eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
596 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌دهم #رسول سخت مشغول کار بودم. برای پیدا کردن یه سری کد و رمز، وارد ایمی
" پینہ‌؎گناھ ! " آمبولانس وارد محوطه‌ی زندان شده و تکنسین‌ها به سرعت پیاده می‌شوند. آقای‌بهمنش که مضطرب و کمی عصبی قدم می‌زند و از کلافگی به سر و صورتش دست می‌کشد، با دیدن تکنسین‌ها بی‌درنگ جلوتر از آنها به راه افتاده و مسیر را نشان می‌دهد. - بفرمایید، از این طرف! به بهداری می‌رسند. عباس و آقاکریم با نگرانی سعی دارند دو سرباز جلوی در را کنار بزنند و وارد اتاق شوند. چند نفر دیگر هم پشت سرشان ایستاده‌اند و متعجب و پچ‌پچ کنان، تماشا می‌کنند. آقای‌بهمنش، اخم کرده و با صدایی رسا می‌گوید: چه خبره اینجا؟ چرا باز همهمه راه انداختین؟ رو به سربازها کرده و عصبی ادامه می‌دهد: ناصری و مظفری، شما اینجا چیکاره‌این پس؟ پراکنده‌شون کنین! با تلاش دوسرباز جوان، جمعیت کم‌کم کنار رفته و تکنسین‌ها وارد اتاق می‌شوند. فقط عباس و آقاکریم ایستاده‌اند. آقای‌بهمنش با کلافگی به آقاکریم نگاه می‌کند. - شما الان چرا نمیری سر کارت؟ اینجا موندن فایده نداره که! فقط نظم رو بهم می‌زنی. آقاکریم لب گزیده و آشفته‌حال، دست‌هایش را روی هم می‌کشد. × آقا بخدا دست خودم نیست. انگار پسر خودم اون تو بیهوش افتاده! این پسر انگار اصلا جاش اینجا نیست. حتماً یکی یه بلایی سرش آورده که به این روز افتاده! آقای‌بهمنش دستی به موهای خود کشیده و نفسش را پر صدا به بیرون می‌راند. - برو سر کارت کریم‌آقا! لطفاً... مرد نگهبان که دیگر چاره‌ای نمی‌بیند، سر به زیر انداخته و به سمت بند زندان قدم برمی‌دارد. هر چند که دلش پیش پسری که او را به یاد برادر کوچک‌ترش می‌اندازد، می‌ماند! آقای‌بهمنش این‌بار به عباس نگاه می‌کند. - میری یا بگم ببرنت انفرادی؟ عباس با اخم‌های درهم و صدایی آرام که سعی در کنترل لرزش و ولوم‌اش دارد می‌گوید: تا نفهمم چش شده، هیچ‌جا نمی‌رم! آقای‌بهمنش که دیگر از عصبانیت و نگرانی به ستوه آمده، با صدایی بلند می‌غرد: الان واسه چی وایسادی اینجا؟ اون موقع که گفتیم باهاش حرف بزن، به روابطش دقت کن، ببین با کی می‌ره میاد، واسه همین بود که به این وضع نیفته! حالا که کار از کار گذشته، بود و نبودت فرقی نداره آقای عباس لوتی! و بعد به مظفری اشاره می‌کند که او را به بند منتقل کند و خود وارد اتاق می‌شود. تکنسین‌ها مشغول معاینه‌ی محمد هستند و در همان حال، پزشک زندان توضیحاتی می‌دهد. • تقریباً نیم‌ساعت پیش آوردنش اینجا، همون موقع هم بیهوش بود! ضربان قلب نامنظم، خس‌خس سینه، عرق سرد و تعریق زیاد! من حدس می‌زنم حمله‌ی قلبی باشه. تکنسین جوان‌تر، گوشی پزشکی را روی گردنش انداخته و می‌گوید: بله، مشکوکه به سکته‌ی قلبی! باید سریعاً منتقل بشه بیمارستان... نگاه هر سه به سمت آقای‌بهمنش می‌چرخد که گنگ سرش را تکان می‌دهد. - خیلی‌خب، هماهنگی‌های لازم رو انجام میدم. هر کاری لازمه براش انجام بدین! تکنسین‌ها از بهداری بیرون رفته و کمی بعد با برانکارد و اکسیژن برمی‌گردند. در این فاصله، آقای‌بهمنش با حامد تماس گرفته و ماجرا را برایش بازگو می‌کند. حامد که شوکه شده است می‌گوید: یعنی چی؟ یعنی همین‌جوری بی‌دلیل حالش بد شده؟ آقای‌بهمنش که خود علت حال بد محمد را نمی‌داند و کلافه است، نفسی عمیق می‌کشد. - دوربین‌ها رو هم چک کردیم، ولی متأسفانه هیچی مشخص نیست! باید منتقل بشه بیمارستان.. حامد که سردرگم و عصبی‌ست، آرام لب می‌زند: خیلی‌خب، حتماً همراهش برین. منم زود خودم رو می‌رسونم! - خیال‌تون راحت باشه. امری نیست؟ حامد همان‌طور که مشغول جمع کردن وسایلش است می‌گوید: عرضی نیست، خداحافظ! - خدانگهدار! تکنسین‌ها با برانکارد حامل محمد، از اتاق بهداری بیرون می‌روند. آقای‌بهمنش به همراه یک سرباز همراهشان می‌رود. سرباز در آمبولانس و در کنار محمد می‌نشیند. آقای‌بهمنش خطاب به پزشک زندان می‌گوید: خودمم حتماً باید برم! شما حواس‌تون به اوضاع باشه. اگه مورد مشکوکی پیش اومد، خبر بدین! پزشک سری به تأیید تکان می‌دهد. • چشم، حتماً! آقای‌بهمنش در ماشین می‌نشیند و پشت سر آمبولانس حرکت کرده و از محوطه‌ی زندان خارج می‌شوند. در بیمارستان، علی که مشغول معاینه‌ی بیمار تصادفی است، لحظه‌ای نگاهش به ورودی سالن می‌افتد. با دیدن چهرهٔ آشنا، سریعاً نگاهش را برمی‌گرداند. چشم‌هایش از تعجب و نگرانی درشت می‌شوند. رو به پرستاری که کنارش ایستاده می‌گوید: با جراح مغز و اعصاب تماس بگیر؛ بگو سریعاً بیاد معاینه‌اش کنه! و بعد بی‌آنکه منتظر جواب پرستار بماند، دستش را در جیب روپوشش گذاشته و گام‌های بلند برمی‌دارد. محمد، بیهوش روی تخت افتاده و ماسک‌اکسیژن روی صورتش است. پزشکی که او را معاینه می‌کند، چراغ‌قوه را در جیب روپوش سفید رنگش گذاشته و خطاب به مرد میانسالی که همراه یک سرباز کنار تخت ایستاده می‌گوید: سکته‌ی قلبیه! باید آنژیو بشه. مشکل قلبی داره؟