eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
598 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا راه‌ها رو بسته که بری سمت ِ خودش! چون می‌دونه توی مسیر دیگه‌ای عاقبت‌بخیر نمیشی :)
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌دهم #رسول سخت مشغول کار بودم. برای پیدا کردن یه سری کد و رمز، وارد ایمی
" پینہ‌؎گناھ ! " آمبولانس وارد محوطه‌ی زندان شده و تکنسین‌ها به سرعت پیاده می‌شوند. آقای‌بهمنش که مضطرب و کمی عصبی قدم می‌زند و از کلافگی به سر و صورتش دست می‌کشد، با دیدن تکنسین‌ها بی‌درنگ جلوتر از آنها به راه افتاده و مسیر را نشان می‌دهد. - بفرمایید، از این طرف! به بهداری می‌رسند. عباس و آقاکریم با نگرانی سعی دارند دو سرباز جلوی در را کنار بزنند و وارد اتاق شوند. چند نفر دیگر هم پشت سرشان ایستاده‌اند و متعجب و پچ‌پچ کنان، تماشا می‌کنند. آقای‌بهمنش، اخم کرده و با صدایی رسا می‌گوید: چه خبره اینجا؟ چرا باز همهمه راه انداختین؟ رو به سربازها کرده و عصبی ادامه می‌دهد: ناصری و مظفری، شما اینجا چیکاره‌این پس؟ پراکنده‌شون کنین! با تلاش دوسرباز جوان، جمعیت کم‌کم کنار رفته و تکنسین‌ها وارد اتاق می‌شوند. فقط عباس و آقاکریم ایستاده‌اند. آقای‌بهمنش با کلافگی به آقاکریم نگاه می‌کند. - شما الان چرا نمیری سر کارت؟ اینجا موندن فایده نداره که! فقط نظم رو بهم می‌زنی. آقاکریم لب گزیده و آشفته‌حال، دست‌هایش را روی هم می‌کشد. × آقا بخدا دست خودم نیست. انگار پسر خودم اون تو بیهوش افتاده! این پسر انگار اصلا جاش اینجا نیست. حتماً یکی یه بلایی سرش آورده که به این روز افتاده! آقای‌بهمنش دستی به موهای خود کشیده و نفسش را پر صدا به بیرون می‌راند. - برو سر کارت کریم‌آقا! لطفاً... مرد نگهبان که دیگر چاره‌ای نمی‌بیند، سر به زیر انداخته و به سمت بند زندان قدم برمی‌دارد. هر چند که دلش پیش پسری که او را به یاد برادر کوچک‌ترش می‌اندازد، می‌ماند! آقای‌بهمنش این‌بار به عباس نگاه می‌کند. - میری یا بگم ببرنت انفرادی؟ عباس با اخم‌های درهم و صدایی آرام که سعی در کنترل لرزش و ولوم‌اش دارد می‌گوید: تا نفهمم چش شده، هیچ‌جا نمی‌رم! آقای‌بهمنش که دیگر از عصبانیت و نگرانی به ستوه آمده، با صدایی بلند می‌غرد: الان واسه چی وایسادی اینجا؟ اون موقع که گفتیم باهاش حرف بزن، به روابطش دقت کن، ببین با کی می‌ره میاد، واسه همین بود که به این وضع نیفته! حالا که کار از کار گذشته، بود و نبودت فرقی نداره آقای عباس لوتی! و بعد به مظفری اشاره می‌کند که او را به بند منتقل کند و خود وارد اتاق می‌شود. تکنسین‌ها مشغول معاینه‌ی محمد هستند و در همان حال، پزشک زندان توضیحاتی می‌دهد. • تقریباً نیم‌ساعت پیش آوردنش اینجا، همون موقع هم بیهوش بود! ضربان قلب نامنظم، خس‌خس سینه، عرق سرد و تعریق زیاد! من حدس می‌زنم حمله‌ی قلبی باشه. تکنسین جوان‌تر، گوشی پزشکی را روی گردنش انداخته و می‌گوید: بله، مشکوکه به سکته‌ی قلبی! باید سریعاً منتقل بشه بیمارستان... نگاه هر سه به سمت آقای‌بهمنش می‌چرخد که گنگ سرش را تکان می‌دهد. - خیلی‌خب، هماهنگی‌های لازم رو انجام میدم. هر کاری لازمه براش انجام بدین! تکنسین‌ها از بهداری بیرون رفته و کمی بعد با برانکارد و اکسیژن برمی‌گردند. در این فاصله، آقای‌بهمنش با حامد تماس گرفته و ماجرا را برایش بازگو می‌کند. حامد که شوکه شده است می‌گوید: یعنی چی؟ یعنی همین‌جوری بی‌دلیل حالش بد شده؟ آقای‌بهمنش که خود علت حال بد محمد را نمی‌داند و کلافه است، نفسی عمیق می‌کشد. - دوربین‌ها رو هم چک کردیم، ولی متأسفانه هیچی مشخص نیست! باید منتقل بشه بیمارستان.. حامد که سردرگم و عصبی‌ست، آرام لب می‌زند: خیلی‌خب، حتماً همراهش برین. منم زود خودم رو می‌رسونم! - خیال‌تون راحت باشه. امری نیست؟ حامد همان‌طور که مشغول جمع کردن وسایلش است می‌گوید: عرضی نیست، خداحافظ! - خدانگهدار! تکنسین‌ها با برانکارد حامل محمد، از اتاق بهداری بیرون می‌روند. آقای‌بهمنش به همراه یک سرباز همراهشان می‌رود. سرباز در آمبولانس و در کنار محمد می‌نشیند. آقای‌بهمنش خطاب به پزشک زندان می‌گوید: خودمم حتماً باید برم! شما حواس‌تون به اوضاع باشه. اگه مورد مشکوکی پیش اومد، خبر بدین! پزشک سری به تأیید تکان می‌دهد. • چشم، حتماً! آقای‌بهمنش در ماشین می‌نشیند و پشت سر آمبولانس حرکت کرده و از محوطه‌ی زندان خارج می‌شوند. در بیمارستان، علی که مشغول معاینه‌ی بیمار تصادفی است، لحظه‌ای نگاهش به ورودی سالن می‌افتد. با دیدن چهرهٔ آشنا، سریعاً نگاهش را برمی‌گرداند. چشم‌هایش از تعجب و نگرانی درشت می‌شوند. رو به پرستاری که کنارش ایستاده می‌گوید: با جراح مغز و اعصاب تماس بگیر؛ بگو سریعاً بیاد معاینه‌اش کنه! و بعد بی‌آنکه منتظر جواب پرستار بماند، دستش را در جیب روپوشش گذاشته و گام‌های بلند برمی‌دارد. محمد، بیهوش روی تخت افتاده و ماسک‌اکسیژن روی صورتش است. پزشکی که او را معاینه می‌کند، چراغ‌قوه را در جیب روپوش سفید رنگش گذاشته و خطاب به مرد میانسالی که همراه یک سرباز کنار تخت ایستاده می‌گوید: سکته‌ی قلبیه! باید آنژیو بشه. مشکل قلبی داره؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌یازدهم #راوی آمبولانس وارد محوطه‌ی زندان شده و تکنسین‌ها به سرعت پیاده
× فکر نمی‌کنم! نگاه همه به سمت علی می‌چرخد، جلوتر رفته و می‌گوید: من از اقوام و دوستانشم، اگه مشکلی داشته باشه معمولاً به من میگه. تا حالا در این رابطه چیزی به من نگفته! پزشک رو به پرستار می‌گوید: آماده‌اش کنین زودتر! کمی از تخت دور می‌شود و علی که نگرانی‌اش بیشتر شده است، به دنبال او رفته و مضطرب می‌پرسد: دکتر به نظرتون چرا این‌جوری شده؟ ~ من از کجا بدونم علی‌جان؟ شما که به قول خودت دوست و فامیلشی، نمی‌دونی! بعد توقع داری من بدونم؟ علی لب گزیده و دستی به موهایش می‌کشد. × یه مشکلاتی براش پیش اومده و بخاطر همین این مدت فشار زیادی روش بوده! ممکنه بخاطر همین دچار حمله‌ی قلبی... با مکث و ناراحتی لب می‌زند: یعنی سکته شده باشه. پزشک سرش را به طرفین تکان داده و وارد اتاق خود می‌شود. علی که کلافه است، به سمت خروجی سالن می‌رود تا شاید با قدم زدن در هوای آزاد، کمی از فشار ذهنی حاصل از اتفاقات این مدت کاسته شود. در آستانه‌ی در اما، با دیدن حامد و رسول می‌ایستد. آقاحامد از اتاق آقای‌عبدی بیرون اومد و تندتند از پله‌ها پایین اومد. مستقیم اومد طرف میز من، ایستادم و قبل از اینکه چیزی بپرسم خودش زودتر گفت: کارت تمومه؟ + بله، دیگه کم‌کم می‌خواستم برم خونه! نگاهی به دور و برمون انداخت، بچه‌ها هر کدوم پشت میز خودشون مشغول کار بودن. نگاهش دوباره چرخید طرفم، آروم و مردد پرسید: می‌تونی با من بیای یه سر بریم بیمارستان؟ با نگرانی گفتم: بیمارستان چرا؟ اتفاقی افتاده؟ هنوز مردد بود! دستی به موهاش کشید و سری به تأیید تکون داد. - محمد توی زندان حالش بد شده! اَبروهام از تعجب و نگرانی توی هم رفت. حالش بد شده بود؟ اون‌قدر بد که مجبور شده بودن ببرنش بیمارستان؟ مگه چه بلایی سرش اومده بود؟ نکنه توی زندان اذیتش می‌کردن؟ - رسول؟ با صدای آقاحامد به خودم اومدم و مات نگاهش کردم. با کلافگی گفت: کجایی؟ میگم میای یا نه؟ باید زودتر راه بی‌افتم! ناخودآگاه کاپشنم رو برداشتم و با اطمینان سری به تأیید تکون دادم. + میام. بریم! رفتیم توی پارکینگ و آقاحامد نشست پشت فرمون، روی صندلی شاگرد نشستم و حرکت کرد. نمی‌دونستم ازش بپرسم دقیقاً چه اتفاقی برای محمد افتاده یا نه! حتی نمی‌دونستم چرا هنوز به قول فرشید، حقیقت رو نپذیرفته بودم و نگرانش بودم. درگیر جدالِ بین دل و عقلم بودم که خوشبختانه آقاحامد ذهنم رو خوند و گفت: معلوم نیست چه اتفاقی افتاده که حالش بد شده. ولی هر چی که بوده، حمله‌ی قلبی بهش دست داده! ناخودآگاه، متعجب و نگران لب زدم: یاحسین... دیگه تا آخر مسیر حرفی بین‌مون رد و بدل نشد. بالاخره رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم. جلو در سالن علی‌آقا رو دیدیم. بعد از سلام و احوال‌پرسی مختصری آقاحامد پرسید: محمد رو آوردن اینجا! علی‌آقا سری به تأیید تکون داد. × بله، دیدمش! نفسی عمیق کشید و با مکث و آروم‌تر ادامه داد: سکته کرده. دارن آماده‌اش می‌کنن واسه آنژیو! دست‌هام رو توی موهام فرو کردم و چشمام رو محکم باز و بسته کردم. + ای وای... آقاحامد نیم نگاهی به من انداخت و رو به علی‌آقا گفت: چرا این اتفاق براش افتاده؟ علی‌آقا پوزخند مات و تلخی زد. × شاید اگه منم شرایط محمد رو داشتم، این اتفاق یا حتی بدترش برام می‌افتاد! بعد همون‌طور که ازمون دور می‌شد گفت: طبقه‌ی دوم، انتهای راهرو، سمت چپ، اتاق‌عمل! رفتیم بخشی که گفته بود. یه آقای میانسال و سرباز جوونی پشت در اتاق‌عمل ایستاده بودن. بهشون رسیدیم و آقاحامد مشغول صحبت شد. نشستم روی صندلی و چشم دوختم به واژهٔ «اتاق‌عمل» که با رنگ قرمز و خط درشت روی در نوشته شده بود. آروم با خودم زمزمه کردم: ببین چی به روز خودت آوردی آقای‌فرمانده! آخه چرا؟ به چه قیمتی؟ واقعاً ارزشش رو داشت؟ - نگرانی؟ چرخیدم طرف آقاحامد که سمت راستم نشسته بود، دوباره نگاهم رو ازش گرفتم و به دیوار روبه‌روم خیره شدم. + نباشم؟ نفسی گرفت و دست به سینه مثل خودم زل زد به دیوار.. - وقتی ماجرا رو به آقای‌عبدی گفتم، بهم گفتن یکی از شما رو که عضو تیمش بودین با خودم بیارم اینجا! گفتن شاید با شما راحت باشه و بگه دقیقاً چه اتفاقی براش افتاده. من گفتم فکر نمی‌کنم کسی مایل باشه همراهم بیاد. همه‌شون تقریباً ازش بیزارن! نگاهش چرخید سمتم و لبخند محوی زد. - آقای‌عبدی گفتن کل دنیا هم از محمد بیزار بشه، رسول نمیشه! گفتن رسول یه جور خاصی محمد رو برادر خودش می‌دونه و حتی الانم به فکرشه و دوست داره هر طور که می‌تونه کمکش کنه! نگاهم چرخید طرفش و ذهنم رفت سمت پیشنهادی که به آقای‌عبدی داده بودم. لبخند کم‌رنگ و تلخی زدم و دوباره نگاهم رو ازش گرفتم. + اگه انقدر که شما و آقای‌عبدی میگید بهش نزدیک بودم و هواش رو داشتم، شاید هیچ‌وقت کارش به اینجا نمی‌کشید! من خودم رو مقصر می‌دونم. مقصر این حالش، مقصر خیانتش...
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
× فکر نمی‌کنم! نگاه همه به سمت علی می‌چرخد، جلوتر رفته و می‌گوید: من از اقوام و دوستانشم، اگه مشکلی
آهی کشیدم و آروم‌تر ادامه دادم: من رفیق خوبی براش نبودم! قبل از اینکه چیزی بگه، صدای زنگ موبایلش بلند شد. گوشی رو از جیبش درآورد و جواب داد: جانم آقا؟ کمی بعد، نفسی گرفت. - متأسفانه سکته کرده! الان توی اتاق‌عمله برای آنژیو، چشم، وقتی آوردنش بیرون باهاتون تماس می‌گیرم. خداحافظ... گوشی رو قطع کرد. کمی که گذشت، رو بهم گفت: تو رفیق خوبی بودی رسول! هم برای محمد، هم برای من و بقیه.. تو مقصر اشتباهات بقیه نیستی. آدما خودشون تصمیم می‌گیرن چیکار کنن و چه راهی رو انتخاب کنن! حرفی نزدم. چند دقیقه بعد، آقای‌بهمنش با تلفنی که بهش شد رفت. نگاهی به ساعتم انداختم. تقریباً یک‌ساعت از اومدن‌مون گذشته بود و محمد هنوز توی اتاق‌عمل بود. علی‌آقا برای چندمین‌بار اومد تا سر بزنه که همون لحظه دکتر از اتاق‌عمل بیرون اومد! بلند شدیم و رفتیم سمتش، علی‌آقا پرسید: حالش چطوره دکتر؟ ~ چندتا از رگ‌های قلبش گرفته بود که خداروشکر رفع شد. فعلا گفتم ببرنش ICU، اگه تا فردا مشکلی پیش نیاد، منتقل میشه بخش! مردد پرسیدم: الان... بیهوشه؟ ~ بله، البته تا یکی دوساعت دیگه بهوش میاد. آقاحامد پرسید: می‌تونیم ببینیمش؟ ~ بهتره بهش فشار نیارین و اجازه بدین استراحت کنه. فردا که منتقل بشه بخش، می‌تونین باهاش صحبت کنین. بااجازه! دکتر که رفت، علی‌آقا رو به آقاحامد گفت: اگه مشکلی نداشته باشه، اول من باهاش حرف بزنم! نفس عمیقی کشید و آروم‌تر ادامه داد: البته بعید می‌دونم حرفی بزنه. ولی امتحانش ضرری نداره! آقاحامد کمی فکر کرد و جواب داد: اگه وضعیتش مناسب بود، مشکلی نیست. بالاخره تخت محمد رو بیرون آوردن. دروغ نگفتم اگه بگم از دیدنش جا خوردم! چقدر شکسته شده بود... رنگ و روش پریده بود! تارهای سفیدِ بین سیاهی محاسنش هم بیشتر شده بودن. دنبال تختش راه افتادیم سمت ICU فقط اجازه داشتیم از پشت شیشه نگاهش کنیم. به چهره‌ی خسته‌اش که زیر ماسک‌اکسیژن محبوس شده بود نگاه کردم. نگاهم پایین‌تر اومد و روی دستبندی نشست که دستش رو به میله‌ی تخت بسته بود. چشمام رو محکم روی هم فشردم و لبم رو گاز گرفتم. کاش همه‌چیز یه خواب بود! یه کابوس تلخ و ترسناک... درد قلبم باعث شد به اجبار چشمام رو باز کنم. چندبار پلک زدم تا تاری دیدم برطرف بشه. به سختی نفسی گرفتم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم. چراغ‌ها و تم سفید... بیمارستان! کم‌کم داشت یادم میومد چه اتفاقی افتاده. با ترس نیم‌خیز شدم که دوباره قلبم تیر کشید! آهم رو توی گلو خفه کردم و بی‌جون دوباره روی تخت افتادم. با وجود ماسک‌اکسیژن، نفس کشیدن برام سخت بود. نگاه بی‌حالم چرخید طرف دستم که با دستبند به میله‌ی تخت بسته شده بود. با صدای باز شدن در، نگاهم بالا اومد. علی بود! جلوتر اومد و با لبخندی که سعی داشت تصنعی بودنش رو پنهان کنه، دستش رو روی دستم کشید. - چیکار کردی با خودت کله‌شق؟ اون از لات‌بازی‌ات توی زندان، اینم از ناسازگاری قلبت! سرم رو به سمت مخالف برگردوندم و زل زدم به سرمی که قطره قطره وارد رگم می‌شد. تلخ خندید. - با شما بودم فرمانده! این یعنی باور نمی‌کنی نگرانت شدم؟ آخه مگه چندتا رفیق لجباز مثل جنابعالی دارم؟ کمی حرصی ادامه داد: جون به لبم کردی مرد حسابی! نفس عمیقی کشیدم. الان این حرفا مهم بود؟ واقعاً لازم بود توی این وضعیت انقدر حرف بزنه؟ با سکوت دوباره‌ام، تن صداش پایین اومد و لحنش غمگین شد. - داری خودتو نابود می‌کنی محمد! حواست هست؟ می‌دونی چه اتفاقی برات افتاده؟ درمونده‌تر لب زد: فقط بهم بگو چرا این‌جوری شدی محمد؟ دوباره همه‌چیز یادم اومد! اون عکس‌های لعنتی... چشمام رو محکم روی هم فشردم. دستم ناخواسته و از درد، تا روی سینه‌ام بالا اومد و بهش چنگ زد. سعی می‌کردم با دم و بازدم سریع‌‌تر تنگی نفسم رو رفع کنم، اما ممکن نبود! این تلاشِ بی‌نتیجه، تبدیل شد به صدای خس‌خس‌ وحشتناکی که اتاق رو پر کرد! علی با نگرانی زیر لب یاحسین گفت و دستش رو روی شونه‌هام گذاشت و کمک کرد نیم‌خیز بشم. درد پهلوم در مقابل یادآوری اون لحظه و عکس‌هایی که شده بودن قاتل جونم هیچ بود! - محمد، محمد غلط کردم. توروخدا، تو رو جون آیه آروم باش! نفس بکش... قسمی که داد حالم رو بدتر کرد! اَبروهام از درد و تنگی نفس توی هم رفت. - پرستارررر؟ سرفه‌ای کردم و نفس منقطعم رو بیرون دادم. + او..اونا... نفس...نمی‌...کشیدن! نگاه پریشون علی از در اتاق دوباره چرخید طرفم.. - کیا؟ یادآوریش بیشتر قلبم رو به درد می‌آورد. آیه روی پیشونیِ کوچولو و سفیدش، یه زخم بزرگِ گلوله داشت! موهای طلایی‌اش قرمز شده بود. همه می‌گفتن آیه وقتی بزرگ بشه، رنگ موهاش تیره‌تر میشه. درست مثل عطیه! اما مگه قرمز هم رنگ تیره حساب میشه؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
آهی کشیدم و آروم‌تر ادامه دادم: من رفیق خوبی براش نبودم! قبل از اینکه چیزی بگه، صدای زنگ موبایلش بلن
گفتم عطیه... چقدر قلب مهربونش به خاطر کارای احمقانه‌ام اذیت شد! اون گلوله حق من بود، سهم قلب من بود، نه عشق زمینیم! عطیه، آیه، عزیز، بچه‌ها و حتی علی... همه‌شون بخاطر منِ لعنتی کلی اذیت شدن! دردم طاقت‌فرسا بود. پیراهن علی رو چنگ زدم و سرم رو عقب بردم. نفسم بالا نمیومد. علی کمک کرد دراز بکشم. اصلا نفهمیدم دکتر و پرستارها کِی وارد اتاق شدن و سعی کردن با تزریق مسکن آرومم کنن. دست علی رو محکم فشار می‌دادم. یه لحظه نگاه بی‌حالم به چشم‌هاش افتاد. چقدر نگاهش نگران و شکسته بود! دستم رو که توی دستش بود، فشرد و پلک زد. - الان آروم میشی، یه ذره دیگه طاقت بیار! بی‌توجه به حرفش، سرم رو به طرفین تکون دادم. + تقصیر خودمه...که...زن و بچمو... ازم گرفتن! گنگ پرسید: چی داری میگی محمد؟ چشمام رو محکم روی هم فشردم. یعنی هنوز نمی‌دونست به خاک سیاه نشستم؟ سرم رو چرخوندم طرف مخالفش و لب گزیدم. از خودم و راهی که رفته بودم متنفر بودم! کمی که گذشت، دردم کمتر شد و نفس‌هام منظم.. ولی عجیب خواب‌آلود بودم. دکتر و پرستارها بیرون رفتن. علی که چشم‌های خمار از خستگی‌ام رو دید، مردد بوسه‌ای روی پیشونیم نشوند. دستی به موهای خیس از تعریق روی پیشونیم کشید و مرتب‌شون کرد. با لبخند تلخی آروم لب زد: الان به هیچی فکر نکن! فقط بخواب. بذار ذهنت یکم استراحت کنه. با بیرون رفتنش پلک‌هام روی هم رفت. واقعاً خسته بودم! و کاش بیدار شدنم، مصادف می‌شد با تموم شدن این کابوس لعنتی... از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم. فکرم پیش حرف‌های محمد بود. چرا هیچی از حرف‌هاش نفهمیدم؟ ~ چیزی نگفت؟ نگاهی به حامد انداختم. رسول پشت سرش ایستاده بود و هر دو منتظر و کمی امیدوار نگاهم می‌کردن. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به طرفین تکون دادم. + نه، دیدین که! حالش بد شد دوباره بهش مسکن تزریق کردن خوابید. منتظر جواب‌شون نموندم و کمی ازشون دور شدم. شماره‌ی عطیه‌خانم رو گرفتم. موبایل‌شون خاموش بود! نکنه محمد راست می‌گفت؟ این‌بار شماره‌ی آقای‌عبدی رو گرفتم. داشتم از جواب دادن‌شون ناامید می‌شدم که بالاخره صداشون توی گوشم پیچید. - بله؟ فلش‌بک↯ بالاخره بازش کردم که هم‌زمان رعد و برق دوباره آسمونِ نیمه‌تاریک رو روشن کرد و قامت مردی رو دیدم که کلاه کاپشنش رو روی سرش انداخته بود و پشت به من ایستاده بود! قلبم ریخت! حس بدی گرفتم. ناخودآگاه پاکتی که توی جیب لباسم گذاشته بودم رو لمس کردم. نکنه دنبال این اومده بودن؟ قبل از اینکه بخوام در رو ببندم، مرد چرخید طرفم.. چشمام از تعجب گرد شدن. علی‌آقا ایرپادشون رو از توی گوش‌شون درآوردن و سر به زیر سلام کردن. آروم جواب‌شون رو دادم که پرسیدن: حال‌تون خوبه؟ + الحمدللّٰه، راحیل و بچه‌ها خوبن؟ - سلام دارن خدمت‌تون! + سلامت باشن. نگاهی به ساعت‌شون انداختن و همون‌طور سربه‌زیر گفتن: خیلی مزاحم‌تون نمیشم. بارونم هست، اذیت میشید! یه سری امانتیه باید تحویل‌تون بدم. منتظر جواب من نموندن و رفتن طرف ماشین‌شون، چندتا کیسه‌ی نسبتاً بزرگ رو از عقب برداشتن و دوباره برگشتن. کنجکاو پرسیدم: اینا چیه علی‌آقا؟ - عرض کردم، یه سری امانتی! اجازه می‌دید بذارم‌شون داخل؟ کمی به محتوای داخل کیسه‌ها دقت کردم. مواد خوراکی بود و چندتا اسباب‌بازی دخترونه! اَبروهام از ناراحتی و شرمندگی توی هم رفت. چادرم رو توی مشتم فشردم و آروم لب زدم: من... نمی‌تونم اینا رو قبول کنم! نفس عمیقی کشیدن و کلاه کاپشن رو کنار زدن. شدت بارون کم شده بود و حالا نم‌نم می‌بارید. - عطیه‌خانم، محمد مثل برادر منه! بی‌گناه یا گناهکار، پاک یا پست، خوب یا بد برادرمه، همیشه بوده و هست. و من دارم به وظیفه‌ی برادریم عمل می‌کنم. البته اگه اجازه بدین! چند لحظه که گذشت، مردد کنار رفتم. یااللّٰه گفتن و اومدن داخل که گفتم: همین‌جا بذارین، خودم می‌برم داخل! اصراری نکردن و کاری که خواستم رو انجام دادن. دوباره برگشتن بیرون، سرم رو پایین انداختم و نفسی گرفتم. + خیلی ممنون، زحمت کشیدین. ولی واقعاً شرمنده شدم! حس کردم کمی اخم کردن. - دیگه اینو نگین لطفاً! اونی که شرمنده‌ست منم که کاری جز این ازم برنمیاد. لب گزیدم و حرفی نزدم. - بااجازه‌تون من برم، باید شیفت بیمارستان رو تحویل بگیرم. اگه کاری داشتین یا هر مورد دیگه‌ای که بود، حتماً به من یا راحیل بگین! لبخند خیلی محوی زدم. + بازم ممنون، خدا از برادری کم‌تون نکنه! به راحیل و بچه‌ها سلام برسونین. - کاری نکردم. شما هم به حاج‌خانم سلام برسونین. خداحافظ.. آروم لب زدم: به سلامت! در رو بستم و برگشتم بالا، پاکت رو از جیبم درآوردم. با آقای‌عبدی تماس گرفتم و ماجرای پاکت رو براشون تعریف کردم. حرف‌هام که تموم شد گفتن: خیلی ازت ممنونم باباجان! یه نفر رو می‌فرستم بیاد پاکت رو ازت تحویل بگیره. خیلی دوست داشتم بدونم توی پاکت چیه، برای همین گفتم: اگه اجازه بدین، خودم میارمش براتون!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
گفتم عطیه... چقدر قلب مهربونش به خاطر کارای احمقانه‌ام اذیت شد! اون گلوله حق من بود، سهم قلب من بود،
- آخه... + خواهش می‌کنم! جسارتاً من به عنوان همسر محمد، می‌خوام بدونم توی این پاکت چیه که محمد دور از چشم همه، توی خونه و اتاق دخترمون قایمش کرده بود! کمی طول کشید تا جواب بدن. با لحنی که هنوز مردد بودن‌شون مشهود بود گفتن: خیلی‌خب، یه آدرس می‌فرستم خودت رو برسون اینجا! مراقب باش کسی تعقیبت نکنه. به حاج‌خانم هم چیزی نگو دخترم! + چشم، حتماً! منتظرم، خداحافظ.. - یاعلی! تا من آماده بشم، آقای‌عبدی آدرس رو فرستادن و عزیز هم از خرید برگشت. نمی‌دونم چرا دلشوره داشتم! آیه رو علارغم بهانه‌گیری‌هاش، با وعده‌ی پارک و به کمک اسباب‌بازی‌هایی که علی‌آقا براش خریده بودن، به عزیز سپردم و با کلی فکر و خیال از خونه بیرون اومدم. ماشین تعمیرگاه بود و باید تاکسی می‌گرفتم. توی کوچه‌ای بودم که تاریک و خلوت بود. سعی می‌کردم با ذکر گفتن، ترس و نگرانی‌ای که هر لحظه بیشتر می‌شد رو سرکوب کنم. صدای تیز موتور، ضربان قلبم رو بالا برد! به قدم‌هام سرعت دادم تا زودتر از کوچه خارج بشم. عملاً داشتم می‌دویدم! یه لحظه پشیمون شدم از اینکه نذاشتم خودشون بیان و پاکت رو تحویل بگیرن؛ ولی دیگه واسه پشیمونی دیر بود! موتور که پیچید جلوم، ناخودآگاه جیغ خفیفی کشیدم و قدمی عقب رفتم. بدون مکث به سمت عقب دویدم که این‌بار یه ماشین سد راهم شد! ضربان قلبم هر لحظه بالاتر می‌رفت. یه مرد چهارشونه که کلاه کاسکت داشت، از ترک موتور پرید پایین و همون‌طور که جلو می‌اومد، اسلحه‌اش رو گرفت سمتم! قبل از اینکه عکس‌العملی نشون بدم، درد بدی توی بازوم پیچید! نفسم حبس شد و حتی نتونستم ناله کنم. جلوتر اومد که با ترس عقب رفتم. + ج‍..جلو نیا عوضی! بی‌توجه به حرفم، خونسرد جلوتر می‌اومد و من عقب‌تر می‌رفتم که از پشت سر به کسی برخورد کردم. برگشتم عقب و با دیدن زن هیکلی‌ای که ماسک و کلاه کپ مشکی داشت، خواستم جیغ بکشم که دستش دور گردنم حلقه شد و منو به خودش چسبوند! دست دیگه‌اش رو بالا آورد. با دیدن دستمالِ توی دستش چشم‌هام گرد شدن! زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم، دستمال رو روی دهان و بینی‌ام گذاشت. چشمام رو بستم و نفسم رو حبس کردم. درد دستم هر لحظه بیشتر و غیرقابل تحمل‌تر می‌شد! این یه زخم کوچولو بود که احتمال می‌دادم حتی گلوله توش نباشه؛ و با این حال دردش داشت اشکم رو درمی‌آورد! محمد توی این سال‌ها چی کشیده بود و چه دردهایی رو تحمل کرده بود و دم نزده بود؟ با فشرده شدن بیشتر دستمال، ناخواسته نفس کوتاهی کشیدم که بوی تند اتر وارد بینی‌ام شد. کم‌کم چشمام بسته شدن و سیاهی... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: یگانہ🌿 🖊با همکاری: خانم‌بیاتی🌱 پ.ن: در غریبے و فࢪاق و غم ِ دل، پیر شدم...(: " حافظ " - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🤍 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علےالحسين وعلےعلۍأبن‌الحسين وعلےأولادالحسين وعلےاصحاب‌الحسين✨ ♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسم به عشق که نامش همیشه پابرجاست نرفته قاسم ما، او هنوز هم اینجاست..
📢 هر روز بخوانیم 🔹 امروز؛ صفحه صد و سی و نه قرآن کریم سوره مبارکه الأنعام ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
Quran-page-139.mp3
2.51M
📢 هر روز بخوانیم 🔹 صفحه صد و سی و نه قرآن کریم، سوره مبارکه الأنعام با صدای آقای شهریار پرهیزگار بشنوید. ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید.