eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
598 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" مغزم قفل کرده بود، انگار داشتم خواب می‌دیدم... کابوس! همه هجوم بردن سمت کیوان که مبادا بخواد کار دیگه‌ای بکنه، تونستن دستگیرش کنن.. این وسط من تنها فرمانی که از مغزم گرفتم این بود که بدوام طرف محمد! کنارش با زانو روی زمین فرود اومدم و قبل از اینکه بی‌افته زمین کشیدمش توی بغلم و دستم رو زیر سرش گذاشتم. دست لرزونم رو روی زخمش کشیدم، چهره‌اش درهم شد... از درد پاشو روی زمین می‌کشید. داشتم روانی می‌شدم، جلو چشمم داشت پرپر می‌شد و من هیچ کاری از دستم برنمیومد که براش انجام بدم. کم‌کم دستام از خونِ زخمش خیس و سرخ شد! خونی که پاک بود، خیلی پاک! اشکام شروع به باریدن کرد... حالا دیگه چشمای پر محبت فرمانده‌ام بسته بود! با گریه صداش زدم: محمد... آقا‌محمد... توروخدا اگه صدام رو می‌شنوی جواب بده! چند لحظه که گذشت، به آرومی پلک زد.. مردمک چشمای قشنگش بدجور می‌لرزید! لبخند بی‌جونش بیشتر آتیشم می‌زد... با چشمایی نیمه‌باز و صدایی ضعیف و لرزون آروم لب زد: گفته بودم... زمان... همه چیزو... مشخص می‌کنه! دستش رو بوسیدم و نگاهم رو به زمین دوختم... - فر..شید... نگام... کن! آروم سرم رو بالا گرفتم.. - حالا دیگه... می‌تونم... بهت بگم... داداش؟! لبم رو محکم گاز گرفتم که شاید هق‌هقم به گوش بقیه نرسه! چشمامو به نشونه تأیید باز و بسته کردم و با صدایی آروم و لرزون لب زدم: آره داداشم... آره! پلکاش آروم روی هم رفت، سرش رو کمی عقب برد و گفت: سردمه... داداش... فرشید... حس کردم نفساش سنگین شد! + آقا‌محمد... جوابی نداد.. قلبم شروع کرد به تند زدن! با پشت دستم اشکامو پاک کردم و با تردید، دوباره و بلندتر از قبل صداش زدم: محمد‌جان... اینبار با وحشت نگاهش کردم، دیگه رسماً داشتم فریاد می‌زدم! + محمدددددد... تو رو به مرگ فرشید جواب بدهههه... محمدددددددد! تلاشم بی‌فایده بود. برای یه لحظه به نبودنش فکر کردم، حتی تصورشم داغونم می‌کرد. مخصوصاً حالا که دلشو شکسته بودم و حتی نتونستم ازش حلالیت بطلبم! خدایا نبرش... حداقل الان نبرش! بچه‌ها جلو اومدن و به زور از محمد جدام کردن، به خودم که اومدم توی ماشین بودیم و دنبال آمبولانس‌ها... حالم اصلا خوب نبود، حرفا و رفتار و مرام و معرفت محمد مدام توی ذهنم چرخ می‌خورد و لحظه به لحظه عذاب وجدانم بیشتر می‌شد! پشت سر آمبولانس‌ها حرکت می‌کردیم، زیرلب صلوات می‌فرستادم و از خدا می‌خواستم اتفاقی برای محمد نیفته چون در این صورت هیچ‌وقت نمی‌تونستم خودمو ببخشم. بالاخره رسیدیم بیمارستان، پیاده شدم و دویدم طرف آمبولانسی که محمد توش بود. برانکارد رو بیرون آوردن و سریع رفتیم طرف سالن و بچه‌ها هم پشت سرمون... نگاهم فقط به صورت رنگ پریده و لباس خونی محمد بود، گلوم بخاطر تحمل فشار بغض درد گرفته بود. محمد و کیوان رو بردن اتاق‌عمل، به دیوار تکیه دادم و ازش سر خوردم. دستای لرزون و خونیم رو مقابلم گرفتم، دستایی که از خون برادرم سرخ بودن! هنوزم نمی‌تونستم چیزایی که دیدم رو باور کنم. هنوزم می‌خواستم همه اینا خواب باشه و سریع‌تر بیدار بشم و این کابوس لعنتی تموم بشه. دستی رو شونه‌ام نشست، سرمو بلند کردم. سعید بود که خم شده بود طرفم و با چهره گرفته و ناراحت نگاهم می‌کرد. دیگه نتونستم تحمل کنم و بغضم شکست، کشیدمش توی بغلم و بی‌صدا اشک ریختم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" یه صندلی به تختش نزدیک کردم و روش نشستم، دستی به موهای ژولیده‌اش کشیدم و کمی مرتب‌شون کردم. آروم لب زدم: خودتو بذار جای من آقامحمد؛ من که اندازهٔ بقیه‌ی بچه‌ها بهت نزدیک نبودم! یه مأمورِ تازه‌کار بودم که از قضا تیم شما سر راهم قرار گرفت. ولی توی همون مدتِ کم انقدر آقایی کردی که حس می‌کردم از رگ و پوست و استخون بهم نزدیک‌تری؛ یه اعتمادِ قوی... لبخند تلخی زدم و با مکث ادامه دادم: ظاهراً قوی بهتون داشتم، برادرم بودید... حالا فکر کنید یکی بیاد بگه برادرت به کشورش، به مردمش، به همهٔ شما خیانت کرده و بازی‌تون داده! هرکاری می‌کردم باور نکنم نمی‌شد. از این‌جا به بعد بغض با کلماتم همراه بود... + هر چی دنبال مدرک می‌گشتیم برای اثبات بی‌گناهیت، بیشتر مدارک گناهکار بودنت به دست‌مون می‌رسید. امّا من بد بودم! بین همهٔ رفیقات فقط من بودم که باورت نکردم و پشتت نبودم، ولی محمد تو خیلی مهربون‌تر از این حرفایی! تو مثل من نیستی، تو مردونگی بلدی... یاد برخورد بدم توی بازداشتگاه افتادم و بغضم شکست، به سختی گفتم: حلالم کن داداش! دست سردش رو توی دستم گرفتم و بوسه‌ای روش کاشتم. آروم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. آبمیوه رو از رسول گرفتم و کمی خوردم، چرخیدم سمتش و گفتم: رسول توام باید منو ببخشی، اون روز توی سایت... پرید وسط حرفم و گفت: وقت دنیا رو نگیر شوهرخواهرجان، یه دعوای ساده بود. توی دعوا هم می‌زنی، هم می‌خوری. مکث کرد و ادامه داد: ببخشید بابت زخمِ کنار لبت... دستش رو سمت صورتم دراز کرد که خودمو عقب کشیدم و گفتم: خوب شده بابا، چیزی نیست! لبخند زد و دیگه چیزی نگفت. کمی دیگه از آبمیوه رو خوردم و پرسیدم: احیاناً تو قصد نداری بری خونه؟ زن و بچه‌ات چه گناهی کردن بخوان انقدر تنها بمونن؟! نگاهی به ساعتش انداخت و در جوابم گفت: نیم ساعت دیگه داوود میاد، من و تو برمی‌گردیم... با التماس گفتم: نمیشه من برنگردم؟ چشماشو ریز کرد و پرسید: خواهرِ من چه گناهی کرده بخواد انقدر تنها بمونه؟! ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم: از حرف خودم برعلیه خودم استفاده می‌کنی؟ - خیلی تابلو بود؟ پوکر گفتم: نه داداش اوکی بود، همین‌طوری ادامه بده! لبخند نشست روی لباش... با اومدن داوود، رسول یه سری توصیه بهش کرد و بعد رو به من گفت: بریم فرشید.. داوود حتی نگاهم نکرد! جواب سلامم رو هم قطعاً چون واجبِ شرعی بود داد، وگرنه... نفس عمیقی کشیدم، عیبی نداشت. حقم بود! آروم وارد خونه که شدم بوی غذا بدجور با روح و روانم بازی کرد! چراغ‌ها خاموش بودن، برای همین جایی رو نمی‌دیدم! آروم آروم قدم برداشتم، به آشپزخونه که رسیدم یهو یکی محکم هولم داد و باعث شد تعادلم رو از دست بدم و بی‌افتم زمین! برق چاقو رو به خوبی تونستم ببینم... بلند گفتم: تو کی هستی؟! برق‌ها روشن شد و با دیدن سارا که ساتور گوشت رو بالا گرفته بود و آماده حمله بود چشمام چهارتا شد! کم‌کم تعجب جاشو به خنده داد و دوتایی زدیم زیر خنده... نشست کنارم و گفت: چیزیت که نشد؟ تازه بیدار شده بودم گیج می‌زدم هنوز! + ساراجان، دفعهٔ دومه تو خونهٔ خودم بهم حمله میکنیا! یه بار با ماهیتابه نزدیک بود ملکوتیم کنی، الانم کم مونده بود با ساتور نصفم کنی! نتونست جلوی خودشو بگیره و زد زیر خنده، کمی بعد گفت: تقصیر خودته دیگه، نمیای نمیای وقتی میای این‌طوری آروم و بی سر و صدا میای که مثلاً منو سوپرایز کنی! با کمک میز بلند شدم و دست سارا رو هم گرفتم که بلند بشه، نشستم پشت میز و گفتم: چه بوی خوبی راه انداختی! دست به سینه پشت چشمی نازک کرد و گفت: کجاشو دیدی! هم غذا پختم، هم کیک، هم ژله... متعجب گفتم: مهمون داشتیم؟ - نه، برای خودم پختم! اخم ساختگی روی ابروهام نشوندم و گفتم: من نیستم خوب از خودت پذیرایی می‌کنیا.. لبخند پهنی زد و گفت: می‌خواستی باشی تا از این پذیراییِ شکیل بی‌بهره نمونی! سر تکون دادم و هر دو خندیدیم... به سختی خوابم برد؛ نمی‌دونم یک ساعت بود یا دوساعت... امّا هنوز خوابم سنگین نشده بود که با صدای موبایلم پریدم! اسم داوود روی صفحه روشن و خاموش می‌شد... دکمهٔ تماس رو لمس کردم، گوشی رو گذاشتم کنار گوشم و گفتم: جانم داوود؟ + رسول... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: ممنونم از رفیقِ قشنگم که زحمت پارتو کشید(:♥️ منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" پریدم وسط حرفش... + اگه اخراج بشی، سابقه‌ات خراب می‌شه. امّا اگه خودت استعفا بدی، می‌تونی بری شهر خودتون... اونجا مشغول به کار بشی! سر تکون داد و مطیعانه امّا ناامید و ناراحت جواب داد: دم شما گرم، هر چی شما بگید. اخمی کردم و پرسیدم: به این زودی جا زدی؟ یعنی واقعاً نفهمیدی شوخی کردم؟ کاملا سردرگم شده بود و نمی‌دونست کدوم حرفم رو باور کنه، نتونست اون وضعیت رو تحمل کنه و درمونده گفت: اگه قرار به این بود توی این چنددقیقه تنبیه بشم، اندازه‌ی سی‌سال پیر شدم! توروخدا از این سردرگم‌ترم نکنین. لبخندی زدم و گفتم: هر وقت کسی اومد به جات، برو خونه خوب استراحت کن. دوست دارم از الان به بعد سرحال ببینمت! یادت باشه نیروی خسته به کارمون نمیاد. الانم برو یه چیزی بگیر بخور، اصلا رنگ و رو نداری... دستم رو گرفت و با لبخند گفت: خیلی مردی آقا‌محمد، خیلی زیاد! لبخند زدم و گفتم: برو خودتو لوس نکن. برو! خندید و با‌اجازه‌ای گفت، سر تکون دادم و رفت طرف در که یهو چیزی یادم افتاد و صداش زدم: فرشید! چرخید طرفم. - جانم آقا؟ + از داوود که دلخور نشدی؟ لبخندش کم‌رنگ شد، سرش رو پایین انداخت و گفت: یکم.. نفسی گرفتم و نگاهم رو به صورتش دوختم. + ناراحت نباش ازش، بعضی وقتا خیلی عصبی میشه! ولی خودتم می‌دونی توی دلش هیچی نیست. مطمئنم الان خودشم پشیمونه.. سرش رو بلند کرد و گفت: حق با شماست، البته یکم بدخلقی هم حقمه. جوابی ندادم و بعد از چند ثانیه پرسیدم: کیوان حالش چطوره؟ با بردن اسم کیوان اخم غلیظی بین ابروهاش نشست و دستاشو مشت کرد. - نگرانش نباشید آقا، حالش از شما خــیــــــــلـی بهتره! ترجیح دادم ادامه ندم، بعد از رفتن فرشید آروم دراز کشیدم و چشمامو بستم. دلم می‌خواست الان کنار عطیه و زهرام باشم، پیش عزیز باشم و صدای قرآن خوندنش که واسم حکم لالایی رو داشت بشنوم. با فکر کردن به اینکه دیگه چیزی تا تموم شدن این ماجرا نمونده و به زودی می‌تونم ببینم‌شون، جون تازه‌ای گرفتم و لبخندی روی لبم نشست. صدای باز شدن در افکارم رو بهم ریخت و لبخندم رو محو کرد، فرشید که تازه رفته بود! صدای قدم‌های کسی به گوشم می‌رسید که هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، اومدم چشمامو باز کنم که دستی روی چشمام نشست و مانع شد! ضربان قلبم بالا رفت، لب باز کردم حرفی بزنم که آروم لب زد: هیس، آروم باش. دستش رو از روی چشمام برداشت، به آرومی پلک زدم... از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم، احساس سبکی می‌کردم. نگاهی به اطراف انداختم، خبری از داوود نبود! حدس زدم رفته باشه. صدای زنگ گوشیم بلند شد، از توی جیبم بیرون آوردمش و با دیدن شمارهٔ ریحانه رفتم بیرون تا جواب بدم. بعد از صحبت با ریحانه رفتم بوفهٔ بیمارستان، یه کیک و آبمیوه گرفتم و برگشتم آی‌سی‌یو.. از پشت شیشه نگاهم به مردی افتاد که کنار تخت محمد ایستاده بود، نه می‌تونستم چهرهٔ محمد رو ببینم و نه چهرهٔ مرد رو! استرس گرفتم و در رو با شدت باز کردم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" با صدای در روسریم رو سرم کردم و از توی پنجره نگاهی به بیرون انداختم. با باز شدن در و دیدن راحیل و سوگل کوچولو لبخند عمیقی روی لبم نشست. رفتم توی ایوان، راحیل داشت با عزیز سلام و احوال‌پرسی می‌کرد که چشمش به من افتاد. با ذوق سلام کرد و با همون لبخند جوابش رو دادم، از پله‌ها پایین رفتم و همدیگه رو بغل کردیم... سینی چای رو زمین گذاشتم، راحیل آروم گفت: دستت درد نکنه، ولی من اومدم خودتو ببینما.. هر دو به آرومی خندیدیم و کنارش نشستم، نگاهی به سوگل انداختم که سرش رو روی پای مادرش گذاشته بود و آروم خوابیده بود. - ماشاءالله چقدرم نازه، خدا حفظش کنه! با صدای راحیل، چشم از سوگل گرفتم و لبخند کم‌رنگی زدم. + ممنون، همچنین سوگلیِ تو رو! تشکری کرد و گفت: فقط... میشه یه عکس ازش بگیرم واسه علی بفرستم؟ خیلی نوزاد دوست داره، مخصوصاً اگه دختر باشه! سر تکون دادم و گفتم: آره حتماً... سر سوگل رو با احتیاط روی بالش گذاشت، موهاشو از روی پیشونیش کنار زد و بوسیدش... بعدم گوشیش رو برداشت و رفت سمت گهوارهٔ زهرا، بعد از اینکه عکس رو گرفت برگشت پیشم و گوشی رو طوری گرفت که بتونم ببینم. - لبخندشو نگا! انگشتمو روی لب‌های صورتی و کوچولوش کشیدم که راحیل گفت: چال گونه‌اش مثل خودته.. خیلی ناگهانی بغض بدی به گلوم چنگ زد، ناخودآگاه با صدایی آروم و لرزون لب زدم: چشماشم شبیه محمده! هنوز حرفم تموم نشده بود که بغضم شکست و اشکام جاری شد، راحیل متعجب و نگران بغلم کرد و گفت: آروم باش عزیزدلم، آروم باش! سرم رو به شونه‌اش تکیه دادم و آروم اشک ریختم... موتور رو خاموش کردم و بعد از برداشتن کلاه کاسکت پیاده شدم. دستی به موهام کشیدم و نگاهی به سر در پرورشگاه انداختم، تابلوی بزرگ و سفید رنگی که با خط خوش روش نوشته شده بود: «پرورشگاه شهید نواب صفوی» لبخند ریزی زدم و رفتم طرف در، زنگ رو زدم و منتظر شدم. چند لحظه بعد در باز شد و قامت خمیده و چهرهٔ مهربونِ باباابراهیم نمایان! با همون لبخندِ آرامش‌بخش و همیشگی گفت: سلااام آقا‌داوود! خوبی باباجان؟ جلو رفتم و باهاش دست دادم. + سلام بابا‌ابراهیم، ممنونم.. شما خوبید؟ - شکرخدا، چه عجب از این‌ورا! خیلی وقت بود نیومده بودی بی‌معرفت.. سرم رو پایین انداختم و لب گزیدم. + شرمنده، سرم شلوغ بود. نتونستم بیام. دست روی شونه‌ام گذاشت و با خنده گفت: خیلی‌خب حالا، مهم اینه الان اومدی! بیا تو پسرم... لبخند زدم و داخل رفتم، تقریباً پنج‌سالی می‌شد هر از گاهی به اینجا سر می‌زدم و کمک می‌کردم. هر وقت عصبی و خسته می‌شدم میومدم اینجا، با بابا‌ابراهیم درد و دل می‌کردم و حالم بهتر می‌شد. وقتی از بیمارستان بیرون زدم، همین‌طور بی‌هدف توی خیابونا می‌چرخیدم تا اینکه خودمو مقابل پرورشگاه دیدم! - خیلی توی فکری‌ها، نکنه عاشق شدی؟ با صدای بابا‌ابراهیم به خودم اومدم و چرخیدم طرفش، آخ که داغِ دلم تازه شد. لبخند تلخی زدم و سکوت کردم، متوجه شد حالِ خوبی ندارم که گفت: بریم اتاقِ من هم یه چایی بخوریم، هم با هم صحبت کنیم! از خدا خواسته قبول کردم و رفتیم طرف اتاقک بابا‌ابراهیم... هر دو چرخیدن سمتم، با دیدن علی‌آقا نفس راحتی کشیدم. با صدای خنده‌شون به خودم اومدم، از خجالت سرم رو پایین انداختم و ریز خندیدم. مطمئناً دلیل خنده‌شون قیافهٔ الانم بود که می‌تونستم حدس بزنم خیلی خنده‌دار شده! موندن رو جایز ندونستم، سر بلند کردم و گفتم: من میرم بیرون شما راحت باشید، فعلا با‌اجازه! سریع از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم... باورم نمی‌شد، علی بود! متعجب بهش خیره شده بودم که زد زیر خنده، نفسم رو با حرص بیرون دادم و لب زدم: ای کوفت.. دستش رو روی دلش گذاشت و اشکی که بخاطر خنده از چشمش جاری شده بود رو پاک کرد. - وای وای، قیافت خییییییلی خوب بودددد! دستمو روی قلبم گذاشتم که هنوز از استرس تندتند می‌زد، اخم کردم و گفتم: ترسیدم دیوونه.. همون‌طور که سعی داشت خنده‌اش رو کنترل کنه جواب داد: خب قصدم همین بود دیگه! + تو می‌دونی نمی‌تونم از جام بلند بشم، سوءاستفاده می‌کنی. اومد جواب بده که یهو در با شدت باز شد! هر دو چرخیدیم طرف در، با دیدن فرشید که رنگ پریده و با دهن باز ما رو نگاه می‌کرد خندیدیم. خودشم خجالت کشید که سرش رو پایین انداخت و چند لحظه بعد بیرون رفت. بعد از رفتنش علی پیشونیم رو بوسید و با لبخند دندون‌نمایی گفت: گفتم یه ذره غافل‌گیرت کنم! + این الان یه ذره بود؟! خنده‌ای کرد و لبخند کم‌رنگی زدم، آروم پرسیدم: مگه تو الان نباید مأموریت باشی؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" نیم‌ساعتی که گذشت، دکتر اومد و بعد از معاینهٔ آقا‌محمد گفت: خداروشکر وضعیتت نرماله، همین‌طور پیش بره فردا صبح مرخص میشی. میگم منتقلت کنن بخش، خوب استراحت کن! با حرفای دکتر، خیالم تا حدودی راحت شد. بعد از اینکه آقا‌محمد رو منتقل کردن علی‌آقا خداحافظی کرد و رفت. رفتم اتاق کیوان، کارای ترخیصش انجام شده بود و بچه‌ها برای منتقل کردنش به سازمان اومده بودن. وقتی دیدمش دوباره صحنهٔ چاقو خوردن محمد و چهرهٔ رنگ پریده و درد کشیدنش اومد جلوی چشمام! خواستم برم که با صداش سرجام میخکوب شدم. - صبر کن فرشید.. دستام مشت شد و نفسام عمیق و کشدار، چرخیدم عقب... مردد جلو اومد و پرسید: محمد... زنده‌ست؟ پوزخندی عمیق و عصبی کنج لبم نشست. + خداروشکر نتونستی کارتو درست انجام بدی، که اگه درست انجام داده بودی الان به جای اینکه سُر و مُر و گنده جلوم وایساده باشی، توی سردخونه بودی! حس کردم رنگش پرید، نزدیک شدن سرباز بهمون اجازهٔ حرف زدن بهش رو نداد. بازوش رو گرفت و همراه دونفر دیگه بیرون رفتن. نفسی عمیق کشیدم و اومدم قدمی بردارم که دستی روی شونه‌ام نشست! چرخیدم عقب.. یه مرد حدوداً چهل‌ساله، با کت و شلوار سرمه‌ای و ساده و یه بلوز سفید مقابلم ایستاده بود. آروم گفتم: امرتون؟! دستش رو سمتم دراز کرد. - بهمنی هستم، از بچه‌های سازمان! دستش رو گرفتم و کمی فشار دادم. + خوشبختم، بفرمایید! - شما باید مسئول مراقبت از آقای‌حسنی باشید، درسته؟! سر تکون دادم و ادامه داد: اگر پزشک‌شون اجازه بدن، می‌خوام ایشون رو ببینم! اخم کم‌رنگی کردم و گفتم: ببخشید، اگه می‌خواین بازجویی کنید یا راجع‌به مسائل پیش اومده صحبت کنید الان اصلا وقتِ مناسبی نیست. تازه منتقل شده بخش، باید استراحت کنه! لبخند محوی زد و جواب داد: بازجویی‌ای در کار نیست! قصد آزارشون رو ندارم، ولی لازمه ازشون عیادت کنم. باید راجع‌به وضعیت‌شون به سازمان گزارش بدم و برای همین نیازه باهاشون صحبت کنم. یه مسئله‌ای هم هست که بهتره بدونن! مکث کرد و بعد گفت: البته اگه اذیت میشن مشکلی نیست، فقط با دکترشون حرف می‌زنم! چند لحظه فکر کردم و نفسم رو پر صدا بیرون دادم. + دنبالم بیاین، اتاقش انتهای سالنه! سر تکون داد و رفتیم طرف اتاق، وقتی رسیدیم جلو در گفتم: چند لحظه صبر کنید. تقه‌ای به در زدم و آروم بازش کردم. توی چهارچوب در قرار گرفتم، چشماش بسته بود! حدس زدم خواب باشه، برای اینکه مطمئن بشم آروم صداش زدم: آقا‌محمد؟ بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت: جانم؟ ابروهام بالا پرید و متعجب گفتم: بیدارید؟! لبخند کم‌رنگی زد. - نه خیر! خوابم ولی دارم جوابتو میدم. ریز خندیدم و گفتم: ببخشید حواسم نبود! نگاه کوتاهی به مأموره انداختم که منتظر نگاهم می‌کرد. دوباره چرخیدم طرف آقا‌محمد و گفتم: آقا... راستش... یه نفر می‌خواد ببینتتون! چینی به پیشونیش داد و پرسید: کی؟! + آقای‌بهمنی، از سازمان اومدن! چشمامو باز کردم و سریع نشستم، تیر کشیدن کتفم باعث شد لبمو باز بگیرم و دستمو محکم روی زخمم فشار بدم. می‌تونستم پانسمانش رو حس کنم! - آقا... حال‌تون خوبه؟! با صدای فرشید به خودم اومدم، نفس عمیقی کشیدم و سر تکون دادم. آروم لب زدم: بگو بیان داخل! مردد گفت: آقا می‌خواین اگه اذیتین... دستمو بالا گرفتم و حرفش رو قطع کردم. + نه، خوبم! بگو بیان داخل.. چشمی گفت و بیرون رفت، چند لحظه بعد آقای‌بهمنی داخل اومد و گفت: اجازه هست؟ لبخند کم‌رنگی زدم و سری تکون دادم. + بفرمایید.. اومد جلوتر و روی صندلی کنار تختم نشست. بهمنی از بچه‌های قدیمی سازمان بود. یه آدم مهربون و خوش برخورد و در عینِ حال محکم و جدی! تقریباً همدیگه رو می‌شناختیم و همین باعث می‌شد بتونم راحت‌تر باشم. - حال‌تون بهتره؟! سرمو بلند کردم و گفتم: الحمدالله، نسبت به دیشب بهترم.. - خداروشکر، ببخشید اگه مزاحم استراحت‌تون شدم. + مشکلی نیست، وقت برای خواب زیاده.. امری داشتین؟ نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به چشمام داد. - نه، فقط می‌خواستم حال‌تون رو بپرسم. و اینکه... ادامهٔ حرفش رو خورد، آروم گفتم: چیزی شده؟ بالاخره بعد از چند ثانیه حرفش رو ادامه داد. - همون‌طور که می‌دونید مدارک و مستندات برای اثبات گناهکار بودن آقای‌معادی هنوز کافی و مطمئن نیستن! به هر حال ممکنه اتفاقی که براتون افتاده هماهنگ شده باشه و جزیی از نقشه.. از طرفی این آقا هنوز اعترافی نکرده، ما نیاز به مدارک محکم و رسمی داریم! و اون‌طور که می‌دونم، به دستور قاضی پرونده شما قرار بود با قید ضمانت و فقط برای دستگیری آقای‌معادی آزاد بشید و بعد از اون تا زمان راستی‌آزماییِ اظهارات آقای پارسا محمودی و اعتراف معادی و اثبات کاملِ بی‌گناهی‌تون در بازداشت بمونید. درسته؟!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" ماگ نسکافه رو برداشتم، به میز داوود نزدیک شدم و لبخند به لب دست روی شونه‌اش گذاشتم. + آقا‌داوودِ ما چطوره؟ نیم‌نگاهِ با اخمی بهم انداخت، نفسی پر حرص و عمیق کشید و چیزی نگفت. «صبور باش فرشید، صبور! هر چی به محمد گفتی، صبوری به خرج داد و تحمل کرد. حالا نوبت توعه که صبور باشی!» نفسی گرفتم و لبخندم رو عمیق‌تر کردم، ماگ رو روی میزش گذاشتم و فشارِ دستی که روی شونه‌اش بود رو بیشتر کردم. + دیدم چندبار خمیازه کشیدی، گفتم شاید خسته باشی. اینو آوردم بخوری سرحال بشی! پوزخندِ ریزی زد و دوباره همون نیم‌نگاه رو بهم انداخت، طوری که فقط خودم و خودش بشنویم لب زد: خودت بخور جون بگیری، راحت‌تر قضاوت کنی! لبخندم محو شد و بغض به گلوم هجوم آورد، بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کردم ازم دل‌چرکین بود. به سختی خودم رو کنترل کردم و لب زدم: من... من باید چیکار کنم که تو باور کنی پشیمونم؟ سرش رو چرخوند طرفم و زل زد توی چشمام.. - استعفا بده، از اینجا برو! فقط در این صورتِ که باورم میشه واقعاً پشیمونی.. حس کردم قلبم از تپش افتاد. به من گفت برم؟ فقط در حد چند ثانیه به حرفش فکر کردم، خب... شاید واقعاً حق با داوود باشه! یه لحظه خودم از حرفی که زدم هنگ کردم، مغزم قفل کرد! فرشید مات و مبهوت بهم نگاه می‌کرد، بالاخره بعد از چند ثانیه با صدای آروم و لرزون گفت: باشه، میرم! تا اومدم حرفی بزنم رفت، از روی صندلیم بلند شدم و خواستم برم دنبالش که چشمم افتاد به خانم‌امینی! خیلی وقت بود باهاشون حرف نزده بودم و به نظرم حالا که خیالم از بابت آقا‌محمد راحت شده بود، می‌تونستم حرف دلمو بزنم تا شاید از این بلاتکلیفی در بیام. ولی فرشید..؟ نگاه سرگردون و درمونده‌ام بین‌شون جابه‌جا می‌شد، آخر دلم به عقلم فرمان داد که ناخودآگاه قدم‌هام به طرف میز خانم‌امینی کج شد. لحظه‌ای که بهشون رسیدم بلند شدن! آروم صدا زدم: خانم‌امینی؟ بعد از خاموش کردن سیستم، چادرم رو مرتب کردم و بلند شدم که صدایی از پشت سر به گوشم رسید! - خانم‌امینی؟ صدای آقای‌رضایی بود، مردد چرخیدم عقب و نیم‌نگاهی بهشون انداختم. آروم سلام کردن و جواب‌شون رو دادم، قدمی جلو اومدن و خیلی آروم گفتن: می‌خواستم اگه میشه، بریم توی محوطه... باهاتون صحبت کنم! + آخه... سریع حرفم رو قطع کردن. - قول میدم خیلی طول نکشه.. مکث کردم که با لحن ملتمسانه‌ای گفتن: خواهش می‌کنم! نفس عمیقی کشیدم و همون‌طور سر به زیر گفتم: بسیارخب... با فاصله روی نیمکت نشستیم، چند لحظه که گذشت گفتن: می‌خوام بدونم... نظرتون راجع‌به من چیه؟ متعجب از سوال یهویی و غیرمنتظرشون سر بلند کردم و گیج لب زدم: چی؟ دست‌هاشون رو توی هم قفل کردن و نگاه‌شون رو به زمین دوختن. - ببینید، من از بلاتکلیفی متنفرم! این مدت هم بخاطر اتفاقاتی که افتاد نتونستم باهاتون صحبت کنم، وگرنه زودتر از اینا صبرم تموم می‌شد! می‌خوام... می‌خوام از این سرگردونی نجات پیدا کنم! می‌خوام بدونم... نسبت به من... چه حسی دارین؟ صورتم داغ شد و ضربان قلبم بالا رفت، چادرم رو توی مشتم فشار می‌دادم. سرم رو پایین انداختم، چی باید می‌گفتم؟ بعد از چند لحظه، چشمامو بستم و نفسی گرفتم. بالاخره گفتم: من... من همهٔ این مدت... داشتم فکر می‌کردم! اینو میگم که یه وقت فکر نکنید بی‌خیال بودم و... احساسِ شما برام اهمیتی نداشته.. نه! من فقط... فقط می‌خواستم تصمیمی که می‌گیرم، آینده خودم و شما رو... تباه نکنه! به هر حال... بحث یک عمر زندگیه! مکث کردم تا اگه حرفی دارن بزنن، ولی هر چی منتظر موندم چیزی نگفتن. آروم سر بلند کردم و... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" با یادآوری فرشید، لبخندم محو شد. سریع دویدم طرف سالن و وارد شدم، امیر که تازه برگشته بود با لبخند برام دست تکون داد که برم پیشش ولی نتونستم. باید اول فرشید رو می‌دیدم! از پله‌ها بالا رفتم که یهو به یه نفر برخورد کردم، سرشو که بلند کرد خون توی رگام یخ بست! فرشید بود.. استعفانامه رو نوشتم و زیرش رو امضا کردم، توی پاکت گذاشتمش و رفتم اتاق آقای‌عبدی.. در زدم و بعد از شنیدن بفرماییدشون وارد شدم. سر به زیر سلامی کردم و جوابم رو دادن، جلوتر رفتم و پاکت رو روی میزشون گذاشتم. سر بلند کردن و پرسیدن: این چیه؟ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم هم جدی باشم و هم مسلط به خودم.. + استعفانامه‌ست! لحن‌شون مثل حالت صورت‌شون متعجب شد. - چی؟ سرم بیشتر به پایین خم شد. + من... دیگه نمی‌تونم اینجا کار کنم، می‌خوام برم شهر خودمون! بلند شدن و پرسیدن: چی باعث شده همچین تصمیمی بگیری؟ حرفای داوود دوباره یادآوری شد برام، بغضم رو به سختی قورت دادم و حرفی نزدم که این‌بار بعد از نفسی عمیق پرسیدن: محمد می‌دونه؟ با صدایی که از ته چاه درمیومد جواب دادم: نه، هنوز بهش نگفتم. اگه میشه... خودتون بهش بگید! با‌اجازه.. منتظر جواب‌شون نموندم و از اتاق بیرون اومدم، سرم پایین بود و آروم راه می‌رفتم که یهو به یه نفر برخورد کردم، داوود بود که با چشم‌هایی ترسیده و نگران بهم نگاه می‌کرد. لبخند تلخی زدم، خواست بغلم کنه که قدمی عقب رفتم و گفتم: درخواستت... انجام شد... داداش‌کوچیکه! از کنارش رد شدم و رفتم پایین... چشمامو محکم روی هم فشردم و سرم رو پایین انداختم. امیدوار بودم زودتر تموم بشه، ولی با این حساب تازه داشت شروع می‌شد! رسول با اینکه سعی داشت خودش رو آروم نشون بده، اما استرس از حرفا و صداش می‌بارید. بعد از توصیه‌های دکتر از مطب زدیم بیرون، داروها رو از داروخانه‌ای که همون نزدیکی بود گرفتیم و سوار ماشین شدیم که صدای زنگ گوشیم بلند شد! بی‌حوصله از جیب کاپشنم درش آوردم و بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم. + بله؟ - سلام آقا.. صدای داوود بود، لبخند کم‌رنگی زدم و با لحنی که سعی می‌کردم سرحال باشه گفتم: سلام داوودجان، خوبی؟ - ممنون، شما خوبین؟ + شکرخدا، کاری داشتی؟ مکث کرد، با لحن مشکوکی گفتم: چیزی شده؟ بالاخره بعد از چند ثانیه جواب داد: آقا لطفاً بیاین سایت، خیلی واجبه! منتظرتونم... تا اومدم حرفی بزنم قطع کرد! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ نکنه باز با فرشید بحثش شده؟ - آقا خوبین؟ با صدای رسول به خودم اومدم، نفسی گرفتم و گفتم: رسول برو سایت! چشماش گرد شد. - الان؟ چرا؟ چشم غره‌ای بهش رفتم که نفسش رو با حرص بیرون داد و چشمی زیر لب زمزمه کرد. بالاخره بعد از چهل‌دقیقه رسیدیم، رسول ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و پیاده شدیم. با ورودمون، بچه‌ها اومدن طرف‌مون و خیلی گرم و ذوق‌زده سلام و احوال‌پرسی کردن. همه به جز فرشید! داوود هم خیلی سرحال نبود. کناری کشیدمش و گفتم: فرشید کجاست؟ نگاه غمگینی بهم انداخت و با بغض گفت: آقا من یه غلطی کردم، یه حرفی زدم که نباید می‌زدم. + باز بحث کردین با هم؟ جوابی نداد، با کلافگی دستی لای موهام کشیدم و گفتم: از اول برام تعریف کن! سرش رو پایین انداخت و با همون بغض شروع کرد به حرف زدن... هر چی بیشتر می‌گفت، کمتر باور می‌کردم! حرفاش که تموم شد سرش رو بلند کرد و بدون اینکه مستقیم به چشمام نگاه کنه لب زد: آقا مرگِ داوود نذارید بره، من واقعاً پشیمونم.. دیروز حالم بد بود نفهمیدم چی گفتم. توروخدا! با صدایی که سعی می‌کردم آروم باشه پرسیدم: الان فرشید کجاست؟ - اتاق آقای‌عبدی، داره پیگیر کاراش میشه. با اخمی که بین ابروهام نشسته بود، سر تکون دادم و رفتم بالا.. مقابل اتاق آقای‌عبدی که رسیدم، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم! تقه‌ای به در زدم، صداشون به گوشم رسید. - بیا تو! در رو باز کردم و وارد شدم، بعد از بستن در جلو رفتم و سلام کردم. آقای‌عبدی با خوشرویی جوابم رو دادن و فرشید هم آروم سلام کرد. بعدم بااجازه‌ای گفت و سریع از اتاق بیرون رفت. - بشین محمد.. بخاطر سرگیجه و دردی که دوباره داشت شروع می‌شد بدون مخالفت روی نزدیک‌ترین صندلی به میزشون نشستم و گفتم: آقا راسته که فرشید می‌خواد استعفا بده؟ ابرویی بالا دادن و پرسیدن: تو از کجا می‌دونی؟ + داوود بهم گفت، راسته؟ نفسی گرفتن و سر تکون دادن، ضربان قلبم بالا رفت! چشمامو محکم باز و بسته کردم و گفتم: با درخواستش موافقت شده؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
- تازه همین دیروز نامه‌اش رو بهم تحویل داد، خودت که می‌دونی... یه مراحلی داره که باید طی بشه! سری تکون دادم، انگار فهمیدن خیلی کلافه‌ام که گفتن: محمدجان، هنوز اتفاقی نیفتاده که! باهاش حرف بزن. لبخند محوی زدن و ادامه دادن: این بچه‌هایی که من دیدم، روی حرف تو حرف نمی‌زنن! لبخندی تصنعی زدم و چشمی گفتم، چیزی یادم افتاد و پرسیدم: راستی! جواد کجاست؟ شنیدم کارشناس پرونده بوده. - درست شنیدی، عملاً کارش تموم شده بود. پیش پای تو رفت. زیاد از اینجا بودن خوشحال نبود. احتمالش هست درخواست بده برگرده بجنورد! سکوت کردم، بعد از گذشت چند لحظه بلند شدم و گفتم: بااجازه‌تون من برم، فقط... می‌تونم برگردم اتاقم؟ لبخند زدن و گفتن: البته، موفق باشی! تشکری کردم و از اتاق بیرون رفتم، به در اتاق خودم که رسیدم یه لحظه ایستادم. بسم‌الله گفتم و دستم روی دستگیره در نشست. بعد از چند ثانیه در باز شد و وارد شدم. آروم آروم به میز نزدیک شدم و روی صندلی نشستم. همه‌چیز سر جای خودش مرتب چیده شده بود، لبخند رضایت‌بخشی روی لبام نقش بست که با یادآوری ماجرای استعفای فرشید خیلی زود از بین رفت. تلفن رو برداشتم و تماس گرفتم، چند لحظه بعد صدای گرفتهٔ فرشید توی گوشم پیچید. - جانم آقا؟ + همین الان بیا اتاقِ من! منتظر جوابش نموندم و قطع کردم، چند دقیقه بعد جلوی در بود. اشاره کردم بیاد داخل.. سر به زیر وارد شد و در رو بست، چند قدم جلو اومد و بعد آروم سرش رو بلند کرد. - جانم؟ + بشین! - راحتم آقا... تیر کشیدنِ بدموقع کتفم باعث شد اخم کنم و عصبی بشم. + من ناراحتم آقای‌رستمی، بشین! متعجب از تند شدن لحنم، جلوتر اومد و روی صندلی نشست. نگاهم رو به چشماش دوختم. + شنیدم می‌خوای استعفا بدی! وقتی دید سکوت کردم گفت: فرشید حالت خوبه؟ واقعاً می‌خوای بری؟ می‌خوای ما رو تنها بذاری آقای‌بامعرفت؟ بغض دوباره مهمونِ گلوم شد و مانعی برای حرف زدنم.. هر طور که بود همون‌طور سر به زیر و با کم‌ترین صدای ممکن لب زدم: من... بخاطر شما... می‌خوام برم، وگرنه... خودتون می‌دونید... جونم به جونِ... تک‌تک‌تون بسته‌ست! از پشت میز کنار اومد و رو به روم نشست. - بخاطر خودمون می‌خوای از خودمون بگذری؟ اونم وقتی که هیچ‌کدوم‌مون راضی به رفتنت نیستیم؟! آره فرشید؟ دیگه نمی‌تونستم اون فضا رو تحمل کنم، به سختی گفتم: آقا میشه برم؟ - کجا بری؟ از وقتی مرخص شدم ندیدمت. هر چند توی بیمارستان هم خیلی افتخار نمی‌دادی جلوی چشمم باشی؛ ولی الان می‌خوام خوب نگاهت کنم، بغلت کنم که قشنگ دلتنگیم رفع بشه! لبم رو محکم گاز گرفتم و چشمام رو بستم که باعث شد قطرهٔ اشکی روی گونم بریزه. آقا‌محمد بلند شد و جلوتر اومد و کنارم ایستاد، گرمی دستش که روی شونه‌ام نشست سرم رو بلند کردم. با دیدن چشمای خیسم، لبخند تلخی زد و گفت: نبینم سرت پایین باشه و اشک بریزی خوشگلِ اکیپ، افتخار بده بذار چهره‌ات رو ببینم! نتونستم طاقت بیارم که بغضم شکست و اشکام جاری شد، بلند شدم و خودم رو توی آغوشش رها کردم. - عه عه... فرشید بچه شدی؟ میون گریه تلخ خندیدم و با صدای لرزونی گفتم: خیلی دوست دارم آقای‌فرمانده، حلالم کن داداش! گرمی دستش این‌بار نوازش‌وار روی کمرم کشیده شد. - منم دوست دارم، البته خب حق داشتی! شاید اگه منم بودم.... ازش جدا شدم و فوری گفتم: نه، شما هیچ‌وقت به ماها شک نمی‌کنی! ولی منه نامرد.... - تو نامرد نیستی فرشید، خیلی هم بامعرفتی! اگه نامرد بودی بخاطر درخواست استعفات ناراحت نمی‌شدم هیچ، خودم یه کاری می‌کردم زودتر مراحلش طی بشه و از اینجا بری! لبخند پررنگی زدم و آروم زمزمه کردم: خیلی مردی آقا‌محمد، خیلی... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: آرامِش اَست، ؏ـاقبت ِ اضطرابٓ‌ھا(:✨ «صائب تبریزی» منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" به سرم زد تلافی شوخی‌های بیمارستان رو بکنم که ازش فاصله گرفتم و سر به زیر و آروم گفتم: ممنون آقا، ولی... ولی من ترجیح می‌دم برم! اخم غلیظی کرد که باعث شد لبم رو گاز بگیرم تا یه وقت خنده‌ام نگیره. - فرشید مشکلت چیز دیگه‌ست؟ اراک خبریه من نمی‌دونم؟ این‌بار من هم اخم کردم. + نه، اما اون حسی که باید رو ندارم! نفسی عمیق و حرصی کشید، دستش لای موهاش رفت و از کلافگی همه‌شون رو بهم ریخت. چند لحظه بعد چرخید طرفم و گفت: دو سه روز برو مرخصی، خوب فکر کن! بعد اگه تصمیمت قطعی بود، برگه رو بده منم امضا کنم که کارات زودتر راه بی‌افته.. ولی فرشید، این کارت بچه‌بازیِ محضه! نتونستم تحمل کنم و زدم زیر خنده، نگاهش رنگ تعجب گرفت. فهمید سر کارش گذاشتم، دوباره اخم کرد و انگشتش رو به نشونهٔ تهدید بالا آورد که دوباره خندیدم. لبخند خیلی محوی زد و زیرلب لااله‌الاالله گفت. با احتیاط جلو رفتم و بغلش کردم، بوسه‌ای روی شونه‌اش کاشتم و گفتم: ببخشید آقا، شیطون رفت توی جلدم! خنده‌ای کرد و ضربهٔ آرومی به کمرم زد. - برو پسر، برو به کارت برس! چشمی گفتم و ازش جدا شدم، رفتم طرف در.. لحظهٔ آخر چرخیدم سمتش، روی صندلی نشسته بود. آروم صدا زدم: آقا‌محمد؟ سرش رو بلند کرد و گفت: جانم؟ لبخند زدم و گفتم: جان‌تون سلامت، ممنون که هستین(: جوابش لبخند ریزی بود، از اتاق بیرون رفتم که داوود رو مقابلم دیدم! محکم بغلم کرد و با بغض گفت: ببخشید داداش، غلط کردم! توروخدا نرو... نفسی گرفتم و ضربهٔ آرومی به کمرش زدم. + بغض نکن، نمیرم داداش‌کوچیکه.. می‌مونم ورِ دلِ خودتون! خوبه؟ خندید و خداروشکری گفت، از خودم جداش کردم و هر دو رفتیم پایین... نگاهی به ساعتم انداختم، نزدیکِ یک نصف‌شب بود! انقدر درگیر کار شدم که اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت. کش و قوسی به بدنم دادم و سیستم رو خاموش کردم، بعد از برداشتن کاپشن از اتاق بیرون رفتم. کسی از بچه‌ها رو ندیدم، بهتر بود مزاحم بچه‌ها نشم و حداقل یه مسیری رو پیاده برم. از سایت زدم بیرون و از کوچه خارج شدم. راهم رو طرف خیابون کج کردم که این موقع شب خیلی خلوت بود. یهو صدای بوقی از پشت سرم اومد، تا به خودم بیام یه ماشین پیچید جلوم! ناخودآگاه قدمی عقب رفتم، دو نفر با تیپ سر تا مشکی از ماشین پیاده شدن! صورت‌هاشون پوشیده بود. همین که خواستم فرار کنم دستام رو محکم گرفتن که باعث شد تعادلم رو از دست بدم و پام بدجور پیچ بخوره! به زور کشوندم و پرتم کردن توی ماشین... اومدم داد بزنم که دست یکی‌شون روی دهنم نشست و چاقوش زیر گلوم! - هیس، صدات در بیار شاهرگتو زدم! راه افتادن... منو انداخته بودن وسط‌شون؛ اونی که سمت راستم بود شروع کرد به گشتن کیفم. همه‌ی وسایل رو که خالی کرد رو به بقیه‌شون گفت: نیست! سمت چپی دستش رو از روی دهنم برداشت و چاقو رو بیشتر فشار داد و با عصبانیت گفت: کجاست؟ + چی؟ - همون فلش نقره‌ای، با یه آویز مسی... همون که از وسایل سروش پیدا کردی! + من خبر ندارم! پوزخند صدا داری زد. - ندیده بودم دزد بزنه به شاه‌دزد... با اخم گفتم: چی میگی؟ راننده زد بغل و گفت: حرف نمی‌زنی نه؟ به حرفت میاریم! در رو باز کردن و کشوندنم بیرون، نفهمیدم چقدر... امّا تا وقتی خودشون خسته شدن زدن! بالاخره اونی که چاقو داشت داد زد: گندت بزنن سروششش، انگار واقعاً اشتباه گرفتیمش! بس کنید می‌میره شر می‌شه! ببریم بندازیمش همون خراب شده‌ای که آوردیمش. دوباره انداختنم توی ماشین و حرکت کردن، سرفه‌ام گرفته بود. نمی‌دونم چقدر گذشت که ماشین ایستاد و پرتم کردن پایین، بعدم گازشو گرفتن و رفتن! به زور خودمو روی زمین کشیدم، تمام بدنم درد می‌کرد و بیشتر از همه پام بود که هر لحظه دردش شدت می‌گرفت. دستام رو تکیه‌گاه کردم و به سختی ایستادم، سرگیجه داشتم. قبل از اینکه بی‌افتم دستم رو به تیر چراغ برق تکیه دادم، دست دیگه‌ام رو روی پیشونیم گذاشتم و چشمامو بستم. خیس شدن دستم نشون از زخمی شدن سرم می‌داد. انگار گوشهٔ ابروم زخم شده بود. به هر سختی که بود، لنگان لنگان و با تکیه به دیوار خودم رو به کوچهٔ سایت رسوندم. شدت سرفه‌هام و درد پام بیشتر شده بود. وارد سالن که شدم، غیر از رسول و احمد کسی به چشمم نخورد. دستم روی پهلوم بود و دست دیگه‌ام رو به دیوار تکیه داده بودم تا مانع از افتادنم بشم. با صدایی که از ته چاه شنیده می‌شد لب زدم: ر..رسول! به طرفم چرخیدن، برگه‌هایی که دست رسول بود روی زمین ریخت و رنگش پرید. یا‌حسین بلندی گفت و دوید طرفم، زانوهام سست شدن و داشتم می‌افتادم که رسول بازوهام رو گرفت و مانع شد.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" تموم شد... اون چیزی که ازش می‌ترسیدم، بالاخره اتفاق افتاد! حالا می‌تونستم دلیل نگرانی و آشفتگیم رو بفهمَم. هدیه‌زهرا توی بغلم جیغ می‌کشید، اما من مات به محمدم نگاه می‌کردم که دیگه نفس نمی‌کشید! خونی که روی لباسِ سورمه‌ای رنگش جاری شده بود، چشم‌های بسته‌اش... خدایا یعنی واقعاً دیگه نمی‌تونستم این چشم‌ها رو ببینم؟ نکنه کابوس بود؟ نه، بیدار بودم. بیداری‌ای که از هر کابوسی برام ترسناک‌تر بود! آخه چرا الان؟ چرا شب تولدش؟ تازه متوجه آدم‌هایی شدم که ترسیده و شاید نگران دور ماشین جمع شده بودن. هیچ درکی به اطرافم نداشتم! در سمت من باز شد و صدای زنونه‌ای توی گوشم پیچید. ~ خانم؟ خانم خودت خوبی؟ بچه‌ات سالمه؟ نگاهم رو از بدن خونین محمد گرفتم و به اون زن خیره شدم. مگه خوب بودن من مهم بود وقتی تمام زندگیم رو جلوی چشمام پرپر کردن؟ نفسم به سختی بالا میومد! اصلا متوجه گذر زمان نشدم، صدای آژیر آمبولانس و هق‌هق‌های مردونه‌ای باعث شد به خودم بیام. گوشهٔ خیابون، کنار جدول نشسته بودم و هدیه‌زهرا آروم توی بغلم خوابیده بود. چشمم به آقارسول افتاد که داشتن نزدیک می‌شدن، اشکاشون رو پاک کردن و با فاصله کنارم نشستن. صداشون خیلی گرفته بود! - اون نامردا یکم جلوتر تصادف کردن، منتقل‌شون کردن بیمارستان.. یکی‌شون مُرده، اون یکی هم فعلا بی‌هوشه... ادامه ندادن، لرزش صداشون بیشتر شد. - محمدم بردن! هق‌هق گریه‌شون توی گوشم پیچید، چشمام رو محکم بستم. لحظه به لحظهٔ اتفاقی که افتاد اومد جلوی چشمام! صورتم خیس بود، هدیه‌زهرا رو سپردم به آقارسول و بی‌حرف بلند شدم. ناخودآگاه می‌رفتم سمت ماشین، آخرین جایی که محمدم نفس کشیده بود. یه لحظه سرم گیج و چشمام سیاهی رفت، دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد... یا‌حسینی گفتم و بلند شدم، قبل از من خانمی بهشون نزدیک شد. ترسیدم از اونا باشه و بخواد به عطیه‌خانم آسیب بزنه، سریع رفتم جلو که تازه متوجه شدم از تکنیسین‌هاست! سر بلند کرد و گفت: فشارش افتاده، چیزی نیست! بردن‌شون توی آمبولانس و بهشون سرم وصل کردن. نگاهی به هدیه‌زهرا انداختم که بی‌خبر از اتفاقاتِ اطرافش غرق خواب بود، بغضم رو به هر سختی که بود قورت دادم و از آمبولانس فاصله گرفتم. یعنی باز بی‌برادر شدم؟ آقاجون، من به فدای پیکر ارباًاربات... چی کشیدی وقتی عباست رو ازت گرفتن؟ ~ ر..رسول؟ با صدای گرفتهٔ داوود چرخیدم عقب، فرشید و سعید هم پشت سرش بودن! حتماً وقتی آشفته از سایت زده بودم بیرون اومده بودن دنبالم... داوود ناباور قدمی جلو گذاشت، انگار تازه متوجه هدیه‌زهرا شد. به وضوح حس کردم رنگش پرید! ~ م‍..محمد... محمد کجاست؟ عطیه‌خانم... اشکام دوباره جاری شدن و ناخودآگاه فریاد زدم: محمد رفتتتتت، برای همیشههههههه! دستم رو به سرم گرفتم و قدمی عقب رفتم، تندتند سرم رو به چپ و راست تکون می‌دادم. این امکان نداشت! یعنی چی که محمد رفته بود؟ همین چندساعت پیش تلفنی باهاش حرف زدم و برای فردا قرار تمرین توی باشگاه سایت رو گذاشتم! مگه می‌شد زده باشه زیر قرارمون؟ نگاه پر بهت و ترسیده‌ام رو به فرشید دوختم که بی‌حرکت ایستاده بود، خیره به هدیه‌زهرا که توی بغل رسول بود نگاه می‌کرد و بی‌صدا اشک می‌ریخت. با پاهایی لرزون جلو رفتم و بچه رو از رسول گرفتم، نگاهم توی صورتش می‌چرخید و چهرهٔ محمد جلوی چشمام بود. گناه این بچه چی بود که هنوز دوسالش نشده پدرش رو از دست داده بود؟ چرا دنیا انقدر بی‌رحم بود؟ اصلا چرا محمد؟ چون خوب بود؟ چرا آدم‌های خوب زود می‌رفتن؟ دستی به صورت خیسم کشیدم، نگاهم به صورت هدیه‌زهرا بود که آروم چشماش رو باز کرد... و چقدر این چشم‌های معصوم منو یاد قهرمان زندگی این دخترکوچولو می‌انداخت! چندروزبعد↯ زمان اون‌قدر تند گذشت که انگار همین چندساعت پیش بود که محمد آسمونی شد! اما امروز روز خاکسپاری برادرمون بود. خاکسپاری... خاکسپاری محمد... کی فکرش رو می‌کرد محمدی که روی پاهاش بند نبود حالا آروم خوابیده باشه، اونم برای همیشه! با کف دستام چشمای خیسم رو پاک کردم و نگاهم رو به پیراهن مشکیم دوختم. حتی تصورش رو هم نمی‌کردم یه روز سیاهِ محمد رو بپوشم. از وقتی به یاد داشتم، بزرگ‌ترین ترس زندگیم از دست دادن عزیزام بود. پس راسته که میگن از هر چی بترسی سرت میاد! چیزی که باعث می‌شد کمی از داغ دلم کم بشه، این بود که تونستیم از طریق تلفن یکی از اون موتوری‌ها رد قاتلش رو بزنیم و دستگیرش کنیم. مطمئناً اون نامرد خیلی زود به سزای عملش می‌رسید!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمت‌سوم #راوی تماس را پاسخ می‌دهد. + چی شد؟ - انجام شد آقا! دستی به موهایش می‌
" خیانَٺ ! " تکنسین‌ها برانکارد رو توی کابین آمبولانس گذاشتن و منم کنار محمد نشستم. فرشید خودش رو رسوند بهم و گفت: تو برو سایت، اونجا بیشتر بهت نیاز میشه. باید دوربین‌های اطراف چک بشه! نگاهم مردد بین آقامحمد و فرشید جابه‌جا شد، حق با اون بود! با اینکه دلم نمی‌خواست اما پیاده شدم و فرشید به جام نشست. مچ دستش رو گرفتم که چرخید سمتم، با نگرانی گفتم: منو بی‌خبر نذار، حواست به آقامحمدم باشه. ممکنه واسه دیدن نتیجه بیان و زبونم‌لال بخوان... دستم رو فشرد و با اطمینان پلک زد. - خیالت راحت! با اینکه خیالم راحت نبود، به اجبار کنار رفتم و تکنسین سریع در رو بست. نشست پشت فرمون و حرکت کرد. دستی به موهام کشیدم و رفتم طرف ماشین داوود، نشستم جلو و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. کمی که گذشت، داوود هم اومد و نشست پشت فرمون! نگاهم به سمتش چرخید. + سعید و سجاد کجان؟ همون‌طور که استارت می‌زد جواب داد: می‌مونن تا همه‌چیز رو چک کنن بعد میان سایت، نباید ردی از ما بمونه! دیگه حرفی نزدم و حرکت کرد. نگاهم به بیرون بود و ذهنم آشفته، قطعاً پای نفوذ و خیانت در میون بود! تکنسین تندتند اقدامات لازم رو انجام می‌داد، برای آقامحمد ماسک‌اکسیژن گذاشت و به انگشت اشاره‌اش پالس‌اکسیمتر وصل کرد. به سختی تونست کمی جلوی خونریزی زخم‌ها رو بگیره! از حرص و عصبانیت بغضم گرفته بود و تندتند نفس می‌کشیدم، دست سرد آقامحمد رو بین دست‌هام گرفتم و به چشم‌های بسته و صورت رنگ پریده‌اش خیره شدم. کمی خودم رو جلو کشیدم و با صدای آرومی لب زدم: محمدجان؟ آقامحمد؟ صدام رو می‌شنوی؟ تکنسین نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: بیهوشه! ناامید چشمام رو روی هم فشردم. اگه دستم به باعث و بانی‌اش می‌رسید، زنده‌اش نمی‌ذاشتم! نیم‌ساعت بعد رسیدیم بیمارستان، با باز شدن در کابین سریع پریدم پایین و به تکنسین کمک کردم برانکارد رو بیرون بیاره. با عجله رفتیم توی سالن، آقامحمد رو بلافاصله بردن اتاق‌عمل و منم پشت در به انتظار نشستم. حدود دوساعتی گذشته بود که بالاخره در اتاق‌عمل باز شد و دکتر اومد بیرون، سریع بلند شدم و مقابلش ایستادم. + چی شد دکتر؟ حالش خوبه؟ ماسکش رو درآورد و گفت: فعلا خطر اصلی رفع شده، ولی خون زیادی از دست داده و یه ایست‌قلبی رو هم پشت سر گذاشته! و چون مدتی توی محیط آلوده بوده، احتمال عفونت زخم‌هاش هست. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: توکل بر خدا، منتقل میشه ICU تا ان‌شاءاللّٰه وضعیتش پایدار بشه. بااجازه! از کنارم رد شد و رفت، مات به دیوار تکیه دادم و چندبار سرم رو بهش کوبیدم. کمی که گذشت، در اتاق‌عمل باز شد و این‌بار تخت محمد رو بیرون آوردن. نزدیکم که رسیدن، دست محمد رو گرفتم و موهای پر پیچ و خمش رو از روی پیشونی خیس عرقش کنار زدم. لبخند تلخی روی لب‌هام نقش بست و آروم گفتم: تو همیشه قوی بودی، قوی بودی که تا الان تحمل کردی. بازم قوی بمون محمد، قوی بمون و زود خوب شو که همه بهت نیاز داریم! نگاهم بالا اومد و با تعجب روی سجاد که انتهای سالن ایستاده بود و نفس‌نفس می‌زد زوم شد. سرش رو که برام تکون داد، مطمئن شدم توهم نزدم و خودشه! تخت رو به حرکت درآوردن و منم همراه‌شون رفتم. سجاد هم کنار من ایستاد و تا در ICU رفتیم که دیگه اجازه‌ی جلو رفتن بهمون ندادن. نشستم روی صندلی، اون‌قدری از پزشکی و این‌ها سر درمی‌آوردم که بدونم هر لحظه ممکنه... حتی تصورشم برام آزاردهنده بود! گرمی دستی روی شونه‌ام نشست، سرم رو بالا گرفتم که سجاد رو مقابلم دیدم. هنوزم از یهویی اومدنش متعجب بودم! علاوه بر این، وقتی آقامحمد رو توی اون وضعیت دید برخلاف همه‌ی ما ریلکس برخورد کرد. انگار که از قبل خبر داشته! حس کردم خودش کمی افکارم رو خوند که نشست کنارم و گفت: راستش هر کاری کردم، نتونستم توی سایت بمونم! گفتم بیام اینجا یه خبری بگیرم. حالش چطوره؟ دست‌هام رو توی هم قفل کردم و نگاهم رو به کفش‌هام دوختم. + خوبه، یعنی... فعلا بد نیست! خیلی آروم و حرصی زمزمه کرد: لعنتی... چشمام از حدقه بیرون زد! گردنم کامل چرخید طرفش، چشم تنگ کردم و با بهت لب زدم: چی گفتی؟ توقع نداشت شنیده باشم! رنگش پرید و به تته‌پته افتاد. - منظورم... با اون لعنتی‌هاست که این بلا رو سر آقامحمد آوردن! بدون حرف و با تردید فقط سر تکون دادم. چند لحظه که گذشت با لحن معمولی پرسیدم: راستی! تو الان نباید شرکت پیمان باشی؟ دوباره رنگش پرید و گفت: خب... بهش گفتم حال مامانم بده، پیشش می‌مونم! اَبرویی بالا انداختم. + آها، خب پس بمون اینجا من میرم سایت! لبخندی روی لبش نشست و گفت: برو، خیالت راحت...
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمت‌چهارم #رسول تکنسین‌ها برانکارد رو توی کابین آمبولانس گذاشتن و منم کنار مح
" خیانَٺ ! " مشغول کارام بودم که موبایلم زنگ خورد، با دیدن شماره‌ی فرشید سریع جواب دادم و جویای حال آقامحمد شدم که بی‌مقدمه ازم خواست و تأکید کرد حتماً موبایل سجاد رو شنود کنم! بعدم بدون هیچ توضیح دیگه‌ای قطع کرد. ناچار و مردد روی سجاد سوار شدم. خودمم قبول داشتم که مدتی بود عوض شده بود، اما فکر می‌کردم فقط این منم که حساس شدم. امیدوار بودم شک فرشید درست نباشه. سجاد تازه‌کار بود و نابلد، اما جاسوس و خیانت‌کار... حتی تصورش وحشتناک بود! خیلی نگذشته بود که با کسی تماس گرفت. زود هدفون رو گذاشتم روی گوش‌هام و صدا رو زیاد کردم. سجاد خیلی آروم گفت: آقاپیمان، من دوساعت دیگه شرکتم! اَمری ندارید؟ چشمام گرد شدن. با خودم گفتم حتماً طبق نقشه به عنوان نوید داره باهاش صحبت می‌کنه؛ اما صدای پیمان که توی گوشم پیچید از تعجب و شاید ترس زانوهام سست شدن! ~ حالش چطوره؟ - اون احمق‌ها زیاده‌روی کردن، ولی... تن صداش پایین‌تر اومد. - شاید باورتون نشه آقا، اما زنده‌ست! البته حالش بده. اون سه‌نفرم حذف شدن. دست‌های صندلی رو محکم فشار می‌دادم، هنوز باورم نمی‌شد! این‌بار صدای سوزان اومد که گفت: سجاد گوش کن ببین چی میگم! همین الان کارش رو تموم می‌کنی و بعد میای خونه‌ی من، اوکی؟ - اما خانم ما... سوزان فریاد کشید و غرید: اوکیییی؟ صدای سجاد تحلیل رفت و جدی شد. - چشم! هر چی شما بگید. قطع کرد. عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود، نامردِ عوضی! با استرس به فرشید زنگ زدم و بهش گفتم از بخت بد حدس اون و چیزی که من بهش می‌گفتم حساسیتِ بیخودی درست بوده. وسط صحبت‌مون تماس قطع شد! هدفون رو انداختم روی میز و سرم رو بین دستام گرفتم. + خدایا خودت رحم کن! اما اگه اتفاقی می‌افتاد، هیچ‌وقت نمی‌تونستم خودم رو ببخشم. قدم‌هام رو تندتر برداشتم و اسلحه‌ام رو از نیام بیرون کشیدم. از پشت شیشهٔ اتاق آقامحمد نگاهی به داخل انداختم. با دیدن صحنه‌ی روبه‌روم خشکم زد! سجاد اسلحه‌اش رو روی سر یه پرستار گذاشته بود و اونم داشت با گریه و دست‌های لرزون یه سری دارو رو آمادهٔ تزریق می‌کرد! بی‌معطلی لگدی به در اتاق زدم و وارد شدم. تا سجاد به خودش بیاد، اسلحه رو مسلح و به دستش شلیک کردم. ناله‌ای کرد و اسلحه از دستش افتاد. محکم مچ دستش رو گرفت و فشرد. پرستار با هق‌هق ازش فاصله گرفت. رفتم جلوتر و کلت‌ام رو زیر گلوی سجاد گذاشتم، یقه‌اش رو گرفتم و آروم اما حرصی لب زدم: چه غلطی داشتی می‌کردی عوضی؟ سعی کرد خودش رو ازم جدا کنه، اما نتونست و کلافه داد زد: تو روانی‌ای فرشیددد! نگا دستمو به چه روزی انداخته، آخخخخ... اسلحه رو روی گلوش فشار دادم و از لای دندون‌های چفت‌شده‌ام گفتم: از تکرار یه سوال بدم میاد! چه غلطی می‌کردی آشغال؟ چند نفری جلوی در اتاق جمع شده بودن، اما انگار کسی جرأت جلو اومدن نداشت. سجاد چشماش رو محکم باز و بسته کرد و دوباره فریاد کشید: بابا مریض، روانی، ابلههههه! این پرستاره داشت به محمد سم تزریق می‌کرد. اگه من نمی‌رسیدم که الان محمد زنده نبود! این‌بار من داد زدم: خفه شو لعنتییی، دروغ نگو به منننن! همون‌طور که حواسم به سجاد بود و یقه‌اش همچنان توی مشتم، رو به پرستار گفتم: چه اتفاقی افتاد خانم؟ اشک‌هاش رو پاک کرد و با صدای گرفته و لرزون جواب داد: او..اومدم داروهای مریض رو بدم که دم در سرنگ رو ازم گرفت و یه سرنگ دیگه که یه محلول بی‌رنگ توش بود بهم داد. گفتم تزریق نمی‌کنم، اما هولم داد توی اتاق و با اسلحه تهدیدم کرد! با ترس سرش رو به طرفین تکون داد و ادامه داد: آقا بخدا من هیچ‌کارم، دروغ میگه. اخم کرده بودم و نفس‌هام تند شده بود. قلبم تیر می‌کشید و دست چپم کم‌کم داشت سر می‌شد. اما توی اون وضعیت، هیچ‌کدوم این‌ها برام مهم نبود. با سر به بیرون اشاره کردم و گفتم: برید سر کارتون، به اونایی هم که جلوی در ایستادن بگید برن. سر تکون داد و ترسیده و با عجله از اتاق بیرون رفت. سجاد رو نشوندم روی صندلی کنار تخت و دستش رو به دسته‌ی صندلی دستبند زدم. پوزخند عصبی و تلخی کنج لبم نشست و خیره به چشماش گفتم: من خیلی آدم عوضی توی زندگیم دیدم، اما باید اعتراف کنم تو از همه‌شون پَست‌تری آقای سجاد یوسفی! عصبی خندید. - خیال نکن همه‌چیز به همین‌جا ختم میشه. اشاره‌ای به محمد کرد و ادامه داد: مطمئن باش آخر یه روز نفسش رو می‌گیرن! و اون روز خیلی‌زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی فرا می‌رسه. پوزخندم محو شد و اخم غلیظی بین اَبروهام نشست، دستم ناخواسته بالا رفت و سیلی محکمی توی گوشش خوابوندم! سرش از شدت ضربه به سمت مخالف چرخید و دست آزاد اما زخمی و خونی‌اش روی صورتش نشست.