حنیفا
-
رسول مهربانیها،
میروی به آغوش همان خدایی که
حبش را در قلوب مردم جای دادی.
بال میگشویی به سوی همان بهشتی که،
وعدهی آن را به مومنانت دادی.
میروی و میگذاری به یادگار،
آن قرآنی که در سینهات جای داشت.
به یاد تاریخ خواهد ماند،
رنج بیست و سهسالهی تو برای
پاک کردن لکهی ننگ جاهلیت از دامان عرب.
خوشروییهایت برای عجمیان و
دید یکسانت به سیهرویان.
.
میروی اما،
مراقب اهل عبایت باش!
مراقب پارهی تنت باش که خودت میدانی
چگونه امتت گل یاست را بین در و دیوار پرپر خواهند کرد،
خودت بهتر میدانی که حق آشکار علی را،
وصیات، ولیات، برادرت، جانت را خواهند گرفت و
برمنبری که هنوز به عطر تو متبرکست،
به ناحق خواهند نشست.
بعد از تو، روزگار مظلومیت
بر اهلبیتت، سایه خواهند افکند،
دلها را به جوشش خواهد انداخت و
امتت، فرقه فرقه خواهند شد...
#نوشته_قلبم
حنیفا
-
من، کیلومترها دورتر از شما،
در جایی به اسم زمین، ولی جهنم زندگی میکنم.
جسمم اینجاست، روحم ولی در دیار طوس.
قلبم اینجاست، زیر قفس استخوانی،
ولی ضربانش، کنج ضریح شما.
روزها به یاد ندای نقاره، چشم گشودم،
شبها به یاد شبستان گوهرشاد،
دل به دل خواب سپردم.
این آدم، یک دل که نه، صد دل عاشق شماست...
ولی، چشمش که به انگور میخورد،
دیگر قلب ندارد،
هست ولی تپش ندارد...
تاب دیدن انگور پرآب و زهرآلود را
ندارد...
مأمون چه فکر کرده بود؟
آن بطن انگورهای یاقوتی را از زهر پر کرد تا جان و همه کس و کار ما را،
عزیز دل ما را،
به شهادت برساند؟
.
میدوید...
به سمت خانهی پرمهر رضا میدوید...
شنیده بود از همسایگان که
ابالحسن، مدتیست سر بر بالین گذاشته و با مسمومیت روز و شب میگذراند ولی
تا خبر رسید که امام،
همین امروز صبح، آخرین نفسش را در واپسین روز صفر کشید و از دنیا رخت بربست،
دلش تاب نیاورد..
از آن بدتر میدانی چه بود؟!
یک حبه دانه انگور،
ولی نعمتمان را از پا درآورده بود...
#نوشته_قلبم
حنیفا
-
ما، دست در دست هم گذاشتهایم،
قلبمان را برایتان خانه کردهایم،
چشمانمان را در مسیرانتظارتان،
خیس و گلگون کردهایم،
چه بسیار جمعههایی که گذشتیم از خواب و
دل سپردیم به ندای این ندبهتان،
چه سحرهایی که زبانمان را به شیرینی خواندن دعای عهد چشاندهایم و
روزها را به امیدظهور سر کردهایم.
.
ای زیباترین واژهی موجود در دنیا،
ای دلرباترین رخ دنیا،
بیا، بیا و بنما به ما آن طلعهی رشیده را،
این بچهشیعهها،
دل در دلشان نیست تا بشنوند در یکی از سحرهای جمعه،
آن صدای دلنشین و طنیناندازی که
فرا میگیرد کل عالم و جهان را،
و میدهد مژده، پایان هزارسال چشم انتظاری، ظلم و جور و بیعدالتی را.
بیا و پایان ده به معنای نداشتهی آرامش و صلح در دفتر دنیا.
بیا تا درکنارت، آذینبندی کنیم عالم را،
بیا تا آن سلامهایی را که صبحگاهان، دست بر سینه به امید آن که به شما برسد میدادیم، در مقابل قامت سرو و رعنای شما، بر زبان بیاید.
بیا تا بریزیم شاخه شاخه گل نرگس را به پایتان و
چشمهایمان را نه در غم انتظار،
بلکه در شوق و ذوق نگریستن به رخسار گندمگونتان، گلگون کنیم.
که انهم یرونه بعیدا و نرائه قریبا.
#نوشته_قلبم