eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
600 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
آقایون دعا کنید یه پدر زنِ اصلاح‌طلب نصیبتون بشه، بلکه یه وزیری معاونی چیزی بشید...
_🥲!
حب‌حسین‌دردلی‌بیدار‌میشود‌‌که‌از‌خود‌وآنچه‌دوست‌دارد‌در‌راه‌خدا‌گذشته‌باشد:)❤️‍🩹! -شهیدآوینی
؏ـشق رازےست کہ ٺنها بہ خدا باید گفت! چہ سخن‌ھا کہ خدا، با من ِ ٺنها دارد(: فاضل نظر؎
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌هشتم #محمد عباس شونه‌هام رو ماساژ می‌داد و آرمان اصرار داشت لیوان آب‌قن
" پینہ‌؎گناھ ! " قبل از انفرادی، رفتیم اتاق رییس زندان! داشت توی اتاق قدم می‌زد که با ورودمون ایستاد. عصبی و کلافه گفت: چرا معرکه راه انداختی آقا؟ مگه اینجا چاله‌میدونه کتک‌کاری می‌کنی؟ نگاه پر اخمم رو ازش گرفتم. نفس عمیقی کشید. تن صداش پایین اومد، اما لحنش همچنان عصبی بود. با سر به صندلی کنار میزش اشاره کرد. - بشین! جلوتر رفتم و نشستم. سرباز رو بیرون فرستاد و نشست جلوم، دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و خم شد سمتم.. - چرا زدیش؟ اخمم غلیظ‌تر شد و نگاهم رو به میز دوختم. + برای اینکه قلدربازی درمیاره! اگه بدونه کسی ازش ضعیف‌تره یا آروم و بی‌حاشیه‌ست، مدام اذیتش می‌کنه. اَبرویی بالا انداخت. - عجب! تو ضعیفی، یا آروم و بی‌حاشیه؟ سر بلند کردم و بعد از نیم نگاهی به چشم‌هاش گفتم: من پشیمون نیستم از کاری که انجام دادم! اون حقش بود. بالاخره باید یکی جلوش می‌ایستاد! - می‌دونی می‌تونه ازت شکایت کنه؟ بیخیال شونه‌ای بالا انداختم. + برام مهم نیست! چون همون‌طور که گفتم، کار درست رو انجام دادم. پای همه‌چیزش هم ایستادم! پوزخندی زد و گفت: پای خیانتی که کردی هم ایستادی؟ دوباره اخم کردم و دست‌هام از حرص و عصبانیت مشت شد. + ایستادم که الان اینجام! اَبرویی بالا انداخت. - ولی جای درستی نایستادی! چشمام رو محکم باز و بسته کردم و گفتم: میشه درست بگید منظورتون چیه؟ با لحن جدی جواب داد: منظورم کاملا مشخصه! تو به عمد همه‌چیز رو گردن گرفتی. فقط خیره نگاهش کردم. لحنش مسالمت‌جویانه شد و تن صداش پایین اومد. - ببین آقامحمد، نیاز نیست از کسی یا چیزی بترسی! ما کنارت هستیم و کمکت می‌کنیم اگه خودت بخوای. البته به شرطی که همه‌ی حقیقت رو بدون کم و کاست و تحریف بگی! این‌طوری اول خودت رو نجات دادی، و بعد برای کشورت جبران کردی. سری به طرفین تکون داد. - با اعتراف غلط، بیشتر از این به خودت و کشور و مردمت خیانت نکن! دست عامل‌های اصلی رو رو کن تا هر چه سریع‌تر بتونیم جلوشون رو بگیریم! باز هم توی سکوت بهش خیره بودم. چند لحظه گذشت که حوصله‌ام سر رفت و نفسی بیرون دادم. + میشه برم انفرادی و زودتر تاوان کار درستی که انجام دادم رو پس بدم؟ نگاه خیره و پر سرزنشش رو ازم گرفت و با کلافگی دستی به صورت و موهاش کشید. ایستاد و رو به در صدا زد: رضایی؟ سرباز اومد و داخل و بعد از احترام نظامی گفت: بله قربان؟ آقای‌بهمنش با نیم‌نگاهی به من رفت سمت میزش.. - ببرش انفرادی، ۲۴ساعت بعد می‌تونه برگرده بند! سرباز چشمی گفت و بلند شدم و رفتم سمتش که رئیس‌زندان صدا زد: شریفی؟ چرخیدم طرفش و منتظر نگاهش کردم. - این بازی‌ای که راه انداختی هیچ سودی برات نداره. بازندهٔ اول و آخرش هم خودتی! پوزخند کم‌رنگ و ماتی زدم. + بازنده بودن، همیشه بد نیست! قبل از اینکه بخواد جواب بده، رفتم طرف سرباز و در رو باز کرد. سرم رو که بلند کردم، با حامد روبه‌رو شدم! هیچ‌کدوم از دیدن همدیگه جا نخوردیم. سرباز که بازوم رو گرفت، نگاهم رو از نگاه سرد و غریبه‌ی حامد گرفتم و از کنارش رد شدیم... اومده بودم خونهٔ فاطمه تا شاید یکم حال و هوام عوض بشه. اما ذهنم مدام اتفاقات این مدت رو حلاجی می‌کرد! گرمی دستی رو روی دستم حس کردم. فاطمه کنارم نشسته بود و نگاه نگرانش توی صورتم می‌چرخید. - عطیه‌جانم، توروخدا انقدر فکر و خیال نکن آبجی! چرا انقدر خودت رو عذاب میدی آخه؟ نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به طرفین تکون دادم. + دست خودم نیست! نمی‌تونم بهش فکر نکنم. بغضم رو به سختی قورت دادم و نگاهم رو به آیه دوختم که با سوگند بازی می‌کرد. + روزی که تصادف کردم و بچه‌ام سقط شد، محمد بهم گفت بخاطر پرونده‌ای که زیر دستشه تهدیدش کردن و وقتی دیدن بی‌فایده‌ست، زهرشون رو به من ریختن تا محمدو مجبور کنن باهاشون همکاری کنه! لبخند تلخی روی لب‌هام نشست و ادامه دادم: بچه‌ام رو از دست داده بودم، حالم خوب نبود، از همه دنیا دلم پر بود ولی... ولی همه‌ی سعیم رو می‌کردم پیش محمد بروز ندم و گله نکنم! دوست نداشتم از طرف منم فشار روش باشه، وقتی می‌دیدم از عذاب‌وجدان توی چشمام نگاه نمی‌کنه و داره ذره ذره آب میشه! چند وقت بعدشم که عزیز رو ترسوندن و سکته کرد. دستی به چشمای کمی خیسم کشیدم. + همه‌ی این مدت فکر می‌کردیم بخاطر وفاداری محمد این بلاها سرمون اومده و چیزی که باعث می‌شد تحمل کنیم، پاکی و صداقت محمد بود! اما حالا... حالا فهمیدیم دلیل همه‌ی این اتفاقات خیانتش بوده و نه وفاداریش! قطره‌ی اشکی روی گونه‌ام غلتید. فاطمه پاکش کرد و بغلم کرد. چشمام رو محکم روی هم فشردم و لب گزیدم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌نهم #محمد قبل از انفرادی، رفتیم اتاق رییس زندان! داشت توی اتاق قدم می‌ز
+ نمی‌دونم چیکار کنم! نمی‌دونم ازش متنفر باشم یا هنوزم عاشقش بمونم! این‌بار به غلط... چند دقیقه‌ای رو با خیال راحت توی بغل خواهرم گریه کردم. کمی که سبک شدم، از آغوشش بیرون اومدم و دستی پای چشمام کشیدم. فاطمه مردد پرسید: خب... اگه خیانت کرده، چرا با این حال بازم بهتون آسیب زدن؟ پوزخند کم‌رنگی زدم. + بعد از حدود دوسال تصمیم می‌گیره دورشون بزنه! اونا هم که متوجه میشن، این‌جوری تلافی می‌کنن و بهش هشدار میدن حواس‌شون بهش هست و باید به کارش ادامه بده. نگاه فاطمه هنوز مردد بود. لب‌هاش رو با خیسی زبونش تر کرد و همون‌طور که دستم رو نوازش می‌کرد، بدون اینکه مستقیم توی چشم‌هام نگاه کنه گفت: این یعنی آقامحمد... از کار اشتباهی که انجام داده، پشیمون شده. یعنی دوباره برگشته توی مسیر درست! لحنم ناخواسته بی‌تفاوت بود. + الان این چه فایده‌ای داره؟ بچه‌مون برمی‌گرده یا عمرش که قراره پشت میله‌های زندان تلف باشه یا حتی... احتمال بعدی رو نمی‌تونستم حتی بهش فکر کنم! فاطمه فهمید نمی‌خوام بیشتر از این راجع‌به این موضوع صحبت کنم که دیگه ادامه نداد. آیه که خسته و خواب‌آلود بود اومد سمت‌مون، انگار ناراحتی رو توی چهره‌ام خوند و غمم بهش منتقل شد که بغل کرده لب برچید و گفت: من بابامو می‌خوام! با کلافگی چشمام رو بستم. فاطمه بغلش کرد و با سوگند بردشون توی حیاط.. سرم رو بین دستام گرفتم. + چیکار کردی با زندگی‌مون محمد؟ ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: یگانہ🌿 🖊با همکاری: خانم‌بیاتی🌱 پ.ن: فریادھا بہ گࢪیه بدل گشٺ در گلو! زین بغض ِ دردناڪ کہ راھ ِ سخن گرفت... " حسین منزو؎ " - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🤍 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علےالحسين وعلےعلۍأبن‌الحسين وعلےأولادالحسين وعلےاصحاب‌الحسين✨ ♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توطبیب‌دل‌غم‌‌دیده‌ی‌مایی‌آقا ! ماکه‌مردیم،پس‌توکجایی‌آقا ؟
📢 هر روز بخوانیم 🔹 امروز؛ صفحه هفتاد و دو قرآن کریم سوره مبارکه آل عمران ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
Quran-page-072.mp3
2.74M
📢 هر روز بخوانیم 🔹 صفحه هفتاد و دو قرآن کریم، سوره مبارکه آل عمران با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید. ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید.