توی یک کانالی دیدم زیر یک ویدئو از مهسا امینی نوشته بود؛
بِاَیِّ ذَنب قُتِلَت، به کدامین گناه کشته شدی؟!
میخواستم بگم، دوست عزیز چرا از قرآن مایه میذاری ؟!😐
اولا که هزار سند و مدرک هست که ایشون کشته نشده؛
ثانیا حجاب کامل در دین واجبه و نداشتنش هم گناه . .
پس هم اگه ناراحت نمیشید گناه داشته و هم اینکه اصلا کشته نشده و مثل هزاران انسان با مرگ طبیعی از دنیا رفته :) ☺🌱
به نام الله:)
- زیـارت 🍂 📻 -
. رمانے بر اثر خـاطرات و کاملا واقعے، هَمراھ با چاشنۍ طنز ! .
. بہقلمِ بانوۍبےنشـان .
#پارتسوم
سفرِ خانوادگی مزهی دیگر دارد و سفرِ دوستانه مزهی دیگری. میدیدم دوستانِ مجازیام را و شاید زمینهای میشد برای یافتن دوست!
دوستانی که بهتر از آدمهای فیکِ اطرافم باشند و کمک کنند برای رسیدن به حضرتِ بینهایت!
خلاصه کنم، سخت گذشت این مدت. سهروز گذشته بود و من هربار جوابِ رد میشنیدم. حالِ روحیِ مناسبی نداشتم و فقط آنجا میتوانست آرامم کند. حتی مادرم هم از سجادهنشینیهایم متوجه شده بود که خبری است و بیخود نیست که پدرم کمکم نرم میشود و سختگیریهای قبل در کار نیست. راستش، بار دیگر داشتم معجزه میدیدم. معجزهای از یک بخشنده، یک ضامن. معجزهای که میتواند آدمی را متحول کند و من، شده بودم حُر! دلم میخواست آقا همانندِ جد غریبشان، حسینبن علی مرا بخرند؛ اما آیا آنقدر پشیمان ز اشتباهاتم بودم که از اعماقِ وجود توبه کنم و خریداری شوم؟!
روز و شبم با یادِ سفر سر میشد و هر روز که میگذشت، بیشتر به آن میاندیشیدم. هر بار وقتی خودم جواب رد میشنیدم، مادرم را عازمِ اتاقِ مذاکره با پدرم میکردم. خسته شده بودم اما چارهای نبود. در منطق من واژهی تسلیم را ننوشته بودند.
گاه ناگاه روحم پر میکشید در مقابلِ حرمِ شهربانوی ایران و عرض ارادت میکرد، خدمتِ خواهرِ علیبن موسیالرضا. حال و هوای آن موقعام در خیال هم زیبا بود. شاید همین سفر پیشزمینهای میشد برایم تا خودِ آقا بطلبند و عازمِ مشهد شوم. بهشتِ ایرانیان! و از آن طرف هم به سمتِ کربلای معلیٰ. بهبه! ایستاده باشی در بینالحرمین و تردید داشته باشی که ابتدا به زیارتِ سردار بروی یا علمدار. در این رویاهای شیرین که غرق میشدم، دیگر هیچچیزی نمیتوانست مرا بیرون بکشد. حتی صدای ساخت و سازِ خانهی کناری.
مےشنوم نظرات را:
. https://abzarek.ir/service-p/msg/838393 .🎙♥️ .
میدونم دیر شد، ولی ببخشید دیگه🙁♥️
هی میومدم بذارم، یادم میرفت و شب میشد :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گنگمون بالاست ما 😎🖐🏽 .
- مانوربانوانبسیجیوپاسداردرگردانهایکوثروالزهرا -
هدایت شده از ʀᴇᴊᴇsᴛᴇᴅ
لطف میکنید واسه یکی که حالش بده دعا کنید؟
دمتون گرم🌱
نه واقعا نظری نیست؟🙁
با کلی ذوق و شوق مینویسم، آخرشم:
شما پیام جدیدی ندارید 😪🌱
باشہ،
ولی بیایم جای اینکه هـِی بریم اسمے کہ توی گوگل مپ برای حرم امامخمینی [ ره ] ثبت شده رو چك کنیم،
از اپـای ایرانے استفاده کنیم .
#لبیک_یا_خامنه_ای
در دو سایز؛ جہت استفادھی بہتر شما عزیزان 🌸 '
این سخن حاجقاسم عزیز را فراموش نکنید که:
"واللّه، واللّه، واللّه از مهمترین شئونِ عاقبت بخیری، رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمیست که امروز سکّانِ انقلاب را به دست گرفته!"
مردم عزیز، نگذارید مظلومیتِ مسلمابنعقیل دوباره تکرار شود!
اطاعت از ولی فقیه، بایستی در کناردعا برای فرج باشد و دعا برای فرج بایستی همراه باشد با خودسازی!
-
امروز قرارگاه حسینبنعلی، ایران است... جمهوری اسلامی حرم است و اگر این حرم ماند، دیگر حرمها میمانند... اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند . . .
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زن_عفت_افتخار
#ایران
باشه،
ولی انصاف نیست ما رو با اون دهههشتادیهای کف خیابون یکی میدونید ' :)
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب
#ایران
به نام الله:)
- زیـارت 🍂 📻 -
. رمانے بر اثر خـاطرات و کاملا واقعے، هَمراھ با چاشنۍ طنز ! .
. بہقلمِ بانوۍبےنشـان .
#پارتچهارم
آخر مگر جای قحط است که عزرائیل روی اتوبوسِ ما لانه کند؟! اینهمه مردم به سفر رفتند و سالم برگشتند! حال باید من بمیرم؟!
اینها دلایلی بود که میآوردم تا رضایت بدهند برای سفر. اما هربار، یککلمه میشد جوابم:
- نه!
- خب... خب چرا نه؟! دلیل منطقی میخوام!
- مگه همهچیز باید دلیل منطقی داشته باشه دختر؟! میگم نه، یعنی نه.
- آره خب. همهچیز یه دلیل منطقی میخواد، بیارین راضی شم!
نفسی عمیق از سر عصبانیت میکشد:
- نه یعنی نه. همینجوری نه. به قول خودت عشقم میکشه بگم نه.
وای بر من! یکدرصد هم فکر نمیکردم حرفِ خودم را به خودم پس دهند. اما من کم نمیآورم و میگویم:
- منم همینجوری عشقی میخوام برم. شما نُه روز رفتین سفرکربلا، کسی چیزی نگفت. حالا من میخوام برم دو روز قم نمیشه؟!
اینبار مادر پاسخ میدهد:
- اونوقت کسی نیست دیگه روز و شب با خواهرت وَر بره و صدای جیغشو در بیاره. من دلم تنگ میشه برای سروصداهاتون.
- والا شما یادمه وقتی گفتم میخوام برم چشماتون برق زد، حالا دلتون تنگ میشه؟! جلالخالق!
با دمپای ابریایی که به سمتم پرتاب میشود، به سمت اتاق میروم و با صدایی رسا و بلند میگویم:
- خلاصه که تا امشب، ساعت دوازده فرصت دارید تا یا یه دلیل منطقی بیارید، یا رضایتنامهی منو امضا کنین.
در اتاق را که میبندم، بیحس و حال روی تخت میافتم. خسته بودم. میانِ آنهمه درس و مشق و تکلیف و امتحان، تنها یکچیز میتوانست خستگیِ مرا به در کند؛ و آن چیزی نبود جز زیارتعاشورا...!
بعد از زیارتعاشورا و دعایعلقمه و دورکعت نمازی که خواندم، به کتاب و جزوههای عربی روی میآورم تا فردا رُفوزه نشوم.
مےشنوم نظرات را:
. https://abzarek.ir/service-p/msg/838393 .🎙♥️ .