حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_218
#نرگس
با پشت دست عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و رو به مهسا گفتم: دکتر گفت مریض اتاق ۱۱۹ مسکن لازمه!
سری تکون داد..
- نگران نباش، همون موقع انجامش دادم!
لبخند خستهای زدم و چرخیدم طرف دختر کوچولویی که روی تخت خوابیده بود..
رو کردم به مادرش و آروم گفتم: نگران نباشید، یه سرماخوردگی سادهست. دکتر گفتن بعد از تموم شدن سرمش، مرخصه و میتونید ببریدش خونه!
نگرانیش کمتر شد و نفس راحتی کشید.
~ خدا خیرتون بده، ممنونم..
همراه مهسا از اتاق بیرون اومدیم، هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که یهو چشمام سیاهی رفت، دستم رو به دیوار تکیه دادم تا مانع افتادنم بشم!
مهسا دستمو گرفت و با استرس گفت: نرگس... نرگس خوبی؟
آروم سر تکون دادم و گفتم: خوبم چیزی نیست، یکم ضعف کردم!
با ناراحتی لب زد: آخه رفیقِ من، چرا مدام شیفت اضافه میگیری؟ یه ذره به فکر خودت باش خب!
لبخند زدم و دست روی شونهاش گذاشتم.
+ اینجا که هستم، سرم گرمه، فکر و خیال کمتر میاد سراغم و راحتترم!
نفس پر حرصی کشید.
- من که هر چی بگم تو باز یه چیزی میگی! حداقل الان برو یه ذره استراحت کن... من هستم، نگران نباش..
چون واقعاً خسته بودم، قبول کردم و رفتم طرف اتاق استراحت!
به دلم افتاده بود امروز سعید میاد خونه، امیدوار بودم حسم درست باشه..
کمی که استراحت کردم، برگشتم اورژانس و وقتی شیفتم تموم شد، به امید دیدن سعید برگشتم خونه...
#سعید
توی راه برگشت به خونه بودم، ذهنم خیلی بهم ریخته بود. دلم میخواست یه دل سیر بخوابم!
بالاخره بعد از نیمساعت رانندگی رسیدم، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم..
کلید انداختم و در رو باز کردم، عطر گلهای نرگس و سبزیهای باغچهٔ کوچکمون مشامم رو پر کرد!
لبخند عمیقی زدم و بعد از ورود به حیاط در رو بستم، چقدر دلم واسه نرگس تنگ شده بود!
فوری پلهها رو بالا رفتم و درِ پذیرایی رو باز کردم، بلند و با انرژی گفتم: نرگسبانو، من اومدم!
صدایی نیومد، پس حتماً بیمارستان شیفت بود... لبخندم خیلی زود محو شد، چقدر خونه سوت و کور بود بدونِ نرگس!
آهی کشیدم و همونطور که کتم رو درمیآوردم، پا کج کردم طرف آشپزخونه.
کتم رو روی صندلی انداختم و در یخچال رو باز کردم.
با دیدن قابلمه غذا، دلم ضعف رفت... غذای مورد علاقهام، لوبیاپلو!
حس کردم صدایی از حیاط اومد، رفتم طرف پنجره و پرده رو کنار زدم.
نرگس بود! با خوشحالی پرده رو رها کردم و رفتم طرف در و همین که بازش کردم با نرگس رو به رو شدم..
اَبروهاش بالا پرید و شوکه شد، اما زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنم از شوک درومد و خندید.
با محبت نگاهش کردم و لبخند به لب گفتم: سلام نرگسخانم!
اومد داخل و با ذوق جواب داد: علیکسلام آقاسعید، چه عجب! خوش اومدی...
ریز خندیدم و بعد از بستن در، رفتم طرفش و گفتم: قربانِ شما، ببخشید بابت تأخیر نرگسبانو! لطفاً بنده رو عفو بفرمایید.
خندهای کرد و گفت: با کمال میل!
خندهام رو به لبخندی خلاصه کردم.
+ تا تو لباساتو عوض کنی، منم لوبیاپلویِ خوشمزه رو گرم میکنم که باهم بخوریم!
دیس رو روی میز گذاشتم و با صدای نسبتاً بلند گفتم: نرگسجان، بیا دیگه یخ کرد!
چند لحظه که گذشت، از اتاق بیرون اومد.
لبخندی به روش زدم و وارد آشپزخونه شد، صندلی رو عقب کشیدم و بعد از تشکر کوتاهی نشست..
خودمم رو به روش نشستم که گفت: اتفاقاً امروز همش به یادت بودم، یه حسی بهم میگفت میای خونه...
لقمه توی دهنم رو قورت دادم و گفتم: یعنی خوشم میاد همیشه حست درست از آب درمیاد!
خندید و چیزی نگفت، چند لحظه بعد لب زدم: عه، اصلکاریا رو یادم رفت!
سرشو بلند کرد و سردرگم بهم چشم دوخت، با سر به جایِ خالیه روی میز اشاره کردم..
+ دوغ و سبزی خوردن دیگه...
اومدم بلند بشم که گفت: تو بشین خودم میارم.
همین که بلند شد چشماشو بست! دستشو به سرش گرفت و دست دیگشو به میز تکیه داد، با نگرانی ایستادم که یهو بیحال افتاد کنار صندلی...
سریع کنارش زانو زدم و کمک کردم بشینه و تکیه بده، به سرعت آبقند درست کردم و دادم دستش...
چند جرعه که خورد، با شتاب و اضطراب پرسیدم: چی شد یهو؟ خوبی؟
سر تکون داد و گفت: آره، چیزی نیست.. فقط یه لحظه سرم گیج رفت همین!
لیوانو به طرفم گرفت، ازش گرفتم و اخم کمرنگی کردم.
+ باز من دو روز نبودم، چشمم رو دور دیدی شیفت اضافه گرفتی آره؟!
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت، نفس عمیقی کشیدم..
+ شما قرار بود توی نبودِ من، حسابی مراقب خودت باشی! مگه نه؟
آروم سرش رو بلند کرد و با لحن مظلومی گفت: ببخشید خب، آخه خونه که میمونم، بیشتر فکر و خیال میکنم. بیمارستان که هستم حالم بهتره..
لبخند محوی به روش زدم.