قبل از اینکه یه حرفیو به زبون بیاری یکم مزه مزه اش کن ببین یه وقت حرفت دل اون آدمو نشکونه بعد به زبون بیار...:)))
@Hanifa38
هدایت شده از مَطرود|𝐌𝐚𝐭𝐫𝐨𝐨𝐝
اعزه ،
این پیامو فور کنید ،
یکی از پستهاتون که
به دل نشست ، فور میشه اینجا .
#فور
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_59 سه روز گذشته و در این سه روز من از معراج و خانواده اش بی خبرم با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗وصال عشق💗
#پارت_60
+نیلوفر گفته بود خیلی عوض شدی!
با پوزخند می گویم:
خوبه عوض شدم،عوضی نشدم
سرم را پایین میاندازم و خودم را با موبایلم مشغول میکنم
اما متوجه عصبانیت پسر میشوم
به محض وارد شدن استاد،تمامی افراد حاضر در کلاس به احترامش می ایستند.
به چهره ی استاد نگاه میکنم،مهرداد رفیعی یکی از بداخلاق ترین استادانی که میشناسم
پوست گندمی و چشمان سبز رنگش تضاد زیبایی داشت و موهای سیاه رنگی که به تازگی چند تار سفید در آن خودنمایی میکرد
+خانم مقدم
_ب.بله
+منتظر کسی هستید؟
_خیر استاد
+خیلی وقته ایستادید
این روزها زیادی خنگ شده بودم
فوری روی صندلی مینشینم که صدای مزخرف کشیده شدن صندلی روی موزاییک سکوت طولانی کلاس را میشکند
حال همان پسر مزاحم است که قصد مسخره کردنم را دارد
+یکم آروم تر..صندلی شکست
و پسر دیگری که احتمالا دوستش بود ادامه میدهد:
دانشگاه بودجه خرید یه صندلی جدید رو نداره
طنین خنده های بچه ها در کلاس پخش میشود
با اخم به زمین خیره میشوم و سعی میکنم خشمم را پنهان کنم.
+جناب آریان احمدی
پس اسم این مزاحم آریان بود؟!
آریان میاستد
+بله استاد
استاد با زبانش لب های خشکیده اش را تر میکند و با همان صدای رسا می گوید؛
و جناب آرمان افشار
آرمان هم مانند آریان می ایستد
استاد خونسرد می گوید:
وقت کلاس رو نگیرید،
برید بیرون لطفا
هردو ناباورانه به استاد زل میزنند
+نشنیدید چی گفتم آقایون محترم؟
آرمان طلبکارانه می گوید:
واسه چی باید بریم بیرون؟
+من گفته بودم
سر کلاس من مزه پرونی ممنوعه
شاید نیاز به سمعک دارید که نشنیدید...
خنده ام میگیرد اما جلوی خودم را میگیرم تا نخندم.
بعد از خروج آنها نیلوفر نفس نفس زنان وارد کلاس میشود
به سمت یکی از صندلی ها میرود و می گوید:
با اجازه استاد
روی صندلی مینشیند که استاد بدون نگاه کردن به نیلوفر می گوید:
اجازه ندادم
نیلوفر موهایی که روی صورتش ریخته را با دست مرتب میکند و در همان حالت پاسخ میدهد:
چی؟
+اجازه ندادم بشینید،بیرون
دهان نیلوفر مانند یک ماهی باز و بسته میشود
اما هیچ حرفی نمیزند
+دوبار تکرار نمیکنم خانم رحیمی .
نیلوفر بهت زده بلند میشود و با صدایی که حتی شنیدن آن برای خودش هم دشوار است می گوید:
شما حق ندارید منو از کلاس بیرون کنید من..
استاد میان حرفش میپرد
+قبل از اینکه زنگ بزنم حراست خودتون محترمانه تشریف ببرید
کیفش را روی شانه اش جابه جا میکند و نیم نگاهی به من میاندازد و بعد با اخم از کلاس خارج میشود
_دختره ی دیوونه.
+دعواتون شده؟
با صدای سوگند برمیگردم
سوگند دختر بامزه و مهربانی بود که گاهی همدم خوبی برای مشکلات زندگی ام میشد
+دعواتون شده
سرم را تکان میدهم
سرش را با تاسف تکان میدهد
+عیب نداره تو خودت رو ناراحت نکن
_من به خاطر اون دیوونه هیچ وقت ناراحت نمیشم
با خنده می گوید:
آره جون خودت
از خنده ی او لبخندی روی لبانم جاخوش میکند
نویسنده:مریم مرادی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_60 +نیلوفر گفته بود خیلی عوض شدی! با پوزخند می گویم: خوبه عوض شدم،عوض
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗وصال عشق💗
#پارت_61
بعد از اتمام کلاس هایم از دانشگاه خارج میشوم
با صدای زنگ موبایل توجهم جلب میشود
فوری موبایلم را از داخل کیفم بیرون میاورم و با دیدن نام مادرم، تماس را وصل میکنم
_الو
+سلام سودا جان
_سلام مامان خوبی؟
+الحمدالله،کجایی؟
_هیچی طبق معمول دانشگاه تموم شد، دارم میام خونه
صدای مادرم قطع میشود
_مامان؟
+سودا بیا خونه عمه ات
_چرا؟
لحنش عوض میشود و مانند همیشه سعی در سرزنش کردنم دارد
+وا..این که سوال نداره دیگه
خونشون دعوتیم
_حالا نمیشه من نیام؟
عصبی اما آهسته می گوید:
یعنی چی که نیای؛سودا بحث نکن بیا.
انقدر هم غر نزن
اتفاقا میخواستم غر بزنم اما با شنیدن صدای بوق های متعددی که در گوشم می پیچد منصرف میشوم
به سمت خانه حرکت میکنم تا بعد از عوض کردن لباس هایم به خانه عمه بروم!
آه بلندی میکشم کاش میتوانستم به دوران کودکی برگردم
همان زمان هایی که 6سال بیشتر نداشتم و به همراه خانواده ام به خانه ی مادربزرگم میرفتیم
صدای بچه ها سکوت خانه را میشکند و مادربزرگ(مادرپدرم) درحالی که سینی چای در دستانش دارد به سمت ما می آید
مادرم هرچند دقیقه یکبار به پهلویم می کوبد تا به مادربزرگم سلام دهم اما من عصبانی بودم
از تمام آن کسانی که در حیاط خانه مشغول بازی بودند و من را از بازی بیرون انداخته بودند
مادربزرگ با دیدن اخم های گره خورده ی من لبخندی میزند
+چی شده که سودا خانم انقدر ناراحته؟
سودابه به جای من پاسخ میدهد:
هیچی مامان شیرین این دختر لوستون حتما باز با بچه ها دعواش شده
به چهره ی سودابه خیره میشوم
صورت سبزه و چشمان بادامی اش زیبایی خاصی به چهره اش بخشیده بود
من اصلا شبیه سودابه نبودم،ابروهای من پیوندی بود اما سودابه ابروهایکمانی داشت و آن تیله های عسلی رنگ چشمانش جاذبه ی خاصی داشت که به دل می نشست!
مادر بزرگم با خنده می گوید:کجایی دختر؟دارم باهات حرف میزنما قند من
لب و لوچه ام آویزان میشود و با چهره ی درهمی جواب میدهم:
مامان جون اینا منو تو بازی راه نمیدن
به سینا پسر دوم عمهزینب و شیدا و شقایق خواهران سینا که در حیاط مشغول فوتبال بازی هستند اشاره میکنم
مادربزرگ لپم را میکشد و آرام گونه ام را میبوسد
+خب ازشون بپرس چرا باهات بازی نمیکنن
_پرسیدم
+چی گفتن؟
با ناراحتی پاسخ میدهم:
گفتن تو بلد نیستی فوتبال بازی کنی
کوچولویی
صدای خنده ی مادربزرگ تعجبم را بیشتر میکند
_من کوچولوام مامانی؟
پدرم در جواب شیرین زبانی های من لبخندی میزند و می گوید:
از دست این بچه ها!
مادربزرگ دستانش را باز میکند و من هم از خدا خواسته در آغ.وشش جای میگیرم
+پس داداش سجادت کجاست؟
_هیچی اونم طاقچه بالا میزاره بازی نمیکنه
سودابه با کنجکاوی میپرسد:طاقچه بالا رو از کی یاد گرفتی؟
با نگاهم به مادرم اشاره میکنم و می گویم:
یه روز مامانم گفت عمو علی و زنش نمیان خونمون طاقچه بالا میزارن
مادرم از خجالت سرخ میشود و لبش را میگزد
سجاد پسر بزرگ عمه زینب بود.
پسر عاقل و مودبی بود که همیشه از من مراقبت میکرد
سجاد 8سال از من بزرگتر بود و 14سالش بود و سینا 3سال از سجاد کوچکتر بود و 11سال داشت
شیدا و شقایق هم دوقلو بودند؛ مادرم می گفت آن دو 4سال از من بزرگتر هستند و در یک روز زمستانی روزی که دانه های برف زمین را پوشانده بودند شیدا و شقایق به دنیا آمده بودند!
نویسنده:مریم مرادی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_61 بعد از اتمام کلاس هایم از دانشگاه خارج میشوم با صدای زنگ موبایل تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗وصال عشق💗
#پارت_62
عمه زینب با لحن بچگانه قربان صدقه ام میرود و عمو مهران (شوهرعمه ام) از حرف های من به خنده می افتد
ولی من نمیدانستم دلیل خنده های آنها چیست
و چقدر خوب که دنیای کودکی ام همین قدر پاک و صادقانه بود
از خاطرات بچگی ام بیرون می آیم
حالا نه مادربزرگم و نه سودابه زنده بودند.
چشمانم پر از اشک میشود،بی حوصله وارد خانه میشوم
اشک چشمانم را با آستین لباسم پاک میکنم و روی مبل ولو میشوم
شاید از حجم درد و فشار زیاد است که پلک هایم بی اختیار بسته میشود و به خواب میروم
با احساس برخورد صداهای آشنایی به گوشم چشمانم را باز میکنم
مادرم و عمه مشغول گفت و گو بودند،به رفتار مادرم توجه میکنم.
با نگرانی سخن می گوید و هرلحظه غم چشمانش بیشتر میشود
+وای نکنه بلایی سر بچم اومده باشه
با حرف مادرم تازه متوجه میشوم که قرار بود به خانه ی عمه بروم.چقدر فراموش کار شده بودم
دیگر حتی رفتارهایم عادی نیست..!
عمه زینب سعی میکند تا مادرم را دلداری دهد
همیشه همین گونه بود
عمه درخانواده ی ما صبور ترین فردی بود که سراغ داشتم
عمه تک دختر بود و خواهری نداشت
همانند من!
البته من حداقل در خاطرات کودکی ام سودابه را دارم اما عمه فقط دوبرادر دارد
یکی پدرم و دیگری عمو علی..عموی بزرگم و پسر ارشد خانواده ی مقدم!
عمو مانند پدرم نظامی بود
البته پدرم یک سرهنگ بازنشسته بود اما عمو هنوز مشغول به کار بود!
که شغل این دونفر هم خودش ماجرایی داشت
از فکر بیرون می آیم که صدای عمه توجهم را جلب میکند
+این بچه هم خوابیده انقدر نگرانی نداره که
مادرم دستش را از دستان عمه بیرون میکشد و می گوید:
پس چرا بیدار نمیشه
در همین حین فکر های شومی در ذهنم میگذرد
ناگهان چشمانم را باز میکنم و مانند یک دراکولای وحشی بلند میشوم
_من بیدااارم
هردو چشمانشان از تعجب گشاد میشود
قبل از اینکه مادرم حرفی بزند صدای مردانه ای باعث میشود که قلبم مانند یک مرغ سرکَنده شروع به بال بال زدن کند
صدا متعلق به سجاد بود
وای خدای من..چرا متوجه ی حضور او نشده بودم؟
از خجالت صورتم سرخ میشود و همچون کودکی خطاکار از روی مبلی که مثل کولی ها روی آن پریده بودم پایین می آیم
+تو هنوز بزرگ نشدی سودا؟
عرق شرمی که روی پیشانی ام نشسته را با دست پاک میکنم
نه می توانم حرفی بزنم و نه جرئت نگاه کردن به چشمان سجاد را دارم!!
گلویم خشک شده و رنگ چهره ام از شدت خجالت و شرم مانند لبو،سرخ شده!
کمی مقنعه ام را جلوتر میکشم و موهای نامرتبم را به داخل مقنعه هدایت میکنم.
+چقدر خجالتی
راست می گفت.من رفتارم تغییر کرده بود
خجالتی نبودم اما نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که دچار این تغییر و تحول شده ام.
+بازم مادرت باید بگه که به بزرگتر سلام بدی
با لکنت می گویم:
س..سلام!
+سلام احوال شما؟
عمه بالاخره لب می گشاید و من را از دست تیکه و طعنه های پسرش نجات میدهد
+انقدر این دخترو اذیت نکن
سجاد دستش را داخل جیب شلوارش فرو میکند و با یک ژست جذاب پاسخ مادرش را میدهد؛
باشهه اصلا کی خواست اذیتش کنه؟
عمه میخندد
مادرم که انگار تازه از شوک کار چند دقیقه پیش من درآمده می گوید:
زودباشید بریم تا بقیه نگران نشدن
عمه در تایید حرف مادرم سر تکان میدهد و سجاد به سمت در خروجی حرکت میکند
_عهه صبر کنید من هنوز لباسامو عوض نکردم
نویسنده:مریم مرادی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_62 عمه زینب با لحن بچگانه قربان صدقه ام میرود و عمو مهران (شوهرعمه ام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗وصال عشق💗
#پارت_63
سجاد خنده اش میگیرد
+من که گفتم نباید بیایم سراغ این
اخم میکنم
_این اسم داره
+باشه حالا سودا خانم!
باید اعتراف کنم که سودا هیچ فرقی با 12سال پیش نداره
و با تاسف خانه را ترک میکند
ادای سجاد را میگیرم
_فرقی با 12سال پیش نداره،اگه عمه و مامانم نبودن که..
ناگهان با ورود سجاد دهانم قفل میشود
+خب داشتی میگفتی..
به زمین خیره میشوم
_من که چیزی نگفتم
+باشه منم باور کردم
جلوی خنده ام را میگیرم و با عجله به اتاقم پناه میبرم
مانند یک بمب از خنده منفجر میشوم
دستم را روی دلم میگذارم و بعد از اتمام خنده ام،لباس هایم را عوض میکنم
روسری یاسی ام را جلوی آیینه مرتب میکنم و با آرامش موهای مشکی ام را داخل روسری فرو میکنم
به چهره ام با دقت مینگرم،چقدر مظلوم شده ام
و عجیب است که حجاب را دوست دارم.
حس خوبی در وجودم رخنه کرده
با صدای تقه ی در فوری کیفم را ردی شانه ام میندازم و خطاب به مادرم که پشت در ایستاده می گویم:
اومدم
***
به محض وارد شدن به خانه ی عمه با استقبال عمو مهران،پدرم،شیدا و شقایق روبه رو میشوم
آهسته سلام میدهم که با خوشرویی پاسخم را میدهند
روی مبل کنار شقایق و شیدا مینشینم
عمو مهران بعد از چند دقیقه می گوید:حالا چه اتفاقی افتاده بود که سودا جواب نمیداد؟
+هیچی پدرجان،سرکار خانم خواب تشریف داشتن
این جمله را سجاد به زبان میاورد که صدای خنده ی جمع بلند میشود
لبخند حرصی میزنم که بالاخره شیدا سکوت را میشکند
+سودا از بچگی هم خوش خواب بود
شقایق حرف خواهرش را تایید میکند
از خجالت لب میگزم
احساس میکنم گر گرفته ام
آرام به پای شیدا میکوبم تا زودتر این بحث مسخره را تمام کند.
شیدا زمزمه میکند: آخ،پام درد گرفت بیشعور!
لبخند محوی میزنم
اکنون شقایق دست بردار نیست و با گفتن چند جمله از بچگی من سعی میکند تا بقیه را بخنداند
با ظاهر شدن سینا سکوت حکم فرما میشود
سینا موهای سیاه و چشمان عسلی رنگی داشت
پوست صورتش هم برعکس برادرش(سجاد) گندمی بود
به احترام سینا می ایستم
_سلام
نگاه متعجب جمع را احساس میکنم و همینطور سینا!
+این واقعا همون دختر دایی منه؟دختر دایی محمود؟
نگاهم را میدزدم و دوباره روی مبل مینشینم
شیدا سرش را تکان میدهد
+فکر کنم توی این سفری که رفتن سر سودا ضربه خورده
نیشگونی از پهلوی شیدا میگیرم که حرفش را به سرعت پس میگیرد:
اشتباه کردم این همون سودا است
عمه مرا از باتلاقی که درون آن گیر افتاده ام نجات میدهد
+سودا،عمه یه چند دقیقه بیا اینجا.
بلند میشوم و به سمت آشپزخانه حرکت میکنم
خودم را به عمه زینب می رسانم
_جانم کاری داشتی با من عمه؟
عمه مستاصل نگاهش را به من میدوزد
کمی از رفتارش نگران میشوم
_اتفاقی افتاده؟
چشمان عمه پر از اشک میشود و به طور ناگهانی تعادلش را از دست میدهد اما قبل از اینکه روی زمین بیفتد محکم دستش را میگیرم
_عمه جان شما حالت خوب نیست،صبر کن برم به بقیه بگم تا ببرنت بیمارستان
+نه صبر کن
با صدای لرزانی ادامه میدهد:
نمیخوام کسی متوجه حال من بشه
+چرا؟
نویسنده:مریم مرادی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨ کانالی متفاوت به عطر و بوی شهدا ✨
اگر به دنبال دنیایی پر از معنویت و عشق هستید، کانال ما را از دست ندهید! 💫
در اینجا خواهید یافت:
- ❤️🔥 عطر شهدای گرانقدر: دلنوشتههایی با نور و معنویت
- 💙 وصیتنامههای نورانی: کلام آخر مردان خدا
- 💛 تحلیلهای سیاسی: نگاهی بصیر و عمیق
- 💚 نغمههای انتظار: پستهای مهدوی و دعای فرج
- 🖤 مداحیهای دلنشین: جدیدترین نوحهها
- ⛓️ سبک زندگی آسمانی: زندگی به سبک شهدا
🔗 به جمع ما بپیوندید:
[https://eitaa.com/joinchat/213647673C11e13904f3]
محتواشون دلیه ُ دل هرکسیو میبره 🦖 : ) .
https://eitaa.com/joinchat/3677422651C5405147576
چنل یه دختر بشدت مودي ُ خوشگلل😭💓 ؛
https://eitaa.com/joinchat/3677422651C5405147576
آخه بیاین ببینیدش مثل ماه میمونهه 🎀 !