السلامعليالحسين
وعليعليأبنالحسين
وعليأولاالحسين
وعلياصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
#شهیدانه❤️
🌱یک روز قبل از شهآدتش
اومد پیشم گفت حاجی
فردا عملیات داریم،
🍂خوبی بدی ازم دیدی حلالم
کن..
خندیدم😂 و گفتم نترس هیچیت
نمیشه :))
فردا غروبش خبرِ شهادتِ مهدی رو
اوردن؛ هنوز لبخند قبل از رفتنش یادمه :)
+بهنقلازهمرزمشهیدمهدیِنظری✨
رسم دوست داشتن
از زبان شهید آوینی
#بنت_المهدی
https://eitaa.com/Modafa_Eshgh
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-امامحسینعلاوهبراینکهبهترینرفیقمونه تنهارفیقمونهمهست❤️🩹
بریم واسه پارت جدید✨
لطفا قبل از خوندن پارت، ۱۰ صلوات برای سلامتی سربازان گمنام آقا امامزمان«عج» و سلامتی و ظهور مولامون، حضرتولیعصر«عج» بفرستین🙃
#سردار_دلها
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_254
#محمد
آروم لب زدم: چی داری میگی؟
حلقهٔ دستاش محکمتر شد و تن صداش پایین اومد!
- درگیری شدید بوده، امیر بدجور زخمی میشه. قبل از اینکه برسه به بیمارستان...
بغضش اجازهٔ ادامه دادن رو بهش نداد، مات ازش جدا شدم.
باورم نمیشد! خیلی از آخرین دیدارمون نمیگذشت. اما حالا امیر کجا بود و من کجا؟
بدون اینکه چیزی بگم رفتم توی دفترم و نشستم پشت میز، حس عجیب و تقریباً بدی داشتم. ترکیبی از حسرت و جا موندن!
بارها از خودم پرسیدم چی از بقیهٔ رفقام کم داشتم که اونا جلوی چشمام رفتن و من موندم؟ اصلا حکمت موندنم چیه؟
نفهمیدم چقدر گذشت... به خودم که اومدم صورتم خیس از اشک بود، دستی به صورتم کشیدم و رفتم اتاق آقایعبدی تا گزارش امروز رو بهشون بدم.
هر چند حال خوبی نداشتم، اما اون پیامک خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود و باید باهاشون صحبت میکردم.
بعد از ورود به اتاقشون و توضیحات لازم گفتن: سعی کن رفت و آمدت به سایت رو کنترل کنی! خیلی مراقب باش محمد، ممکنه بازم بیان سراغت..
+ فکر نکنم آقا، با اتفاقی که افتاد حدس میزنم یه مدت توی سایه باشن تا مبادا ردشون رو بزنیم.
سری تکون دادن و گفتن: فردا تشییع پیکر امیره! با خانوادهاش هم هماهنگ شده.
چشمامو محکم روی هم فشردم و سرم رو پایین انداختم، از لحن آقایعبدی پیدا بود که ایشونم گرفته بودن.
زیر لب بااجازهای گفتم و زدم بیرون، نمیتونستم برم خونه چون مطمئناً عطیه از چهرهام همهچیز رو میخوند و باز نگرانش میکردم.
براش پیام فرستادم که خونه نمیرم و بعد رفتم نمازخونه..
چشمم افتاد به داوود که گوشهای دراز کشیده بود، چشماش بسته بود و صورتش خیس!
حتماً ماجرای شهادت امیر رو فهمیده بود، و من هنوزم منتظر بودم که امیر با انرژیِ همیشگیش وارد سایت بشه و بگه اینا همه سرکاری بوده. اما خودم میدونستم انتظارم بیفایده و خواستهام غیرممکنه!
آهی کشیدم و رفتم طرف داوود، پتوها رو برای شستشو برده بودن.
کاپشنم رو درآوردم و آروم روی داوود کشیدم.
دستم رو نوازشوار روی صورتش کشیدم و اشکاش رو پاک کردم.
قرآنی از قفسه برداشتم و دوباره پیش داوود نشستم، به دیوار تکیه دادم و کتاب رو با احترام باز کردم.
شروع کردم به خوندن، با قرائت هر آیه آرامش به دلم سرازیر میشد.
نفهمیدم پلکام کِی سنگین شد و خوابم گرفت، با صدای اذان صبح چشمامو باز کردم.
آروم نشستم و نگاهی به اطراف انداختم، بعضی از بچهها مشغول عبادت و راز و نیاز بودن و بعضیهای دیگه در حال استراحت.. اما خبری از داوود نبود!
نگاهم به کاپشنم افتاد که با نشستنم روی پاهام افتاده بود.
لبخند کمرنگی زدم و بعد از تجدید وضو، نمازم رو خوندم و رفتم بیرون..
از داوود و رسول خواستم برن بیمارستان و جاشون رو با بچهها عوض کنن.
چند ساعت بعد، بهمون خبر دادن امیر رسیده:)
همهٔ بچهها بودن، حتی فرشید با اون حالش به سختی و با رضایت خودش مرخص شده بود تا توی تشییع پیکر رفیقش باشه.
سعی میکردم خودم رو محکم و قوی نشون بدم و هوای بچهها رو داشته باشم، در حالی که حالِ خودم بدتر از بقیه بود!
بغض بدی توی گلوم گیر کرده بود، ولی نباید بچهها اشکام رو میدیدن.
بارون نمنم میبارید. انگار بغض آسمون هم سر باز کرده بود!
به خواست خودم، توی قبر رفتم تا این لحظات آخر باهاش باشم.
بچهها با بغضی که از چهرهٔ گرفتهشون پیدا بود امیر رو از توی تابوت درآوردن، میتونستم رد قطرههای اشک رو از دونههای بارون تشخیص بدم!
با بسمالله امیر رو توی قبر گذاشتم، چشماش بسته بود و لباش مثل همیشه میخندید.
سرش رو چرخوندم سمت قبله و آروم تکونش دادم، همزمان لب زدم: اسْمَعْ افْهَمْ یا امیر بْنَ حسین!
خواهرش بیقراری میکرد و مادر و پدرش سعی داشتن آرومش کنن.
بوسهای روی پیشونی امیر کاشتم و چشمامو بستم.
با صدایی که میلرزید گفتم: یاعلی رفیق، سلام منو به اباعبدالله برسون!
صدای مداحی توی گوشم پیچید.
~ سفر بخیر، جوونی که شدی عاقبتبخیر...
سفر بخیر، به مقصدت رسیدی مثل زهیر…
برای آخرینبار به صورتش نگاه کردم، به سختی ازش دل کَندم و با کمک بچهها از قبر بیرون اومدم.
افراد زیادی نیومده بودن، چون قرار نبود خبر شهادتش رسانهای بشه.
همونطور که دوست داشت، گمنام رفت!
بعد از مراسم خاکسپاری، رفتم پیش پدر امیر...
نمیدونستم چرا خجالت میکشم و سرم پایینه، گرمی دست حسینآقا که روی شونهام نشست به سختی سرم رو بلند کردم.
لبخندی که به لب داشتن، آرامش بیشتری به چهرهشون میداد.