حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
ای وصالت یک زمان بوده فراقت سالها.. -مولانا #حضرت_مهدی
چِقَـدرنَبودَنَت،
حالِجَهـانرا . .
پَریشانکَردِهاَست!
مـولاۍِمَـن،بیا!(:💔'
- اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج🤲🏻
- السلامعلیکیاصاحبالزمان✨
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ؎گناھ ! " #قسمتهفتم #محمد سرم از بیحالی پایین بود و به سختی نفس میکشیدم. تک سرفهای
﷽
" پینہ؎گناھ ! "
#قسمتهشتم
#محمد
عباس شونههام رو ماساژ میداد و آرمان اصرار داشت لیوان آبقندی که مقابلم گرفته بود رو بخورم، ولی هیچی از گلوم پایین نمیرفت. فقط دوست داشتم با این عذاب لعنتی تنهام بذارن تا به درد خودم بمیرم!
مجید که تا حالا ساکت نشسته بود، چهار دست و پا اومد طرفم و بعد از نگاهی به اطراف، رو کرد بهم و خیلی آروم لب زد: اگه کسی واست قلدربازی درآورده بگو. به من میگن سایه! یه جوری میرم بالاسرش و گوشمالیش میدم، که نفهمه از کجا خورده.
اصلا دلم نمیخواست یه نفر دیگه رو هم وارد این بازی کثیف کنم و مثل خودم زندگیش تباه بشه! مطمئناً این سهنفر سنگینی جرمشون به پای من نمیرسید. ولی اگه به قصد کمک به من کاری انجام میدادن...
لبخند تلخ و کمرنگی زدم و گفتم: ممنون از لطفت، ولی فقط یه کابوس تکراری و قدیمی بود! دیگه بهش عادت کردم.
عباس پوزخندی زد و سری به تأسف تکون داد.
- بینم، تو واقعاً فکر میکنی ما ببوگلابی تشریف داریم؟!
آرمان لیوان آبقند رو گوشهای گذاشت و خیره شد به چشمهام!
~ ولی اگه بهش عادت کرده بودی، انقدر حالت بد نمیشد! میتونم حدس بزنم هنوزم داری بهش فکر میکنی.
نگاهم رو ازش گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. عباس بهم گفته بود آرمان روانشناسی خونده و از نگاه آدمها خیلی چیزها رو متوجه میشه.
~ یه چیزی خیلی داره اذیتت میکنه، اینکه نمیتونی راجعبهش با کسی صحبت کنی هم بیشتر عذابت میده!
دستی توی موهام کشیدم. من هیچ حرفی از شرایط و حس و حالم نزده بودم و اون خیلی دقیق دردم رو میدونست!
~ سکوت علامت رضاست! مگه نه؟
نباید اجازه میدادم بیشتر از این ادامه بده! نگاه تیزم رو به چشمهای سبزش دوختم و گفتم: هر چی که هست، به خودم مربوطه! مشکل خودمه و باهاش کنار میام. نیازی هم نمیبینم راجعبهش حرف بزنم و از کسی کمک بخوام!
نیم نگاهی به عباس انداختم و گفتم: میشه بلند بشی؟ میخوام دراز بکشم.
دستهاش رو روی زانوهاش گذاشت و ایستاد.
- باشه، ولی قبلش بیا بریم بهداری ببینیم فشارت میزون شده یا نه! البته بعید میدونم، چون هنو رنگ و روت برنگشته.
بیتوجه بهش چرخیدم سمت دیوار و چشمهام رو بستم که بیهوا دست قدرتمندش روی شونه و کتفم نشست و محکم منو کشید و چرخوند سمت خودش!
به سختی نالهام رو توی گلو خفه کردم! نفس حبس شده و چهرهٔ جمع شده از دردم رو که دید متعجب و کمی نگران دستش رو کشید.
- چت شد؟
از شانس خوبم بود که سرباز به دادم رسید و اومد جلو در و گفت: شریفی، بیا بیرون!
و از شانس خوبترم بود که مقصدمون بهداری بود.
دکتر بعد از عوض کردن پانسمان و معاینه، توصیههای علی رو تکرار کرد و دوباره برگشتم توی بند..
سرم پایین بود و آروم قدم برمیداشتم که یهو یهنفر تنهٔ محکمی بهم زد!
با اَبروهای درهم از درد چرخیدم عقب، شبح با پوزخند عمیق و همیشگی پشت سرم ایستاده بود و خیره نگاهم میکرد.
مسبب همهی این اتفاقا خودم بودم!
انقدر از خودم ضعف نشون داده بودم که حالا به خودش اجازه میداد عذابم بده!
خواستم بیتوجه از کنارش بگذرم که دوباره محکمتر از دفعهٔ قبل بهم تنه زد.
چشمام رو محکم باز و بسته کردم. نفس عمیقی کشیدم و دستام رو از جیبم درآوردم. چرخیدم طرفش و زل زدم به چشماش!
از عصبانیتی که هر لحظه بیشتر میشد، نفسهام تند شدن و دستام مشت! به چشماش که نگاه میکردم، تازه یادم میافتاد هر چی میکشیدم، بخاطر این عوضی و بالادستیهاش بود! زندگی و آیندهٔ خودم و خانوادهام بخاطر این آشغالا تباه شده بود.
همهی اینها با مرور تلخیها و عذابهای گذشته، باعث شد یه لحظه کنترلم رو از دست بدم و حمله کنم سمتش!
یقهاش رو گرفتم و اولین مشت رو کوبیدم طرف راست صورتش!
با تمام توانم میزدمش؛ انگار میخواستم تلافی تمام بدبختیها و سختیهایی که خودم و خانوادهام کشیده بودیم رو سرش دربیارم. البته که حقش بود و باید سختتر از اینها تاوان پس میداد!
همچنان لبخند میزد و درحالی که زیر مشتم و لگدم همهی تنش کبود شده بود فریاد میزد: اینههههه، آفرینننن! این خودِ واقعیتهههه!
با وجود دردی که توی کتف و شونهام پیچیده بود، ضربههام رو محکمتر کردم. اونقدر عصبانی بودم که هیچکدوم از آدمهایی که دورمون جمع شده بودن، جرأت نزدیک شدن نداشتن!
هنوز سیر نشده بودم از زدنش که دوتا سرباز بازوهام رو گرفتن و به زور ازش جدام کردن.
سرباز که عصبی بود، دستام رو محکم گرفت تا دوباره نرم سمت شبح و دستبند زد! صدام رو بالا بردم و گفتم: اون محمد یا آرشی که میشناختی تموم شد، مُرد! از الان به بعد، با کسی طرفی که دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره و فقط به کشتن تو فکر میکنه!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ؎گناھ ! " #قسمتهشتم #محمد عباس شونههام رو ماساژ میداد و آرمان اصرار داشت لیوان آبقن
با یاد عزیز و عطیه و آیه، یه لحظه ته دلم لرزید! اما به روی خودم نیاوردم. خداروشکر تنها نبودن و هواشون رو داشتن.
سرباز بازوم رو کشید که به اجبار دنبالش رفتم. با وجود دردی که توی سینهام پیچیده بود و نفسم رو تنگ میکرد، انگار باری از روی دوشم برداشته بودن! لبخند رضایتبخشی روی لبهام نشست.
وسط راه نگاهم به عباس و بقیه افتاد که تازه از هواخوری برگشته بودن و متعجب نگاهم میکردن.
نگاهم رو ازشون گرفتم. با اینکه میدونستم کاری که کردم تبعات داره و منتقل میشم انفرادی، حس خیلیخوبی داشتم!
#راوی
- خب؟ چیزی فهمیدی؟
عباس دستی به گردنش کشیده و سر به زیر لب میزند: نه بابا، از سنگ حرف درمیاد از این یارو نه!
حامد دست به سینه نفس عمیقی میکشد.
- این یارو اسم داره! حتماً تو نتونستی درست باهاش ارتباط برقرار کنی، وگرنه هیچ کاری نشد نداره!
عباس با حرص، دستش را مشت کرده و بر کف دست دیگرش میکوبد.
+ ِای بشکنه این دست که نمک نداره!
لحنش را کمی آرامتر میکند و ادامه میدهد: آقا شوما به من بگو از این دیوار حرف بکشم. عباس لوتی نیستم اگه کاری نکنم تا دودیقه دیگه این دیوار برات مثل بلبل حرف بزنه! ولی اینی که من دیدم، خیلی سرسختتر از ایناس.
با یادآوری اتفاقات چند دقیقه قبل، به سرعت میگوید: آ راستی! یه چیزی فهمیدم.
حامد نیشخند ماتی میزند.
- باز خوبه یه چیزی فهمیدی! بگو.
عباس کنایه حامد را نشنیده میگیرد.
+ با یه گندهبکی اصلا حال نمیکنه، خیلی ازش بدش میاد!
حامد، چینی به پیشانیاش میدهد و به سمت او خم میشود.
- کی؟
عباس کمی فکر کرده و میگوید: غلط نکنم اینجا بهش میگن شبح! خعلیم ازش میترسن و حساب میبرن. یهبار اومد سراغ محمد باهاش حرف زد، نمیدونم چی بهش گفت که واسه اولینبار عصبی شد کوبیدش به دیوار! چنددیقه قبلم، پیش پای شوما، همین محمدی که ما فکر میکردیم خعلی پاستوریزهست، این یارو شبحو که نصف زندان ازش حساب میبرن، وسط بند گرفته بود به بادِ کتک! جونِ شوما مأمورا به زور جداش کردن بردنش انفرادی، وگرنه زندهاش نمیذاشت!
حامد با اخم نگاهش را از عباس میگیرد. شبح کیست که محمد اینگونه از او بیزار است؟
عباس که سکوت حامد را میبیند، مردد میپرسد: میگم... مریضی زخمیای چیزیه این آقامحمدتون؟
حامد دوباره سرش را به سمت او میچرخاند.
- چطور؟
عباس لبهایش را باز زبان تر کرده و میگوید: هیچی، فقط یه چندبار حالش بد شد. امروزم که اومدن دنبالش بردنش بهداری! قبلش من دیدم حالش بده، گفتم حالا یه چیزیش میشه میافته گردن ما.. زدم روی شونهاش که پاشه بره دکتر ببینتش یهو گرخید! انگار دردش گرفت.
حامد با یادآوری کتف زخمی محمد، دوباره اخم میکند.
- مریضه و جراحی داشته. از دور حواست باشه. من دقیقه به دقیقه آمار میخوام و اگه اتفاقی واسه شبح یا محمد بیفته، توام گیری!
بی حرف دیگری، بلند شده و از اتاق بیرون میرود.
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: یگانہ🌿
🖊با همکاری: خانمبیاتی🌱
پ.ن:
یا رَب گویند طبیبآن که بگو دࢪد ِ خود! اما...
دردے که گذشتہست زِ دࢪمان، به کہ گویم؟!
" هلالۍ جغتایۍ "
- شنوای ِ نظراتتون هستم🤍
𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑 ✨
السلامعلےالحسين
وعلےعلۍأبنالحسين
وعلےأولادالحسين
وعلےاصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
تارسیدمدمایوانِنجففهمیدم...
نهفقطشاهنجف؛شاهجهاناستعلی:))💚!
#نوازشروح
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 امروز؛ صفحه شصت و پنج قرآن کریم
سوره مبارکه آل عمران
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
Quran-page-065.mp3
3.23M
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 صفحه شصت و پنج قرآن کریم، سوره مبارکه آل عمران
با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید.
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید.