eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
592 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" از آقای‌عبدی جدا شدم و با لبخند چرخیدم طرف بچه‌ها... + خیلی ممنونم ازتون، واقعاً غافل‌گیر شدم. اصلا فکر نمی‌کردم یادتون باشه! رسول خندید و گفت: ما اینیم دیگه آقا، بازم تولدتون مبارک... بقیه بچه‌ها هم دوباره تبریک گفتن، بعد از تقسیم کیک و کلی عکس و سلفی چون به عطیه قول داده بودم زود برگردم راهی خونه شدم. قرار بود با فاطمه و مجید و بچه‌ها بریم گردش، بعد از پارک کردن موتور سریع پیاده شدم و چون بخاطر عجله داشتن کلید نبرده بودم زنگ رو زدم. در باز شد و قامت عطیه با چادررنگی نمایان! دست به سینه و طلبکار به در تکیه داد و چشماش رو ریز کرد. - ساعت چنده آقامحمد؟ پشت سرم رو خاروندم. + آممم... ترافیک بود! لبخند ریزی زد و از جلوی در کنار رفت. - خیلی‌خب حالا، مظلوم‌نمایی نکن. بیا داخل هدیه‌زهرا رو بگیر منم کمک عزیز وسایل رو آماده کنم. دستم رو روی چشمم گذاشتم و با لبخند گفتم: چشم بانوجان، شما فقط اَمر کن! خندید و رفت داخل و منم پشت سرش، در رو بستم و یه راست رفتم طبقهٔ بالا... زهرا رو از توی گهواره برداشتم و محکم بغلش کردم. سرش رو روی شونه‌ام فشردم و بوسه‌ای روی موهاش نشوندم. + اِی‌جونم، خوشگل من! دلم برات یه ذره شده بود خانوم‌کوچولو... عطر تنش حالم رو خوب می‌کرد، دوباره بوسیدمش و دستم رو نوازش‌وار روی کمرش کشیدم. + زندگی باباشه زهراخانم! کمی دیگه باهاش حرف زدم و کم‌کم توی بغلم خوابش برد. با احتیاط گذاشتمش توی گهواره و رفتم پایین، عطیه داشت وسایل رو جمع می‌کرد و عزیز توی آشپزخونه مشغول بود. جلوتر رفتم و دستم رو دور شونهٔ عطیه حلقه کردم که با ترس چرخید سمتم، با دیدنم نفس راحتی کشید. - ترسیدم! چرا یهویی میای؟ خنده‌ای کردم. + شرمنده، حالت خوبه؟ - شما بهتری انگار! دوباره خندیدم. + بده مگه؟ لبخند زد و زیر چشمی نگاهم کرد. - نه خیر، تا باشه از این خوب بودن‌ها.. دستش رو بوسیدم که دلخور اخم کرد. - عه محمد! این چه کاریه؟ نفس عمیقی کشیدم و با محبت نگاهش کردم. + وظیفمه عطیه، تو بخاطر من خیلی سختی کشیدی. کلی حرف شنیدی! ولی هیچ‌وقت حتی به روم نیاوردی، هر کاری برات انجام بدم کمه.. فقط می‌تونم بگم خیلی دوست دارم(: لبخند زد و دستی به یقهٔ پیراهنم کشید. - همین که کنارمی برام کافیه محمد، بودنت خودش بزرگ‌ترین هدیه‌ست برای من! ~ عطیه‌جان مادر، یه لحظه بیا. با صدای عزیز به خودمون اومدیم و عطیه سریع رفت توی آشپزخونه، نفس عمیقی کشیدم و خدا رو بابت داشتن خانواده‌ام شکر کردم. حس کردم صدای گریهٔ زهرا میاد، سریع برگشتم بالا.. همون‌طور که حدس می‌زدم، هدیه‌زهرا بیدار شده بود و دست و پا می‌زد. خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم، شیشه‌شیرش رو برداشتم و بعد از اینکه کمی خورد آروم‌تر شد. فاطمه اینا هم رسیدن، وسایل رو توی صندوق‌عقب گذاشتیم و رفتیم طرف پارک... بعد از نیم‌ساعت رانندگی رسیدیم، ماشین‌ها رو پارک کردیم و پیاده شدیم. وسایل رو برداشتیم و گوشه‌ای خلوت زیرانداز رو با کمک مجید پهن کردم. کمی پیش بقیه موندم و بعد به اصرار بچه‌ها بردم‌شون پیش وسایلِ‌بازی... همون‌طور که هدیه‌زهرا رو بغل کرده بودم، زینب و امید رو هم تاب می‌دادم و هم‌زمان حواسم به مهدی بود که سرسره بازی می‌کرد. خنده و خوشحالی بچه‌ها حالِ منم خوب می‌کرد. با لبخند بهشون نگاه می‌کردم، بالاخره بعد از یه ربع بازی راضی شدن که برگردیم پیش بقیه.. همین که رسیدیم، مجید که مشغول باد زدن جوجه‌کباب‌ها بود نگاهم کرد و با تأسف سر تکون داد. ~ این دفعه هم به بهانهٔ بچه‌ها در رفتی، یه بار نشد به من کمک کنی آقامحمد! خندیدم و همون‌طور که هدیه‌زهرا رو به عطیه می‌دادم گفتم: آخه شما دست‌پختت بهتره، از قدیمم گفتن «آشپز که دوتا شد، آش یا شور میشه یا بی‌نمک!» نفس پر حرصی کشید که خنده‌ام شدت گرفت، رفتم طرفش و بادبزن رو از دستش گرفتم. + خیلی‌خب حالا قهر نکن، برو بشین خودم درست‌شون می‌کنم. ~ عه چی شد؟ تا چند ثانیه پیش که.... فاطمه کلافه گفت: وای بس کنید! مجید بیا بشین بذار داداشم کارش رو بکنه. + حقا که خواهر خوبِ خودمی فاطمه‌جان! ریز خندید و مجید کنارش نشست، بعد از آماده شدن کباب‌ها سیخ‌ها رو توی سینی گذاشتم که چشمم افتاد به رفتگر پارک! یه پیرمرد قدخمیده بود که آروم جارو می‌کشید. نفهمیدم چقدر گذشت که عزیز رو بهم گفت: محمدجان، چرا نمیشینی مادر؟ سرد شد غذات! تازه متوجه شدم چند دقیقه‌ست که خیره به پیرمرد نگاه می‌کنم. لبخند زدم و رو به عزیز گفتم: میشه یه بشقاب دیگه غذا بکشید؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" یک‌سال بعد هدیه‌زهرا رو محکم بغل کردم و بوسیدمش... + آخی، همه خستگیم در رفت! خندید و چندتا دندون کوچولوش نمایان شد. دستاشو بهم کوبید و با ذوق گفت: دَه! سرش رو به سینه‌ام چسبوندم. + قربونت برم من بابایی... - لوس نکن بچه رو محمد! با صدای عطیه، به عقب برگشتم. با دیدنش که توی چارچوب در ایستاده بود و دست به سینه نگاهم می‌کرد، لبخند شیطنت‌آمیزی زدم و گفتم: حسودی می‌کنی مامان‌عطیه؟! اخم ریزی بین اَبروهاش نشست. - نه خیییر، انقدر بهت وابسته شده که هر وقت میری سرکار و نیستی، نق می‌زنه! وابسته‌ترش نکن خواهشاً... نگاهی به دخترکم انداختم، یه لحظه ترسیدم! ترسیدم از آینده، از روزی که نباشم و خانواده‌ام آسیب ببینن. اما با فکر به اینکه خدا هست و هواشون رو داره آروم گرفتم. لبخندی زدم و رو به عطیه گفتم: شما نگران نباش. اگه به مامانش بره، صبوره و کم‌کم عادت می‌کنه! البته که هیچ‌کس مثل مامانش انقدر ماه نمیشه. عطیه ریز خندید و سرش رو پایین انداخت. یهو حس کردم موهام کشیده شد! با بهت نگاهی به هدیه‌زهرا انداختم. بر خلاف چند لحظه پیش، با جدیت نگاهم می‌کرد و به موهام چنگ می‌انداخت. به سختی لبخند زدم. + عه بابایی! چی شد یهو عزیزم؟ عطیه با خنده گفت: فکر کنم به من حسودیش شد. همون‌طور که سعی می‌کردم خودم رو از دست زهرا نجات بدم گفتم: زهرا‌جانم، هدیهٔ‌من، حسودی کارِ خوبی نیستا دورت بگردم! اونم به مامان... هنوز حرفم تموم نشده بود که اَخمش رو غلیظ‌تر و فشار دستش رو بیشتر کرد! عطیه فقط نظاره‌گر بود و می‌خندید. چشمام رو بستم و با چهره‌ای که از درد درهم شده بود گفتم: آخ آخ آییی! نکن بابایی، نکن دخترِمن، موهام کنده شد خوشگل‌خانوممم.. اصلا هر چی دخترم بگه همونه! تا اینو گفتم، مشتش باز شد و موهام رو رها کرد! متعجب به عطیه که با بهت به ما نگاه می‌کرد خیره شدم. یعنی واقعاً فهمید چی گفتم؟ چند لحظه که گذشت، هر دو خندیدیم... آروم بچه رو از سارا گرفتم و با احتیاط روی تشکش گذاشتم. نشستم کنار سارا و هر دو غرق نگاه کردن به تک‌پسرمون شدیم. چقدر زود ۷ماهه شد! نیم‌نگاهی به سارا انداختم، چشماش پر از اشک شده بود. دستش رو گرفتم و آروم صدا زدم: ساراجان خوبی؟ دستی به صورتش کشید و لبخند دست و پا شکسته‌ای زد. - بهتر از این نمیشم رسول، هنوزم باورم نمیشه خدا پسرمون رو سالم و سلامت بهمون بخشید! با محبت نگاهش کردم و گفتم: ما همه‌چیز رو به خودش سپردیم و از ته دل بهش توکل کردیم که محمدیزدان رو بهمون هدیه داد. نفس عمیقی کشیدم و دوباره به پسرکم نگاه کردم. - خدا خیلی دوست‌مون داشت سارا، خیلی! سری به تأیید تکون داد و با خندهٔ آرومی گفت: تا بیدار نشده برم یه چیزی درست کنم، تو حواست بهش باشه! زیر لب باشه‌ای گفتم و رفت توی آشپزخونه، دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و با لبخند همیشگیم به محمدیزدان خیره شدم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: " اِشتیاقے کھ بہ دیداࢪ ِ تو دارد دݪ‌ِمن، دݪ‌ِمن دانَد ۆ من دانَم ۆ دل دانَد و من! خاکـ‌ِمن گُل شود ۆ گل شڪفَد از گل‌ِمن... تا اَبد مھر ِ تو بیروݩ نَرود از دݪ‌ِمن♥️ " - مولانا منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/Modafa_Eshgh
کوچولوهای قصه‌مون((((:👶🏻✨
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" آفتاب غروب کرده بود، سنگ‌قبر رو با گلاب شستم و زیرلب فاتحه‌ای خوندم. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم. + می‌دونی بدتر از انتظار چیه امیر؟ جا موندن! وقتی منتظری، حداقل می‌دونی تهش به اون چیزی که می‌خوای می‌رسی. ولی اگه جا بمونی، احتمال رسیدنت خیلی میاد پایین.. یاد شعری افتادم که امیر گه‌گاهی با خودش زمزمه می‌کرد، صداش توی گوشم پیچید. - زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم. باید این‌بار به غوغای قیامت برسم! من به "قد قامت" یاران نرسیدم، ای‌کاش... لااقل رکعت‌آخر به جماعت برسم. آه، مادر... مگر از من چه گناهی سر زد؟! که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم... طمع بوسه مَدار از لبم اِی چشمه که من، نذر دارم لب تشنه به شهادت برسم! سیب‌سرخی سر نیزه‌ست، دعا کن من نیز... این چنین کال نمانم، به شهادت برسم(: ¹ آهی کشیدم و لبخند تلخی زدم. + خوش به حالت امیر، یه جوری قشنگ رفتی که هنوزم بهت حسودیم میشه! برای منم دعا کن. بالاخره بلند شدم و از بهشت‌زهرا بیرون زدم، واقعاً آروم شده بودم! خریدهایی که عطیه گفته بود رو تهیه کردم و برگشتم خونه.. از پله‌ها بالا رفتم، کفشام رو درآوردم و وارد اتاق شدم. سریع کیسه‌های خرید رو زمین گذاشتم و بازوم رو ماساژ دادم. دستم بدجور درد داشت! - دَه... با صدای بلند و ذوق‌زده هدیه‌زهرا چرخیدم سمت راست، لبخند عمیقی روی لبم نشست. روی زانوهام خم شدم و دستام رو واسه بغل کردنش باز کردم. بلند شد و آروم آروم اومد طرفم، یه قدم باقی مونده بود بهم برسه که تعادلش رو از دست داد! اما قبل از اینکه بی‌افته محکم بغلش کردم. + ای‌جانم، عسلِ‌من! دلت واسه بابا تنگ شده بود، آره؟ قلقلکش دادم که خندید و بیشتر بهم چسبید. از خودم جداش کردم و نگاهم رو به صورتش دوختم، دستی به سرش کشیدم و آروم گفتم: زهرای بابا؟ می‌بینی حالمو؟ مطمئنم تو بهتر از همه حس می‌کنی بابا دلتنگه... من نبودم مامانو اذیت نکنیا هدیه‌ی‌من! دوباره محکم بغلش کردم، احساس یه کمبود داشتم و بی‌قرارتر از همیشه بودم. زهرا رو بوسیدمش و همون‌طور که بغلش کرده بودم بلند شدم و رفتم طرف آشپزخونه.. عطیه مشغول شستن ظرف‌ها بود. + مزاحم نیستیم؟ یه دخترخوشگل و یه بابای‌خسته! عطیه چرخید سمتم و با لبخند تصنعی جواب داد: علیک‌سلام بابای‌خسته، شما مراحمید! حس کردم حالش خوب نیست که لبخندم محو شد و نگران پرسیدم: چیزی شده؟ خوب نیستی انگار! با پشت دست عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و آروم جواب داد: نه، چیزی نیست. + مطمئن؟ - آره.. ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم، چون مطمئناً تا خودش نمی‌خواست چیزی نمی‌گفت. پشت میز نشستم و هدیه‌زهرا رو مقابلم نشوندم. عطیه آخرین ظرف رو هم شست و دستاش رو آب کشید. - مامان عصری زنگ زد گفت بریم خونه‌شون، باهات تماس گرفتم بهت بگم اما جواب ندادی! همون‌طور که حواسم به هدیه بود گفتم: ببخشید، درگیر بودم صدای گوشی رو نشنیدم! حرفم تموم نشده بود که صدای اذان گوشیم بلند شد، زیر لب صلواتی فرستادم و عطیه گفت: عیب نداره، اگه خسته نیستی نمازمون رو بخونیم و بریم! سری تکون دادم و پرسیدم: عزیز چی؟ - فاطمه بهش زنگ زد گفت زینب مریض شده، رفت کمکش.. شبم همون‌جا می‌مونه. منم خواستم برم، ولی عزیز نذاشت! ناراحت لب زدم: خوب میشه ان‌شاءالله... هدیه‌زهرا رو نگه داشتم تا عطیه نمازش رو خوند، تمامِ مدت زیر چشمی نگاهش می‌کردم. شاید عطیه حتی بیشتر از من به این مردم کمک کرده بود! عطیه با صبوری‌ای که به خرج می‌داد، بیشتر از من به مردم کشورش خدمت می‌کرد. وقتی بهم می‌گفت به شغلم افتخار می‌کنه بهش حسودیم می‌شد که انقدر عاشقِ کشورش بود! بعد از اینکه نمازش تموم شد، خودمم وضو گرفتم و به نماز ایستادم. نمازی که به طرز عجیبی از هر وقت دیگه‌ای بیشتر بهم چسبید و بیشترین لذت رو ازش بردم! سلام نماز رو که دادم، رفتم سجده و با خدای خودم دردودل کردم. انگار دلم نمی‌خواست سر از اون سجده‌ی لذت‌بخش بردارم! بالاخره حاضر شدیم و رفتیم طرف خونهٔ پدر عطیه که حالا شش‌ماهی می‌شد اومده بودن تهران، تا نزدیکای یازده‌شب اونجا بودیم و کلی بهمون خوش گذشت. به خاطر خستگی زیاد خداحافظی کردیم و زدیم بیرون، وسط راه عطیه گفت: یه‌جا نگه دار شیرخشک بگیریم. امروز یادم رفت بهت بگم بخری! زیر لب چشمی گفتم، همچنان حس می‌کردم حالش خوب نیست. حتی پروانه‌خانم هم ازش پرسید، اما بازم انکار کرد. ماشین رو کنار اولین فروشگاهی که دیدم پارک کردم و ترمزدستی رو کشیدم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" تموم شد... اون چیزی که ازش می‌ترسیدم، بالاخره اتفاق افتاد! حالا می‌تونستم دلیل نگرانی و آشفتگیم رو بفهمَم. هدیه‌زهرا توی بغلم جیغ می‌کشید، اما من مات به محمدم نگاه می‌کردم که دیگه نفس نمی‌کشید! خونی که روی لباسِ سورمه‌ای رنگش جاری شده بود، چشم‌های بسته‌اش... خدایا یعنی واقعاً دیگه نمی‌تونستم این چشم‌ها رو ببینم؟ نکنه کابوس بود؟ نه، بیدار بودم. بیداری‌ای که از هر کابوسی برام ترسناک‌تر بود! آخه چرا الان؟ چرا شب تولدش؟ تازه متوجه آدم‌هایی شدم که ترسیده و شاید نگران دور ماشین جمع شده بودن. هیچ درکی به اطرافم نداشتم! در سمت من باز شد و صدای زنونه‌ای توی گوشم پیچید. ~ خانم؟ خانم خودت خوبی؟ بچه‌ات سالمه؟ نگاهم رو از بدن خونین محمد گرفتم و به اون زن خیره شدم. مگه خوب بودن من مهم بود وقتی تمام زندگیم رو جلوی چشمام پرپر کردن؟ نفسم به سختی بالا میومد! اصلا متوجه گذر زمان نشدم، صدای آژیر آمبولانس و هق‌هق‌های مردونه‌ای باعث شد به خودم بیام. گوشهٔ خیابون، کنار جدول نشسته بودم و هدیه‌زهرا آروم توی بغلم خوابیده بود. چشمم به آقارسول افتاد که داشتن نزدیک می‌شدن، اشکاشون رو پاک کردن و با فاصله کنارم نشستن. صداشون خیلی گرفته بود! - اون نامردا یکم جلوتر تصادف کردن، منتقل‌شون کردن بیمارستان.. یکی‌شون مُرده، اون یکی هم فعلا بی‌هوشه... ادامه ندادن، لرزش صداشون بیشتر شد. - محمدم بردن! هق‌هق گریه‌شون توی گوشم پیچید، چشمام رو محکم بستم. لحظه به لحظهٔ اتفاقی که افتاد اومد جلوی چشمام! صورتم خیس بود، هدیه‌زهرا رو سپردم به آقارسول و بی‌حرف بلند شدم. ناخودآگاه می‌رفتم سمت ماشین، آخرین جایی که محمدم نفس کشیده بود. یه لحظه سرم گیج و چشمام سیاهی رفت، دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد... یا‌حسینی گفتم و بلند شدم، قبل از من خانمی بهشون نزدیک شد. ترسیدم از اونا باشه و بخواد به عطیه‌خانم آسیب بزنه، سریع رفتم جلو که تازه متوجه شدم از تکنیسین‌هاست! سر بلند کرد و گفت: فشارش افتاده، چیزی نیست! بردن‌شون توی آمبولانس و بهشون سرم وصل کردن. نگاهی به هدیه‌زهرا انداختم که بی‌خبر از اتفاقاتِ اطرافش غرق خواب بود، بغضم رو به هر سختی که بود قورت دادم و از آمبولانس فاصله گرفتم. یعنی باز بی‌برادر شدم؟ آقاجون، من به فدای پیکر ارباًاربات... چی کشیدی وقتی عباست رو ازت گرفتن؟ ~ ر..رسول؟ با صدای گرفتهٔ داوود چرخیدم عقب، فرشید و سعید هم پشت سرش بودن! حتماً وقتی آشفته از سایت زده بودم بیرون اومده بودن دنبالم... داوود ناباور قدمی جلو گذاشت، انگار تازه متوجه هدیه‌زهرا شد. به وضوح حس کردم رنگش پرید! ~ م‍..محمد... محمد کجاست؟ عطیه‌خانم... اشکام دوباره جاری شدن و ناخودآگاه فریاد زدم: محمد رفتتتتت، برای همیشههههههه! دستم رو به سرم گرفتم و قدمی عقب رفتم، تندتند سرم رو به چپ و راست تکون می‌دادم. این امکان نداشت! یعنی چی که محمد رفته بود؟ همین چندساعت پیش تلفنی باهاش حرف زدم و برای فردا قرار تمرین توی باشگاه سایت رو گذاشتم! مگه می‌شد زده باشه زیر قرارمون؟ نگاه پر بهت و ترسیده‌ام رو به فرشید دوختم که بی‌حرکت ایستاده بود، خیره به هدیه‌زهرا که توی بغل رسول بود نگاه می‌کرد و بی‌صدا اشک می‌ریخت. با پاهایی لرزون جلو رفتم و بچه رو از رسول گرفتم، نگاهم توی صورتش می‌چرخید و چهرهٔ محمد جلوی چشمام بود. گناه این بچه چی بود که هنوز دوسالش نشده پدرش رو از دست داده بود؟ چرا دنیا انقدر بی‌رحم بود؟ اصلا چرا محمد؟ چون خوب بود؟ چرا آدم‌های خوب زود می‌رفتن؟ دستی به صورت خیسم کشیدم، نگاهم به صورت هدیه‌زهرا بود که آروم چشماش رو باز کرد... و چقدر این چشم‌های معصوم منو یاد قهرمان زندگی این دخترکوچولو می‌انداخت! چندروزبعد↯ زمان اون‌قدر تند گذشت که انگار همین چندساعت پیش بود که محمد آسمونی شد! اما امروز روز خاکسپاری برادرمون بود. خاکسپاری... خاکسپاری محمد... کی فکرش رو می‌کرد محمدی که روی پاهاش بند نبود حالا آروم خوابیده باشه، اونم برای همیشه! با کف دستام چشمای خیسم رو پاک کردم و نگاهم رو به پیراهن مشکیم دوختم. حتی تصورش رو هم نمی‌کردم یه روز سیاهِ محمد رو بپوشم. از وقتی به یاد داشتم، بزرگ‌ترین ترس زندگیم از دست دادن عزیزام بود. پس راسته که میگن از هر چی بترسی سرت میاد! چیزی که باعث می‌شد کمی از داغ دلم کم بشه، این بود که تونستیم از طریق تلفن یکی از اون موتوری‌ها رد قاتلش رو بزنیم و دستگیرش کنیم. مطمئناً اون نامرد خیلی زود به سزای عملش می‌رسید!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" | «پارت‌آخر» بیست‌ودوسال‌بعد↯ با اخم به استاد خیره شده بودم، نفس‌های عمیق و کشدار می‌کشیدم و سعی می‌کردم با فشار دادن ناخن‌هام به کف دستم کمی از حرصم رو خالی کنم. استاد با نگاهی به بچه‌ها ادامه داد: طرف معلوم نیست ماهی چندصد میلیون تومن پول می‌گیره و چه زندگیِ شاهانه‌ای داره، بعد اگه زمانی بمیره بهش لقب شهید میدن و با کلی سلام و صلوات و احترام دفنش می‌کنن! اونم کسی که یه عمر با پول مردم و به قولی بیت‌المال عشق و حال کرده... دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، بلند شدم که نگاه همه چرخید سمتم و آستینم توسط مه‌یاس کشیده شد. آروم لب زد: هدیه توروخدا... نذاشتم ادامه بده و دستم رو کشیدم، با نگاهی به جمع رو به استاد گفتم: من دختر یکی از همین آدم‌هایی هستم که میگید پول بیت‌المال رو خورده و زندگی شاهانه داره! لباس‌های مارک‌دار و ماشین شما از کل زندگی پدرمن بیشتر می‌ارزه استاد... نفس‌های حرصیش نشون می‌داد بدجور عصبیه! - همین پدر بهت یاد داده تو روی بزرگترت وایسی، آره؟ ناخودآگاه بغضم گرفت، من حتی یه خاطره هم از بابا‌محمد نداشتم... به سختی جلوی لرزش صدام رو گرفتم. + متأسفانه قبل از اینکه دوسالم بشه، بخاطر این کشور و مردمش که میگید پول‌شون رو خورده رفت! اما مطمئناً ازم راضیه که از مظلومیتش دفاع کردم و جلوی شما وایسادم... سریع کوله‌ام رو برداشتم و بی‌توجه به همهمه‌ای که بوجود اومده بود زدم بیرون! فشارِ بغضی که توی گلوم گیر کرده بود، هر لحظه بیشتر می‌شد. خودم رو به محوطه رسوندم و روی نیمکت نشستم، نفسم به سختی بالا میومد. چهره مظلوم بابا‌محمد دوباره اومد جلوی چشمام، دیگه نتونستم تحمل کنم و بغضم ترکید! دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق‌هق‌ام بلند نشه، هر چند من خوب یاد گرفته بودم چطور بی‌صدا اشک بریزم! - برای همین بهت گفتم نیا... با صدای امیرعباس، چرخیدم عقب، تندتند اشکام رو پاک کردم و کنار رفتم که جلو اومد و کنارم نشست. + ماشاءالله مه‌یاس چقدر زود خبرها رو می‌رسونه! لبخند ریزی زد. - ولی اون‌طور که مه‌یاس گفت، خیلی‌خوب جوابش رو دادی! شجاعتت ستودنیه هدیه‌زهرا... دستی پای چشمم کشیدم. + می‌دونی امیرعباس، دلم خیلی واسه مظلومیت بابامحمدم می‌سوزه. اولین‌بارم نبود که جلوی چشمام این‌جوری راجع‌بهش حرف زدن، ولی دیگه نتونستم تحمل کنم! کمی بهم نزدیک‌تر شد و دستم رو گرفت، آروم لب زد: درکت می‌کنم، تو کارِ خیلی درستی کردی که از پدرت دفاع کردی! من مطمئنم کلی از این کارت خوشحال شدن. لبخند محوی زدم که کوله‌ام رو برداشت و بلند شد. - پاشو بریم هم یه دوری بزنیم، هم حلقه‌ها رو تحویل بگیریم. اشکاتم پاک کن لطفاً، مثلاً فردا مراسم عقدمونه‌ها عروس‌خانوم! خندیدم و بلند شدم، با یادآوری مه‌یاس اومدم حرفی بزنم که گفت: خواهرشوهر عزیزتون با تاکسی می‌ره، البته درخواست خودش بود! با لبخند سر تکون دادم، نشستیم توی ماشین و امیرعباس با بسم‌الله استارت زد و حرکت کرد. سرم رو به صندلی تکیه دادم و آهی کشیدم. + دوست داشتم برم سر مزار بابا، ولی حیف که بخاطر مراسم یک‌هفته پیش و بدحال شدنم مامان اجازه نمیده. - غیرمستقیم داری درخواست می‌کنی بریم سرمزارشون، آره؟ همهٔ مظلومیتم رو ریختم توی چشمام.. + امیرعباس... خواهش می‌کنم! پشت سرش رو خاروند و کمی فکر کرد، بالاخره گفت: الان که کار داریم، ولی قول میدم فردا بعد از مراسم بریم! خوبه؟ لبخند دندون‌نمایی زدم و گفتم: عالیه... خندید و حرفی نزد، بعد از کلی خرید و تحویل حلقه‌ها امیرعباس چون عجله داشت ماشین رو بهم داد و با تاکسی رفت دانشگاه... وسط راه بودم که گوشیم زنگ خورد، فاطمه بود! لبخند زدم و چون گوشی به ضبط ماشین وصل بود راحت جواب دادم. + چطوری خواهرِعروس؟ - سلام هِدی چطوری؟ ناخواسته اخم کردم. + فاطمه قطع می‌کنما، هدی چیه؟ درست بگو اسم به این قشنگی رو! زد زیر خنده.. - باشه هدیه‌زهراخانوم، قهر نکن حالا... کجایی؟ + خرید بودم، الانم دارم میرم خونه.. تن صداش پایین اومد. - یه چیزی بگم؟ + دو تا بگو‌... - قول میدی دست نندازی؟ اَبرویی بالا انداختم و لبخند خبیثی که مختص به خودم بود زدم. + بستگی داره چی باشه! - می‌گم که... احتمالا بهت ملحق بشم، با هم بریم توی جمع مرغا! چینی به پیشونیم دادم. + یعنی چی؟ نگرفتم! - خب من الان آب می‌شم واضح بگم که... + واضح بگو آبم نشو، پشت فرمونم فقط شوک وارد نکن لطفاً! خندید و گفت: اگه قسمت بشه، قراره ازدواج کنم. زدم بغل و ذوق‌زده گفتم: جدی میگی فاطمه؟ کی هست؟ جادوش کردی راضی شده بیاد تو رو بگیره، نه؟
مازیار فلاحیMaziyar Fallahi - Pedar (320).mp3
زمان: حجم: 3.57M
- همونی که خواسته بودی، وایسم رو پاهای خودم... حکایت ِ درد و دل‌های دخترِ قصه‌مون، با پدرش:)
هدیه‌زهرا خانوم ِ ۲۳ساله، یادگار آقا‌محمد:) خوش اخلاق و مهربون، گاهی هم شوخ‌طبع🌿 بعضی‌وقتا هم مثل پدرش لجباز و یه‌دنده🥲🥀 دانشجوی رشتهٔ ادبیات، علاقمند به شعر و کتاب.. کتابِ شعرش در شُرُف ِ چاپه😃✨! کمربند مشکی کاراته داره و آشپزیش مثل ِ مامانش بیستِ‌بیسته👌🏻💫 تازه عروس شده🥺🌱.
امیرعباس مَجد، ۲۷ساله و همسر ِ هدیه‌زهرا خانوم🪴 دکترای ادبیات و مدرس دانشگاه، کمی خجالتی، منطقی و بسیار خوش‌خُلق! اعضای خانواده‌اش خط‌قرمزش هستن و عاشقانه اونا رو دوست داره🌝🫀.
خییییییلی ممنونم از تک‌تک‌تون که این مدت کنارم بودید، ازم حمایت کردید و بهم انرژی و انگیزه دادید واسه ادامه دادن!♥️ شرمنده اگه کم و کسری بود، ببخشید اگه نوشته‌هام باعث ناراحتی یا دل‌شکستگی‌تون شد و متأسفم اگه قلمم اون‌قدر قوی نبود که بتونم به درستی گوشهٔ کوچکی از زندگی مدافعان‌عشق رو بنویسم🙂🌿 من با پارت به پارت این رمان زندگی کردم و تلاشم رو کردم که به دل‌تون بشینه و امیدوارم این‌طور بوده باشه:) از همهٔ رفقایی که بهم کمک کردن، از جمله حانیه‌جان و ِ عزیزم کمال تشکر رو دارم که گاهی خیلی توی زحمت افتادن✨ خیلی حرف زدم می‌دونم😂💔 دمِ همه‌تون گرم که وقت گذاشتید، در آخر این رمان رو تقدیم می‌کنم به همه مدافعان‌عشق! چه اونایی که کیلومترها دورتر از این وطن واسه امنیت من و شما در تلاشن، و چه اونایی که شاید بارها و بارها دیده باشیم‌شون و به قول معروف بغل گوش‌مون هستن! یادمون نره اگه به خیلی از آرزوها و خواسته‌های کوچک و بزرگ‌مون رسیدیم، بخاطر اینه که خیلی‌ها از آرزوها و خواسته‌هاشون گذشتن🙃 به امید گوشهٔ چشمی از جانب حضرت حجت‌بن‌الحسن، یاعلی‌مدد🖐🏻♥️