حنیفا
-
چشم باز کردیم و دیدیم،
رخ شهر در تلاطم رنگ سیاه، غوطهور است.
نردههای آهنی به بالا رفته و بر سرخیابان و چهارراهی، خانهی کوچکی به اسم مولایشان، حسین ساختهاند.
دیدیم که چگونه بهیکباره،
دلها به جوشش افتاد و
اشک از چشمها روان شد،
چای در قوریهای فربه دم کشید و
در استکانها، سرازیر شد و
لب عزاداران را متبرک به چای روضه کرد،
دستها بر سینهها زده شد و طنین دلربای روضه و فریاد و گریهی زنان،
در کل شهر پیچید.
یک عالم میگفت که آری،
محرم آمده است...
.
جامهی سیاه از دل شهر، به پایین کشیده شد؛
چهرهی لخت نردههای آهنی ِبدون کتبیه، درشهر نمایان شد؛
اشک چشمان برای فراق دوبارهی محرم باریدند؛
دیگر قوریها خالی شدند،
دستها در دوطرف پایین آمدند،
و طنین عزاداری، خاموش گشت...
پلکی زدیم و محرم تمام شد..
#آسمان_محرم
#نوشته_قلبم