eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
600 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
با ورود آقای‌عبدی به سالن بلند شدیم، حتی از این فاصله هم معلوم بود حال خوبی ندارن. وقتی نزدیک‌تر شدن، تازه متوجهٔ سرخی چشم‌هاشون شدم. سلام و احوال‌پرسی مختصری کردیم و پرسیدن: خانواده‌اش اومدن؟ رسول به سختی بغضش رو قورت داد و گفت: توی راهن آقا، چنددقیقه دیگه می‌رسن! یه ربع که گذشت، عطیه‌خانم، مادرمحمد و خواهر و همسرخواهرش هم به جمع‌مون پیوستن. اول عزیزخانم رفتن توی اتاق، کمی که گذشت بیرون اومدن و بعد خواهرمحمد رفتن داخل... بعد از بیرون اومدن‌شون، هدیه‌زهرا رو از عطیه‌خانم گرفتن تا ایشون هم محمد رو ببینن. بر خلاف تصورم خیلی بیتابی نمی‌کردن، انگار که خیلی‌وقت بود منتظر این خبر بودن... آروم آروم قدم برمی‌داشتم طرفش، برای وداعِ آخر! بارها و بارها به این لحظه فکر کردم، به آخرین دیدارمون... نفس عمیقی کشیدم و کنار تابوت زانو زدم. دونه‌به‌دونهٔ خاطرات‌مون، از روز اولی که دیدمش تا شبِ شهادتش از جلوی چشمام رد شد! لبخندی تلخ گوشهٔ لبم نشست و دستی به پرچمی کشیدم که بخاطرش پرواز کرد. + آخر کار خودت رو کردی دیگه؟! رفتی اون جایی که آرزوش رو داشتی. گوشهٔ پرچم رو کشیدم و کنارش زدم، با دیدن چهره‌اش که از همیشه نورانی‌تر بود، چشمایی که بسته بودن و لبخند محوی که به لب داشت، طاقت نیاوردم و بغضم شکست! آروم خم شدم و بوسه‌ای روی پیشونیش کاشتم. + از اولم می‌دونستم میری، می‌دونستم اینجا موندنی نیستی! از همون وقتی که سر سفرهٔ عقد بهم گفتی برای شهادتم دعا کن، می‌دونستم حواست اینجا نیست و دیر یا زود دل می‌کَنی! دستم رو نوازش‌وار روی صورتش کشیدم، چشمای بسته‌اش رو بوسیدم و سرم رو روی سینه‌اش گذاشتم. + خیلی برات خوشحالم محمدم، خوشحالم که عاقبت به خیر شدی! از حالا به بعد، دیگه نگرانت نیستم که کجایی و توی چه وضعیتی هستی، دیگه دلواپسِ خواب و خوراکت نیستم، دیگه منتظر تماست و افتادن اسم قشنگت روی صفحهٔ گوشیم نیستم! الان مطمئنم که جات خیلی خوبه، مطمئنم از همیشه به خدا نزدیک‌تری... بهت قول میدم هدیه‌زهرا رو همون‌طور که دوست داشتی تربیت کنم، قسم می‌خورم اون‌قدر خوب بزرگش کنم که همیشه بهت افتخار کنه و توی راهی که تو رفتی قدم برداره! می‌دونم کمکم می‌کنی. یادت نره شفاعت منم بکنی... سرم رو از روی سینه‌اش برداشتم و با آخرین نگاه بهش پرچم رو روی تابوت کشیدم و آروم لب زدم: سفرت به خیر، مدافع‌عشق ِ من! بارون نم‌نم می‌بارید، انگار آسمون هم فهمیده بود کی رو از دست دادیم! دیگه نای گریه کردن هم نداشتم، برعکس این چندروز آروم‌تر از همیشه بودم. بچه‌های سایت، آقای‌عبدی، خانوادهٔ ما چهارنفر و پدر و مادر امیر جمعیت رو تشکیل می‌دادیم. تابوت که به زمین نشست، منم کنارش نشستم. کمی که گذشت، به خواست خودم توی قبر رفتم تا این لحظات آخر باهاش باشم. سعید و فرشید با بسم‌الله محمد رو از توی تابوت درآوردن، می‌تونستم رد قطره‌های اشک رو از دونه‌های بارون روی صورت‌شون تشخیص بدم! آروم محمد رو توی قبر گذاشتم، چشماش بسته بود و لباش مثل همیشه می‌خندید. جوری آروم خوابیده بود که انگار قرار بود تا چندساعت دیگه بیدار بشه! بغضم رو به سختی قورت دادم. سرش رو چرخوندم سمت قبله و آروم تکونش دادم، هم‌زمان لب زدم: اسْمَعْ افْهَمْ یا محمد بْنَ مصطفی! پیشونیش رو بوسیدم و با صدای لرزون گفتم: همیشه بی‌دلیل بهت غبطه می‌خوردم، حالا که تو رفتی و من موندم دلیلش رو فهمیدم! سلام منو به آقا برسون داداش‌محمدم... برای آخرین‌بار به صورتش نگاه کردم، هیچ‌وقت لبخند و معصومیت چهره‌اش رو توی اون ثانیه‌های آخر فراموش نمی‌کنم، هیچ‌وقت! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: " بازآے و بر چشمَم نِشین، اِۍ دݪ‌سٺان ِ نازنین! کآشوب و فࢪیاد از زمین، بر آسمانم مۍرود...(: " - سـ؏ـدے منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/Modafa_Eshgh
هدایت شده از  گاندو
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 تقدیم به سربازان گمنـام امام عصـر✨ شهدای گمنام و مظلوم امنیت🌱 پ.ن. کلیپ میکس شده از سریال گاندو و سریال شکوه یک زندگی instagram.com/p/CPl3BrDFEWO/ 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
" خیانَٺ ! " ترمز دستی رو کشیدم و رو به عطیه و بچه‌ها گفتم: من میرم کوچه پشتی داروهای یاسین رو بگیرم، چیزی لازم ندارین؟ یسنا با ذوق گفت: بابا پفک‌چرخی می‌خری؟ لبخندی به روش پاشیدم. + چشم، چندتا؟ کمی فکر کرد و بعد جواب داد: یه‌دونه برای من و شما، یه‌دونه هم برای مامان و یاسین! با همون لبخند رو به عطیه گفتم: دیوونه‌ی مهربونی این بچه‌ام‌... عطیه خندید و نگاه پر محبتی نثارم کرد. - باباش که تو باشی، معلومه انقدر مودب و مهربون میشه. سر به زیر گفتم: خجالت‌ِمون میدید عطیه‌خانم! - حقیقته آقا(: یاسین چندتا پاپ‌کرن گذاشت توی دهنش و گفت: بابایی برای من نوشمک و آلوچه بخر. همون‌طور که کمربند رو باز می‌کردم گفتم: هوا سرده بابا، نوشمک بخوری بدتر مریض میشی! درضمن، آلوچه هم فعلا برات خوب نیست. سریع پاپ‌کرن رو گذاشت کنار و دست به سینه نشست. به حالت قهر روش رو ازم گرفت و با اخم گفت: ببین یسنا رو بیشتر از من دوست دارین! توی دلم قربون‌صدقهٔ حسادت بانمک‌اش رفتم. عطیه با لبخند چرخید طرف بچه‌ها! - یاسین‌جانم، الان آلوچه برات بده قربونت برم. رفتیم خونه، میگم عزیزجون خودش برات لواشک درست کنه. خوبه؟ سعی می‌کرد لبخند نزنه، اما نمی‌تونست! ~ ولی من قهرم، هیچی هم نمی‌خوام! فکری به سرم زد! چشمکی به عطیه و یسنا زدم. + اوممم باشه، پس من برم برای خودم و یسنا و مامان شلیل بخرم. پرید سر جاش و رو به من گفت: عه نامردی نکنین بابا‌محمد! به سختی جلوی خنده‌ام رو گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. + نه دیگه، تو قهری! من رفتم... در رو باز کردم و اومدم پیاده بشم که سریع گفت: نه، به جون یسنا قهر نیستم. یسنا اخم کرد و جواب داد: عه، جون خودت! سری تکون دادم و خندیدم. + خیلی‌خب باشه! شلوغ نکنید، مامانم اذیت نکنید تا برگردم. هر دو چشم گفتن. سوییچ رو دادم به عطیه و موبایلم رو از روی داشبورد برداشتم. + در رو قفل کن تا بیام. سر تکون داد و گفت: زود بیا! پیاده شدم و رفتم توی خیابون اصلی که گوشیم زنگ خورد. رسول بود و چندتا کد و رمز می‌خواست. تماس رو قطع کردم و همون‌طور که آروم راه می‌رفتم، توی گوشیم دنبال رمزها گشتم. بالاخره پیداشون کردم و براش فرستادم. سرم رو بالا آوردم، امّا با دیدن کوچهٔ خلوت و بن‌بست باتعجب اطراف رو نگاه کردم. حواسم پرت شده بود و اشتباه اومده بودم. خواستم برگردم که دوتا آپاچی مشکی و یه‌دونه لکسوس همون رنگ اومدن توی کوچه! ناخودآگاه چند قدم عقب رفتم. بدون اینکه گوشی رو نگاه کنم، با اولین شماره‌ای که افتاده بود و از قضا شماره‌ی رسول بود، تماس گرفتم و قطع کردم. دوباره و سه‌باره این کار رو تکرار کردم. این‌طوری رسول می‌فهمید یه اتفاقی افتاده. موتوری‌ها که چهره‌شون پوشیده بود پیاده شدن و یکی‌شون اسلحه‌ای سمتم گرفت. هیچ وسیله‌ی دفاعی‌ای نداشتم و هیچ‌کس هم اطرافم نبود! خواستم بدوام طرف‌شون و درگیر بشم، اما تا به خودم بیام نفسم رفت! دستم رو روی پهلوم گذاشتم که خیلی‌زود مشتم پر از خون شد. این‌بار اون یکی شلیک کرد و تیرش توی کتفم نشست! چشمام سیاهی رفتن و افتادم روی زانوهام، نفسم بالا نمیومد. موتوری‌ها از کوچه بیرون رفتن و کمی بعد رانندهٔ ماشین پیاده شد و سمتم اومد. خیلی راحت بلندم کرد و کشوندم سمت ماشین، در صندوق رو باز کرد و یه جورایی پرتم کرد توی صندوق‌عقب که ناله‌ام بلند شد! بی‌توجه به من در رو محکم بست و رفت. دردم طاقت فرسا بود و صدای آه و ناله‌ام توی اون فضای تنگ و تاریک می‌پیچید. از شدت درد حتی بیهوش هم نمی‌شدم! با هر تکون ماشین نفسم می‌رفت و برمی‌گشت. به زحمت و با تکیه به دستام کمی خودم رو بالا کشیدم. از توی شیشه دیدم ماشین کنار یه آپارتمان ایستاد. راننده ریموت رو زد و رفت توی پارکینگ‌، دستام می‌لرزید. دیگه نتونستم تحمل کنم و افتادم. نفسم تنگ و لب‌هام خشک شده بود! ماشین ایستاد. راننده که مرد درشت هیکلی بود، پیاده‌ام کرد و کشوندم طرف آسانسور... دستش روی دکمه‌ی طبقه -۳ نشست! دودقیقه‌ای گذشت که آسانسور باز شد. یه جای خیلی سرد و تاریک بود! دو نفر اونجا بودن. راننده گفت: کاپشنش رو در بیارین، بگردین چیزی همراهش نباشه. بعد از پایان حرفش، پرتم کرد روی زمین که صدای دادم تا آسمون هفتم رفت! نیم نگاهی به ساعتم انداختم، نیم‌ساعتی می‌شد محمد رفته بود و هنوز برنگشته بود! کم‌کم داشتم دلشوره می‌گرفتم. حتی اگه کار براش پیش اومده بود، قطعاً بی‌خبر نمی‌رفت و اطلاع می‌داد که ما برگردیم خونه! اما حالا... یاسین که هنوز کمی بی‌حال بود نق زد: خسته شدم مامان، خوابم میاد! یسنا بی‌حوصله ادامه داد: چرا بابا نمیاد مامانی؟ لبخند تصنعی‌ای روی لب‌هام نشوندم و هر دوشون رو نوازش کردم. + میاد قربونت‌تون برم، یکم دیگه میاد. نیم‌ساعت دیگه هم گذشت و خبری از محمد نشد. به ناچار پشت فرمون نشستم که موبایلم زنگ خورد!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمت‌چهارم #رسول تکنسین‌ها برانکارد رو توی کابین آمبولانس گذاشتن و منم کنار مح
خیالم اصلا راحت نبود و با این حرفش بیشتر نگران شدم. کلا مدتی می‌شد مثل همیشه نبود و رفتار امروزش تیر خلاص رو زد واسه مشکوک‌تر شدنم بهش! خداحافظی کردم و رفتم طرف راهرو... وقتی از دیدش خارج شدم، از دور چهارچشمی بهش خیره شدم. همون‌طور که با دقت حرکاتش رو آنالیز می‌کردم، با رسول تماس گرفتم و زود جواب داد. ~ جانم فرشید؟ آقامحمد خوبه؟ بی‌مقدمه گفتم: رسول تلفن‌های سجاد رو شنود کن! با تعجب جواب داد: چیکار کنم؟ چشمام رو با حرص باز و بسته کردم. + همین که گفتم! شنود کن و خبرش رو بهم بده. یاعلی.. گوشی رو قطع کردم و دوباره چشمم رو دوختم به سجاد، چندباری تلفن زد و چند دوری هم توی سالن چرخید. منتظر بودم رسول بهم بگه اشتباه می‌کنم و این شک و نگرانیِ لعنتی‌ای که داشتم از بین بره. توی اون گیر و دار، قلبم تیر کشید که باعث شد یک‌دقیقه‌ای چشمام رو ببندم. بازشون که کردم، دیدم سجاد نیست! اومدم برم توی سالن که گوشیم زنگ خورد. رسول بود. همون‌طور که قفسه‌ٔسینه‌ام رو ماساژ می‌دادم، تماس رو وصل کردم. + بله رس‍... پرید وسط حرفم و با استرس و تن صدای بالایی گفت: فرشید توروخدا نذار سجاد به آقامحمد نزدیک بشه! قلبم از نگرانی شروع کرد تندتند زدن. + چی شده؟ داد زد: همه‌اش زیر سر سجادهههه! گوشی از دستم افتاد و با یاحسین بلندی دویدم طرف اتاق محمد... فقط امیدوار بودم دیر نشده باشه، اما... نگاهم رو از آسمون تاریک گرفتم و به بچه‌ها نگاه کردم. یاسین بخاطر داروهاش خواب بود، اما یسنا مثل خودم بُغ کرده بود و بی‌حوصله با عروسکش بازی می‌کرد. نگاهش بالا اومد و برای چندمین‌بار پرسید: چرا بابامحمد نیومد مامانی؟ لبخند تصنعی روی لبم نشوندم و کنارش نشستم، موهاش رو نوازش کردم و گفتم: میاد مامان، بعضی وقتا کارش طول می‌کشه. ولی بالاخره میاد. با جمله‌ی آخر، ته دلم لرزید! اگه نمیومد چی؟ اگه به آرزوش می‌رسید و ما رو تنها می‌ذاشت چی؟ خودم رو دلداری دادم که محمد بی‌معرفت نیست و ما رو تنها نمی‌ذاره، اما بازم ته ته دلم نگرانی عجیبی رخنه کرده بود. زیر لب استغفار کردم و بعد از تجدید وضو، دو رکعت نماز خوندم و همون سر سجاده به نیت ظهور آقا، شروع کردم به زمزمهٔ زیارت پر فیض عاشورا! + السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَبا عَبْدِاللّٰه... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: یگانہ🌿 پ.ن: چشم‌هاے ما، فقط ࢪَنج ٺماشا مۍکنند👀❤️‍🩹! فاضل نظر؎ - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🤍 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌سوم #محمد فلش‌بک↯ آقای‌شهیدی آروم‌تر شده بودن. دوست داشتم دوباره محمد
" پینہ‌؎گناھ ! " بی‌حوصله لبه‌ی پنجره نشسته بودم و با چشم‌هایی که دیگه اشکی برای ریختن نداشتن و می‌سوختن، به بیرون خیره شده بودم. نمِ بارون پاییزی حیاط رو خیس و شیشهٔ پنجره رو بخار گرفته کرده بود. - عطیه مادر؟! سرم رو چرخوندم طرف در نیمه‌باز اتاق، به سختی صدای به شدت گرفته‌ام رو کمی صاف کردم و گفتم: اینجام عزیز! وارد اتاق شد، به سمتش رفتم. + آیه بیدار شده؟ نگاه نگرانش توی صورتم می‌چرخید و مردمک‌هاش دودو می‌زد. روش رو ازم برگردوند و لب گزید که قطره‌ی اشکی روی گونه‌اش سر خورد. - خدا بگم چیکارت نکنه محمد که منو شرمنده‌ی این دختر و خانواده‌اش کردی! چشم‌هام دوباره داشت پر می‌شد. قبل از اینکه اشکم روی گونه‌ام بریزه، دست چروکیده‌اش رو توی دستم گرفتم و سر به زیر و آروم گفتم: خودتون رو اذیت نکنید. شما که گناهی ندارید! سمت تخت حرکت کرد و منم همراهش شدم. گوشه‌ی تخت نشست و آهی از ته دل کشید. - اتفاقاً منم گناهکارم! من نتونستم خوب تربیتش کنم، نتونستم یه چیزهایی رو درست بهش یاد بدم که حالا همچین غلطی کرده و معلوم نیست چی به سرش میاد. هم آینده‌ی خودش رو تباه کرد، هم تو رو! منم سنگ رو یخ کرد... بی‌حرف کمرش رو ماساژ دادم و با لبخند تلخی ادامه داد: همیشه فکر می‌کردم چقدر خوشبختم که پسرم داره به کشور و مردمش خدمت می‌کنه. خستگی‌ها و درد کشیدنش‌ها رو می‌دیدم، می‌دیدم کلی حرف و نیش و کنایه می‌شنوه و هیچی نمیگه! توی دلم کلی قربون‌صدقه‌اش می‌رفتم که تحمل می‌کنه و دم نمی‌زنه، اما حالا فهمیدم... چشماش رو محکم روی هم فشرد و سرش رو به طرفین تکون داد. - کاش می‌مُردم و این روزا رو نمی‌دیدم! به سختی جلوی ترکیدن بغضم رو گرفته بودم. آروم شونه‌هاش رو ماساژ دادم. + خدا نکنه عزیز، توروخدا انقدر خودتون رو عذاب ندید. زبونم‌لال یه اتفاقی براتون می‌افته! نگاهش پر التماس بالا اومد و دستم رو گرفت. - می‌دونم خیلی سخته برات مادر، ولی... ولی میشه حلالش کنی و ببخشیش؟ شاید اگه تو ازش بگذری، خدا هم بهش رحم کنه و... یهو صدای رعد و برق اومد و پشت‌بندش گریهٔ آیه! از خدا خواسته از اتاق بیرون رفتم، بغضم بی‌صدا شکست و اشک‌هام جاری شد! تندتند پس‌شون زدم و پا کج کردم طرف اتاق آیه.. وارد اتاق که شدم، بغض کرده لب برچید. نگاهم قفل سیاهی چشم‌هاش شد که دقیقاً مثل چشم‌های محمد بودن! دست‌هاش رو باز کرد و با صدای آروم و بغض‌آلودش لب زد: مامان! جلو رفتم و بغلش کردم که دست‌های کوچولوش دورم حلقه شد. شروع کردم به نوازش کردن موهای فرش... چونه‌ام رو روی سرش گذاشتم و حلقه‌ی دست‌هام رو دور تن نحیفش تنگ‌تر کردم. + جانم مامان؟ - بابا میاد؟ چشمام رو روی هم فشردم. - مامانی؟ بوسه‌ای روی پیچک‌های پر پیش و خم موهاش نشوندم. + میاد دخترقشنگم، میاد! کنارش روی تخت نشستم و سینی رو روی پاهام گذاشتم. سرم رو کمی کج کردم طرفش و گفتم: محمد؟ برات سوپ جو آوردم، با لیموترش تازه! همون‌طور که دوست داری. پاشو یکم بخور جون بگیری. چند لحظه‌ای گذشت و هیچ عکس‌العملی نشون نداد. با نفسی عمیق سینی رو برداشتم و بلند شدم. + انقدری حالیم هست که بدونم خواب نیستی! خودتم می‌دونی با لجبازی هیچی درست نمیشه، فقط وضع سلامتت از اینی که هست بدتر میشه! کمی که گذشت، آروم پلک زد. اما همچنان حرفی نمی‌زد. سینی رو روی ترولی گذاشتم و همون‌طور که توی اتاق قدم می‌زدم، با کلافگی دستی توی موهام کشیدم و چرخیدم طرفش! + تو کِی انقدر عوض شدی که من نفهمیدم؟ کجاست اون محمدی که محکم و قوی بود، حتی اگه اشتباه می‌کرد! واقعاً نمی‌خوای پای اشتباهت، هر چند بزرگ وایسی؟ انقدر ضعیفی؟ کنارش ایستادم، سرش رو چرخونده بود سمت پنجره و با نگاهی خالی از احساس به بیرون زل زده بود. متأسف سر تکون دادم. + تو دیگه کوچک‌ترین شباهتی به اون آدم سابق نداری! کو اون محمدی که من می‌شناختم؟ بالاخره لب باز کرد و بدون اینکه نگاهم کنه، با صدای گرفته و آروم گفت: مُرد! خیلی‌وقت پیش مُرد. الان دیگه استخون‌هاشم پوسیده و طبیعتاً زنده شدنش محاله! حالا ابهاماتت برطرف شد، یا باز می‌خوای نبش‌قبر کنی و بیشتر از این عذابم بدی؟ دیگه نمی‌دونستم چی باید بهش بگم، انگار کلا بریده بود! - میشه بری بیرون؟ می‌خوام بخوابم! دست به سینه به ترولی تکیه دادم. + شرط داره! با دیدن سکوتش ادامه دادم: باید سوپت رو بخوری. البته اگه واقعاً می‌خوای از دستم خلاص بشی! لبخند محو و تلخش از چشمم دور نموند. بازوش رو گرفتم، کمک کردم بشینه و به بالش تکیه بده. کاسهٔ سوپ رو برداشتم، تقریباً برای اولین‌بار بدون مخالفت و لجبازی به حرفم عمل کرد و غذاش رو خورد. مسکن دیگه‌ای به سرمش تزریق کردم که بتونه تا قبل از دادگاهش، خوب استراحت کنه. بعد همون‌طور که خودش می‌خواست، بیرون رفتم و تنهاش گذاشتم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌پنجم #رسول توی راه برگشت به سایت بودیم. من عقب نشسته بودم و داوود کنار
+ خوشبختم! دستم رو فشرد و اشاره‌ای به پشت سرش کرد. - اینام مجید سایه و آرمان چشم‌قشنگ! براشون سر تکون دادم، عباس دستش رو به سمت تختی که سمت راست بود و طبقهٔ پایین دراز کرد و گفت: این یکی چندوقتیه خالیه، انگار قسمت تو بود. بی‌حرف و بدون توجه به نگاه همچنان کنجکاوشون، رفتم سمت تخت و روش نشستم. آرنج‌هام رو روی زانوهام گذاشتم و دست‌هام رو توی موهام فرو کردم. متوجه شدم عباس با اشاره اون دوتا پسر جوون رو فرستاد بیرون! اومد جلو و کنارم روی تخت نشست. - تو اسمتو نگفتی‌ها.. سکوتم رو که دید ادامه داد: لال که نیستی، نکنه عارت میاد با ما هم‌کلام بشی؟ حال و حوصله‌ی توضیح و جر و بحث کردن رو نداشتم که بدون نگاه کردن بهش گفتم: اسمم محمده! ~ محمد نه، آرش! تندتند چند مشت آب به صورتم پاشیدم و توی آینه به خودم نگاه کردم. قطرات آب از صورت رنگ پریده‌ام چکه می‌کردن. نگاهم رو از آینه گرفتم و بعد از خشک کردن صورتم از سرویس بیرون رفتم. آیه داشت با عروسک‌هاش بازی می‌کرد. با کلی وعده و وعید حواسش رو از محمد پرت کرده بودم! آهی کشیدم و دست‌به‌سینه کنار آیه به دیوار تکیه دادم. بدون محمد، خونه سوت و کورتر از همیشه بود! از صبح هزاربار مامان باهام تماس گرفته بود و همون حرف‌های تکراری رو تکرار کرده بود. اینکه بابا خیلی عصبیه و اصرار داره وسایلم رو جمع کنم و برم پیش‌شون، و مهم‌تر از اون... اینکه دادخواست طلاق بدم! حتی یکی دوبار خودش باهام صحبت کرده بود و گفته بود همه‌جوره پشتمه و من و آیه رو حمایت می‌کنه. اما من هربار بهانه‌ای می‌آوردم و بعدم قطع می‌کردم. هنوز سردرگم بودم و با خودم کنار نیومده بودم. نمی‌تونستم به این راحتی بیخیال همه‌چیز باشم. خصوصاً با وجود آیه که یه پیوند محکم و جدانشدنی بین من و محمد بود. خوشبختانه فعلا هادی چیزی نفهمیده بود، یعنی اجازه نداده بودیم بفهمه! که اگه می‌فهمید، تا حالا هزاربار اومده بود اینجا و قشقرق به پا کرده بود! توی همین فکرها بودم که حس کردم صدای شکستن از پایین اومد. نگران و کمی ترسیده تکیه‌ام رو از دیوار گرفتم و رفتم بیرون، پله‌ها رو پایین رفتم و جلو در اتاق عزیز ایستادم. + عزیز؟ عزیز حال‌تون خوبه؟ صداش رو نشنیدم که مضطرب لب گزیدم و دستگیرهٔ در رو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم. نگاهم کشیده سمت آشپزخونه، عزیز روی صندلی میز ناهارخوری نشسته بود و دستش روی قلبش بود و صورتش درهم از درد! تیکه‌های شکسته شده‌ی لیوان آب هم روی زمین پخش شده بودن. با یاحسینی زیر لب دویدم طرفش و شونه‌هاش رو گرفتم. + عزیز خوبید؟ چی شد یهو؟ به سختی نفس عمیقی کشید و آروم پلک زد. دستش رو روی دستم گذاشت و سر تکون داد. - خوبم مادر! یکم قلبم درد می‌کرد اومدم قرصام رو بخورم، یه لحظه چشمام سیاهی رفت، لیوان از دستم افتاد شکست. ببخشید ترسوندمت! لبخند نگرانی زدم که گفت: مراقب باش شیشه نره توی پات... با احتیاط کنارش روی صندلی نشستم و دستش رو گرفتم. + الان خوبید دیگه؟ لبخند کم‌رنگی روی لب‌هاش نشست و آروم پلک زد که صدای زنگ در بلند شد! متعجب گفتم: کسی قرار بود بیاد؟ سرش رو به طرفین تکون داد. - نه، بذار برم ببینم کیه! نیم‌خیز شد تا بلند بشه که دستش رو فشردم و خودم زودتر ایستادم. + من باز می‌کنم. چادر عزیز رو از روی چوب‌لباسی برداشتم و سرم کردم و رفتم توی حیاط، دوباره چند تقه به در خورد که گفتم: کیه؟ ~ علی‌ام عطیه‌خانم! ناخودآگاه پاهام سست شدن و ایستادم. ضربان قلبم داشت بالا می‌رفت. نکنه اتفاقی برای محمد افتاده بود؟! به سختی جلو رفتم و در رو باز کردم. علی‌آقا نیم نگاهی بهم انداختن و مثل همیشه سر به زیر و آروم سلام کردن. با صدایی که از ته چاه درمیومد جواب‌شون رو دادم. ~ خوب هستید؟ عزیزخانم و آیه‌جان خوبن؟ بزاقم رو قورت دادم و آروم گفتم: بـ..بله، امری داشتید؟ مکثی کردن و بعد گفتن: میشه بیام داخل؟ بی‌حرف از جلوی در کنار رفتم که یااللّٰه گفتن و وارد حیاط شدن. با صداشون عزیز هم بیرون اومد. ~ سلام حاج‌خانم! عزیز لبخندی زد و چادرش رو جلوتر کشید. - سلام پسرم، خوش اومدی. ~ ممنونم، قلب‌تون بهتره؟ - الحمداللّٰه، طوری شده مادر؟ ~ چطور؟ عزیز نیم نگاهی به من انداخت و دوباره نگاهش رو به علی‌آقا داد. - آخه... سرزده اومدی! نگاه‌شون پایین رفت. ~ حق با شماست. یهویی شد، حواسم نبود خبر بدم. شرمنده! - دشمنت شرمنده، نمی‌گی چی شده؟ نفسی گرفتن و گفتن: والا خب، اومدم یه سری وسیله برای محمد ببرم! فعلا نمی‌تونه بیاد خونه، نیازش میشه. یه چند دست لباس و وسایل شخصیش و از این قبایل... لبه‌های چادرم رو توی مشتم فشار دادم و سرم رو پایین انداختم. بغض دوباره داشت به گلوم چنگ می‌انداخت و خفه‌ام می‌کرد!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
کمی جلوتر رفتم و مردونه بغلم کرد. - آقامحمد چطوره؟ از شنیدن لفظ «آقامحمد»، لبخند تلخی روی لبم نشست.
سری به تأیید تکون دادم. نیم نگاهی به فرشید انداخت و از نمازخونه بیرون رفت. نگاه دلخور و با اخمم چرخید طرف فرشید! + واقعاً نمی‌تونی یکم جلوی زبونت رو بگیری؟ شونه‌ای بالا انداخت و جواب داد: دروغ میگم مگه؟ خیره نگاهش کردم. + کاری به راست و دروغش ندارم! ولی واقعاً توقع داری باور کنم حرف‌هایی که می‌زنی، از ته‌ته دلته؟ گره اَبروهاش کمی باز شد و نگاهش رو به صورتم داد. - منظورت چیه سعید؟ نفسی گرفتم و بلند شدم که نگاهش بالا اومد. + منظورم مشخصه، این حرف‌ها رو خودتم از ته دلت باور نداری! اما دوست داری به خودت تلقین کنی محمد یه جاسوسِ خیلی عوضیه و باید ازش متنفر باشی! اصلا نمی‌تونم درکت کنم چرا انقدر با دلت سر جنگ داری. یکم با خودت کنار بیا، یه ذره آروم باش! سنگ بودن یا حتی تظاهر بهش، اول خودت رو داغون می‌کنه و بعد بقیه رو! بدون حرف دیگه‌ای، بیرون رفتم. - مادر چرا لجبازی می‌کنی؟ باباته، دشمنت که نیست! اگه چیزی میگه، حتماً از نظر خودش به صلاحته! بی‌حوصله گوشی رو جابه‌جا کردم. + مامان شما هم که دارید از بابا حمایت می‌کنید! من فکر می‌کردم حداقل شما بهم حق میدین. نظر من اصلا براتون مهم نیست؟ با مهربونی جواب داد: تو هر تصمیمی بگیری، برای ما باارزشه و کنارتیم! من فقط میگم انقدر از بابات دلگیر نباش. اون فقط نگران تو و اون بچه‌ست، نگران آینده‌تون! دستی به چشم‌های خسته‌ام کشیدم. + دقیقاً موضوع این‌جاست که مسئله فقط من نیستم! آیه چی؟ می‌دونید چقدر به محمد وابسته‌ست و چه ضربهٔ بدی می‌خوره؟ عزیز که الان تنها امیدش منم! می‌دونید اگه بفهمه شما بحث طلاق رو پیش کشیدید، چه حالی میشه؟ لحن مامان دلسوزانه‌تر شد. - به نظرت آدمی که این همه مدت به همه‌مون دروغ گفته و نقش بازی کرده، لیاقت پدری کردن واسه آیه رو داره؟ آیه به کنار، می‌تونه همسر خوبی برای تو باشه؟ همین عزیزخانم که میگی، محمد می‌تونه براش پسر خوب و صالحی باشه؟ بغضی که به گلوم چنگ می‌انداخت رو به سختی قورت دادم. + محمد توی زندگی‌مون، همیشه برای من و آیه و حتی عزیز بهترین بوده! بهترین همسر برای من، بهترین پدر برای آیه و بهترین پسر برای عزیز! نفس عمیقی کشید. - بهترین نبوده، نقش بهترین رو بازی می‌کرده! چرا نمی‌خوای متوجه بشی عطیه‌جان؟ زندگی با آدم دروغگو، زندگی نیست. تلف کردن عمر و جوونیته! اصلا از کجا معلوم این قضیه تنها دروغش بوده و چیزهای دیگه‌ای رو هم پنهان نکرده؟ با کلافگی چشمام رو روی هم فشردم. + مامان میشه بعداً صحبت کنیم؟ الان واقعاً حال و حوصله ندارم. می‌خوام آیه رو ببرم بیرون، سرش گرم بشه کمتر بهونهٔ محمدو بگیره! حس کردم بغض کرد. - الهی بمیرم واسه جفت‌تون! می‌خوای به هادی بگم بیاد دنبال‌تون بیاید اینجا دور هم باشیم؟ لبخند محو و تلخی زدم. + قربون دل مهربون‌تون برم، می‌خوام زود برم و برگردم کارای وزارت‌خونه رو انجام بدم. بعدشم قرار شد هادی متوجه نشه! نفس عمیقی کشید. - باشه مامان‌جان، هر طور خودت صلاح می‌دونی. آیه رو از طرف من ببوس. به عزیزخانم هم سلام برسون. + چشم، خداحافظ! - خداحافظت باشه دخترم.. گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش روی میز، سرم رو به کف دستم تکیه دادم. چیکار باید می‌کردم؟ باید بعد از چندسال زندگی مشترک، همه‌چیز رو خراب می‌کردم؟ پس محمد چی می‌شد؟ آیه؟ یه لحظه با خودم فکر کردم اگه محمد برای من و دخترش ارزش قائل بود، هیچ‌وقت این کار رو انجام نمی‌داد! پس چرا من باید به فکرش باشم، وقتی اون بدون فکر کردن به من و آینده‌ام، پشت پا زد به همه‌چی! شاید... شاید حق با مامان و بابا بود و باید همه‌چیز رو تموم می‌کردم، قبل از اینکه بیشتر از این دیر بشه! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: یگانہ🌿 🖊با همکاری: خانم‌بیاتی🌱 پ.ن: دو روزے با غم و ࢪنج ِ حوآدث، صبر کن بیدل! جھان آخر چو اشک از دیده‌ات یك‌بار مۍافتد... " بیدل دهلو؎ " - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🤍 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌هفتم #محمد سرم از بی‌حالی پایین بود و به سختی نفس می‌کشیدم. تک سرفه‌ای
- چرا نمیشه اون‌وقت؟ عباس انگشت شستش را کنار لبش کشیده و کمی در جایش جابه‌جا می‌شود. + واس اینکه تو قاموس من، این ته نامردیه! تو مرام من نیست جاسوسی بکنم. والسلام... حامد نگاهی به رئیس زندان می‌اندازد، آقای‌بهمنش کنار عباس ایستاده و با لحنی که سعی در کنترلش دارد می‌گوید: جاسوسی کدومه؟ + جاسوسی همین کاریه که میگید این یارو محمد انجام داده! آقای‌بهمنش سرش را به طرفین تکان می‌دهد. ~ داری اشتباه متوجه میشی! تو فقط قراره یه مدت رفتاراش رو زیرنظر بگیری و آنالیزش کنی. اینکه با کی راجع‌به چی صحبت می‌کنه. اینکه اینجا دوست یا دشمن داره یا نه! با نفسی عمیق ادامه می‌دهد: خلاصه کنم... اگه بتونی از زیر زبونش حرف بکشی، عالی میشه! هم واسه خودت، هم واسه اون! عباس قولنج انگشت‌هایش را شکسته و می‌گوید: من نمی‌دونم این آنالیز مانالیز یعنی چی، ولی باقیه حرف‌های شما باز همون معنی جاسوسی رو میده واس من! البته جسارت نباشه. آقای‌بهمنش از کوره در رفته و با لحنی پر حرص می‌غرد: باز میگه جاسوسی! دوساعته من و آقا داریم برات توضیح میدیم که این کار هم به نفع خودشه، هم به نفع تو! هردوتون زودتر از اون چیزی که باید از مخمصه‌ای که توش گیر کردید خلاص میشید! حامد از میز فاصله گرفته و می‌گوید: مشکلی نیست. حتماً اینجا خیلی بهش خوش می‌گذره که دوست نداره همکاری کنه و زودتر آزاد بشه! آقای‌بهمنش این‌بار متأسف سر تکان داده و بعد از اشاره‌ای به سرباز، همراه حامد قصد بیرون رفتن می‌کنند که عباس ناخودآگاه ایستاده و می‌گوید: واستید! هر دو به طرفش می‌چرخند، عباس کمی فکر کرده و مردد ادامه می‌دهد: اگه... اگه راس‌راسی این جاسوسی کردنم به خودم و این یارو آرش، یا همین محمد کمک کنه... باز هم مکث می‌کند. بالاخره دل به دریا زده، سینه ستبر می‌کند و محکم می‌گوید: هستم! زمان ِ حال تازه از پارک برگشته بودیم و داشتم موهای فر آیه رو شونه می‌کردم که با لحن شیرین و بچگانه‌اش گفت: ولی هنوز قهرم باهات مامان! با خنده دستی به موهاش کشیدم. + چرا اون‌وقت؟ - چون برام بستنی نخریدی، اگه بابامحمد بود حتماً می‌خرید برام! لبخندم محو شد، همون‌طور که به شونه کردن موهاش ادامه می‌دادم گفتم: هوا سرده قشنگم، بستنی بخوری خدایی نکرده گلوت درد می‌گیره اذیت میشی! بابا هم اگه بود، نمی‌خرید. چیزی نگفت و دوباره با عروسک توی دستش مشغول شد که صدای زنگ در بلند شد. آیه با ذوق بلند شد و جیغ زد: آخ‌جون باباستتت! شونه رو کنار گذاشتم و بلند شدم. - مامان‌جان، بابا کلید داره! در نمی‌زنه. لب‌هاش که از بغض و ناراحتی جمع شد، حس کردم چیزی توی دلم فرو ریخت! با صدای دوبارهٔ زنگ در چادرم رو سرم کردم و رفتم توی حیاط و گفتم: کیه؟ - هادی‌ام، باز کن! چرا بی‌خبر اومده بود؟ نکنه ماجرا رو فهمیده بود؟ سعی کردم لبخند بزنم و خودم رو عادی جلوه بدم. نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. + سلام خان‌داداش، چه عجب از این طرفا! برعکس همیشه، خیلی جدی سرتاپام رو برانداز کرد و پوزخندی زد. - الان مثلاً داری سعی می‌کنی نشون بدی چیزی نشده؟ انقدر برات غریبه شدم که به مامان و بابا میگی مسئله‌ی به این مهمی رو ازم پنهان کنن؟ مضطرب نگاهی به اطراف انداختم. کوچه خلوت بود، اما با این حال چندتا از همسایه‌ها نزدیک‌مون بودن و احتمال اینکه صدامون رو بشنون زیاد بود. لبخند تصنعی و زورکی‌ای روی لب‌هام نشوندم و رو به هادی آروم لب زدم: داداش شما بیا تو، برات توضیح میدم. اینجا زشته، جلو در و همسایه آبروریزی میشه! دست به جیب ابرویی بالا انداخت و عصبی خندید. توی یه لحظه اخم‌هاش توی هم و صداش بالا رفت! - آبروریزی؟ دیگه مگه آبرویی هم مونده که بخواد ریخته بشه؟ آقا یه تنه گند زد به حیثیت و آبروی دوتا خانواده! با برگشتن خانم همسایه سمت‌مون نگرانیم بیشتر شد و با استرس چنگ زدم به آستین پیراهن هادی و کمی کشیدمش سمت خودم! + داداش جون من بیا تو، کسی چیزی نمی‌دونه و نباید بدونه! ~ چه خبره اینجا؟ صدای عزیز نگاه هردومون رو کشوند سمتش، نگاهش پرسشگر و کمی نگران بود. هادی کلافه دستی به موهاش کشید و زیر لب «لااله‌الااللّٰه»ی زمزمه کرد. قبل از اینکه چیزی بگه، عزیز رو بهم گفت: عطیه‌جان مادر، چرا تعارف نمی‌کنی داداشت بیاد داخل؟ خطاب به هادی ادامه داد: بیا تو پسرم، اینجا و این‌جوری خوبیت نداره! هادی نیم نگاهی بهم انداخت و بعد از ورودِ عزیز و من، اومد داخل و در رو بست. به اتاق بالا اشاره کرد و گفت: عطیه برو وسایلت رو جمع کن، میریم خونهٔ بابا اینا تا تکلیفت روشن بشه! آروم لب زدم: هادی‌جان... با عصبانیت و تن صدای بالاتری پرید وسط حرفم! - عطیه لطفاً عصبی‌تر از اینم نکن! برو وسایلت رو جمع کن گفتم، مامان اینا منتظرن.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌هشتم #محمد عباس شونه‌هام رو ماساژ می‌داد و آرمان اصرار داشت لیوان آب‌قن
" پینہ‌؎گناھ ! " قبل از انفرادی، رفتیم اتاق رییس زندان! داشت توی اتاق قدم می‌زد که با ورودمون ایستاد. عصبی و کلافه گفت: چرا معرکه راه انداختی آقا؟ مگه اینجا چاله‌میدونه کتک‌کاری می‌کنی؟ نگاه پر اخمم رو ازش گرفتم. نفس عمیقی کشید. تن صداش پایین اومد، اما لحنش همچنان عصبی بود. با سر به صندلی کنار میزش اشاره کرد. - بشین! جلوتر رفتم و نشستم. سرباز رو بیرون فرستاد و نشست جلوم، دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و خم شد سمتم.. - چرا زدیش؟ اخمم غلیظ‌تر شد و نگاهم رو به میز دوختم. + برای اینکه قلدربازی درمیاره! اگه بدونه کسی ازش ضعیف‌تره یا آروم و بی‌حاشیه‌ست، مدام اذیتش می‌کنه. اَبرویی بالا انداخت. - عجب! تو ضعیفی، یا آروم و بی‌حاشیه؟ سر بلند کردم و بعد از نیم نگاهی به چشم‌هاش گفتم: من پشیمون نیستم از کاری که انجام دادم! اون حقش بود. بالاخره باید یکی جلوش می‌ایستاد! - می‌دونی می‌تونه ازت شکایت کنه؟ بیخیال شونه‌ای بالا انداختم. + برام مهم نیست! چون همون‌طور که گفتم، کار درست رو انجام دادم. پای همه‌چیزش هم ایستادم! پوزخندی زد و گفت: پای خیانتی که کردی هم ایستادی؟ دوباره اخم کردم و دست‌هام از حرص و عصبانیت مشت شد. + ایستادم که الان اینجام! اَبرویی بالا انداخت. - ولی جای درستی نایستادی! چشمام رو محکم باز و بسته کردم و گفتم: میشه درست بگید منظورتون چیه؟ با لحن جدی جواب داد: منظورم کاملا مشخصه! تو به عمد همه‌چیز رو گردن گرفتی. فقط خیره نگاهش کردم. لحنش مسالمت‌جویانه شد و تن صداش پایین اومد. - ببین آقامحمد، نیاز نیست از کسی یا چیزی بترسی! ما کنارت هستیم و کمکت می‌کنیم اگه خودت بخوای. البته به شرطی که همه‌ی حقیقت رو بدون کم و کاست و تحریف بگی! این‌طوری اول خودت رو نجات دادی، و بعد برای کشورت جبران کردی. سری به طرفین تکون داد. - با اعتراف غلط، بیشتر از این به خودت و کشور و مردمت خیانت نکن! دست عامل‌های اصلی رو رو کن تا هر چه سریع‌تر بتونیم جلوشون رو بگیریم! باز هم توی سکوت بهش خیره بودم. چند لحظه گذشت که حوصله‌ام سر رفت و نفسی بیرون دادم. + میشه برم انفرادی و زودتر تاوان کار درستی که انجام دادم رو پس بدم؟ نگاه خیره و پر سرزنشش رو ازم گرفت و با کلافگی دستی به صورت و موهاش کشید. ایستاد و رو به در صدا زد: رضایی؟ سرباز اومد و داخل و بعد از احترام نظامی گفت: بله قربان؟ آقای‌بهمنش با نیم‌نگاهی به من رفت سمت میزش.. - ببرش انفرادی، ۲۴ساعت بعد می‌تونه برگرده بند! سرباز چشمی گفت و بلند شدم و رفتم سمتش که رئیس‌زندان صدا زد: شریفی؟ چرخیدم طرفش و منتظر نگاهش کردم. - این بازی‌ای که راه انداختی هیچ سودی برات نداره. بازندهٔ اول و آخرش هم خودتی! پوزخند کم‌رنگ و ماتی زدم. + بازنده بودن، همیشه بد نیست! قبل از اینکه بخواد جواب بده، رفتم طرف سرباز و در رو باز کرد. سرم رو که بلند کردم، با حامد روبه‌رو شدم! هیچ‌کدوم از دیدن همدیگه جا نخوردیم. سرباز که بازوم رو گرفت، نگاهم رو از نگاه سرد و غریبه‌ی حامد گرفتم و از کنارش رد شدیم... اومده بودم خونهٔ فاطمه تا شاید یکم حال و هوام عوض بشه. اما ذهنم مدام اتفاقات این مدت رو حلاجی می‌کرد! گرمی دستی رو روی دستم حس کردم. فاطمه کنارم نشسته بود و نگاه نگرانش توی صورتم می‌چرخید. - عطیه‌جانم، توروخدا انقدر فکر و خیال نکن آبجی! چرا انقدر خودت رو عذاب میدی آخه؟ نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به طرفین تکون دادم. + دست خودم نیست! نمی‌تونم بهش فکر نکنم. بغضم رو به سختی قورت دادم و نگاهم رو به آیه دوختم که با سوگند بازی می‌کرد. + روزی که تصادف کردم و بچه‌ام سقط شد، محمد بهم گفت بخاطر پرونده‌ای که زیر دستشه تهدیدش کردن و وقتی دیدن بی‌فایده‌ست، زهرشون رو به من ریختن تا محمدو مجبور کنن باهاشون همکاری کنه! لبخند تلخی روی لب‌هام نشست و ادامه دادم: بچه‌ام رو از دست داده بودم، حالم خوب نبود، از همه دنیا دلم پر بود ولی... ولی همه‌ی سعیم رو می‌کردم پیش محمد بروز ندم و گله نکنم! دوست نداشتم از طرف منم فشار روش باشه، وقتی می‌دیدم از عذاب‌وجدان توی چشمام نگاه نمی‌کنه و داره ذره ذره آب میشه! چند وقت بعدشم که عزیز رو ترسوندن و سکته کرد. دستی به چشمای کمی خیسم کشیدم. + همه‌ی این مدت فکر می‌کردیم بخاطر وفاداری محمد این بلاها سرمون اومده و چیزی که باعث می‌شد تحمل کنیم، پاکی و صداقت محمد بود! اما حالا... حالا فهمیدیم دلیل همه‌ی این اتفاقات خیانتش بوده و نه وفاداریش! قطره‌ی اشکی روی گونه‌ام غلتید. فاطمه پاکش کرد و بغلم کرد. چشمام رو محکم روی هم فشردم و لب گزیدم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌نهم #محمد قبل از انفرادی، رفتیم اتاق رییس زندان! داشت توی اتاق قدم می‌ز
" پینہ‌؎گناھ ! " سخت مشغول کار بودم. برای پیدا کردن یه سری کد و رمز، وارد ایمیل شخصی‌ام شدم اما ای کاش این کار رو نمی‌کردم! عکس‌هایی که با محمد داشتم باعث شد دوباره و ناخودآگاه، ذهنم بره سمتش.. عکسی که واسه شش‌ماه پیش بود رو باز کردم. نگاهم خیره شد به غم و اضطرابی که ته چشماش بود. چرا هیچ‌وقت متوجه‌اش نشده بودم؟ سریع از ایمیلم اومدم بیرون! چند روزی بود یه فکری به سرم زده بود و می‌خواستم با آقای‌عبدی راجع‌بهش صحبت کنم، اما نگران بودم قبول نکنن و برای همین مدام دست دست می‌کردم. انگار قسمت بود این عکس‌ها رو ببینم تا تعلل رو کنار بذارم. هنوز کمی مردد بودم، اما امتحان کردنش که ضرری نداشت! کمی مصمم‌تر شدم و با نفسی عمیق ایستادم. دستی به موهام کشیدم و راه اتاق آقای‌عبدی رو در پیش گرفتم. جلوی در ایستادم و نفسی گرفتم. حرف‌هام رو توی ذهنم مرور کردم و تقه‌ای به در زدم. - بفرمایید! وارد شدم و بعد از بستن در، آروم سلام کردم که جوابم رو دادن و پرسیدن: هنوز نرفتی خونه؟ + کارام طول کشید آقا، الانم اومدم اگه اجازه بدید راجع‌به یه موضوعی باهاتون صحبت کنم! چینی به پیشونی‌شون دادن. - چه موضوعی؟ نفس سنگینی کشیدم. + دربارهٔ محمده آقا! نگاه‌شون رو ازم گرفتن و چشم‌هاشون رو محکم باز و بسته کردن. - خیلی‌خب، اگه تکراری نیست می‌شنوم! بااجازه‌ای گفتم و روی صندلی نزدیک میزشون نشستم. + آقا من یه فکری دارم. یه ایده که با عملی شدنش، ممکنه بتونیم به یه چیزایی برسیم! منتظر نگاهم کردن و ادامه دادم: ما هر جایی که می‌دونستیم محمد یه زمانی اونجا بوده رو گشتیم؛ از خونه‌اش گرفته تا همین اتاقش توی سایت! اما چیزی پیدا نکردیم. این به نظرتون عجیب نیست؟ از محمد به عنوان یه نیروی کارکشته، بعیده به اونا صددرصد اعتماد کرده باشه و هیچ برگ برنده‌ای نداشته باشه! حس کردم ذهن‌شون درگیر شد که اخم کردن و گفتن: چی می‌خوای بگی رسول؟ بعد از مکث کوتاهی، لب‌هام رو تر کردم و نگاهم رو به چشم‌هاشون دوختم. + ما می‌تونیم از عطیه‌خانم بخوایم خودشون وجب به وجب خونه رو بگردن. به هر حال اشراف بیشتری روی محل سکونت‌شون دارن و همین‌طور شناخت بیشتری از محمد! ممکنه بتونن حدس بزنن مدارک خیلی محرمانه رو کجا می‌تونه گذاشته باشه! علاوه‌بر این، باید ازشون بخوایم دوباره خوب فکر کنن به اینکه محمد تا حالا حرفی راجع‌به این قضیه بهشون زده یا نه؟! به هر حال وقتی این اتفاق افتاد حال خوبی نداشتن و این کاملا طبیعی بود. ولی الان که یکم گذشته و تمرکزشون بیشتره، ممکنه بتونن ما رو به یه سر نخی برسونن! با تموم شدن حرفام، نگاه‌شون رو ازم گرفتن و به روبه‌روشون خیره شدن. کمی بعد، دوباره نگاه‌شون چرخید سمتم و گفتن: خیلی‌خب، خودم باهاشون تماس می‌گیرم و صحبت می‌کنم. با نیم نگاهی به ساعت‌شون، ادامه دادن: تو دیگه می‌تونی بری خونه، فعلا هم دربارهٔ این موضوع با کسی صحبت نکن! سری به تأیید تکون دادم و بلند شدم. + ممنون آقا، امیدوارم از این راه بتونیم به چیزای خوبی برسیم! نفسی گرفتن. - منم همین‌طور، برو به سلامت! + بااجازه، خداحافظ.. از اتاق بیرون رفتم. حس بهتری داشتم! نمی‌دونستم راهکارم چقدر می‌تونه موثر باشه، ولی از هیچی بهتر بود. حداقل خیالم راحت بود که همه‌ی تلاشم رو برای نجات کسی که مثل برادر بزرگترم بوده و شاید هنوزم هست، کردم! با صدای رعد و برق چشمام رو باز کردم. انقدر خسته بودم که به محض رسیدن، آیه رو خوابوندم و خودمم خوابیدم. دستی به چشم‌های خسته‌ام کشیدم و بلند شدم و رفتم سمت پنجره، آسمون نیمه‌تاریک بود و بارون می‌بارید. پتوی آیه رو مرتب کردم و دستی به موهای فرفریش کشیدم. بچه‌ام خیلی واسه باباش بی‌قراری می‌کرد! و من گاهی ناخواسته و از روی خستگی و کلافگی، بی‌حوصله و عصبی دست به سرش می‌کردم. آهی کشیدم که صدای زنگ موبایلم از بیرون اتاق به گوش رسید! رفتم توی پذیرایی، گوشی رو از روی عسلی کنار مبل برداشتم و به شمارهٔ ناشناس نگاه کردم. کی می‌تونست باشه؟ نکنه از طرف اون عوضیا بود؟ لب گزیدم و مردد جواب دادم. + بله؟ - سلام دخترم، خوبی؟ صداشون خیلی آشنا بود. اَخمی از کنجکاوی روی پیشونیم نشست. + سلام، ممنون! شما؟ - عبدی هستم. مافوق محمد! نفس راحتی کشیدم. + ببخشید نشناختم! خوب هستین؟ - الحمدللّٰه، حق داری نشناسی. حاج‌خانم و دخترکوچولو خوبن؟ + شکرخدا، سلام دارن خدمت‌تون! اتفاقی افتاده که تماس گرفتید؟ کمی طول کشید تا جواب بدن. - اتفاق که... یه درخواستی داشتم. با استرسی که سعی کردم توی لحن صدام معلوم نباشه گفتم: درباره‌ی محمده؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
آهی کشیدم و آروم‌تر ادامه دادم: من رفیق خوبی براش نبودم! قبل از اینکه چیزی بگه، صدای زنگ موبایلش بلن
گفتم عطیه... چقدر قلب مهربونش به خاطر کارای احمقانه‌ام اذیت شد! اون گلوله حق من بود، سهم قلب من بود، نه عشق زمینیم! عطیه، آیه، عزیز، بچه‌ها و حتی علی... همه‌شون بخاطر منِ لعنتی کلی اذیت شدن! دردم طاقت‌فرسا بود. پیراهن علی رو چنگ زدم و سرم رو عقب بردم. نفسم بالا نمیومد. علی کمک کرد دراز بکشم. اصلا نفهمیدم دکتر و پرستارها کِی وارد اتاق شدن و سعی کردن با تزریق مسکن آرومم کنن. دست علی رو محکم فشار می‌دادم. یه لحظه نگاه بی‌حالم به چشم‌هاش افتاد. چقدر نگاهش نگران و شکسته بود! دستم رو که توی دستش بود، فشرد و پلک زد. - الان آروم میشی، یه ذره دیگه طاقت بیار! بی‌توجه به حرفش، سرم رو به طرفین تکون دادم. + تقصیر خودمه...که...زن و بچمو... ازم گرفتن! گنگ پرسید: چی داری میگی محمد؟ چشمام رو محکم روی هم فشردم. یعنی هنوز نمی‌دونست به خاک سیاه نشستم؟ سرم رو چرخوندم طرف مخالفش و لب گزیدم. از خودم و راهی که رفته بودم متنفر بودم! کمی که گذشت، دردم کمتر شد و نفس‌هام منظم.. ولی عجیب خواب‌آلود بودم. دکتر و پرستارها بیرون رفتن. علی که چشم‌های خمار از خستگی‌ام رو دید، مردد بوسه‌ای روی پیشونیم نشوند. دستی به موهای خیس از تعریق روی پیشونیم کشید و مرتب‌شون کرد. با لبخند تلخی آروم لب زد: الان به هیچی فکر نکن! فقط بخواب. بذار ذهنت یکم استراحت کنه. با بیرون رفتنش پلک‌هام روی هم رفت. واقعاً خسته بودم! و کاش بیدار شدنم، مصادف می‌شد با تموم شدن این کابوس لعنتی... از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم. فکرم پیش حرف‌های محمد بود. چرا هیچی از حرف‌هاش نفهمیدم؟ ~ چیزی نگفت؟ نگاهی به حامد انداختم. رسول پشت سرش ایستاده بود و هر دو منتظر و کمی امیدوار نگاهم می‌کردن. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به طرفین تکون دادم. + نه، دیدین که! حالش بد شد دوباره بهش مسکن تزریق کردن خوابید. منتظر جواب‌شون نموندم و کمی ازشون دور شدم. شماره‌ی عطیه‌خانم رو گرفتم. موبایل‌شون خاموش بود! نکنه محمد راست می‌گفت؟ این‌بار شماره‌ی آقای‌عبدی رو گرفتم. داشتم از جواب دادن‌شون ناامید می‌شدم که بالاخره صداشون توی گوشم پیچید. - بله؟ فلش‌بک↯ بالاخره بازش کردم که هم‌زمان رعد و برق دوباره آسمونِ نیمه‌تاریک رو روشن کرد و قامت مردی رو دیدم که کلاه کاپشنش رو روی سرش انداخته بود و پشت به من ایستاده بود! قلبم ریخت! حس بدی گرفتم. ناخودآگاه پاکتی که توی جیب لباسم گذاشته بودم رو لمس کردم. نکنه دنبال این اومده بودن؟ قبل از اینکه بخوام در رو ببندم، مرد چرخید طرفم.. چشمام از تعجب گرد شدن. علی‌آقا ایرپادشون رو از توی گوش‌شون درآوردن و سر به زیر سلام کردن. آروم جواب‌شون رو دادم که پرسیدن: حال‌تون خوبه؟ + الحمدللّٰه، راحیل و بچه‌ها خوبن؟ - سلام دارن خدمت‌تون! + سلامت باشن. نگاهی به ساعت‌شون انداختن و همون‌طور سربه‌زیر گفتن: خیلی مزاحم‌تون نمیشم. بارونم هست، اذیت میشید! یه سری امانتیه باید تحویل‌تون بدم. منتظر جواب من نموندن و رفتن طرف ماشین‌شون، چندتا کیسه‌ی نسبتاً بزرگ رو از عقب برداشتن و دوباره برگشتن. کنجکاو پرسیدم: اینا چیه علی‌آقا؟ - عرض کردم، یه سری امانتی! اجازه می‌دید بذارم‌شون داخل؟ کمی به محتوای داخل کیسه‌ها دقت کردم. مواد خوراکی بود و چندتا اسباب‌بازی دخترونه! اَبروهام از ناراحتی و شرمندگی توی هم رفت. چادرم رو توی مشتم فشردم و آروم لب زدم: من... نمی‌تونم اینا رو قبول کنم! نفس عمیقی کشیدن و کلاه کاپشن رو کنار زدن. شدت بارون کم شده بود و حالا نم‌نم می‌بارید. - عطیه‌خانم، محمد مثل برادر منه! بی‌گناه یا گناهکار، پاک یا پست، خوب یا بد برادرمه، همیشه بوده و هست. و من دارم به وظیفه‌ی برادریم عمل می‌کنم. البته اگه اجازه بدین! چند لحظه که گذشت، مردد کنار رفتم. یااللّٰه گفتن و اومدن داخل که گفتم: همین‌جا بذارین، خودم می‌برم داخل! اصراری نکردن و کاری که خواستم رو انجام دادن. دوباره برگشتن بیرون، سرم رو پایین انداختم و نفسی گرفتم. + خیلی ممنون، زحمت کشیدین. ولی واقعاً شرمنده شدم! حس کردم کمی اخم کردن. - دیگه اینو نگین لطفاً! اونی که شرمنده‌ست منم که کاری جز این ازم برنمیاد. لب گزیدم و حرفی نزدم. - بااجازه‌تون من برم، باید شیفت بیمارستان رو تحویل بگیرم. اگه کاری داشتین یا هر مورد دیگه‌ای که بود، حتماً به من یا راحیل بگین! لبخند خیلی محوی زدم. + بازم ممنون، خدا از برادری کم‌تون نکنه! به راحیل و بچه‌ها سلام برسونین. - کاری نکردم. شما هم به حاج‌خانم سلام برسونین. خداحافظ.. آروم لب زدم: به سلامت! در رو بستم و برگشتم بالا، پاکت رو از جیبم درآوردم. با آقای‌عبدی تماس گرفتم و ماجرای پاکت رو براشون تعریف کردم. حرف‌هام که تموم شد گفتن: خیلی ازت ممنونم باباجان! یه نفر رو می‌فرستم بیاد پاکت رو ازت تحویل بگیره. خیلی دوست داشتم بدونم توی پاکت چیه، برای همین گفتم: اگه اجازه بدین، خودم میارمش براتون!