نفسم داشت بند می آمد.نزدیک بود قالب تُهی کنم.با صدایی لرزان گفتم:《را... را... راستش... من در کوفه، زمین های کشاورزی زیادی دارم.اگر به حرف عبیدالله گوش ندهم زمین هایم را میگیرد و نمیگذارد به فرزندانم هم چیزی از آن ها برسد.》
_من در حجاز زمینی بهتر از آن به تو می دهم!
سرم را زیر انداختم. در دلم آرزو کردم کاش به این دیدار نیامده بودم.در عمرم این قدر خجالت نکشیده بودم. داشتم آب می شدم.همان طور که سرم زیر بود،لا صدای آرامی گفتم:《نمیتوانم! قرار است به ری بروم.》
حسین گفت:《امیدوارم خداوند هلاکت کند و در روز قیامت تو را نیامرزد!امیدوارم که به فضل خدا از گندم ری نخوری!》🌾
#معرفیکتاب
حنیفا📖
با هانیکو توی دانشگاه آشنا شدم.
دختری لاکچری و افاده ای بود که چشم همه دنبالش بود.
اما او به کسی توجه نمیکرد و طوری توی دانشگاه راه میرفت که انگار آنجا ملک شخصی پدرش است.
حس میکردم چقدر خوشبخت است.
آن هم در روز هایی که من دچار افسردگی و دلمردگی بودم.
مطمئن بودم من هم اگر مثل او لباس بپوشم حس بهتری پیدا میکنم.
ساعتش را که دیگر نگو...
معمولا لباس آستین کوتاه میپوشید که درخشش ساعتش چشم همه را خیره کند.
این شد که افتادم به خیر لباس های مارک و معروف.
اولش حتی مغازه هاشان را بلد نبودم اما...
خاطرات اتسکو هوشینو
#معرفیکتاب
حنیفا🌿