eitaa logo
حنیفا
212 دنبال‌کننده
426 عکس
210 ویدیو
5 فایل
کنجی از ذهن ِمجنون گشته ِنوکر ِعلی، با عطر ِقلم و نویسندگی :))) کپی ؟ حلال ِحلال ارتباط با ادمین: @Hanifa_602 اهل گمنام حرف زدنی بفرما: https://daigo.ir/secret/9345738092
مشاهده در ایتا
دانلود
-
حنیفا
-
شب ِهشتم ِمحرم: [ حضرت علی اکبر ] علی‌اکبرم! به کجا می‌روی؟ در این برهوت سوزان، درمیان این گرگان، چرا حسین را تنها می‌گذاری؟ حسین توانی ندارد! دیگر موی سیاهی ندارد! دست حسین ببرد که آبی نداشت که جگرت را سیراب کند! باشد، اگر می‌خواهی بروی، برو! اما چرا، چرا اربا اربا؟ چرا تکه‌تکه؟! نمی‌گویی پدرت چگونه جوانش را این‌گونه ببیند؟! نمی‌گویی چگونه سر بریده‌ات را بر زانوان خسته‌اش بگذارد؟! می‌خواستم بمانی و شوی موذن تمامی ماذنه‌ها! حالا فقط شده‌ای تکه‌تکه‌ای که هر تکه‌ات، تکه‌ای از قلب حسین را پاره پاره می‌کند! . اکبرم! برخیز! عبایم را آوردند! عبای سفیدی که آغشته به جرعه جرعه‌ی خون تکه تکه‌ی بدنت می‌شود! بالا مقامم! نگذار اشکم درآید! نگذار دشمنم دل شاد شود ناری القری‌ام! پیر شدم اکبر... کمرم شکست اکبر... از دنیا سیر شدم اکبر... جوان لیلا، اکبر بابا، بدرود جانم! بدرود!
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
-
حنیفا
-
شب ِنهم ِمحرم: [ حضرت عباس ] پا بر رکاب نهاد. شمشیر بران خود را در هوا به رقص درآورد. مشک را در دست گرفت. علم حسین را محکم در لابلای انگشتانش نگه داشت و شتابان و طوفانی به سمت گرگان قرمز حرکت کرد. خورشید، از شدت بهت، ایستاده و مستقیم بر روی ماهش می‌تابید. درختان نخل فقط به تماشا ایستاده بودند و باد، هوهوکنان، به دنبال عباس می‌رفت. . دستانش را به زیر آب فرو برد. تلاطم عمیق و زلال آب، تشنگی سه‌روزه‌اش را به یادش آورد. کاسه‌ای آب را جمع کرد و به لبان ترک خورده و خشک خود نزدیک کرد، اما..، پس رقیه چه؟ سکینه چه؟ اصغر چه؟ حسین چه؟ او سیر و کودکان سرورش، تشنه؟! و آب را به رود سپرد و مشک را لبالب، آب کرد. . زمین زیر پایش، فقط می‌لرزید. گرگان خسته و کوفته فقط زوزه می‌کشیدند و زیر شمشیر عباس، سر از تنشان می‌رفت و بر زمین می‌افتادند. . گرگ کمین کرده در پشت نخل، چنگالش را تیز کرد. عمودآهنینش را، بر روی سرو کربلا فرو آورد... عموی بی‌بال و زخمی رقیه، دیگر تابی نداشت. مشک هم مانند تن علمدار، پاره پاره شده بود... و در بهت و حیرت اهل حرم، عمو افتاد و دیگر نیامد...
-
شب ِدهم ِمحرم: [ عاشورا ] عالم در سکوت، ملائکه گریان، آسمان، گلگون گشته، خورشید، تابان و رخشان، حسین، در هجوم گرگان، زینب برسرزنان، ایستاده بر تل، برهوت کربلا، میزبان عاشورا، و مادری قدخمیده، میهمان گودال... . آستین‌های شمر، بالا رفتند. خنجر در دستانش خودنمایی می‌کرد. پرید بر سینه‌ی امامش. سر را برگرداند، آخر تحمل نگاه حسین را نداشت... خنجر را بر گردن گذاشت، کشید، نبرید... زد، نبرید... داد زد، نبرید... تکبیر گفت... نبرید... دوازده بار تکبیر گفت و خنجر کنُد، آخر برید... تا دلش خواست برید... سر برادر را برید، در برابر خواهر، زیر نگاه رقیه... . زینب فریاد می‌زد و بر سر و رویش، دست می‌انداخت، نگاهی کرد به پیکر بی‌جان حسین: جان زینب! تنت زیر سم تازه نعل شده‌‌ی اسب حرامیان چه می‌کرد؟ سینه‌ات زیر پای حرام‌زاده چه می‌کرد؟ خنجر بر گلوی متبرک به بوسه‌ی جدم چه می‌کرد؟ بدنت در هجوم نیزه‌ها و شمشیرها، سنگ‌ها و لگدها و عصای ریش سپیدان چه می‌کرد؟ ذوالجناح بدون سوارش، سرگردان در بیابان چه می‌کرد؟ مگر فریاد ولدیِ مادرم را نشنیدند؟ مگر فریاد العطشت را نشنیدند؟ نگفتند حالا که غم برادر و جوان و طفل دیده، کمی رحم کنیم؟ نگفتند حالا که بی‌‌یار و غریب گیرش آورده‌ایم، کمی آهسته‌تر بزنیم؟ هرچه توانستند زدند... با هرچه توانستند قطعه قطعه‌ات کردند.. هرچه بود را بر حلال‌زاده‌ ترین بشر، حرام کردند... [عذاب کردنت... منع آب کردنت... شبیه گندم ری آسیاب کردنت...] . و سلام بر کربلا! سلام بر خاکی که جوارح معصومی در آن حل شده و با خون حسین، سیراب شده است. و سلام بر حسین! سلام بر رگ‌های خونین! سلام بر میهمان ذبح شده‌ی کوفه! سلام بر سر برافراشته شده بر نیزه‌ی جهل! . تمام شد.. عرش را بر زمین انداختند با هزاران ذکر و تکبیر و صلوات... تمام کربلا، در خون و تلاطم، و پر از هلهله‌ی‌ گرگان، ریگ‌های بیابان، آغشته به خون، پیکر،‌زیر آفتاب و روی خاک سوزان، سرها، بالا رفته بر نیزه، خیمه‌ها، در فوران آتش، یتیمان، زانوی غم در بغل گرفته، گوشواره‌های خونین در دست حرامیان، و زینبی که دیر فهمید انگشتر برای انگشت حسین تنگ بود...
-
حنیفا
-
دوازدهم محرم: [ امام سجاد ] تاریخ را که ورق زنی، در بین مظلومان تاریخ، نام علی ابن حسین را خواهی دید. مولایی که حسرت یاری پدر، برادر و پسرعمو را تا ابد در قلب خود داشت. آقایی که هروقت طفلی رضیع می‌دید، بی‌اختیار اشک از دو دیده‌اش جاری می‌شد. آب بر لب خشکش می‌نشست، به یاد دولب عطشان حسین، خون می‌گریست. خاطرات کربلا، گویی با او عجین شده بودند... نه سحرگاه، و نه شبانگاه، قلب مصیبت‌دیده‌اش را رها نمی‌کردند. گلوی پاره‌ی اصغر، تکه‌ تکه‌ی اکبر، دو دست بریده‌ی عمو، سرهای برافراشته شده بر نیزه، و پیکرهای در خون غلتیده و استخوان شکسته... اما این‌ها هم نه... معجر زینب را چه بگوید؟ بی گوشوارگی ِسکینه را چه گوید؟ دست در دست ِملک‌الموت گذاشتن ِرقیه در آغوش سر پدر را چه گوید؟ از آن بازار نفرین شده و خرابه‌ی شام... از چوب یزید بر دندان پدر، از عمامه‌ی سوخته بر سر، از هلهله و شادی مردم در جهل فرورفته، از اسم کافر و خارجی بر اهل رسول زدن چه گوید؟! و چه داستانی نهفته‌ست در الشام و الشام و الشام...
-
حنیفا
-
چهار دست بالا رفت و تاریخ را ساخت...!
-