eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
596 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" چشمم به ریحانه‌خانم افتاد که جلوی اتاقی ایستاده بودن و گریه می‌کردن! خودم رو رسوندم بهشون و پرسیدم: چی شده؟ همون‌طور که سعی در کنترل گریه‌شون داشتن، به داخل اتاق اشاره کردن... رد نگاه‌شون رو گرفتم و رسیدم به فرشید که روی تخت افتاده بود و سرش زخمی و خونی بود! چشمام گرد شد و زیرلب یا‌زهرایی گفتم! رفتم توی اتاق و با نگرانی از دکتر پرسیدم: چه اتفاقی براش افتاده؟ پسر جوونی که همراه دکتر بود پرسید: شما چه نسبتی باهاش دارید؟ حسابی هول شده بودم، یهو از دهنم پرید و گفتم: برادرزنشم! دکتر چرخید طرفم، نگاهش بین من و پسره جابه‌جا شد... صدایی از پشت سرم اومد! - آقای‌دکتر من همسرشم، حالش خوبه؟ برگشتم عقب و ریحانه‌خانم رو دیدم.. دکتر گفت: ظاهراً بخیر گذشته، ولی برای اطمینان بیشتر باید از سرش عکس‌برداری بشه! ان‌شاءالله که چیزی نیست. سر تکون دادم و از اتاق بیرون رفتیم... ریحانه‌خانم همچنان گریه می‌کردن! از آب سردکن یه لیوان آب براشون ریختم.. همون‌طور که نگاهم به زمین بود گفتم: بفرمایید... بدون اینکه نگاهم کنن، لیوان رو ازم گرفتن و آروم تشکر کردن.. + نگران نباشید... ازش عکس می‌گیرن که اطمینان پیدا کنن چیز مهمی نیست، وگرنه من مطمئنم حالش خوبه! شما برید پیش سارا و رسول... - نمی‌تونم، دلم طاقت نمیاره! + بهشون خبر دادید؟ - نه، خودمم تازه فهمیدم... خواستم برگردم پیششون که..... ادامه ندادن! + شما برگردید نگران‌تون نشن، خبری بشه من حتماً بهتون اطلاع میدم! بالاخره بعد از کلی اصرار رفتن.. نگاهی به اتاق فرشید انداختم... سرش رو پانسمان کرده بودن و هنوز بیهوش بود! پسری که همراه دکتر بود، خیلی پریشون بود و مدام به فرشید نگاه می‌کرد! اولش شک کردم، اما با خودم فکر کردم شاید یاد کسی می‌ندازتش و بی‌خیال شدم... رفتم نمازخونه و بعد از نماز، از بیمارستان بیرون رفتم تا کمی میوه و خوراکی بگیرم.. بعد از خرید، برگشتم بیمارستان... رسول آشفته بود، حدس زدم ماجرای فرشید رو فهمیده باشه! چیزی به روی خودم نیاوردم و رفتم طرف اتاق سارا... به اتاق که رسیدم صدای پر آرامش عزیز به گوشم خورد! - الله‌اکبر... به در تکیه دادم، چشمام رو آروم بستم و نفس راحتی کشیدم... - علیک‌سلام آقا‌محمد.. با صدای عزیز به خودم اومدم! لبخند پررنگی زدم و جلوتر رفتم... کنار سجاده‌اش زانو زدم، با اون چادر و مقنعه سفیدش مثل ماه شده بود! گوشه چادرش رو گرفتم و به صورتم نزدیک کردم... دوباره چشمام رو بستم و با تمام وجودم عطرش رو بوییدم! بوسه‌ای بهش زدم.. ناخودآگاه بغضم گرفت! یاد بچگی‌م افتادم... همیشه وقتی حالم خوب نبود، می‌رفتم بغل عزیز و انقدر گریه می‌کردم تا آروم می‌شدم.. گاهی سرم رو روی پاش می‌ذاشتم و به حرف‌های آرامش‌بخشش گوش می‌دادم، انقدر که با نوازش‌های دستش به خواب می‌رفتم! نوازش‌هایی که از همون بچگی مرهم دردام بود(:! با صدای لرزون آروم لب زدم: عزیز؟ - جانِ دلِ عزیز؟ + دلم خیلی گرفته! میشه... مثل بچگی‌هام... سرمو بذارم روی پاتون و نوازشم کنید؟ با نگرانی گفت: چی شده دورت بگردم؟ چرا انقدر پریشونی مادر؟ به آرومی سرم رو روی پای مادرِ عزیزتر از جونم گذاشتم و گفتم: چیزی نیست، فقط... دلم خیلی براتون... تنگ شده بود! محجوب خندید، حاضر بودم همه زندگیم رو برای خنده‌هاش بدم! دستی به موهام کشید و با مهربونی گفت: شدی مثل بچگی‌هات! مکثی کرد و ادامه داد: چقدر زود بزرگ شدی:) کمی که آروم‌تر شدم، سرم رو از روی پاش برداشتم و به چشم‌های قشنگش نگاه کردم! + خیلی دوست دارم عزیز، خیلی... - عشق هیچ بچه‌ای به مادرش، به پای عشق مادر به بچه‌اش نمی‌رسه! منم دوست دارم، بیشتر از خودت! سرم رو پایین انداختم و با شرمندگی گفتم: حلالم کن مادر، حق فرزندیم رو درست به جا نیاوردم! دستم رو توی دستای گرمش گرفت... - این حرفو نزن محمدم! من از تو راضی‌ام مادر، ان‌شاءالله خدا هم ازت راضی باشه پسرم. دستش رو بوسیدم و با عشق نگاهش کردم... + مخلصتم عزیز.. خیلی برام دعا کن، خیلی... - مادرا همیشه بچه‌هاشون رو دعا می‌کنن، ان‌شاءالله به حق حضرت‌زهراۜ عاقبت‌بخیر بشی... لبخند محوی زدم.. ~ مادر و پسری خوب با هم خلوت کردیا... با صدای عطیه، به عقب برگشتم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: و سوگند به عشق... که دل، سرزمینی بی‌پایان است(:♥️ کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای ((سروش، روبیکا و...)) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مداف
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" کمی که استراحت کردم، برگشتم سایت... چشمم به داوود افتاد، به سرعت قدم‌هام اضافه کردم و رسیدم بهش! بعد از سلام و احوال‌پرسی مختصری گفتم: دادگاه چی شد؟ نفسی عمیق کشید و جواب داد: اگه تا دو سه روز دیگه به چیز تازه‌ای نرسیدیم و مدرکی واسه بی‌گناهی آقا‌محمد پیدا نکنیم، پرونده رو اَزَمون می‌گیرن و... سرش رو پایین انداخت، نتونست ادامه بده! مشکوک پرسیدم: پرونده رو اَزَمون می‌گیرن و چی؟ آروم سرش رو بالا گرفت، ناراحتی توی چشماش هویدا بود! - محمدو می‌برن بازداشتگاه سازمان! ترس عجیبی به سراغم اومد! خدایا خودت کمک‌مون کن.. با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم: آقا‌محمد... حالش چطوره؟ لبخند تلخی روی لباش نشست.. - به ظاهر خوبه، اما از درون داره خورد میشه! خیلی یهویی یاد بازجویی الکساندر افتادم! + داوود امروز چند شنبه‌ست؟ - دوشنبه... با بهت گفت: نه! + آره! بجمب داوود، باید با آقای‌عبدی هماهنگ کنیم.. سری تکون داد و هر دو رفتیم طرف اتاق‌شون... با حرفی که امیر زد، مثل برق از جام پریدم! + واقعاً؟ - آره دیگه، الان تنها راهی که داریم همینه! نفسم رو پر صدا بیرون دادم. + خیلی‌خب، زود خودمو می‌رسونم... - منتظرتیم، یا‌علی.. + علی‌یارت... تماس رو قطع کردم و سریع حاضر شدم... وارد سایت که شدم، فوری رفتم طرف میز رسول.. همه بچه‌ها به جز فرشید دور میز ایستاده بودن! سلام کردم و جوابم رو دادن.. رو به رسول گفتم: دوربین‌های پارک چی شد؟ - دسترسی بهم دادن، فعلا خبری نیست... سرم رو تکون دادم که داوود گفت: سعید برو اتاق آقای‌عبدی، کارت دارن.. + چیکار؟ شونه‌ای بالا انداخت و جواب داد: نمی‌دونم، برو ببین چیکار دارن... از بچه‌ها دور شدم و رفتم طرف راه‌پله.. جلوی در اتاق ایستادم و ضربه‌ای بهش زدم. صدای آقای‌عبدی به گوشم رسید! - بیا تو سعید... در رو باز کردم و گفتم: سلام آقا، داوود گفت باهام کار دارید.. - آره، بشین. در رو بستم و نشستم که گفتن: می‌خواستم درباره دستگیری کیانی باهات صحبت کنم! منتظر نگاه‌شون کردم و ادامه دادن: مسئولیت این کار با توئه! ابروهام بالا پرید و با تعجب گفتم: من آقا؟ - جز تو کسِ دیگه‌ای تویِ این اتاقه؟! سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم: آخه... می‌ترسم نتونم از پسش بربیام! - اگه یک‌درصد به توانایی‌هات شک داشتم، قطعاً انتخابت نمی‌کردم! حالا که محمد نمی‌تونه باهاتون باشه، باید یه نفر بین بچه‌ها هماهنگی برقرار کنه.. لبخندی زورکی زدم و زیر لب تشکر کردم. چند لحظه بعد گفتم: فقط... ممکنه که اونا هم روش سوار باشن و تامین داشته باشه! البته احتمالش کمه، ولی خب صفر نیست! به نظرتون بهتر نیست فعلا فقط روش سوار باشیم و روابط و قرارهاش رو چک کنیم؟ - حرفت درسته، اما نمی‌تونیم بیشتر از این صبر کنیم! زمان زیادی نداریم و باید هر چه زودتر نفوذی واقعی رو پیدا کنیم! در حال حاضر کیانی تنها کسیِ که می‌تونه حقیقت رو بگه و کمکی به باز شدن گره این ماجرا بکنه! + ولی اگه دروغ بگه چی؟ چشماشون رو محکم روی هم فشردن.. چند ثانیه بعد با آرامش گفتن: آقای‌شهیدی ازش بازجویی می‌کنه، قطعاً اگه دروغ بگه مشخص میشه! آروم زمزمه کردم: ان‌شاءالله... آقای‌عبدی اینبار گفتن: حداقل یک‌ساعت قبل از زمان مورد نظر توی پارک مستقر بشید و موقعیت رو بررسی کنید! الانم برو و با بچه‌ها هماهنگ شو! حواست باشه سعید، این تنها فرصتیه که داریم! به هیچ عنوان نباید از دستش بدیم.. + چشم آقا... بلند شدم و رفتم طرف در که صدام زدن! چرخیدم طرف‌شون.. + جانم؟ - مراقب خودت و بچه‌ها باش! لبخند کم‌رنگی زدم. + چشم، با‌اجازه.. - در پناه خدا... از اتاق بیرون رفتم و با بچه‌ها صحبت کردم. زمان به سرعت گذشت.. ساعت نزدیکای چهار عصر بود که رفتیم اتاق تجهیزات و بعد از برداشتن وسایل، سوار ماشین‌ها و موتورها شدیم و رفتیم طرف موقعیت... سر جاهامون مستقر شدیم.. شاخ و برگ درخت رو کنار زدم و نگاهی به اطراف انداختم... چشمم به امیر خورد! نامحسوس سرم رو تکون دادم و اون هم همین کار رو کرد... دستم رو کنار گوشم گذاشتم و آروم گفتم: رسول صدامو داری؟ - آره، بگو.. + می‌بینی منو؟ بعد از چند لحظه مکث جواب داد: دارَمِت! فعلا خبری از کیانی نیست، وارد پارک نشده! شما مستقر باشید تا بهتون خبر بدم... + باشه.. شروع کردم به قدم زدن و منتظر خبر رسول شدم... حدود یک ساعت بعد صدای رسول توی گوشم پیچید! - بچه‌ها دیدمش! ایستادم و گفتم: کجاست؟ - ضلع شرقی.. رو به روی بوفه ایستاده و داره با تلفن حرف می‌زنه! به آرومی گفتم: حله... خیلی عادی رفتم طرف بوفه، تلفنش رو قطع کرد و گذاشت توی جیبش.. سرش رو به اطراف چرخوند که نگاهم رو ازش دزدیدم! منتظر موندم تا بچه‌ها برسن، کیانی مدام اطراف رو نگاه می‌کرد.. انگار منتظر کسی بود!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" چشمام تار می‌دید و سرم گیج می‌رفت... به زور رانندگی می‌کردم! از توی آینه به محمد، رسول و داوود نگاه کردم که هیچ‌کدوم حالِ خوشی نداشتن. رسول دستش رو گذاشته بود روی دستای بسته‌ی محمد و به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود، حال داوود هم دست‌کمی ازش نداشت! امیرحسین کنار من نشسته بود و سرش رو به شیشه تکیه داده بود.. فرشید و امیر با موتور پشت سرمون میومدن. بالاخره رسیدیم به اون ساختمون لعنتی! ماشین رو گوشه‌ای پارک کردم... مأموری که اونجا بود، جلوتر اومد و نگاهی به توی ماشین انداخت. چشمش به محمد خورد! چند لحظه بعد، اشاره کرد پیاده بشم.. کاری که خواسته بود رو انجام دادم، کمی از ماشین فاصله گرفتیم که گفت: شما اجازه ندارین از این جلوتر بیاین، متهم رو تحویل میدید و همین‌جا منتظر می‌مونید تا جلسه بازجویی تموم بشه! بدجور عصبی شدم... این کی بود که به خودش اجازه می‌داد به فرماندهٔ من بگه متهم؟! با اخم گفتم: نمیشه، مافوق‌مون گفتن تحت هر شرایطی همراهش باشیم! پسره پوزخند صداداری زد و گفت: عه؟ از اون متهم سفارشی‌هاست که نباید از گل بهشون نازک‌تر گفت؟ از اوناست که نباید آب توی دلش تکون بخوره؟! چشمام رو محکم بستم و زیر لب زمزمه کردم: لا‌اله‌الا‌الله.. سربازه دست بر نداشت و این‌بار گفت: هه، معلوم نیست باز کدوم آقازاده‌ایه که گرفتنش تا الکی خودشون رو خوب نشون بدن، بعد با پارتی بازی و پول آزادش کنن برگرده به خلافاش برسه! تو چرا خون خودتو بخاطر اینا کثیف می‌کنی؟ چشمام رو باز کردم و سرم رو بالا گرفتم. توی یه لحظه خون به مغزم نرسید و باعث شد یقه‌ش رو بگیرم توی مشتم و بلندتر از قبل بگم: یک بار دیگه حرف نامربوط بزنی من می‌دونم و تو! مچ دستام رو گرفت و با عصبانیت گفت: یقه‌مو ول کن، تو کی باشی با من این‌طوری حرف بزنی؟ ناخواسته فشار دستم رو بیشتر کردم که همون لحظه دستم از پشت کشیده شد! چرخیدم و با دیدن امیرحسین گفتم: ولم کن امیر! امیرحسین که معلوم بود نگرانِ گفت: سعید کار دست خودت و ما نده، ولش کن... نزدیک‌تر اومد و به آرومی کنار گوشم لب زد: آقا‌محمد شک کرده، نگرانته! رفتیم طرف ماشین، صدای پسره به گوشم رسید که می‌گفت: وقتی گزارشتو دادم می‌فهمی نباید از یه مجرم دفاع کنی! چشمام رو محکم روی هم فشردم و زیرلب استغفار کردم. با اشاره من رسول و آقا‌محمد پیاده شدن.. دستم رو پشت کمر آقا‌محمد گذاشتم و گفتم: بفرمایید آقا... تا یه مسیری همراهش رفتم، اما از یه جایی به بعد نمی‌تونستم جلوتر برم! منتظر ایستادم. حدود یک‌ساعت گذشت که بالاخره جلسه بازجویی تموم شد و برگشتیم سایت... روز بعد⇩ آقای‌عبدی همه رو فرستاده بودن خونه و فقط تیم ما توی سایت بود! چهره‌شون مضطرب بود و کلافه... مدام تلفن می‌زدن. توی اتاق‌شون نشسته بودیم و بهم دیگه نگاه می‌کردیم، هیچ‌کس نمی‌دونست چه خبره! چند دقیقه که گذشت، امیرحسین و آقا‌محمد هم به اومدن! بلند شدیم و باهاشون سلام علیک کردیم. چند لحظه بعد، آقای‌عبدی گفتن: آقای‌باقری، قاضی پرونده محمد... حکم بازداشت محمد رو صادر کردن! رنگ از چهره‌هامون پرید! طبق معمول فقط فرشید بی‌تفاوت بود. با اینکه همه نگران آقا‌محمد بودیم، خودش خیلی آروم بود و اثری از ترس و استرس توی چهره‌اش نبود! داوود با کلافگی گفت: یعنی چی آقا؟ مگه وقت ندادن بهمون؟ - وقت دادن، اما نتیجه بازجویی از کیانی و البته خودِ محمد همه چیز رو تغییر داده! دستور رسیده خودشون مستقیماً به این پرونده رسیدگی کنن... اومدم حرفی بزنم که تلفن آقای‌عبدی زنگ خورد! بعد از اینکه جواب دادن گفتن: شما اینجا باشین، من برمی‌گردم! بعد از رفتن‌شون با نگرانی به آقا‌محمد نگاه کردم.. متوجه نگاهم شد که لبخند تلخی زد و چیزی نگفت... با صدای زنگ تلفن فرشید رشته افکارم پاره شد! از اتاق بیرون رفت تا جواب بده.. حال هیچ‌کس خوب نبود، همه نگران بودیم. می‌ترسیدیم هر لحظه بیان و... حتی فکر کردن بهش آزارم می‌داد! شاید اون لحظه بدترین حال دنیا رو داشتیم... حالِ آقا‌محمد هم بهتر از ما نبود، سرش رو بین دستاش گرفته بود. کمی خودم رو بهش نزدیک‌تر کردم، دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و آروم لب زدم: محمد خوبی؟ نگاهی بهم انداخت و سرش رو تکون داد... میگه خوبه، اما قشنگ معلومه داره از درون خورد میشه! همیشه همینه، حتی اگه بدم باشه میگه خوبه.. چون نمی‌خواد ما دل‌مون آشوب بشه! حاضرِ هر بلایی سر خودش بیاد، اما خار به پای ما نره. حتی اگه لازم باشه بخاطر ماها قید خودشو می‌زنه! داغون میشم وقتی مثل حالا سعی می‌کنه خودش رو آروم و خوب نشون بده، در صورتی که این‌طور نیست! سعید کلافه گفت: آخه یعنی چی؟ مگه هرکی هرکیه؟ محمد نفس عمیقی کشید و جواب داد: هرکی هرکی نیست، ولی جادهٔ زندگی بالا پایین زیاد داره!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" تقه‌ای به در زدم، آقای‌عبدی سرشون رو بلند کردن و با دیدن من گفتن: بیا تو سعید... وارد شدم و بعد از بستن در گفتم: امری داشتین آقا؟ نفس عمیقی کشیدن، دستاشون رو بهم قلاب کردن و روی میز گذاشتن. به صندلی اشاره کردن و گفتن: بشین! آروم نشستم و منتظر نگاه‌شون کردم.. بالاخره لب باز کردن و گفتن: اوضاع پرونده چطوره؟! نفسی گرفتم. + گزارش رو دادم فرشید براتون بیاره... - می‌خوام از زبون خودت بشنوم! کمی جا به جا شدم و نگاهم رو به میز دوختم.. + راستش فعلا پیشرفتِ خاصی نداشتیم، کارشون خیلی تمیز بوده! با تعجب و کمی عصبی لب زدن: یعنی چی؟ یعنی کوچک‌ترین ردی ازشون نیست؟! لبم رو گاز گرفتم و هیچی نگفتم... صدای نفس پر حرص‌شون به گوشم خورد! - اینجوری می‌خوایم پرونده رو ببندیم و بی‌گناهی محمد رو ثابت کنیم؟! + آقا... با تن صدای بالاتری، محکم گفتن: سعید ما باید از اونا هوشیارتر باشیم! اگه نتونیم نفوذی رو پیدا کنیم و دست‌شون رو نشه، فکر می‌کنن هر کی هر کیه و هر کاری بخوان می‌تونن بکنن.. اونم بدون اینکه کسی متوجه بشه و جلوشون بایسته! چشمام رو محکم روی هم فشردم و با صدایی که از ته چاه در می‌اومد، نسبتاً عصبی گفتم: من شرمنده‌ام آقا، ولی تا وقتی خودیا بر علیه‌مون دسیسه‌چینی می‌کنن و میرن طرف غرب...... باقیه حرفم رو با «لا‌اله‌الا‌الله» خوردم و دیگه ادامه ندادم! چند لحظه بعد، با لحنی که آروم‌تر شده بود گفتن: اون روز که محمد رو بردید برای بازجویی، با مأموری که اونجا بود بحث کردی.. درسته؟! سرم رو آروم بالا آوردم، حدس می‌زدم متوجه شده باشن و منتظر بودم تا به روم بیارن! + آقا باور کنید اول اون شروع کرد. چشمش که به محمد افتاد، شروع کرد به حرف ناجور زدن... من اولش هیچی نگفتم، ولی وقتی ادامه داد دیگه نتونستم تحمل کنم! توی چشمام نگاه کردن و گفتن: چون دفعهٔ اول بود و اون سرباز هم مقصر، فقط تذکر دادن! نفسم رو سنگین بیرون دادم که لبخند آرامش‌بخشی زدن و گفتن: سعید‌جان من می‌دونم شماها چقدر به محمد علاقه دارید، اما باید حواس‌تون باشه این علاقه برای خودتون یا محمد دردسر درست نکنه! حق با آقای‌عبدی بود؛ برای تأیید حرف‌شون سر تکون دادم. - برو به کارت برس، مراقب خودت و بچه‌ها باش! چشمی گفتم، بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم... پله‌ها رو پایین رفتم و کنار میز داوود ایستادم.. دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم که چرخید سمتم! لبخندی زدم و گفتم: خسته نباشی آقا‌داوود... لبخند خسته‌ای روی لباش نشست و گفت: سلامت باشی! نفسی عمیق کشیدم و جدی‌تر از قبل پرسیدم: خبر جدیدی نشده؟ نگاهش رو به سیستم داد و چند لحظه بعد، با ناراحتی جواب داد: نه... نیروهای سازمان و بچه‌های سایبری هم همه‌جوره دارن تلاش می‌کنن، ولی فعلا هیچ ردی ازشون پیدا نکردیم! یعنی اصلا ردی از خودشون به جا نذاشتن، انگار که هیچ‌وقت مرتکب چنین جرمی نشدن! نفسم رو پر صدا بیرون دادم و داوود گفت: ولی هر کی هست، دسترسی‌های خیلی خوبی داشته! چینی به پیشونیم دادم و این‌بار پرسیدم: چطور؟! نگاهی به اطراف انداخت و سرش رو جلوتر آورد... خیلی آروم گفت: اطلاعات سری و محرمانه زیادی از نیروگاه اتمی بوشهر و شرکت‌های نفتی ایران در دسترسش بوده! بعضی از اطلاعاتی که در اختیارش قرار داشته، انقدر حساسه که حتی ما هم اجازه نداریم بهشون دسترسی داشته باشیم! ابروهام بالا پرید و متعجب لب زدم: واقعاً؟ سر تکون داد.. نگاهی به اتاق آقای‌عبدی انداخت و بعد رو به من گفت: از وقتی آقا‌محمد رو بردن، آقای‌عبدی خیلی بهم ریختن... مدام سفارش می‌کنن حواس‌مون رو جمع کنیم، اما امروز اصلا از اتاق‌شون بیرون نیومدن! آهی کشیدم و گفتم: محمد واسه آقای‌عبدی حکم پسرش رو داره و خیلی دوسش دارن... درست عینِ ما که محمد رو مثلِ برادرمون می‌دونیم! چند لحظه بعد، انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت: راستی سعید تو از رسول خبر داری؟ امروز نیومده سایت، تلفنشم خاموشه.. نگرانشم! + اتفاقاً می‌خواستم سراغش رو از تو بگیرم. زیرلب ای بابایی گفت و به صندلیش تکیه داد... برای اینکه آروم بشه، ضربهٔ آرومی به شونه‌اش زدم و گفتم: حالا نگران نباش، شاید شارژش تموم شده! هر جا باشه، پیداش میشه.. نشستیم روی صندلی‌ها که پرسید: باهات کاری که نداشتن؟ + نه، یعنی... یه جورایی آقای‌عبدی نذاشتن، فقط یه سری سوال پرسیدن و بعدم رفتن. با چشم و ابرو به دوربین و شنودها اشاره کرد و گفت: خب خداروشکر... چند لحظه بعد، با صدای گرفته‌ام گفتم: آقامحمد چیکار کنیم؟ دارم دق می‌کنم، دارم جون میدم وقتی اینجا و اینطوری می‌بینم‌تون! لبخندی محو زد. - دور از جونت، می‌خوای بهت بگم چیکار کنی؟ دستی به چشمای خیسم کشیدم و گفتم: بله آقا، از جون و دل مایه می‌ذارم!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" بالاخره سکوت رو شکست و گفت: یادم نمیاد ازت خواسته باشم به خاطر من به رفاقتت پشت‌پا بزنی و دست روی رفیقت بلند کنی آقا‌رسول! سرم رو بالا گرفتم و شرمسار گفتم: آقا لطفاً بذارید توضیح بدم... پرید وسط حرفم و گفت: هر چی لازم بود بگی رو گفتی! الان مثلاً دست روش بلند کردی همه‌چیز درست شد؟ دیگه به من شک نداره؟ سرم دوباره پایین رفت و نفسم رو آهسته بیرون فرستادم.. + من اصلاً نمی‌خواستم اینجوری بشه، ولی باور کنید اول فرشید شروع کرد آقا! خودتون می‌دونید وقتی پای احترام بیاد وسط نمی‌تونم ساکت بشینم، فرشید دقیقاً پا گذاشت روی خط قرمزم... لحنش کمی آروم‌تر شد. - حالا... بقیه چطورن؟ داوود، سعید، امیر؟ لبخندی محو روی لبام نشست... + شکر، همه خوبیم... فقط جای شما خالیه! با یادآوری ماجرای آقا‌جواد ناخواسته اخم کردم.. + از آقای‌عبدی توقع نداشتم واسه شما جانشین بذارن! دستشو تکیه‌گاه کرد و نشست... سرش رو به دیوار تکیه داد و نفس عمیقی کشید.. - توقع که نداشتی معطل من بمونن؟ نگاهم بالا اومد و با دلخوری گفتم: یعنی چی آقا؟ یعنی واقعاً نمی‌شد صبر کنن تا مشکل شما حل بشه؟ لبخند کم‌رنگی زد و جواب داد: حتماً نمی‌شده دیگه استاد! مکثی کرد و با همون لبخند ادامه داد: حالا کی هست این آقای‌جانشین که شما رو انقدر بهم ریخته؟ ژست خاصی گرفتم و گفتم: جناب آقای جواد کرمی! ابروهاش بالا پرید و متعجب گفت: جواد؟ سری تکون دادم، همچنان متعجب گفت: جواد که بجنورد خدمت می‌کرد.. - بله، ولی منتقل شده تهران... با تکون دادن سرش حرفم رو تأیید کرد و بعد گفت: فقط رسول... + جانم؟ - یه وقت به خاطر من یا از سر لج‌ولجبازی با این بنده‌خدا بدرفتاری نکنید، اونم مثل من! همون‌طور که احترام منو نگه می‌دارین، به جوادم احترام بذارید... همون‌طور که به من میگید داداش، جوادم مثل برادرتون بدونید! باشه رسول؟ شاید یه ذره دیر شده بود واسه گفتن این حرفا، چون چندباری به عمد یا به قول محمد از سر لج‌ولجبازی، یا شایدم غیر عمد و ناخواسته اتفاقاتی افتاده بود که توصیه‌های الانِ محمد رو زیر پا می‌ذاشت! ولی آقا‌جواد اصلا کینه‌ای نبود، حتی به گوشه و کنایه‌های داوود هم واکنشی نشون نمی‌داد و آدم خوش برخوردی بود... - رسول با تواَم! با صدای محمد به خودم اومدم و نگاهش کردم که گفت: فهمیدی چی گفتم رسول؟ سر تکون دادم و لب زدم: چشم! نگاهم به سرمش افتاد که در حال تموم شدن بود... خواستم برم بیرون و دکتر رو صدا کنم که خودش اومد و سرم رو از دستش جدا کرد... ~ آقا‌محمد، جلو رفیقت دارم میگم! اگه بازم بخوای اعتصاب غذا کنی و بی‌اهمیت از کنار بیماریت رد بشی، قول نمیدم پات به بیمارستان باز نشه! وقتی دیدم محمد چیزی نمیگه، جلو پاش زانو زدم و آروم گفتم: بهم قول بده مراقب خودت باشی.. لبخند زد و دست روی چشمش گذاشت... - چــشــم آقا‌رسول! نفس راحتی کشیدم، سرباز اومد توی اتاق و گفت: مشکلی ندارن؟ دکتر جواب داد: نه، فقط تأکید می‌کنم! مراقب خورد و خوراک و داروهاش باشید.. سرباز سر تکون داد و رو به آقا‌محمد گفت: بفرمایید لطفاً... بلند شد و منم ایستادم، آروم بغلش کردم و گفتم: دیگه سفارش نکنما! آروم اما با حرص گفت: باشه دیگه رسول، تو هم مراقب خودت و بچه‌ها باش! الانم ازم جدا شو، زشته مثل بچه‌ها چسبیدی به من مردگنده! متعجب و دلخور ازش جدا شدم که خندید و گفت: شوخی کردم استاد.. لبخند زدم و بعد از خداحافظی همراه سربازه رفت، با دکتر صحبت کردم و ازش خواستم بیشتر و جدی‌تر از قبل مراقب محمد باشه... بعد از اینکه خیالم راحت شد، زدم بیرون و رفتم خونه... سه روز بعد⇩ توی این چند روز همه تمام تلاش‌مون رو کردیم تا بلکه یه سرنخی پیدا کنیم که به اثبات بی‌گناهی آقا‌محمد کمک کنه، اما هر چقدر بیشتر می‌گشتیم، کمتر پیدا می‌کردیم و بیشتر گیج می‌شدیم! با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم، شماره ناشناس بود! تماس رو وصل کردم و گفتم: بفرمایید؟ - سلام... صدای یه خانم بود! چینی به پیشونیم دادم و پرسیدم: سلام، شما؟ - ببخشید، شما آقای‌شهریاری هستین؟ + بله، بفرمایید؟ - من همسر محمد هستم! لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم: خوب هستین؟ ببخشید نشناختم... - ممنونم، خداببخشه... مکثی کردن و بعد نگران پرسیدن: آقای‌شهریاری حالِ محمد خوبه؟ + بله محمد صحیح و سالمه، حواس‌مون بهش هست... خیال‌تون راحت باشه! - ممنونم ازتون، توروخدا حواس‌تون به داروهاش باشه! سروقت بخوره... + چشم خانم، امری ندارین؟ - راستش می‌خواستم به محمد یه خبر بدین... + بله حتماً، چه خبری؟ - اگه زحمتی نیست، به محمد بگین زهرا مرخص شده و الانم حالش خوبه... لبخند عمیقی روی لبم نشست.. + به‌به، به سلامتی! ان‌شاءالله قدمش پر خیر و برکت باشه... چشم حتما بهش میگم. - خیلی ممنونم، مزاحم نمیشم...
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" - گزارش آماده‌ست؟ بدون اینکه چشم از مانیتور بردارم لب زدم: بله! دادم امیر براتون بیاره.. - خوبه، ممنون.. جوابی ندادم، حس کردم از میزم فاصله گرفت... نامحسوس چرخیدم عقب و با دیدنش که می‌رفت سمت میز خانم‌امینی ناخودآگاه اخم کردم.. بلند شدم برم سمت‌شون که دستی از پشت روی شونه‌ام نشست، چرخیدم عقب و با رسول مواجه شدم! نگاه گذرایی به میز خانم‌امینی انداخت و رو به من آروم لب زد: دوباره شروع نکن داوود، به این زودی یادت رفت چی گفتم؟! چشمامو محکم روی هم فشردم و زیرلب استغفار کردم.. نشستم روی صندلی که آروم‌تر از قبل، با لحن مهربون‌تری ادامه داد: مطمئن باش اگه قسمت هم باشید، حتی اگه آسمون به زمین برسه، بازم بهم می‌رسید و هیچ‌کس و هیچ‌چیز هم نمی‌تونه بین‌تون فاصله بندازه! سر بلند کردم و نگاهم رو به چشماش دادم، با لبخند سری تکون داد و رفت طرف میز خودش... نگاه دیگه‌ای به آدرس انداختم... «جواهر سازی یوسف» یه بار دیگه مکالمه‌ام با آقا محمد رو مرور کردم.. «برای حرفی که می‌خواست بزنه شک داشت، اما بالاخره دلشو به دریا زد و گفت: سعید ازت می‌خوام دوتا امانتی کوچولو رو برسونی دستِ همسرم! یه گردنبند و یه سنجاق‌سینه.. با تکون دادن سرم حرفش رو تأیید کردم و گفتم: چشم، حتماً! بعد از اینکه آدرسو داد گفت: صاحب مغازه آقای یوسف صالحیِ، بهش میگن عمو یوسف! یه مرد حدوداً شصت ساله‌ست، بهش بگو از طرف محمد اومدم، پسر حاج‌مصطفی! اینو که بگی، می‌شناستت... می‌فهمه از طرف من اومدی!» نگاهی به سمت چپم انداختم، خودش بود! دور زدم و کنار مغازه پارک کردم... پیاده شدم و رفتم طرف در ورودی، تقه‌ای به در زدم و بازش کردم.. قدمی به داخل برداشتم و آروم لب زدم: کسی هست؟ چند لحظه که گذشت، صدایی به گوشم رسید! - فرمایش؟ چرخیدم سمت ویترین، مردی عینکی و حدوداً شصت‌ساله با جعبه‌ای توی دستش پشت ویترین ایستاده بود! جلوتر رفتم و با لبخند سلام کردم، با مهربونی جوابم رو داد و گفت: بفرما جوون... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: من از طرف محمد اومدم، پسر حاج‌مصطفی! مثل اینکه دوتا امانتی کوچولو دست‌تون داره، یه سنجاق‌سینه و یه گردنبند... از من خواست بیام و ازتون تحویل‌شون بگیرم. لبخند زد و سر تکون داد... - آره، درسته... ولی تا جایی که یادمه گفت خودش میاد سراغ‌شون! مکثی کردم و بعد گفتم: خودش سرش شلوغ بود، از من خواست بیام.. نفسی گرفت و گفت: خیلی‌خب، چند دقیقه صبر کن الان برمی‌گردم! سری تکون دادم و منتظر شدم، جعبه‌ای که دستش بود رو توی ویترین گذاشت و رفت توی اتاقک گوشه مغازه.. چند لحظه بعد، با دوتا جعبه کوچیک و یه کیسه زیبا برگشت، جعبه‌ها رو با احتیاط توی کیسه جا داد و اون رو روی ویترین گذاشت و گفت: خدمت شما! لبخند پررنگی زدم و جواب دادم: دست شما درد نکنه، هزینه‌اش... نذاشت ادامه بدم و گفت: محمد خوش‌حساب‌تر از ایناست آقایِ... منتظر نگاهم کرد که گفتم: سعید هستم! با لبخندی حرفشو ادامه داد: بله، آقا‌سعید.. فقط بهش بگو اگه تونست یه سر به ما بزنه، دل‌مون براش تنگ شده... جعبه‌ها رو برداشتم و لب زدم: چشم، حتماً بهش میگم.. اگه امری نیست، دیگه رفع زحمت کنم! - رحمتی، سلام منو به محمد برسون. + بزرگی‌تون رو می‌رسونم، با اجازه... سر تکون داد و زدم بیرون... سوار ماشین شدم و کیسه رو روی داشبورد گذاشتم... گوشیم رو برداشتم و شماره خونه آقا‌محمدو گرفتم.. ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" با پشت دست عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و رو به مهسا گفتم: دکتر گفت مریض اتاق ۱۱۹ مسکن لازمه! سری تکون داد.. - نگران نباش، همون موقع انجامش دادم! لبخند خسته‌ای زدم و چرخیدم طرف دختر کوچولویی که روی تخت خوابیده بود.. رو کردم به مادرش و آروم گفتم: نگران نباشید، یه سرماخوردگی ساده‌ست. دکتر گفتن بعد از تموم شدن سرمش، مرخصه و می‌تونید ببریدش خونه! نگرانیش کمتر شد و نفس راحتی کشید. ~ خدا خیرتون بده، ممنونم.. همراه مهسا از اتاق بیرون اومدیم، هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که یهو چشمام سیاهی رفت، دستم رو به دیوار تکیه دادم تا مانع افتادنم بشم! مهسا دستمو گرفت و با استرس گفت: نرگس... نرگس خوبی؟ آروم سر تکون دادم و گفتم: خوبم چیزی نیست، یکم ضعف کردم! با ناراحتی لب زد: آخه رفیقِ من، چرا مدام شیفت اضافه می‌گیری؟ یه ذره به فکر خودت باش خب! لبخند زدم و دست روی شونه‌اش گذاشتم. + اینجا که هستم، سرم گرمه، فکر و خیال کمتر میاد سراغم و راحت‌ترم! نفس پر حرصی کشید. - من که هر چی بگم تو باز یه چیزی میگی! حداقل الان برو یه ذره استراحت کن... من هستم، نگران نباش.. چون واقعاً خسته بودم، قبول کردم و رفتم طرف اتاق استراحت! به دلم افتاده بود امروز سعید میاد خونه، امیدوار بودم حسم درست باشه.. کمی که استراحت کردم، برگشتم اورژانس و وقتی شیفتم تموم شد، به امید دیدن سعید برگشتم خونه... توی راه برگشت به خونه بودم، ذهنم خیلی بهم ریخته بود. دلم می‌خواست یه دل سیر بخوابم! بالاخره بعد از نیم‌ساعت رانندگی رسیدم، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.. کلید انداختم و در رو باز کردم، عطر گل‌های نرگس و سبزی‌های باغچهٔ کوچک‌مون مشامم رو پر کرد! لبخند عمیقی زدم و بعد از ورود به حیاط در رو بستم، چقدر دلم واسه نرگس تنگ شده بود! فوری پله‌ها رو بالا رفتم و درِ پذیرایی رو باز کردم، بلند و با انرژی گفتم: نرگس‌بانو، من اومدم! صدایی نیومد، پس حتماً بیمارستان شیفت بود... لبخندم خیلی زود محو شد، چقدر خونه سوت و کور بود بدونِ نرگس! آهی کشیدم و همون‌طور که کتم رو درمی‌آوردم، پا کج کردم طرف آشپزخونه. کتم رو روی صندلی انداختم و در یخچال رو باز کردم. با دیدن قابلمه غذا، دلم ضعف رفت... غذای مورد علاقه‌ام، لوبیاپلو! حس کردم صدایی از حیاط اومد، رفتم طرف پنجره و پرده رو کنار زدم. نرگس بود! با خوشحالی پرده رو رها کردم و رفتم طرف در و همین که بازش کردم با نرگس رو به رو شدم.. اَبروهاش بالا پرید و شوکه شد، اما زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنم از شوک درومد و خندید. با محبت نگاهش کردم و لبخند به لب گفتم: سلام نرگس‌خانم! اومد داخل و با ذوق جواب داد: علیک‌سلام آقا‌سعید، چه عجب! خوش اومدی... ریز خندیدم و بعد از بستن در، رفتم طرفش و گفتم: قربانِ شما، ببخشید بابت تأخیر نرگس‌بانو! لطفاً بنده رو عفو بفرمایید. خنده‌ای کرد و گفت: با کمال میل! خنده‌ام رو به لبخندی خلاصه کردم. + تا تو لباساتو عوض کنی، منم لوبیاپلویِ خوشمزه رو گرم می‌کنم که باهم بخوریم! دیس رو روی میز گذاشتم و با صدای نسبتاً بلند گفتم: نرگس‌جان، بیا دیگه یخ کرد! چند لحظه که گذشت، از اتاق بیرون اومد. لبخندی به روش زدم و وارد آشپزخونه شد، صندلی رو عقب کشیدم و بعد از تشکر کوتاهی نشست.. خودمم رو به روش نشستم که گفت: اتفاقاً امروز همش به یادت بودم، یه حسی بهم می‌گفت میای خونه... لقمه توی دهنم رو قورت دادم و گفتم: یعنی خوشم میاد همیشه حست درست از آب درمیاد! خندید و چیزی نگفت، چند لحظه بعد لب زدم: عه، اصل‌کاریا رو یادم رفت! سرشو بلند کرد و سردرگم بهم چشم دوخت، با سر به جایِ خالیه روی میز اشاره کردم.. + دوغ و سبزی خوردن دیگه... اومدم بلند بشم که گفت: تو بشین خودم میارم. همین که بلند شد چشماشو بست! دستشو به سرش گرفت و دست دیگشو به میز تکیه داد، با نگرانی ایستادم که یهو بی‌حال افتاد کنار صندلی... سریع کنارش زانو زدم و کمک کردم بشینه و تکیه بده، به سرعت آب‌قند درست کردم و دادم دستش... چند جرعه که خورد، با شتاب و اضطراب پرسیدم: چی شد یهو؟ خوبی؟ سر تکون داد و گفت: آره، چیزی نیست.. فقط یه لحظه سرم گیج رفت همین! لیوانو به طرفم گرفت، ازش گرفتم و اخم کم‌رنگی کردم. + باز من دو روز نبودم، چشمم رو دور دیدی شیفت اضافه گرفتی آره؟! سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت، نفس عمیقی کشیدم.. + شما قرار بود توی نبودِ من، حسابی مراقب خودت باشی! مگه نه؟ آروم سرش رو بلند کرد و با لحن مظلومی گفت: ببخشید خب، آخه خونه که می‌مونم، بیشتر فکر و خیال می‌کنم. بیمارستان که هستم حالم بهتره.. لبخند محوی به روش زدم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" محمد و کیوان رو بردن اتاق‌عمل، پشت در روی صندلی نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم. اولین‌بار بود که صدای هق‌هق فرشید رو هر چند آروم می‌شنیدم. سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به در اتاق‌عمل دوختم. باز هم استرس، باز هم ترس از دست دادنِ فرمانده... رفیق... برادر! هر لحظه خاطرات‌مون جلوی چشمام بود و حالِ دلم خراب‌تر از خراب! حالا دیگه تقریباً یک‌ساعتی می‌شد منتظر بودیم. داوود مدام طول و عرض راهرو رو طی می‌کرد، سعید سرِ فرشید رو به شونه‌اش تکیه داده بود و سعی داشت با حرف‌هاش آرومش کنه... سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم. تسبیحی که چندسال پیش محمد از مشهد برام آورده بود، طبق معمول همراهم بود. از جیبم درش آوردم و مشغول ذکر گفتن شدم... صداش لرزون بود و ضعیف... - سعید.. سعید اگه زبونم لال... نتونست ادامه بده، چشمامو محکم روی هم فشردم. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: هیچ‌وقت نمی‌تونم خودمو ببخشم، خیلی باهاش بد کردم. دقیقاً وقتی باید کنارش می‌موندم تنهاش گذاشتم! مکثی کرد و آروم‌تر گفت: من خیلی بی‌معرفت و نامردم سعید، نه؟ با تأمل لب زدم: حالش خوب میشه، مطمئنم! تو هم نه نامردی نه بی‌معرفت، فقط اشتباه کردی. سرش رو از روی شونه‌ام برداشت و گفت: اشتباه... یه اشتباه احمقانه و خیلی بزرگ! بلند شد و از سالن بیرون رفت، دستم رو به دیوار گرفتم و بلند شدم. اومدم برم دنبالش که در اتاق‌عمل باز شد و پرستاری بیرون اومد. داوود و رسول رفتن سمتش، من زودتر نزدیکش رسیدم و گفتم: چی شد؟ ~ اون آقایی که دستش گلوله خورده بود حالش خوبه، چند دقیقه دیگه هم میارنش بیرون.. سر تکون دادم و قبل از من رسول پرسید: اونی که چاقو خورده چی؟ حالش خوبه؟ چند لحظه مکث کرد و بعد جواب داد: زخمش عمیقه و عملش هنوز تموم نشده، ببخشید من باید برم! از کنارمون رد شد و رفت... نگاهی به رسول و داوود انداختم که ماتم‌زده به من نگاه می‌کردن، به سختی لبخند زدم و برای آروم شدن‌شون گفتم: خب طول می‌کشه دیگه، نگران نباشید. حرفام از ته دل نبود، شاید برای همین بود که خیلی تأثیری روی بچه‌ها هم نذاشت... چند لحظه که گذشت، کیوان رو بیرون آوردن.. با سایت تماس گرفتم و گفتم یه نفر از بچه‌ها رو برای مراقبت از کیوان بفرستن بیمارستان... بعدم به زور داوود رو همراه کیوان فرستادم که تا رسیدن نیرومون مراقبش باشه. رفتم توی محوطه بیمارستان، چشم چرخوندم تا فرشید رو ببینم. روی نیمکت نشسته بود و سرش رو بهش تکیه داده بود. دستی لای موهام کشیدم و پاکج کردم طرفش... چشم از در اتاق‌عمل برداشتم و نگاهی به ساعتم انداختم، ده دقیقه‌ای از بیرون اومدن کیوان گذشته بود. دیگه کم‌کم داشتیم نگران می‌شدیم که تخت محمد از اتاق‌عمل بیرون اومد! سریع خودمون رو رسوندیم بهش، رنگ به رو نداشت... دکتر هم اومد بیرون و سعید رو به ما گفت: شما باهاش برید، من می‌مونم راجع‌به وضعیتش با دکتر حرف می‌زنم! از خدا خواسته قبول کردیم، دستمو روی میله تخت محکم کردم و راه افتادیم... برای چندمین‌بار شمارهٔ آقا‌سعید رو گرفتم و باز هم صدای تکراری اپراتور توی گوشم پیچید! - دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد، لطفاً بعداً تماس حاصل فرمایید. ناامید گوشی رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم. قرار بود اگه نگران محمد شدم تماس بگیرم و از حالش باخبر بشم، ولی حالا... چشمامو محکم روی هم فشردم و سعی کردم افکار منفی رو از خودم دور کنم. «محمدِ من حالش خوبه، سالم و سلامت برمی‌گرده پیش‌مون و دوباره همه‌چیز مثل قبل میشه، با همدیگه زهرا رو بزرگ می‌کنیم و...» تلاشم رو می‌کردم با این حرفا خودم رو آروم کنم. با صدای گریهٔ زهرا به خودم اومدم و همون‌طور که به طرف گهواره‌اش می‌رفتم لب زدم: اومدم مامانی... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" بالاخره بعد از حدود چهل‌دقیقه رسیدیم، به محض ورودم به بازداشتگاه امیرحسین سریع اومد طرفم و بعد از سلامِ کوتاهی با احتیاط بغلم کرد. - ببخشید آقا، بخدا تا همین دیروز درگیر کارای عمل مادرم بودم. دستمو روی کمرش کشیدم و گفتم: الان حال‌شون خوبه؟ ازم جدا شد و سر به زیر جواب داد: بله، تا چند روز دیگه مرخص میشه. + خب خداروشکر! ان‌شاءالله همیشه سایه‌شون بالا سرت باشه. سرش رو بلند کرد و با قدردانی نگاهم کرد. - ممنون آقا، اگه کمک‌های شما نبود... سریع حرفش رو قطع کردم و لحنم رو جدی. + قبلاً هم بهت گفتم، اگه کمکی بهت کردم وظیفه‌ام بوده و بس! روشنه؟ لبخند زد و گفت: چشم، هر چی شما بگید. رفتیم طرف سلول، امیرحسین در رو باز کرد و بعد از داخل شدنم همون‌طور خجالت زده با ببخشیدی در رو بست و قفل کرد. نفس عمیقی کشیدم و همون‌طور که به طرف تخت می‌رفتم آروم کاپشنم رو درآوردم. به پهلو روی تخت دراز کشیدم، کاپشن رو روی خودم کشیدم و چشمامو بستم. اثر داروها هنوز از بین نرفته بود که خیلی زود به خواب رفتم... یک هفته بعد تمام مدارک بررسی شده بود و نتیجه‌گیری های لازم هم انجام شده بود. با اعترافات کیوان که شامل استفاده از ماسک سیلیکونی و جا زدن خودش به جای آقا‌محمد، جاسوسی، ارسال اطلاعات مهم و محرمانه به خارج از کشور و... می‌شد کارا زودتر پیش رفت. خوشبختانه یه سری مدارک که نشون می‌داد چه جرم‌هایی مرتکب شده رو روی یه فلش ذخیره کرده بود. از جمله چت‌هاش با کیانی و فایل‌های صوتی از قرار ملاقات‌هاشون.. همهٔ این‌ها در کنار هم برای اثبات گناهکار بودنش کافی بود. امروز جلسهٔ آخر دادگاه بود و اعلام رأی، انگار واقعاً دیگه چیزی تا تموم شدن این کابوس نمونده بود! نشستم روی صندلی، نگاهم به کیوان افتاد. با شرمندگی سرش رو پایین انداخت. لبخندی تلخ زدم و نگاهم رو ازش گرفتم، با صدای دادیار حواسم به صحبت‌هاش جمع شد. - طبق بررسی‌های انجام شده و مدارک موجود، جناب آقای محمد حسنی بی‌گناه بوده، و همه‌ی پست و سمت‌های ایشان به اون باز خواهد گشت! لبخند عمیقی روی لبم نشست و از ته دلم خداروشکر کردم، حال بچه‌ها شاید حتی از منم بهتر بود! دادیار ادامه داد: آقای کیوان معادی به جرم جاسوسی و همکاری با متهم ردیف اول پرونده امنیتی و همچنین ارسال اطلاعات مهم و فوق سری برای سرویس‌های جاسوسی بیگانه، به حبس ابد محکوم خواهد شد! حکم نهایی بوده و قابل اعتراض نیست. ختم جلسه... نفس عمیقی کشیدم، دستامو توی هم قفل کردم و خم شدم سمت پایین.. باورم نمی‌شد همه چیز تموم شده باشه! - آقا‌محمد؟ با صدای پر ذوق داوود به خودم اومدم، سرم رو بلند کردم و لبخندی به روش زدم. با اومدن آقای‌عبدی به احترام‌شون ایستادم و همدیگه رو بغل کردیم. آروم کنار گوشم لب زدن: گر نگهدار من آن است که من می‌دانم... لبخند زدم و با بغض، هم‌زمان باهاشون ادامه دادم: شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: می‌شود سخت‌ترین مسأله آسان باشد🌝📜! پشت ِ هر کوچهٔ بن‌بست، خیابان باشد(:🪐✨ منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" تموم شد... اون چیزی که ازش می‌ترسیدم، بالاخره اتفاق افتاد! حالا می‌تونستم دلیل نگرانی و آشفتگیم رو بفهمَم. هدیه‌زهرا توی بغلم جیغ می‌کشید، اما من مات به محمدم نگاه می‌کردم که دیگه نفس نمی‌کشید! خونی که روی لباسِ سورمه‌ای رنگش جاری شده بود، چشم‌های بسته‌اش... خدایا یعنی واقعاً دیگه نمی‌تونستم این چشم‌ها رو ببینم؟ نکنه کابوس بود؟ نه، بیدار بودم. بیداری‌ای که از هر کابوسی برام ترسناک‌تر بود! آخه چرا الان؟ چرا شب تولدش؟ تازه متوجه آدم‌هایی شدم که ترسیده و شاید نگران دور ماشین جمع شده بودن. هیچ درکی به اطرافم نداشتم! در سمت من باز شد و صدای زنونه‌ای توی گوشم پیچید. ~ خانم؟ خانم خودت خوبی؟ بچه‌ات سالمه؟ نگاهم رو از بدن خونین محمد گرفتم و به اون زن خیره شدم. مگه خوب بودن من مهم بود وقتی تمام زندگیم رو جلوی چشمام پرپر کردن؟ نفسم به سختی بالا میومد! اصلا متوجه گذر زمان نشدم، صدای آژیر آمبولانس و هق‌هق‌های مردونه‌ای باعث شد به خودم بیام. گوشهٔ خیابون، کنار جدول نشسته بودم و هدیه‌زهرا آروم توی بغلم خوابیده بود. چشمم به آقارسول افتاد که داشتن نزدیک می‌شدن، اشکاشون رو پاک کردن و با فاصله کنارم نشستن. صداشون خیلی گرفته بود! - اون نامردا یکم جلوتر تصادف کردن، منتقل‌شون کردن بیمارستان.. یکی‌شون مُرده، اون یکی هم فعلا بی‌هوشه... ادامه ندادن، لرزش صداشون بیشتر شد. - محمدم بردن! هق‌هق گریه‌شون توی گوشم پیچید، چشمام رو محکم بستم. لحظه به لحظهٔ اتفاقی که افتاد اومد جلوی چشمام! صورتم خیس بود، هدیه‌زهرا رو سپردم به آقارسول و بی‌حرف بلند شدم. ناخودآگاه می‌رفتم سمت ماشین، آخرین جایی که محمدم نفس کشیده بود. یه لحظه سرم گیج و چشمام سیاهی رفت، دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد... یا‌حسینی گفتم و بلند شدم، قبل از من خانمی بهشون نزدیک شد. ترسیدم از اونا باشه و بخواد به عطیه‌خانم آسیب بزنه، سریع رفتم جلو که تازه متوجه شدم از تکنیسین‌هاست! سر بلند کرد و گفت: فشارش افتاده، چیزی نیست! بردن‌شون توی آمبولانس و بهشون سرم وصل کردن. نگاهی به هدیه‌زهرا انداختم که بی‌خبر از اتفاقاتِ اطرافش غرق خواب بود، بغضم رو به هر سختی که بود قورت دادم و از آمبولانس فاصله گرفتم. یعنی باز بی‌برادر شدم؟ آقاجون، من به فدای پیکر ارباًاربات... چی کشیدی وقتی عباست رو ازت گرفتن؟ ~ ر..رسول؟ با صدای گرفتهٔ داوود چرخیدم عقب، فرشید و سعید هم پشت سرش بودن! حتماً وقتی آشفته از سایت زده بودم بیرون اومده بودن دنبالم... داوود ناباور قدمی جلو گذاشت، انگار تازه متوجه هدیه‌زهرا شد. به وضوح حس کردم رنگش پرید! ~ م‍..محمد... محمد کجاست؟ عطیه‌خانم... اشکام دوباره جاری شدن و ناخودآگاه فریاد زدم: محمد رفتتتتت، برای همیشههههههه! دستم رو به سرم گرفتم و قدمی عقب رفتم، تندتند سرم رو به چپ و راست تکون می‌دادم. این امکان نداشت! یعنی چی که محمد رفته بود؟ همین چندساعت پیش تلفنی باهاش حرف زدم و برای فردا قرار تمرین توی باشگاه سایت رو گذاشتم! مگه می‌شد زده باشه زیر قرارمون؟ نگاه پر بهت و ترسیده‌ام رو به فرشید دوختم که بی‌حرکت ایستاده بود، خیره به هدیه‌زهرا که توی بغل رسول بود نگاه می‌کرد و بی‌صدا اشک می‌ریخت. با پاهایی لرزون جلو رفتم و بچه رو از رسول گرفتم، نگاهم توی صورتش می‌چرخید و چهرهٔ محمد جلوی چشمام بود. گناه این بچه چی بود که هنوز دوسالش نشده پدرش رو از دست داده بود؟ چرا دنیا انقدر بی‌رحم بود؟ اصلا چرا محمد؟ چون خوب بود؟ چرا آدم‌های خوب زود می‌رفتن؟ دستی به صورت خیسم کشیدم، نگاهم به صورت هدیه‌زهرا بود که آروم چشماش رو باز کرد... و چقدر این چشم‌های معصوم منو یاد قهرمان زندگی این دخترکوچولو می‌انداخت! چندروزبعد↯ زمان اون‌قدر تند گذشت که انگار همین چندساعت پیش بود که محمد آسمونی شد! اما امروز روز خاکسپاری برادرمون بود. خاکسپاری... خاکسپاری محمد... کی فکرش رو می‌کرد محمدی که روی پاهاش بند نبود حالا آروم خوابیده باشه، اونم برای همیشه! با کف دستام چشمای خیسم رو پاک کردم و نگاهم رو به پیراهن مشکیم دوختم. حتی تصورش رو هم نمی‌کردم یه روز سیاهِ محمد رو بپوشم. از وقتی به یاد داشتم، بزرگ‌ترین ترس زندگیم از دست دادن عزیزام بود. پس راسته که میگن از هر چی بترسی سرت میاد! چیزی که باعث می‌شد کمی از داغ دلم کم بشه، این بود که تونستیم از طریق تلفن یکی از اون موتوری‌ها رد قاتلش رو بزنیم و دستگیرش کنیم. مطمئناً اون نامرد خیلی زود به سزای عملش می‌رسید!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌اول #آرش (محمدِ‌سابق🥲) چشمام رو بسته بودن و نمی‌دونستم کجا می‌برنم، مطم
" پینہ‌؎گناھ ! " نگاهم رو بین بچه‌ها چرخوندم و روی رسول که کنارم نشسته بود متوقف شدم. عمیقاً غرق فکر بود و فقط داشت با غذاش بازی می‌کرد. + رسول؟ متوجه‌ی صدا زدنم نشد، با آرنجم آروم ضربه‌ای به بازوش زدم که بالاخره به خودش اومد! دستش رو از زیر چونه‌اش برداشت و سرش رو چرخوند طرفم.. - بله؟ + تو فکری! هیچی هم نخوردی. چی شده؟ لبخند تلخی روی لب‌هاش نشست. - یعنی می‌خوای بگی نمی‌دونی چی شده؟ فرشید بی‌حوصله قاشقش رو توی بشقاب رها کرد و عصبی و حرصی لب زد: رسول خودت رو جمع کن! الان بخاطر اون لعنتیِ خیانت‌کار زانوی‌غم بغل گرفتی که چی بشه؟ مگه اون وقتی داشت جاسوسی می‌کرد به فکر ما بود که تو الان براش غمبرک زدی؟ یکم منطقی باش! سه‌سال تمام به ریش ما خندیده، بعد تو براش ناراحتی؟ + فرشید! بالاخره نگاهش روی صورت و اخم بین اَبروهام اومد، فهمید کم‌کم صداش بالا رفته و بچه‌های دیگه هم متوجه شدن که با کلافگی دستی به صورتش کشید. رسول برعکس فرشید خیلی آروم گفت: اون لعنتیِ خیانت‌کار هر کاری هم کرده باشه، بازم رفیقمه، برادرمه! من نمی‌تونم مثل تو چشمام رو روی همه‌چیز ببندم آقافرشید، نمی‌تونم همه‌چیز رو فراموش کنم! درضمن، سه‌سال نه و یک‌سال و نیم! نصف دیگه‌اش رو دورشون زده. خودش رو جلوتر کشید و شمرده شمرده ادامه داد: من هنوز یادم نرفته مراعات حالش رو نکردی و دست روش بلند کردی. چهره‌ی جمع شده از دردش جلوی چشمامه! خیانت کرده، نامردی کرده، درست! ولی هر چی هم باشه، اون بزرگ‌تره. تو حق نداشتی جلوی ما غرورش رو بشکنی و بزنیش. حق نداشتی! امروز با این کارت فهمیدم اون‌جوری که فکر می‌کردم، نشناختمت! واقعاً متأسفم... بی حرف دیگه‌ای بلند شد و بیرون رفت. داوود که تا الان ساکت بود، با اخم کم‌رنگی رو به فرشید گفت: نمی‌شد حالا بحث نکنی باهاش؟ خب سخته بپذیره، برای همه‌مون سخته! فرشید پوزخند صداداری زد و دست‌به‌سینه به صندلی تکیه داد. - موضوع این‌جاست آقارسول نه که نتونه، نمی‌خواد که بپذیره! بعد از این حرف اونم رفت بیرون، نفس کلافه‌ای کشیدم و نگاهم رو به ظرف غذای مقابلم دوختم. قرمه‌سبزی! غذای موردعلاقه‌ی محمد... فکر و خیالات جوواجوری که در ذهنش چرخ می‌خورند، خواب را بر چشم‌های خسته‌اش حرام کرده‌اند. با کلافگی بر روی تخت می‌نشیند که در باز شده و نگهبان با سینی غذا وارد سلول می‌شود. ظرف غذا را روی میز می‌گذارد و با اشاره‌ای نامحسوس بیرون می‌رود. کمی بعد، محمد سینی غذا را پشت به دوربین، بر روی پاهایش می‌گذارد و با قاشق کمی دانه‌های برنج را زیر و رو می‌کند و چند قاشقی هم می‌خورد. با دیدن کپسول آموکسی‌سیلین، چشم‌هایش گرد می‌شوند! خیلی آرام و عادی، کپسول را باز و کاغذ بین آن را بیرون می‌آورد و می‌خواند. ~ هوات رو داریم، اگه هوامون رو داشته باشی! با کلافگی دستی به صورتش می‌کشد، کاغذ را دوباره در کپسول گذاشته و با قاشقی برنج در دهان می‌گذارد. همان‌طور که به دیوار روبه‌رویش خیره است، لیوان آب را به لب‌هایش نزدیک و جرعه‌ای می‌نوشد... (پزشک) شیفتم داشت تموم می‌شد، یادم افتاد به محمد سر نزدم! با اتفاقی که افتاده بود، اصلا دل خوشی ازش نداشتم؛ اما نمی‌تونستم دستور آقای‌عبدی و مهم‌تر از اون سوگند پزشکی‌ام رو زیر پا بذارم! کیفِ وسایلم رو برداشتم و بعد از هماهنگی رفتم بازداشگاه، یکی از نگهبان‌ها در سلول رو باز کرد و باهم وارد شدیم. محمد که تا حالا دراز کشیده و ساعدش روی پیشونیش بود، با صدای در نشست روی تخت و زیر لب آروم سلام کرد. نگهبان کنار ایستاد و من جلو رفتم. کیفم رو کنارم روی زمین گذاشتم و برای اینکه مجبور نشم باهاش صحبت کنم، بدون هیچ حرفی بازوهاش رو آروم گرفتم که خودش متوجه شد و روی تخت دراز کشید. کیفم رو برداشتم و وسایل مورد نیازم رو ازش بیرون آوردم. - جواب سلام واجبه‌ها آقاسید! صداش گرفته و بم‌تر از قبل بود. بدون نگاه کردن بهش و با آروم‌ترین صدای ممکن، جواب سلامش رو دادم و مشغول چک کردن زخم و معاینه‌اش شدم. جز ضعف و کم‌خونی، مشکل دیگه‌ای نداشت. پانسمانش رو عوض کردم و وسایلم رو برداشتم، بلند شدم برم که مچ دستم رو گرفت. - علی منو نگاه کن! خواستم بی‌تفاوت رد بشم که محکم‌تر به دستم چنگ زد. - تو رو به بیست‌سال رفاقت‌مون قسمت میدم علی! یعنی انقدر برات ارزش ندارم که فقط چند دقیقه برام وقت بذاری؟ دستم رو بیرون کشیدم و عصبی و ناگهانی چرخیدم طرفش که خودش رو عقب کشید و به دیوار چسبید! خم شدم سمتش و انگشت اشاره‌ام رو مقابل صورتش تکون دادم. + ما دیگه رفاقتی باهم نداریم آقای آرش محمدپور! هر چی بین ما بود، همین‌جا و همین لحظه تموم شد. من الان فقط و فقط برای انجام وظیفه‌ام، و به عنوان پزشک اینجا هستم! متوجه شدی؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌ششم #محمد نگاه متعجبم بالا اومد و روی چهرهٔ آشنا و خشنش نشست! این اینجا
کمی جلوتر رفتم و مردونه بغلم کرد. - آقامحمد چطوره؟ از شنیدن لفظ «آقامحمد»، لبخند تلخی روی لبم نشست. ازش جدا شدم و گفتم: بد نیستم. چرا اومدی اینجا؟ اتفاقی افتاده؟ دستش رو روی کمرم گذاشت و بعد از اینکه نشستم اونم مقابلم نشست. - حتماً باید اتفاقی بیفته که بیام دیدن رفیقم؟ اَبروهام بالا پرید و سمتش خم شدم. + جان؟ درست شنیدم؟ رفیق؟ سکوت و نگاه خیره‌اش رو که دیدم، دوباره به صندلی تکیه دادم و پوزخند ریز و ماتی زدم. + تا اونجا که یادمه، گفتی دیگه رفاقتی بین‌مون نمونده علی‌آقا! با نفسی عمیق دستی به موهاش کشید و بعد از مکثی، نگاهش روی صورتم برگشت. - محمد من اون روز خیلی عصبی بودم! تمام تصوراتم ازت بهم ریخته بود. توقع داشتی چطوری باهات رفتار کنم؟ چشم‌هام رو کمی ریز کردم. + صحیح! بعد چی شده الان یهو مهربون شدی؟ جدی‌تر ادامه دادم: علی من از ترحم متنفرم! متوجه‌ای؟ با حرص لب زد: ترحم چیه محمد؟ من همچین آدمی‌ام؟ چشمام رو محکم روی هم فشردم و گفتم: علی لطفاً کارت رو بگو و برو! با نگاهی دقیق وارسی‌ام کرد. - چیزی شده؟ کلا کلافه‌ای! انگار دنبال بهانه‌ای به من بپری. بی‌حوصله دستی به چشمام کشیدم. + فکر می‌کنم طبیعی باشه! اَبروهاش رو بالا انداخت. - اون کلافگی منظورم نیست. انگار یه چیزیت شده، ولی نمی‌خوای به من بگی و دوست نداری متوجه بشم! سرش رو جلوتر آورد و آروم پرسید: اینجا اذیتت می‌کنن؟ چرا انقدر باهوش بود؟ نمی‌دونستم این باهوش بودنش از خوش‌شانسی‌ام بود یا بدشانسی، اما به هر حال گفتم: دلیلی نداره بخوان اذیتم کنن! دوباره خیرگی نگاهش توی چشم‌هام نشست که به اجبار نگاهم رو ازش گرفتم؛ اما خیلی‌زود دستش زیر چونه‌ام نشست و سرم رو چرخوند طرف خودش.. - وقتی چشم‌هات این‌جوری دودو می‌زنه، وقتی صدات گرفته و بَمه، وقتی از نگاه کردن به چشم‌هام فرار می‌کنی، وقتی حالت اینه، یعنی درد داری! پس لطفاً سعی نکن اینو از منی که پزشکم و رفیق چندین و چند ساله‌ات، پنهان کنی و در واقع یه احمق فرضم کنی! دست‌های بسته‌ام رو با نفس عمیقی توی هم گره کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. + بگو داروهام رو بهم بدن. - فقط کتفت درد می‌کنه؟ + توی داروهام مسکن هست. - می‌دونم، میگم مشکل دیگه‌ای نداری؟ اگه لازم باشه، خودم اجازه‌اش رو می‌گیرم و معاینه‌ات می‌کنم. نگاهم دوباره روی صورتش نشست. + رفتی خونه‌مون؟ چند لحظه توی سکوت نگاهم کرد و بعد، سر تکون داد و گفت: آره، یه سری لباس و وسیله برات آوردم. گفتن با داروهات بهت تحویل میدن. سری به تأیید تکون دادم. + حال‌شون خوب بود؟ - خودت چی فکر می‌کنی؟ لبخند تلخی زدم. + آیه چطور بود؟ - ندیدمش، فکر کنم توی خونه خواب بود یا داشت بازی می‌کرد. ولی راحیل می‌گفت یکی دوبار که به عطیه‌خانم زنگ زده، صدای آیه رو شنیده که خیلی بی‌قراری می‌کرده و بهونهٔ تو رو می‌گرفته. ناخودآگاه گفتم: دلم تنگ شده براش! - می‌خوای صحبت کنم، اگه اجازه دادن بیان ملاقاتت؟ نگاهم روی دستبند توی دست‌هام نشست. دست‌هام رو روی پاهام گذاشتم و سرم رو بالا انداختم. + نمی‌خوام با این وضع ببیننم! - هر طور راحتی... ~ آقا وقت تمومه! ایستادم که علی هم بلند شد. بازم اون پیش‌قدم شد و بغلم کرد. + مراقب خانواده‌ام باش! دستش نوازش‌وار روی کمرم کشیده شد. - خیالت راحت، حواس‌مون بهشون هست. تو هم قول بده مراقب خودت باشی! ازش جدا شدم و آروم گفتم: ممنون که اومدی. لبخندی روی لب‌هاش نقش بست. - وظیفه‌ام بود! اگه کاری داشتی، باهام تماس بگیر. سری به تأیید تکون دادم و بعد از خداحافظی، با سرباز بیرون رفتیم... با داوود توی نمازخونه نشسته بودیم که پرسید: برام عجیبه همین جلسه‌ی اول دادگاه، قاضی دستور داد محمد منتقل بشه زندان! یعنی انقدر به همه‌چیز مطمئن بود؟ نفس عمیقی کشیدم و شونه‌ای بالا انداختم. + آقای‌کاظمی تازه‌کار نیست! به نظر من، شاید می‌خواد این‌جوری یه دستی بزنه، یا یه تلنگر! چینی به پیشونیش داد. - یعنی چی؟ به کی تلنگر بزنه؟ محمد؟ سری به تأیید تکون دادم. + قطعاً محمد تنها نبوده و قاضی هم خوب این رو می‌دونه! اما وقتی با مقاومت سفت و سخت محمد و مهم‌تر از اون، اسناد و مدارک ارائه شده روبه‌رو شد، ترجیح داد حکم بده که محمد به زندان منتقل بشه تا شاید این‌جوری اونایی که ساپورتش کردن یا تحت‌فشار قرارش دادن، بیان سراغش! و البته، احتمال این رو هم داد که محمد توی زندان با شرایط جدیدی که تجربه می‌کنه، به خودش بیاد و حقیقت رو بگه! ~ وقتی خودش اعتراف کرده و تمام شواهد هم بر علیه‌شه، حقیقت کاملا واضحه سعیدجان! صدای فرشید نگاه‌مون رو چرخوند طرفش، دست‌به‌سینه جلو اومد و نشست کنارم، خواست ادامه بده که داوود بلند شد و رو به من گفت: من یه سر میرم خونه، زود میام. فعلا!