السلامعليالحسين
وعليعليأبنالحسين
وعليأولادالحسين
وعلياصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
هدایت شده از پاسدار انقلاب
⭕️ برگ های پاییزی و #حاج_قاسم
🔻 حاج قاسم وقتی با بچه ها بازی می کرد خودش هم بچه می شد. دیگر به سن و سال خودش و بدن پر از ترکشش توجه نمی کرد.
😄 یک بار که پاییز بود و برگ های پاییزی کل حیاط را پوشانده بودند، رفت خوابید وسط حیاط و به نوه ها گفت: «بیاین هرچی برگ روی زمین ریخته بریزین روی من "
حاج قاسم بچه ها به دیدنت آمدند کجایی؟
🆔 @pasdarenghelab | پاسدار انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا نمردیم ما با دیدن این صحنه ها؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
چرا نمردیم ما با دیدن این صحنه ها؟
مارابهسختجانیخوداینگماننبود...
فقط کافیه نماز رو از روی
عشق ِصحبت با خدا بخونیم،
نه از روی رفع ِتکلیف ؛
بعدش اون اثر ِشیرین ِنماز
رو حس میکنیم که چقدر زندگیمون رو به خدا نزدیک میکنه:))
هدایت شده از کانال حسین دارابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارخودشونه؟
امید و مجید پاسخ میدن
اینهمه تناقض؟
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
بسماللّٰه✨ روایٺاول: پاسداࢪ؏ـشق - به یاد شهدای حادثه تروریستی کرمان، ۱۳دیماه۱۴۰۲:) #الهه با ت
بسماللّٰه✨
روایٺدوم«آخر»: شیلان
- به یاد شهدای حادثه تروریستی کرمان، ۱۳دیماه۱۴۰۲:)
#آوات
آوین را در آغوشم جابهجا میکنم و همانطور که سعی دارم از بین جمعیت عبور کنم موبایلم را محکم بین شانه و گوشم نگه میدارم.
سعی میکنم صدایم بلند باشد تا به گوش زینب برسد.
+ ماشاءالله سریع رفتی! کجایی؟ هر چقدر میام جلو نمیبینمت.
برعکس من و به رسم همیشه، صدایش آرام و لحنش آرامتر است.
- ببخش آواتجان، آوین اذیت میکنه؟
لبخند میزنم به لهجهٔ زیبایش..
+ دخترم که مثل مامانش آرومه، قرار بود بچه رو بگیرم یکم استراحت کنی. رفتم از موکب آب بگیرم برگشتم دیدم نیستی.
آرام میخندد.
- خیلی دور نشدم آقااا! یه کوچولو بیای جلوتر، منو میبینی...
ناگهان صدای مهیبی به گوشم میرسد و با موج انفجار به جلو پرت میشوم!
گوشم سوت میکشد و دنیا جلوی چشمانم تیره و تار میشود.
صدای بلند گریهٔ آوین را از بین صدای جیغ و فریادهای جمعیت تشخیص میدهم.
به سختی به پهلو میچرخم، درد تا مغزاستخوانم نفوذ میکند و ناله میکنم.
پایم میسوزد و پایین شلوارم خیس شده، تن خسته و زخمیام را به سختی روی زمین میکشم و خودم را به آوین میرسانم.
همانطور که دمر خوابیدهام، دخترکم را که حالا از ترس زبانش بند آمده و نفسنفس میزند، آرام در آغوش میگیرم.
الحمدالله سالم است و فقط پیشانیاش خراشی جزئی برداشته.
غوغا شده است... به کمک چندنفر کنار خیابان مینشینم، هنوز گیج و منگم که با صدای ضعیف آوین خون در رگانم یخ میزند!
~ ماما...
آنقدر همهچیز ناگهانی اتفاق افتاد و شوکه شدم، که زینب را فراموش کردم.
با یاعلی بلند میشوم، به سختی تعادلم را حفظ میکنم و لنگان لنگان به دنبال زینب به راه میافتم.
بوی خون، همهمهٔ جمعیت، صدای داد و فریاد و طلب کمک، گریهٔ کودکان و جیغ زنان و دختران... همه و همه به قلبم چنگ میاندازند!
زیرلب یاصاحبالزمان میگویم و سعی میکنم تندتر راه بروم، مدام به اطراف نگاه میکنم تا شاید زینب را پیدا کنم.
به هر خانمی که میرسم، میپرسم: ببخشید، شما همسر من رو ندید؟ اسمش زینبه، ۲۷سالشه، چادر عربی داشت با مانتو سرمهای و روسری مشکی و یه کیف دوشی سنتی! ندیدینش؟
هیچکس هیچ نشانی از زینبم ندارد.
خدایا چه کنم در این شهر غریب با یک دختر دوساله و پای مجروح؟ چگونه پیدایش کنم؟
نمیدانم چقدر میگذرد... اصلأ دیگر متوجه گذر زمان نمیشوم!
یکنفر که آشفتگیام را دید و ماجرا را فهمید، گفت: داداش برو بیمارستان شهید باهنر، بیشتر مجروحها و شهدا رو بردن اونجا. ممکنه خانمت هم اونجا باشه!
لبهای خشکم را با زبان تر میکنم و میگویم: آ..آقا من... من از کرمانشاه اومدم، اینجا رو... درست بلد نیستم. ا..از کجا باید برم؟
نمیدانم چه در چهرهام دید که گفت: خودم میرسونمت!
و حالا در راه بیمارستان هستم، در دل با خدا حرف میزنم.
+ خدایا خودت کمک کن پیداش کنم، خدایا ما اینجا غریبیم، هیچکس رو نداریم جز خودت! به دادم برس خدا، زینبمو به خودت سپردم...
ماشین مقابل بیمارستان پارک میشود، جمعیت زیادی همچون من به دنبال گمشدهشان اینجا آمدهاند.
راننده میگوید: نشونههای اونایی که کسی شناساییشون نکرده رو زدن پشت شیشه نگهبانی، اونایی که...
مکث میکند و بعد با بغضی مردانه و صدای لرزان میگوید: اونایی که... شهید شدن!
چشمانم را محکم روی هم فشار میدهم، بعد از تشکر پیاده میشوم و بیتوجه به درد پایم که هر لحظه بیشتر میشود، به سمت اتاقک نگهبانی میدوم.
آوین در آغوشم به خواب رفته است، علارغم میل باطنیام برای دیدن لیستی که به شیشه چسباندهاند به دیگران تنه میزنم و بالاخره به جایی میرسم که میتوانم کلمات را واضح ببینم و بخوانم.
تندتند میخوانم و با ندیدن نشانی زینبم هم خوشحال میشوم و هم ناراحت، خوشحال از اینکه از دستش ندادهام و ناراحت از اینکه پیدایش نکردهام.
بر خلاف انتظارم، در آخر لیست نشانیهایی آشنا میبینم.
- خانمی ۲۷-۲۸ساله، با چادر عربی، مانتوی سرمهای، روسری مشکی و کیف سنتی!
چندینبار یازهرا میگویم و با گامهایی لرزان عقبگرد میکنم.
نشانی همسر من، زینب من، چراغ خانهٔ من، شیلان من، در بین شهداست...
سرم را رو به آسمان میگیرم، گلویم از فشار بغض درد گرفته است.
نگاه تارم را به آوین میدوزم که دستی از پشت روی شانهام مینشیند.
به عقب میچرخم، همان مردیست که مرا به اینجا رساند.
- پیداش کردی داداش؟
بیحرف سر تکان میدهم.
آرامتر میپرسد: شهید شدن؟
چشمهایم را با درد میبندم و باز سر تکان میدهم، یا حسین میگوید و آغوش گرم و برادرانهاش را باز میکند.
سرم روی شانهاش مینشیند و کمکم اشکهایم سرازیر میشوند...
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
بسماللّٰه✨ روایٺدوم«آخر»: شیلان - به یاد شهدای حادثه تروریستی کرمان، ۱۳دیماه۱۴۰۲:) #آوات آوین
در اتاق را آرام باز میکند و میگوید: لطفاً خیلی طول نکشه، بازم تسلیت میگم!
جوابی نمیدهم و میرود، پایم را که به درون اتاق میگذارم از سرما به خود میلرزم. هر چند که از درون میسوزم!
چه کسی باور میکند؟ زینبی که از سرما فراری بود، حالا اینجا خفته باشد...
از کنار پیکرهایی که هر کدام عزیز یک خانوادهاند میگذرم و به زینبم میرسم.
روی دو زانو مینشینم و از درد و حسرت، با تمام وجود آه میکشم.
با دست لرزان ملحفهٔ سفید روی صورتش را کنار میزنم، چهرهاش نورانیتر و زیباتر از همیشه است!
آوین چشمانش را به آرامی باز میکند و میگوید: ماما...
با چشمهای خیس نگاهش میکنم و لب میزنم: مامان رفت گیانبابا:)
دوباره به صورت نورانی زینب نگاه میکنم، یاد روزی میافتم که به عشق بانو زینبکبریۜ نامش را از شیلان به زینب تغییر داد. چقدر ذوق کرد و خوشحال بود از نام جدیدش!
با مرور خاطراتمان، اشکهایم دوباره میریزند.
وقتی یک دل سیر و برای آخرینبار نگاهش میکنم، ملحفه را روی صورتش میکشم و با بغض میگویم: زود بود برای رفتنت شیلانم♥️
پایان ِ روایٺدوم🌙
~ شادی روح پاک شهدامون، صلوات💫
𝑴𝒐𝒅𝒂𝒇𝒂_𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉 🖤
السلامعليالحسين
وعليعليأبنالحسين
وعليأولادالحسين
وعلياصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
سالروز حمله موشکی نیروی هوا و فضای سپاه پاسداران به پایگاه آمریکایی عینالاسد🌿
انتقام سخت حتمی است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر کاپشن صورتی، شهادتت مبارک❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سِحر مدرن
👤استاد # رائفی_پور
هدایت شده از گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا