eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
599 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
﷽ " ؏ـطر ِ نࢪگس " «قسمت‌سوم» #راوی بعد از حساب کردن کرایه، از ماشین پیاده می‌شود و با سرعتی عجیب
" ؏ـطر ِ نࢪگس " «قسمت‌آخر» بعد از رفتن حلماخانم روی صندلی کنار تخت نشستم و به آقامحمد خیره شدم. ازم خواسته بود به کسی چیزی نگم، اما وقتی گفت تصادف کرده اون‌قدر هول شدم که بچه‌های تیم فهمیدن یه چیزیم هست. و از اونجایی که دروغگوی خوبی نبودم و می‌دونستم آقامحمد ترجیح میده بچه‌ها ماجرا رو بفهمن تا اینکه دروغی گفته بشه، براشون تعریف کردم چه اتفاقی افتاده. چون وقت ملاقات نبود و فقط یک‌نفر همراه اجازه داشت بمونه، قرار شد بچه‌ها بعدازظهر که ساعت ملاقات بود بیان. خودم رو با قرآن خوندن و بازی با گوشیم مشغول کردم. دوساعتی گذشته بود و به چهرهٔ غرق خواب آقامحمد نگاه می‌کردم که حس کردم پلکش لرزید. دستم رو از زیر چونه‌ام برداشتم و آروم صداش زدم: آقامحمد؟ کم‌کم چشماش رو باز کرد، نگاهش چرخید طرفم که لبخند زدم و دستش رو گرفتم. + انقدر یهویی گفتید تصادف کردید، جون به لب شدم تا برسم اینجا! الان خوبید؟ لبخند کم‌جونی زد، صداش بم و گرفته بود. - ببخشید، زحمتت شد. دستش رو فشردم. + زحمتی نبود، حالتون بهتره؟ پلک زد و نفس عمیقی کشید. - چیزی می‌خواید؟ مردد لب زد: آب! ولی... چینی به پیشونیم دادم. + ولی چی آقا؟ - گفتن چون تازه عمل کردم، برام خوب نیست. اَبروهام بالا پرید. + یا‌حسین! عمل؟ انقدر وضعتون بد بود؟ کمی روی تخت جابه‌جا شد. - نگران نباش، یه عمل کوچیک سرپایی بود. الانم بهترم الحمداللّٰه! زیرلب خداروشکری گفتم. در اتاق باز و پرستار با سینی توی دستش وارد شد. سینی رو روی میز جلوی تخت گذاشت و بعد از نیم‌نگاهی به ساعتش میز رو جلوتر کشید. رو به آقامحمد گفت: الان دیگه می‌تونید میل کنید. خطاب به من ادامه داد: کمک‌شون کنید بشینن، مراقب باشید خیلی به زخم پهلوشون فشار نیاد. خودتون بهشون غذا بدید بهتره، هر چقدر تحرک کمتر و استراحت بیشتری داشته باشن، زخم‌هاشون سریع‌تر جوش می‌خوره و در نتیجه روند درمان‌شون سرعت می‌گیره. تشکری کردم و از اتاق بیرون رفت. زیر بازوی آقامحمد رو گرفتم و با یاعلی آروم کشیدم که آخِ ریزی گفت و چهره‌اش درهم شد! بازوش رو رها کردم و نگران لب زدم: چی شد؟ سرش رو به نشونهٔ هیچی تکون داد. وقتی مطمئن شدم بهتره، با احتیاط بیشتری کمکش کردم. بعد از اینکه نشست، لیوان آب رو برداشتم و نزدیک لب‌های خشکش بردم. چند جرعه خورد و بعد آروم لب زد: یا‌حسین! لبخندی زدم و لیوان رو سرجاش گذاشتم. این‌بار کاسهٔ سوپ رو برداشتم و به اصرارم چند قاشقی خورد. هنوز قاشق بعدی رو پر نکرده بودم که دستش رو روی ظرف گذاشت و کمی به عقب هول داد. - دیگه نمی‌تونم رسول‌جان.. سرم رو کج کردم و ملتمسانه گفتم: جانِ رسول‌جان همین یدونه قاشق رو بخورید! سرش رو به نشونه‌ی تأسف تکون داد که خنده‌ام گرفت. قاشق آخر رو هم خورد و ظرف رو توی سینی گذاشتم. کمی با هم حرف زدیم که سر و کلهٔ بچه‌ها پیدا شد! بعد از سلام و احوال‌پرسی، آقامحمد متعجب و با اخم نگاهم کرد که لب گزیدم و با شرمندگی سرم رو پایین انداختم. + آقا باور کنید من نمی‌خواستم بگم! ولی خب یهویی گفتید. منم هول کردم، بچه‌ها سوال‌پیچم کردن مجبور شدم بهشون بگم. ببخشید.. سرم رو که بالا گرفتم، دیگه خبری از اخمش نبود. داوود چشمکی بهم زد و رو به آقامحمد گفت: راست میگه آقا، قشنگ معلومه شما رو از همه‌ی ما بیشتر دوست داره که انققققدر هول شده بود و رنگش با دیوار یکی بود! وگرنه که منِ رفیقِ چندین و چندساله‌اش هزاربار تا حالا کارم به بیمارستان کشیده، ولی هیچ‌وقت انقدر نگرانم نشده. فرشید ادامه داد: البته که این علاقه دوطرفه‌ست. سعید با خنده گفت: دور از جونش نزدیک بود سکته کنه آقا! اگه کنارش نبودم و دستم رو نمی‌گرفت، حتماً می‌افتاد وسط سالن... آقامحمد با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. - آره رسول؟ رنگم پرید! + نه بخدا آقا، الکی دارن شلوغش می‌کنن. چشم غره‌ای به بچه‌ها رفتم که داوود چشماش رو ریز کرد و پرسید: یعنی می‌خوای بگی نگران آقامحمد نشدی؟ لبخند عصبی‌ای زدم. + داوود داداش الان سکوت کن، حالا بعداً با هم صحبت می‌کنیم! هر سه خندیدن و آقامحمد لبخند به لب گفت: اذیتش نکنید دیگه.. فرشید آروم لب زد: نگفتم دوطرفه‌ست؟ - چیزی گفتی فرشیدجان؟ نگاهم رو چرخوندم طرف فرشید که رنگش پریده بود! لب گزید و گفت: ن‍..نه آقا، مزاح کردم. همه خندیدیم، به آقامحمد نگاه کردم که نفساش کمی تند شده بود. رفتم نزدیک تخت، دستم رو روی دستی که سرم داشت گذاشتم و آروم گفتم: درد دارید؟ بگم دکتر بیاد؟ چشماش رو بست و سرش رو به دیوار تکیه داد. + فقط... کمک کن... دراز بکشم! بازوش رو گرفتم و کاری که خواست رو انجام دادم. انگار بچه‌ها متوجه درد و بیحالی آقامحمد شدن که خداحافظی کردن و رفتن و به اصرار، خودم موندم پیشش..
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمت‌اول #محمد ترمز دستی رو کشیدم و رو به عطیه و بچه‌ها گفتم: من میرم کوچه پشت
" خیانَٺ ! " قرار شد اطلاعاتی که بدست آوردیم رو برای جلسه‌ی پیش رو جمع‌بندی کنم. با آقا‌محمد تماس گرفتم و ازش خواستم یه سری کد و رمز رو که لازم داشتم برام بفرسته. بعد از اینکه کدها رو فرستاد، دوباره مشغول کار شدم. چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدای زنگ گوشیم اومد. در کمال تعجب آقا‌محمد بود! همین که اومدم جواب بدم قطع کرد. چندبار دیگه هم تماس گرفت، اما هر بار تا میومدم جواب بدم، قطع می‌شد! حتماً اتفاقی براش افتاده بود، اما باید مطمئن می‌شدم. قبلاً که آقامحمد زخمی شده بود، شماره‌ی همسرش رو بهم داده بود و برای اطلاع دادن بهشون به خواست آقامحمد باهاشون تماس گرفته بودم. اما شماره رو سیو نداشتم. با آبجی‌سمانه تماس گرفتم، می‌دونستم با عطیه‌خانم در ارتباطه! با کلی توضیحات سربسته شماره‌شون رو بهم داد و تماس گرفتم. متأسفانه حدسم درست بود! یه اتفاقی برای آقامحمد افتاده بود که حتی عطیه‌خانم هم اطلاع نداشتن و فکر می‌کردن اومده سایت! با کلی فکر و خیال، شروع کردم به ردیابی موبایلش... جی‌پی‌اس در حال حرکت بود! صبر کردم تا یه جای ثابت متوقف بشه. نیم‌ساعتی گذشت، جی‌پی‌اس موقعیت یه ساختمون رو نشون می‌داد. بهتر بود تنهایی برای بررسی موقعیت برم. کاپشن، موبایل و اسلحه‌ام رو برداشتم و از سایت زدم بیرون! هر چقدر به موقعیت نزدیک‌تر می‌شدم، دلشورم بیشتر می‌شد. خصوصاً وقتی وسط راه، جی‌پی‌اس خاموش شد. طبقی آدرسی که حفظ کرده بودم، به مسیرم ادامه دادم و بالاخره جلوی ساختمون بزرگی توقف کردم. قطع به یقین خودش بود! مسلح از ماشین پیاده شدم، داشتم فکر می‌کردم چطور بدون اینکه جلب‌توجه کنم برم داخل که همون لحظه یه ماشین از پارکینگ خارج شد! قبل از اینکه در بسته بشه، خودم رو به داخل ساختمون رسوندم. آروم و با احتیاط قدم برمی‌داشتم و حواسم به همه‌چیز بود. همون‌طور که آروم راه می‌رفتم، توجه‌ام به خونی جلب شد که روی زمین ریخته بود و تا در آسانسور می‌رسید. انگار یه آدم زخمی رو روی زمین کشیده بودن! با قدم‌هایی آروم و کمی لرزون، رفتم طرف آسانسور... دونفر اومدن طرفم و کاری که راننده گفته بود رو انجام دادن. بعد از اینکه موبایل و بقیه وسایلم رو گرفتن، شروع کردن به کتک زدنم! حتی جون ناله کردن هم نداشتم. بالاخره با اشاره‌ی راننده، دست از زدن کشیدن و یکی‌شون گفت: این فقط یه گوش‌مالی کوچولو بود که دیگه پات رو از گلیمت درازتر نکنی! اما اگه بازم بخوای کله‌شق بازی در بیاری و توی کاری که بهت مربوط نمیشه دخالت کنی، بد بلایی سر خودت و خانواده‌ات میاد! حالیته؟ لگد دیگه‌ای به پهلوی زخمیم زد و هر سه‌تاشون رفتن بیرون! داشتم از سوز سرما یخ می‌کردم. خودم رو کشوندم طرف شال گردنم، با دست‌های لرزون و خونی برش داشتم و محکم روی زخم‌هام فشارش دادم! به سختی دور کمرم پیچیدمش و گره زدم. دستم رو دراز کردم و کاپشنم رو برداشتم و انداختمش روی پاهای یخم... سرما دردم رو بیشتر می‌کرد. چشمام رو بستم، صدای ملخ از اطرافم میومد و شدیداً تشنه‌ام بود! کم‌کم بخاطر گرد و خاک سرفه‌ام گرفت، حس می‌کردم مرگ جلوی چشمام می‌رقصه. متوجه‌ی گذر زمان نبودم، فقط می‌تونستم حس کنم هر چقدر می‌گذره به رفتن نزدیک‌تر میشم! نزدیک‌تر به یه پایان، پایانی که خودش یه آغاز بود... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: یگانہ🌿 پ.ن: جز فَنا گویند ࢪنجِ زندگے را چارھ نیست💔! از چہ یارَب، تشنۂ این دࢪد ِ بۍدرمان شدیم:)؟ بیدل دهلو؎ - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🤍 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمت‌دوم #رسول قرار شد اطلاعاتی که بدست آوردیم رو برای جلسه‌ی پیش رو جمع‌بندی
" خیانَٺ ! " تماس را پاسخ می‌دهد. + چی شد؟ - انجام شد آقا! دستی به موهایش می‌کشد. + خوبه، یه آدرس می‌فرستم براتون برید باقی پول‌تون رو تحویل بگیرید. یه مدتم خودتون رو گم و گور کنید تا آبا از آسیب بی‌افته. منتظر جواب مخاطب پشت‌خط نمی‌ماند و بعد از قطع تماس، سیم‌کارتش را درآورده و در لیوان آب مقابلش می‌اندازد. از نمازخانه بیرون می‌زند. وارد سالن شده و پشت میزش می‌نشیند. نگاهش به سمت میز مرکزی کشیده می‌شود که برخلاف همیشه، هیچ‌کس پشت آن نیست. سعی می‌کند افکار منفی را از خود دور کند. + همه‌چیز درست و طبق برنامه پیش رفته و می‌ره، هیچ مورد نگران‌کننده‌ای وجود نداره! همین‌طور در ذهن با خودش حرف می‌زند که ناگهان سعید با آشفتگی به سمتش می‌دود. - پاشو باید بریم. با اَبروهای بالا رفته لب می‌زند: کجا؟ - رسول زنگ زده کمک می‌خواد، انگار آقامحمد توی دردسر افتاده! زود جمع کن بریم. سعید که با عجله از او دور می‌شود، تازه فرصت می‌کند به حلاجی جملاتی که سعید بر زبان آورده بپردازد. عرق سردی روی تنش می‌نشیند. دست‌هایش مشت می‌شوند و نفس‌هایش تند! مشتی به میز می‌کوبد و با حرص زیر لب می‌غرد: لعنتی! عقل حکم می‌کرد واردش نشم! اگه خانواده‌ای توی این ساختمون زندگی می‌کردن، قطعاً باید تا حالا با دیدن این خون‌ها به پلیس زنگ می‌زدن. دو دل بودم چیکار کنم. بالاخره به حرف عقلم گوش دادم، رفتم بیرون و به بچه‌ها خبر دادم. تا برسن، از فکر و خیال مُردم و زنده شدم! بالاخره با حکم رسیدن و کل ساختمون رو محاصره کردیم. فرشید اومد طرفم و با چشم غره‌ای گفت: رسول وای به حالت اگه حس و حدس‌ات اشتباه باشه و این‌همه آدم رو علاف کرده باشی! با اخم و صدایی که از عصبانیت می‌لرزید لب زدم: جی‌پی‌اس میگه محمد توی این ساختمونه! آخرین موقعیتش اینجا بوده. نفسش رو سنگین بیرون داد و دیگه حرفی نزد. فرمان آغاز عملیات صادر شد. سجاد بلند گفت: سه‌نفر با من و فرشید بیان طبقات پایین، بقیه برن طبقات بالای ساختمون رو بگردن! سریع خودم رو بهش رسوندم و گفتم: من میام باهات.. سعید و داوود هم که به جمع‌مون اضافه شدن، اسلحه‌هامون رو مسلح کردیم و رفتیم طبقات پایین.. توی طبقه‌ی منفی‌یک و منفی‌دو خبری نبود. آسانسور توی طبقه‌ی منفی‌سه ایستاد و در باز شد. باز شدن در همانا و مات موندن من هم همانا! لب‌هام تکون می‌خورد، اما صدایی ازش خارج نمی‌شد. داداش بزرگم بود که داشت از سرما می‌لرزید و فقط با یه شال‌گردن جلوی خونریزی زخم‌هاش رو گرفته بود! رنگ به رو نداشت و چشماش بسته بود. افتاده بود روی زمین سرد و خاکی که پر از مور و ملخ بود. ناباور دویدم طرفش و کشیدمش توی بغلم! صدام ناخودآگاه بالا رفت. + محمددددد! جان رسول بیدار شووووو، چشماتو باز کن محمددددد... سجاد اومد نزدیک‌تر و دست لرزونش رو روی گردن محمد گذاشت. چند لحظه بعد، دستش رو برداشت و نفس عمیقی کشید. - رسول‌جان آروم‌تر! زنگ بزنید آقای‌عبدی، نیرو و اورژانس بفرستن. از طبقات بالا فقط صدای تیراندازی میومد. اما کم‌کم تیراندازی‌ها خوابید. محمد نیمه‌هوشیار بود و ناله‌های آروم و بی‌جونش آتیش می‌زد به دلم! کلافه لب زدم: پس این آمبولانس چی شد؟ داوود جواب داد: رسید، دارن میان! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: یگانہ🌿 پ.ن: خداوکیلی نظر ندید، یه پایان خیلی‌باز رقم می‌زنم که اون سرش ناپیدا😂😊🔪! - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🤍 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمت‌سوم #راوی تماس را پاسخ می‌دهد. + چی شد؟ - انجام شد آقا! دستی به موهایش می‌
" خیانَٺ ! " تکنسین‌ها برانکارد رو توی کابین آمبولانس گذاشتن و منم کنار محمد نشستم. فرشید خودش رو رسوند بهم و گفت: تو برو سایت، اونجا بیشتر بهت نیاز میشه. باید دوربین‌های اطراف چک بشه! نگاهم مردد بین آقامحمد و فرشید جابه‌جا شد، حق با اون بود! با اینکه دلم نمی‌خواست اما پیاده شدم و فرشید به جام نشست. مچ دستش رو گرفتم که چرخید سمتم، با نگرانی گفتم: منو بی‌خبر نذار، حواست به آقامحمدم باشه. ممکنه واسه دیدن نتیجه بیان و زبونم‌لال بخوان... دستم رو فشرد و با اطمینان پلک زد. - خیالت راحت! با اینکه خیالم راحت نبود، به اجبار کنار رفتم و تکنسین سریع در رو بست. نشست پشت فرمون و حرکت کرد. دستی به موهام کشیدم و رفتم طرف ماشین داوود، نشستم جلو و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. کمی که گذشت، داوود هم اومد و نشست پشت فرمون! نگاهم به سمتش چرخید. + سعید و سجاد کجان؟ همون‌طور که استارت می‌زد جواب داد: می‌مونن تا همه‌چیز رو چک کنن بعد میان سایت، نباید ردی از ما بمونه! دیگه حرفی نزدم و حرکت کرد. نگاهم به بیرون بود و ذهنم آشفته، قطعاً پای نفوذ و خیانت در میون بود! تکنسین تندتند اقدامات لازم رو انجام می‌داد، برای آقامحمد ماسک‌اکسیژن گذاشت و به انگشت اشاره‌اش پالس‌اکسیمتر وصل کرد. به سختی تونست کمی جلوی خونریزی زخم‌ها رو بگیره! از حرص و عصبانیت بغضم گرفته بود و تندتند نفس می‌کشیدم، دست سرد آقامحمد رو بین دست‌هام گرفتم و به چشم‌های بسته و صورت رنگ پریده‌اش خیره شدم. کمی خودم رو جلو کشیدم و با صدای آرومی لب زدم: محمدجان؟ آقامحمد؟ صدام رو می‌شنوی؟ تکنسین نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: بیهوشه! ناامید چشمام رو روی هم فشردم. اگه دستم به باعث و بانی‌اش می‌رسید، زنده‌اش نمی‌ذاشتم! نیم‌ساعت بعد رسیدیم بیمارستان، با باز شدن در کابین سریع پریدم پایین و به تکنسین کمک کردم برانکارد رو بیرون بیاره. با عجله رفتیم توی سالن، آقامحمد رو بلافاصله بردن اتاق‌عمل و منم پشت در به انتظار نشستم. حدود دوساعتی گذشته بود که بالاخره در اتاق‌عمل باز شد و دکتر اومد بیرون، سریع بلند شدم و مقابلش ایستادم. + چی شد دکتر؟ حالش خوبه؟ ماسکش رو درآورد و گفت: فعلا خطر اصلی رفع شده، ولی خون زیادی از دست داده و یه ایست‌قلبی رو هم پشت سر گذاشته! و چون مدتی توی محیط آلوده بوده، احتمال عفونت زخم‌هاش هست. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: توکل بر خدا، منتقل میشه ICU تا ان‌شاءاللّٰه وضعیتش پایدار بشه. بااجازه! از کنارم رد شد و رفت، مات به دیوار تکیه دادم و چندبار سرم رو بهش کوبیدم. کمی که گذشت، در اتاق‌عمل باز شد و این‌بار تخت محمد رو بیرون آوردن. نزدیکم که رسیدن، دست محمد رو گرفتم و موهای پر پیچ و خمش رو از روی پیشونی خیس عرقش کنار زدم. لبخند تلخی روی لب‌هام نقش بست و آروم گفتم: تو همیشه قوی بودی، قوی بودی که تا الان تحمل کردی. بازم قوی بمون محمد، قوی بمون و زود خوب شو که همه بهت نیاز داریم! نگاهم بالا اومد و با تعجب روی سجاد که انتهای سالن ایستاده بود و نفس‌نفس می‌زد زوم شد. سرش رو که برام تکون داد، مطمئن شدم توهم نزدم و خودشه! تخت رو به حرکت درآوردن و منم همراه‌شون رفتم. سجاد هم کنار من ایستاد و تا در ICU رفتیم که دیگه اجازه‌ی جلو رفتن بهمون ندادن. نشستم روی صندلی، اون‌قدری از پزشکی و این‌ها سر درمی‌آوردم که بدونم هر لحظه ممکنه... حتی تصورشم برام آزاردهنده بود! گرمی دستی روی شونه‌ام نشست، سرم رو بالا گرفتم که سجاد رو مقابلم دیدم. هنوزم از یهویی اومدنش متعجب بودم! علاوه بر این، وقتی آقامحمد رو توی اون وضعیت دید برخلاف همه‌ی ما ریلکس برخورد کرد. انگار که از قبل خبر داشته! حس کردم خودش کمی افکارم رو خوند که نشست کنارم و گفت: راستش هر کاری کردم، نتونستم توی سایت بمونم! گفتم بیام اینجا یه خبری بگیرم. حالش چطوره؟ دست‌هام رو توی هم قفل کردم و نگاهم رو به کفش‌هام دوختم. + خوبه، یعنی... فعلا بد نیست! خیلی آروم و حرصی زمزمه کرد: لعنتی... چشمام از حدقه بیرون زد! گردنم کامل چرخید طرفش، چشم تنگ کردم و با بهت لب زدم: چی گفتی؟ توقع نداشت شنیده باشم! رنگش پرید و به تته‌پته افتاد. - منظورم... با اون لعنتی‌هاست که این بلا رو سر آقامحمد آوردن! بدون حرف و با تردید فقط سر تکون دادم. چند لحظه که گذشت با لحن معمولی پرسیدم: راستی! تو الان نباید شرکت پیمان باشی؟ دوباره رنگش پرید و گفت: خب... بهش گفتم حال مامانم بده، پیشش می‌مونم! اَبرویی بالا انداختم. + آها، خب پس بمون اینجا من میرم سایت! لبخندی روی لبش نشست و گفت: برو، خیالت راحت...
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمت‌چهارم #رسول تکنسین‌ها برانکارد رو توی کابین آمبولانس گذاشتن و منم کنار مح
" خیانَٺ ! " مشغول کارام بودم که موبایلم زنگ خورد، با دیدن شماره‌ی فرشید سریع جواب دادم و جویای حال آقامحمد شدم که بی‌مقدمه ازم خواست و تأکید کرد حتماً موبایل سجاد رو شنود کنم! بعدم بدون هیچ توضیح دیگه‌ای قطع کرد. ناچار و مردد روی سجاد سوار شدم. خودمم قبول داشتم که مدتی بود عوض شده بود، اما فکر می‌کردم فقط این منم که حساس شدم. امیدوار بودم شک فرشید درست نباشه. سجاد تازه‌کار بود و نابلد، اما جاسوس و خیانت‌کار... حتی تصورش وحشتناک بود! خیلی نگذشته بود که با کسی تماس گرفت. زود هدفون رو گذاشتم روی گوش‌هام و صدا رو زیاد کردم. سجاد خیلی آروم گفت: آقاپیمان، من دوساعت دیگه شرکتم! اَمری ندارید؟ چشمام گرد شدن. با خودم گفتم حتماً طبق نقشه به عنوان نوید داره باهاش صحبت می‌کنه؛ اما صدای پیمان که توی گوشم پیچید از تعجب و شاید ترس زانوهام سست شدن! ~ حالش چطوره؟ - اون احمق‌ها زیاده‌روی کردن، ولی... تن صداش پایین‌تر اومد. - شاید باورتون نشه آقا، اما زنده‌ست! البته حالش بده. اون سه‌نفرم حذف شدن. دست‌های صندلی رو محکم فشار می‌دادم، هنوز باورم نمی‌شد! این‌بار صدای سوزان اومد که گفت: سجاد گوش کن ببین چی میگم! همین الان کارش رو تموم می‌کنی و بعد میای خونه‌ی من، اوکی؟ - اما خانم ما... سوزان فریاد کشید و غرید: اوکیییی؟ صدای سجاد تحلیل رفت و جدی شد. - چشم! هر چی شما بگید. قطع کرد. عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود، نامردِ عوضی! با استرس به فرشید زنگ زدم و بهش گفتم از بخت بد حدس اون و چیزی که من بهش می‌گفتم حساسیتِ بیخودی درست بوده. وسط صحبت‌مون تماس قطع شد! هدفون رو انداختم روی میز و سرم رو بین دستام گرفتم. + خدایا خودت رحم کن! اما اگه اتفاقی می‌افتاد، هیچ‌وقت نمی‌تونستم خودم رو ببخشم. قدم‌هام رو تندتر برداشتم و اسلحه‌ام رو از نیام بیرون کشیدم. از پشت شیشهٔ اتاق آقامحمد نگاهی به داخل انداختم. با دیدن صحنه‌ی روبه‌روم خشکم زد! سجاد اسلحه‌اش رو روی سر یه پرستار گذاشته بود و اونم داشت با گریه و دست‌های لرزون یه سری دارو رو آمادهٔ تزریق می‌کرد! بی‌معطلی لگدی به در اتاق زدم و وارد شدم. تا سجاد به خودش بیاد، اسلحه رو مسلح و به دستش شلیک کردم. ناله‌ای کرد و اسلحه از دستش افتاد. محکم مچ دستش رو گرفت و فشرد. پرستار با هق‌هق ازش فاصله گرفت. رفتم جلوتر و کلت‌ام رو زیر گلوی سجاد گذاشتم، یقه‌اش رو گرفتم و آروم اما حرصی لب زدم: چه غلطی داشتی می‌کردی عوضی؟ سعی کرد خودش رو ازم جدا کنه، اما نتونست و کلافه داد زد: تو روانی‌ای فرشیددد! نگا دستمو به چه روزی انداخته، آخخخخ... اسلحه رو روی گلوش فشار دادم و از لای دندون‌های چفت‌شده‌ام گفتم: از تکرار یه سوال بدم میاد! چه غلطی می‌کردی آشغال؟ چند نفری جلوی در اتاق جمع شده بودن، اما انگار کسی جرأت جلو اومدن نداشت. سجاد چشماش رو محکم باز و بسته کرد و دوباره فریاد کشید: بابا مریض، روانی، ابلههههه! این پرستاره داشت به محمد سم تزریق می‌کرد. اگه من نمی‌رسیدم که الان محمد زنده نبود! این‌بار من داد زدم: خفه شو لعنتییی، دروغ نگو به منننن! همون‌طور که حواسم به سجاد بود و یقه‌اش همچنان توی مشتم، رو به پرستار گفتم: چه اتفاقی افتاد خانم؟ اشک‌هاش رو پاک کرد و با صدای گرفته و لرزون جواب داد: او..اومدم داروهای مریض رو بدم که دم در سرنگ رو ازم گرفت و یه سرنگ دیگه که یه محلول بی‌رنگ توش بود بهم داد. گفتم تزریق نمی‌کنم، اما هولم داد توی اتاق و با اسلحه تهدیدم کرد! با ترس سرش رو به طرفین تکون داد و ادامه داد: آقا بخدا من هیچ‌کارم، دروغ میگه. اخم کرده بودم و نفس‌هام تند شده بود. قلبم تیر می‌کشید و دست چپم کم‌کم داشت سر می‌شد. اما توی اون وضعیت، هیچ‌کدوم این‌ها برام مهم نبود. با سر به بیرون اشاره کردم و گفتم: برید سر کارتون، به اونایی هم که جلوی در ایستادن بگید برن. سر تکون داد و ترسیده و با عجله از اتاق بیرون رفت. سجاد رو نشوندم روی صندلی کنار تخت و دستش رو به دسته‌ی صندلی دستبند زدم. پوزخند عصبی و تلخی کنج لبم نشست و خیره به چشماش گفتم: من خیلی آدم عوضی توی زندگیم دیدم، اما باید اعتراف کنم تو از همه‌شون پَست‌تری آقای سجاد یوسفی! عصبی خندید. - خیال نکن همه‌چیز به همین‌جا ختم میشه. اشاره‌ای به محمد کرد و ادامه داد: مطمئن باش آخر یه روز نفسش رو می‌گیرن! و اون روز خیلی‌زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی فرا می‌رسه. پوزخندم محو شد و اخم غلیظی بین اَبروهام نشست، دستم ناخواسته بالا رفت و سیلی محکمی توی گوشش خوابوندم! سرش از شدت ضربه به سمت مخالف چرخید و دست آزاد اما زخمی و خونی‌اش روی صورتش نشست.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌چهارم #عطیه بی‌حوصله لبه‌ی پنجره نشسته بودم و با چشم‌هایی که دیگه اشکی
" پینہ‌؎گناھ ! " توی راه برگشت به سایت بودیم. من عقب نشسته بودم و داوود کنارم، سعید هم جلو بود و فرشید رانندگی می‌کرد. دستم زیر چونه‌ام بود و سرم رو به شیشه تکیه داده بودم. نگاهم به بیرون بود، اما انگار چیزی رو نمی‌دیدم. نگاه آخر محمد رو نمی‌تونستم فراموش کنم! با کلافگی چشمام رو محکم روی هم فشردم. - رسول نمی‌خوای بس کنی؟ صدای حرصی فرشید باعث شد چشمام رو باز کنم و تکیه‌ام رو از صندلی بگیرم. از توی آینه نگاهش کردم، شدیداً اخم کرده بود. + چی رو بس کنم؟ همون‌طور که نگاهش به آینه بغل بود و راهنما می‌زد جواب داد: این تو فکر بودن و عذاب دادن خودت و بقیه رو! نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو از آینه گرفتم، شنیدم که سعید آروم بهش گفت: ولش کن فرشید، الان هیچ‌کدوم حوصلهٔ بحث و جدل نداریم. فرشید بیخیال شونه‌ای بالا انداخت و جواب داد: بحثی نیست اگه انقدر از یه خائن حمایت نکنه! اَبروهام ناخواسته توی هم رفت. همین‌طوریش اعصاب نداشتم و این حرف‌ها هم بیشتر عصبیم می‌کرد که صبرم تموم شد و گفتم: بزن بغل، می‌خوام پیاده بشم! داوود بی‌حوصله چرخید طرفم.. ~ رسول‌جان... حرفش رو قطع کردم. + من که شیفت نیستم، خونه‌مونم همین اطرافه! می‌خوام برم استراحت کنم. فرشید کلافه و کمی سردرگم به سعید نگاه کرد، تأیید نگاهش رو که گرفت کنار خیابون ایستاد. با خداحافظی کوتاهی پیاده شدم و بعد از دور شدن ماشین، دست به جیب رفتم طرف خونه.. سرباز بازوم رو رها کرد و به دستام اشاره کرد. دستام رو کمی بالا گرفتم و بعد از باز کردن دستبند صدا زد: کریم‌آقا؟ مرد مسنی اومد سمت‌مون، در نرده‌ای رو کشید سمت چپ و بازش کرد. سرباز دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت داخل هدایتم کرد، خطاب به مردی که فهمیده بودم اسمش کریمه گفت: زندانی جدیده! یه جا براش پیدا کن، هر چقدر خلوت‌تر بهتر... یه سری قرص و دارو هم داره، بعد میارم تحویلت میدم بدی بهش... کریم‌آقا سر تکون داد و با اشاره‌اش همراهش رفتم. نگاه‌های متفاوت و خیره‌ی بقیه باعث می‌شد معذب بشم. به همچین محیط و موقعیتی عادت نداشتم! لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم. - کم‌کم عادت می‌کنی پسر! نگاهم بالا اومد و روی نیم‌رخ کریم‌آقا نشست. چهره‌ی ساده و مهربونی داشت و ته‌چهره‌اش شبیه پدرم بود! نگاهم رو با نیم نگاهی جواب داد و لبخند ماتی زد. - سعی کن سرت تو لاک خودت باشه و خیلی به پر و پای کسی نپیچی! این‌جوری برات بهتره.. حرفی نزدم که پرسید: راستی، مریضی چیزی هستی که دارو می‌خوری؟ + خب... تقریباً! - نکنه عصب مصب می‌زنی؟ ناخودآگاه خندیدم، آروم اما از ته دل و بعد از مدت‌ها! + چطور؟ در جوابم لبخند زد و شونه‌ای بالا انداخت. - آخه سرباز گفت هر چقدر دورت خلوت‌تر باشه بهتره، گفتم شاید دیوونه میوونه‌ای یهو قاطی می‌کنی می‌زنی هم خودت رو ناکار می‌کنی هم بقیه رو! خنده‌ام رو به لبخند محوی خلاصه کردم. + اگه انقدر وضعم خراب بود، قطعاً می‌بردنم بیمارستان اعصاب و روان! - راحت باش، بگو تیمارستان! دوباره کوتاه خندیدم، بالاخره جلوی در نرده‌ای یکی از سلول‌ها ایستادیم. - به هر حال، هر وقت داروهات رو بدن زود به دستت می‌رسونم که خیلی اذیت نشی. لبخند زدم. + لطف می‌کنید. - وظیفمه، یهو می‌زنی خودت یا یکی رو داغون می‌کنی بعد بیا و درستش کن! جوابم عمیق‌تر شدن لبخندم بود. شوخی‌هاش باعث می‌شد کمی از حال و هوای بدِ خودم بیرون بیام. برعکس تصورم، خیلی‌زود تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و به نظرم شباهتش به بابا توی این مورد بی‌تأثیر نبود. نفسی گرفتم و با حفظ لبخندم گفتم: حالا واقعاً فکر نکنید دیوونه‌ای چیزی‌ام! زخمی شدم و یکم بدنم ضعیفه که به مرور بهتر میشم. سری تکون داد و دستش روی شونه‌ام نشست. - می‌دونم باباجان، دیدم خیلی حالت گرفته‌ست شوخی کردم یکم سرحال بشی. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: نمی‌دونم مشکلت چیه و چرا پات به اینجا باز شده، ولی برعکس اکثر آدم‌های اینجا، از همون لحظه‌ای که کنار سرباز دیدمت مهرت خیلی به دلم نشست! اسمم رو که می‌دونی، اگه کاری داشتی به خودم بگو آقای... + محمدم! لبخند مهربونی زد. - محمدآقا! اسمتم مثل خودت قشنگه.. لبخند دیگه‌ای زدم و تشکر کردم که اشاره کرد برم داخل و خودش مسیری که اومده بودیم رو برگشت. با رفتنش، لبخندم محو شد و دوباره غم عالم نشست توی دلم! نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل، با ورودم نگاه سه‌نفری که دور هم نشسته بودن چرخید سمتم! با آروم‌ترین صدای ممکن سلام کردم و جواب‌های آرومی هم شنیدم. اونی که از دونفر دیگه هیکلی‌تر بود و احتمالا از نظر سنی هم بزرگتر، بلند شد و مقابلم ایستاد و دستش رو سمتم دراز کرد. - من عباسم، عباس لوتی! بی‌میل دستش رو آروم گرفتم و لبخند کم‌رنگ و زورکی‌ای زدم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌نهم #محمد قبل از انفرادی، رفتیم اتاق رییس زندان! داشت توی اتاق قدم می‌ز
" پینہ‌؎گناھ ! " سخت مشغول کار بودم. برای پیدا کردن یه سری کد و رمز، وارد ایمیل شخصی‌ام شدم اما ای کاش این کار رو نمی‌کردم! عکس‌هایی که با محمد داشتم باعث شد دوباره و ناخودآگاه، ذهنم بره سمتش.. عکسی که واسه شش‌ماه پیش بود رو باز کردم. نگاهم خیره شد به غم و اضطرابی که ته چشماش بود. چرا هیچ‌وقت متوجه‌اش نشده بودم؟ سریع از ایمیلم اومدم بیرون! چند روزی بود یه فکری به سرم زده بود و می‌خواستم با آقای‌عبدی راجع‌بهش صحبت کنم، اما نگران بودم قبول نکنن و برای همین مدام دست دست می‌کردم. انگار قسمت بود این عکس‌ها رو ببینم تا تعلل رو کنار بذارم. هنوز کمی مردد بودم، اما امتحان کردنش که ضرری نداشت! کمی مصمم‌تر شدم و با نفسی عمیق ایستادم. دستی به موهام کشیدم و راه اتاق آقای‌عبدی رو در پیش گرفتم. جلوی در ایستادم و نفسی گرفتم. حرف‌هام رو توی ذهنم مرور کردم و تقه‌ای به در زدم. - بفرمایید! وارد شدم و بعد از بستن در، آروم سلام کردم که جوابم رو دادن و پرسیدن: هنوز نرفتی خونه؟ + کارام طول کشید آقا، الانم اومدم اگه اجازه بدید راجع‌به یه موضوعی باهاتون صحبت کنم! چینی به پیشونی‌شون دادن. - چه موضوعی؟ نفس سنگینی کشیدم. + دربارهٔ محمده آقا! نگاه‌شون رو ازم گرفتن و چشم‌هاشون رو محکم باز و بسته کردن. - خیلی‌خب، اگه تکراری نیست می‌شنوم! بااجازه‌ای گفتم و روی صندلی نزدیک میزشون نشستم. + آقا من یه فکری دارم. یه ایده که با عملی شدنش، ممکنه بتونیم به یه چیزایی برسیم! منتظر نگاهم کردن و ادامه دادم: ما هر جایی که می‌دونستیم محمد یه زمانی اونجا بوده رو گشتیم؛ از خونه‌اش گرفته تا همین اتاقش توی سایت! اما چیزی پیدا نکردیم. این به نظرتون عجیب نیست؟ از محمد به عنوان یه نیروی کارکشته، بعیده به اونا صددرصد اعتماد کرده باشه و هیچ برگ برنده‌ای نداشته باشه! حس کردم ذهن‌شون درگیر شد که اخم کردن و گفتن: چی می‌خوای بگی رسول؟ بعد از مکث کوتاهی، لب‌هام رو تر کردم و نگاهم رو به چشم‌هاشون دوختم. + ما می‌تونیم از عطیه‌خانم بخوایم خودشون وجب به وجب خونه رو بگردن. به هر حال اشراف بیشتری روی محل سکونت‌شون دارن و همین‌طور شناخت بیشتری از محمد! ممکنه بتونن حدس بزنن مدارک خیلی محرمانه رو کجا می‌تونه گذاشته باشه! علاوه‌بر این، باید ازشون بخوایم دوباره خوب فکر کنن به اینکه محمد تا حالا حرفی راجع‌به این قضیه بهشون زده یا نه؟! به هر حال وقتی این اتفاق افتاد حال خوبی نداشتن و این کاملا طبیعی بود. ولی الان که یکم گذشته و تمرکزشون بیشتره، ممکنه بتونن ما رو به یه سر نخی برسونن! با تموم شدن حرفام، نگاه‌شون رو ازم گرفتن و به روبه‌روشون خیره شدن. کمی بعد، دوباره نگاه‌شون چرخید سمتم و گفتن: خیلی‌خب، خودم باهاشون تماس می‌گیرم و صحبت می‌کنم. با نیم نگاهی به ساعت‌شون، ادامه دادن: تو دیگه می‌تونی بری خونه، فعلا هم دربارهٔ این موضوع با کسی صحبت نکن! سری به تأیید تکون دادم و بلند شدم. + ممنون آقا، امیدوارم از این راه بتونیم به چیزای خوبی برسیم! نفسی گرفتن. - منم همین‌طور، برو به سلامت! + بااجازه، خداحافظ.. از اتاق بیرون رفتم. حس بهتری داشتم! نمی‌دونستم راهکارم چقدر می‌تونه موثر باشه، ولی از هیچی بهتر بود. حداقل خیالم راحت بود که همه‌ی تلاشم رو برای نجات کسی که مثل برادر بزرگترم بوده و شاید هنوزم هست، کردم! با صدای رعد و برق چشمام رو باز کردم. انقدر خسته بودم که به محض رسیدن، آیه رو خوابوندم و خودمم خوابیدم. دستی به چشم‌های خسته‌ام کشیدم و بلند شدم و رفتم سمت پنجره، آسمون نیمه‌تاریک بود و بارون می‌بارید. پتوی آیه رو مرتب کردم و دستی به موهای فرفریش کشیدم. بچه‌ام خیلی واسه باباش بی‌قراری می‌کرد! و من گاهی ناخواسته و از روی خستگی و کلافگی، بی‌حوصله و عصبی دست به سرش می‌کردم. آهی کشیدم که صدای زنگ موبایلم از بیرون اتاق به گوش رسید! رفتم توی پذیرایی، گوشی رو از روی عسلی کنار مبل برداشتم و به شمارهٔ ناشناس نگاه کردم. کی می‌تونست باشه؟ نکنه از طرف اون عوضیا بود؟ لب گزیدم و مردد جواب دادم. + بله؟ - سلام دخترم، خوبی؟ صداشون خیلی آشنا بود. اَخمی از کنجکاوی روی پیشونیم نشست. + سلام، ممنون! شما؟ - عبدی هستم. مافوق محمد! نفس راحتی کشیدم. + ببخشید نشناختم! خوب هستین؟ - الحمدللّٰه، حق داری نشناسی. حاج‌خانم و دخترکوچولو خوبن؟ + شکرخدا، سلام دارن خدمت‌تون! اتفاقی افتاده که تماس گرفتید؟ کمی طول کشید تا جواب بدن. - اتفاق که... یه درخواستی داشتم. با استرسی که سعی کردم توی لحن صدام معلوم نباشه گفتم: درباره‌ی محمده؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌یازدهم #راوی آمبولانس وارد محوطه‌ی زندان شده و تکنسین‌ها به سرعت پیاده
× فکر نمی‌کنم! نگاه همه به سمت علی می‌چرخد، جلوتر رفته و می‌گوید: من از اقوام و دوستانشم، اگه مشکلی داشته باشه معمولاً به من میگه. تا حالا در این رابطه چیزی به من نگفته! پزشک رو به پرستار می‌گوید: آماده‌اش کنین زودتر! کمی از تخت دور می‌شود و علی که نگرانی‌اش بیشتر شده است، به دنبال او رفته و مضطرب می‌پرسد: دکتر به نظرتون چرا این‌جوری شده؟ ~ من از کجا بدونم علی‌جان؟ شما که به قول خودت دوست و فامیلشی، نمی‌دونی! بعد توقع داری من بدونم؟ علی لب گزیده و دستی به موهایش می‌کشد. × یه مشکلاتی براش پیش اومده و بخاطر همین این مدت فشار زیادی روش بوده! ممکنه بخاطر همین دچار حمله‌ی قلبی... با مکث و ناراحتی لب می‌زند: یعنی سکته شده باشه. پزشک سرش را به طرفین تکان داده و وارد اتاق خود می‌شود. علی که کلافه است، به سمت خروجی سالن می‌رود تا شاید با قدم زدن در هوای آزاد، کمی از فشار ذهنی حاصل از اتفاقات این مدت کاسته شود. در آستانه‌ی در اما، با دیدن حامد و رسول می‌ایستد. آقاحامد از اتاق آقای‌عبدی بیرون اومد و تندتند از پله‌ها پایین اومد. مستقیم اومد طرف میز من، ایستادم و قبل از اینکه چیزی بپرسم خودش زودتر گفت: کارت تمومه؟ + بله، دیگه کم‌کم می‌خواستم برم خونه! نگاهی به دور و برمون انداخت، بچه‌ها هر کدوم سر میز خودشون مشغول کار بودن. نگاهش دوباره چرخید طرفم، آروم و مردد پرسید: می‌تونی با من بیای یه سر بریم بیمارستان؟ با نگرانی گفتم: بیمارستان چرا؟ اتفاقی افتاده؟ هنوز مردد بود! دستی به موهاش کشید و سری به تأیید تکون داد. - محمد توی زندان حالش بد شده! اَبروهام از تعجب و نگرانی توی هم رفت. حالش بد شده بود؟ اون‌قدر بد که مجبور شده بودن ببرنش بیمارستان؟ مگه چه بلایی سرش اومده بود؟ نکنه توی زندان اذیتش می‌کردن؟ - رسول؟ با صدای آقاحامد به خودم اومدم و مات نگاهش کردم. با کلافگی گفت: کجایی؟ میگم میای یا نه؟ باید زودتر راه بی‌افتم! ناخودآگاه کاپشنم رو برداشتم و با اطمینان سری به تأیید تکون دادم. + میام. بریم! رفتیم توی پارکینگ و آقاحامد نشست پشت فرمون، روی صندلی شاگرد نشستم و حرکت کرد. نمی‌دونستم ازش بپرسم دقیقاً چه اتفاقی برای محمد افتاده یا نه! حتی نمی‌دونستم چرا هنوز به قول فرشید، حقیقت رو نپذیرفته بودم و نگرانش بودم. درگیر جدالِ بین دل و عقلم بودم که خوشبختانه آقاحامد ذهنم رو خوند و گفت: معلوم نیست چه اتفاقی افتاده که حالش بد شده. ولی هر چی که بوده، حمله‌ی قلبی بهش دست داده! ناخودآگاه، متعجب و نگران لب زدم: یاحسین... دیگه تا آخر مسیر حرفی بین‌مون رد و بدل نشد. بالاخره رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم. جلو در سالن علی‌آقا رو دیدیم. بعد از سلام و احوال‌پرسی مختصری آقاحامد پرسید: محمد رو آوردن اینجا! علی‌آقا سری به تأیید تکون داد. × بله، دیدمش! نفسی عمیق کشید و با مکث و آروم‌تر ادامه داد: سکته کرده. دارن آماده‌اش می‌کنن واسه آنژیو! دست‌هام رو توی موهام فرو کردم و چشمام رو محکم باز و بسته کردم. + ای وای... آقاحامد نیم نگاهی به من انداخت و رو به علی‌آقا گفت: چرا این اتفاق براش افتاده؟ علی‌آقا پوزخند مات و تلخی زد. × شاید اگه منم شرایط محمد رو داشتم، این اتفاق یا حتی بدترش برام می‌افتاد! بعد همون‌طور که ازمون دور می‌شد گفت: طبقه‌ی دوم، انتهای راهرو، سمت چپ، اتاق‌عمل! رفتیم بخشی که گفته بود. یه آقای میانسال و سرباز جوونی پشت در اتاق‌عمل ایستاده بودن. بهشون رسیدیم و آقاحامد مشغول صحبت شد. نشستم روی صندلی و چشم دوختم به واژهٔ «اتاق‌عمل» که با رنگ قرمز و خط درشت روی در نوشته شده بود. آروم با خودم زمزمه کردم: ببین چی به روز خودت آوردی آقای‌فرمانده! آخه چرا؟ به چه قیمتی؟ واقعاً ارزشش رو داشت؟ - نگرانی؟ چرخیدم طرف آقاحامد که سمت راستم نشسته بود، دوباره نگاهم رو ازش گرفتم و به دیوار روبه‌رو خیره شدم. + نباشم؟ نفسی گرفت و دست به سینه مثل خودم زل زد به دیوار.. - وقتی ماجرا رو به آقای‌عبدی گفتم، بهم گفتن یکی از شما رو که عضو تیمش بودین با خودم بیارم اینجا! گفتن شاید با شما راحت باشه و بگه دقیقاً چه اتفاقی براش افتاده. من گفتم فکر نمی‌کنم کسی مایل باشه همراهم بیاد. همه‌شون تقریباً ازش بیزارن! نگاهش چرخید سمتم و لبخند محوی زد. - آقای‌عبدی گفتن کل دنیا هم از محمد بیزار بشه، رسول نمیشه! گفتن رسول یه جور خاصی محمد رو برادر خودش می‌دونه و حتی الانم به فکرشه و دوست داره هر طور که می‌تونه کمکش کنه! نگاهم چرخید طرفش و ذهنم رفت سمت پیشنهادی که به آقای‌عبدی داده بودم. لبخند کم‌رنگ و تلخی زدم و دوباره نگاهم رو ازش گرفتم. + اگه انقدر که شما و آقای‌عبدی میگید بهش نزدیک بودم و هواش رو داشتم، شاید هیچ‌وقت کارش به اینجا نمی‌کشید! من خودم رو مقصر می‌دونم. مقصر این حالش، مقصر خیانتش...
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌یازدهم #راوی آمبولانس وارد محوطه‌ی زندان شده و تکنسین‌ها به سرعت پیاده
" پینہ‌؎گناھ ! " صدام رو صاف کردم. + سلام آقای‌عبدی! حال‌تون خوبه؟ - سلام علی‌جان، ممنون تو خوبی؟ همراه با نفس عمیقی، دستی توی موهام کشیدم. + الحمدلله، ببخشید شما از خانواده‌ی محمد خبر دارین؟ خودم دیشب یه سر رفتم خونه‌شون، خداروشکر حال‌شون خوب بود. ولی الان محمد یه حرفایی می‌زد! لحن‌شون جدی‌تر شد. - چه حرفایی؟ نگاهی به اطراف انداختم و تن صدام رو پایین آوردم. + می‌گفت تقصیر خودشه که زن و بچه‌اش رو ازش گرفتن! لختم ناخواسته نگران‌تر شد. + آقای‌عبدی من مطمئنم حال بدِ محمد بخاطر همینه! اتفاقی برای عطیه‌خانم و آیه افتاده که ما بی‌خبریم؟ جواب دادن‌شون طول کشید که دوباره صداشون زدم و بالاخره گفتن: خودم میام اونجا! فعلا... منتظر جوابم نمودن و قطع کردن. نفسم رو پر صدا بیرون دادم و برگشتم کنار اتاق محمد، رسول خطاب به حامد گفت: به آقای‌عبدی خبر بدم که عملش تموم شده؟ + خودشون دارن میان اینجا! هر دو چرخیدن طرفم و همون‌طور که جلوتر می‌رفتم ادامه دادم: باهاشون تماس گرفتم؛ گفتن خودشون رو می‌رسونن. سری به تأیید تکون دادن. رفتم توی اتاق محمد تا وضعیتش رو چک کنم. خواب بود و چهره‌اش خسته‌تر از همیشه! آهی کشیدم و بعد از معاینه‌ی زخم آنژیو، اومدم برم بیرون که اَبروهاش توی هم رفت و صدای ناله‌ی ریزش بلند شد! دستش که روی پهلوش نشست، نگاهم رنگ نگرانی گرفت. دستش رو گرفتم و آروم روی تخت گذاشتم. لباسش رو که بالا زدم با دیدن کبودی و خراش روی پهلوش چهره‌ام جمع شد! هیچ‌وقت دقیق نگفت زخم کهنه‌ی روی پهلوی چپش که هنوزم اثر بخیه‌ی ناشیانه‌اش مونده بود، بخاطر چی بود! لب گزیدم و سری به تأسف تکون دادم. + ببین چیکار کردی با خودت! دستکش لاتکس دستم کردم و یه لایه از پمادی که یه جور مسکن موضعی بود رو با حرکت آروم دستم، روی کبودی و خراش پهلوش پخش کردم. بعد از اینکه پماد جذب پوست شد، لباسش رو پایین کشیدم و همون‌طور که دستکشم رو درمی‌آوردم، از اتاق خارج شدم و رفتم توی محوطه تا هوایی تازه کنم. آروم در اتاق رو باز کردم. همون‌طور که توی چارچوب در ایستاده بودم، خیره شدم بهش! سعی می‌کردم نگاهم به دستبند نیفته. نگاهش خیره به پنجره بود. با صدایی آروم و بم‌تر از همیشه لب زد: می‌خوام تنها باشم علی! یه قدم جلو رفتم. + فکر کنم خیلی‌وقته تنهایی! متعجب چرخید طرفم، خیلی‌زود نگاهش رو ازم گرفت و کمی اخم کرد. - نکنه حق اینم ندارم؟ پوزخند مات و تلخی زد و ادامه داد: اصلاً فکر نمی‌کردم انقدر زود بخواین شروع کنین! نفسم رو با حرص بیرون دادم و دستی توی موهام کشیدم. در اتاق رو بستم و رفتم جلوتر! + من واسه بازجویی یا نبش‌قبر و دعوا نیومدم! فقط اومدم باهات حرف بزنم. چشم‌هاش رو محکم روی هم فشرد و ملحفه‌ی زیر دستش رو چنگ زد. - ولی من با کسی... حرفی ندارم! کنار تختش ایستادم. + چرا لجبازی می‌کنی؟ چرا می‌خوای ازت متنفر بشیم؟ چشم‌هاش رو باز کرد و با اخم بهم زل زد. هنوزم نگاه و اخمش اون‌قدر جدی بود و ابهت داشت که باعث شد ناخودآگاه کمی عقب برم! - رسول بفهم! من اون محمدی که می‌شناختین نیستم. من الان یه مجرمم و تو یه مأمور! پس باید از هم بیزار باشیم. لبخند تلخی زدم. + نمی‌تونم باور کنم اینا حرفای تو باشه! نگاهش رو ازم گرفت و شونه‌ای بالا انداخت. - میل خودته باور کنی یا نه! لحن بی‌خیالش عصبی‌ترم کرد. + چرا انقدر سنگ‌دلی؟ دوست داری بقیه رو عذاب بدی! آره؟ اینکه می‌بینی بخاطر اشتباه تو، همه‌مون داریم داغون میشیم خوشحال‌ات می‌کنه! نه؟ نگاهش دوباره به سمتم چرخید. یه لحظه از حرفی که زدم پشیمون شدم؛ اما دیگه واسه پشیمونی دیر بود! - آره، من سنگ‌دلم! و این آدم سنگ‌دل، خوشش نمیاد آدمای دیگه براش دل بسوزونن و بخاطرش به حال و روز تو بیفتن. لبخند تلخی زد و ادامه داد: من عذابت نمیدم رسول! این تویی که با فرار از واقعیت، خودت رو عذاب میدی! سرفه‌ای کرد و همون‌طور که دراز می‌کشید به در اتاق اشاره کرد. - اگه از نظر شما اشکالی نداره، می‌خوام تا قبل از اینکه برای بازجویی بیاین سراغم استراحت کنم. پس برو بیرون... نمی‌دونستم آروم شدن لحنش بعد از حرفی که هضمش برای خودمم سخت بود، خوبه یا بد! رفتم سمت در و بازش کردم. قبل از بیرون رفتن گفتم: حتی اگه کل دنیا بگن تو بدی، بازم تو همیشه برای من همون محمدی هستی که از روز اول می‌شناختم! همون‌قدر خوب و پاک... بیرون رفتم و در رو بستم. به سرعت چشم‌هام رو باز کردم! نفس‌نفس می‌زدم و هنوز صورت خونی عطیه و آیه جلوی چشم‌هام بود! چرا این عذاب لعنتی تموم نمی‌شد؟ تا کی باید تاوان می‌دادم؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌چهاردهم #علی کمی بعد از اینکه از اتاق بیرون اومدم، پیجم کردن و مجبور شد
قبل از اینکه چیزی بگم، با اخم و عصبانیتی که سعی داشت روی تن صداش اثر نذاره ادامه داد: آیه باید به من... بگه که عطیه... زخمی شده؟ یهو سرش رو چرخوند طرفم و پر حرص به چشم‌هام خیره شد. - این‌طوری... مراقب‌شون بودی؟ جلو رفتم و متعجب و نگران گفتم: چی داری میگی محمد؟ مگه عطیه‌خانم تصادف کردن؟ پوزخندی زد و نگاهش رو ازم گرفت. - نگو نمی‌دونستی... که باور نمی‌کنم! دوباره نگاهش تیز چرخید سمتم و عصبی‌تر لب زد: راحیل‌خانم رفتن خونه‌ی ما! آیه دیده که... دست عطیه رو... پانسمان کردن. از کلافگی توی موهام چنگ انداختم و بهم‌شون ریختم. مگه می‌شد راحیل جایی بره و به من نگه؟ سعی کردم به خودم مسلط باشم. + کی بهت گفته راحیل رفته خونه‌تون؟ با سکوتش لب زدم: آیه گفته؟ این‌بار سکوتش علامت تأیید بود. گیج شده بودم! دستی به پیشونیم کشیدم و آروم گفتم: آخه اگه رفته بود که باید به من می‌گفت! حس کردم اخمش غلیظ‌تر شد. - دختر من هیچ‌وقت... بهم دروغ نمیگه! لبخند بی‌رنگی زدم. + نگفتم که دروغ میگه. ولی آخه عجیبه راحیل بره خونه‌تون و چیزی به من نگه! بی‌حرف، نفس عمیقی کشید. لبخندم محو شد. + محمد باور کن من همه‌ی سعی‌ام رو کردم که مثل خانوادهٔ خودم هواشون رو داشته باشم؛ ولی... ادامه ندادم. اصلاً حرفی برای گفتن نداشتم! احساس می‌کردم هر چی بگم بهانه‌ست و توجیه الکی... سر به زیر و آروم گفتم: قبول دارم کم‌کاری کردم. شرمنده! امروز حتماً یه سر میرم خونه‌تون و به خانواده‌ات سر می‌زنم. ماجرا رو هم از راحیل می‌پرسم. بازم ببخشید! دستم رو روی شونه‌اش فشردم و بدون حرف دیگه‌ای بیرون رفتم. رفتم توی محوطه و با راحیل تماس گرفتم و ماجرا رو براش تعریف کردم. اولش منکر شد، اما از اونجایی که دروغگوی خوبی نبود و بهش گفتم آیه با محمد حرف زده، چاره‌ای ندید و قضیه رو تعریف کرد. ~ به توصیه‌ی خودت رفتم یه سری بهشون بزنم. عطیه دست و صورتش زخمی شده بود! دلیلش رو که پرسیدم، گفت یه ماشین بهش زده و تصادف کرده. ازم خواست به کسی چیزی نگم. منم قول دادم حرفی نزنم! بعدم پانسمان دستش رو عوض کردم و برگشتم خونه.. بعد از خداحافظی از راحیل، دوباره سری به محمد زدم که دیدم خوابیده. شیفتم که تموم شد، یه سر رفتم خونه‌ی عزیزخانم! ظاهراً حال‌شون خوب بود و مشکلی خاصی نداشتن. به روی خودم نیاوردم که ماجرای تصادف رو می‌دونم و اون‌ها هم هیچی نگفتن. تقریباً تنها مشکلی که وجود داشت، تب و لرز و لکنت آیه بود که می‌دونستم بخاطر ترسِ چیزیه که توی بیمارستان دیده! عزیز و عطیه‌خانم خیلی نگرانش بودن و می‌گفتن از وقتی برگشته این‌جوری شده. من که می‌دونستم دلیلش چیه اما نمی‌تونستم حرفی بزنم، فقط خیال‌شون رو راحت کردم که اگه بهش برسن، خودش کم‌کم خوب میشه و آدرس یکی همکارها رو هم بهشون دادم که اگه حال بدش ادامه‌دار بود، بهش مراجعه کنن. و البته مجبور شدم به دروغ بگم وقتی از توی اورژانس رد شدیم که بریم محوطه و پیش هادی، یه بیمار تصادفی که وضعیت بدی داشته جلوی چشم‌هاش جون داده و بخاطر همین ترسیده و این‌طوری شده! بعد از اینکه مطمئن شدم کم و کسری ندارن، رفتم خونه... من و آقاحامد جامون رو با دوتا از بچه‌های سازمان عوض کردیم و برگشتیم سایت، قرار بود آیه رو بیارن پیش محمد تا ببینتش! خیلی به باباش وابسته بود و این رو چندباری که رفته بودیم خونه‌شون به وضوح دیده بودم! و می‌دونستم این وابستگی دوطرفه‌ست... توی راه به اتفاقات اخیر فکر می‌کردم. انقدر همه‌چیز به سرعت و پشت سر هم اتفاق افتاده بود که باورش سخت بود... - حواست باشه جلوی بچه‌ها سوتی ندی! صدای آقاحامد، رشته‌ی افکارم رو پاره کرد. نگاهم رو از بیرون گرفتم و به آقاحامد دادم. + چی؟ نیم نگاهی بهم انداخت. - منظورم اینه درباره‌ی اتفاقی که برای محمد افتاده، به کسی چیزی نگو! نگاهم رو ازش گرفتم و سری به تأیید تکون دادم. + حواسم هست! - یکمم اخماتو باز کن و طبیعی باش. حتی اگه سوتی هم ندی، قشنگ از چهره‌ات معلومه یه چیزی شده! لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم. وقتی رسیدیم سایت، بچه‌ها و اللخصوص داوود کلی پیگیر شدن که چرا یهو غیب‌مون زده و منم سعی کردم با گفتن «محرمانه‌ست»، قانع‌شون کنم که نمی‌تونم براشون توضیح بدم. بخاطر بی‌خوابی‌های این مدت، سردرد بدی گرفته بودم و چشم‌هام هم می‌سوخت. برای همین مرخصی گرفتم و رفتم خونه تا از درگیری‌ها و استرس‌های کاری دور بمونم و بتونم کمی به خودم استراحت بدم! پنج روز بعد امروز بالاخره مرخص می‌شدم. آقای‌عبدی با پیگیری‌های زیاد تونسته بودن سازمان و زندان رو راضی کنن که چند روزی توی خونه استراحت کنم. البته ازشون قول گرفته بودم به عزیز و عطیه چیزی نگن!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌هجدهم فلش‌بک↯ #راوی در زمان هواخوری، سرباز با نگاهی نامحسوس به اطراف،
آیه سر تکون داد و آقارسول با بوسیدن موهاش گذاشتنش روی زمین، دست آیه رو گرفتم که گفتن: جسارتاً میز کار محمد کجاست؟ اشاره‌ای به پشت سرم کردم. + توی این اتاقه! سری به تأیید تکون دادن. عزیز گفت: من میرم برات چایی بریزم پسرم! آقارسول سر به زیر گفتن: ممنون حاج‌خانم، نمک پرورده‌ایم! ولی عجله دارم، باید برم. عزیز لبخند پر محبتی زد و برای اینکه آقارسول راحت باشن، رفتیم پایین... برگشتیم خونه‌ی امن، علی‌آقا هم اومده بود! خیلی عصبی بود. با محمد رفتن توی اتاق... با تعجب رو به آقاحامد گفتم: چیزی شده؟ نفس عمیقی کشید و حرفی نزد. رفتم طرف مبل تک‌نفره و اومدم بشینم که یهو صدای داد علی‌آقا بلند شد! ~ به من نگاه کن محمددد! این‌بار صدای بلند محمد رو شنیدم که گفت: داد نزن علی! من مجبور نیستم به تو جواب پس بدم. همون‌طور که نیم‌خیز بودم با چشم‌های گردشده به آقاحامد نگاه کردم. رفتم طرف اتاق که گفت: کجا؟ چرخیدم طرفش و همون‌طور گیج گفتم: میرم ببینم چی شده! با سر به مبل روبه‌روش اشاره کرد. - لازم نیست. بیا بشین! نگاه مرددم بین در بسته‌ی اتاق و آقاحامد جابه‌جا شد. به ناچار روبه‌روش نشستم و منتظر بهش خیره شدم. نفسش رو پر صدا بیرون داد و دست‌هاش رو توی هم قفل کرد. - خب، چی شد؟ با یادآوری دلیل بیرون رفتن‌مون صاف‌تر نشستم. + برای فردا قرار گذاشته. سری به تأیید تکون داد. - خوبه، این‌طور که پیداست همه‌چیز داره درست پیش می‌ره. نفس عمیقی کشید و آروم‌تر ادامه داد: خیلی باید مراقب باشیم! ممکنه بعضی‌ها بخوان برامون دردسر درست کنن یا به محمد آسیب بزنن. + بله آقا، حواس‌مون هست. فقط... منتظر نگاهم کرد. آروم پرسیدم: علی‌آقا اینجا چیکار می‌کنه؟ چرا انقدر عصبیه؟ قبل از اینکه بخواد جواب بده صدای زنگ در بلند شد و هم‌زمان علی‌آقا از اتاق بیرون اومد. آقاحامد همون‌طور که بلند می‌شد و به طرف علی‌آقا می‌رفت گفت: احتمالأ داووده! در رو باز کن براش، گفتم بیاد جات بمونه تا تو یکم استراحت کنی. بی‌حرف رفتم طرف آیفون و با دیدن تصویر داوود، دکمه رو زدم. - خب، می‌شنوم! چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم و سرم رو پایین انداختم. لعنت به من و بی‌احتیاطی‌ام! حتماً عطیه رفته بود سر و کمد و... - به من نگاه کن محمددد! سرم تند و با تعجب بالا اومد. اولین‌بار بود این‌طور سرم داد می‌زد! اخم کردم و مثل خودش بلند گفتم: داد نزن علی! من مجبور نیستم به تو جواب پس بدم. چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. بدون اینکه چشم‌هاش رو باز کنه همون‌طور که سعی داشت صداش بالا نره گفت: محمد به اندازه‌ی کافی از دستت عصبی هستم. پس لطفاً بدترش نکن و بگو چرا؟! بلند شدم و روبه‌روش ایستادم. + اگه نگم چیکار می‌کنی؟ دست‌هاش کنار بدنش مشت شد. با پوزخند تلخی گفتم: بزن! فرشید که زد، تو هم اگه خیلی دلت پُره بزن. این‌بار با بستن چشم‌هاش دستی به موها و صورتش کشید. زیر لب «لا‌اله‌الا‌الله» گفت و دستش رو به گردنش گرفت. نگاهش هنوز کلافه بود، اما انگار آروم‌تر شده بود. بخاطر سرگیجه‌ام روی صندلی نشستم و گفتم: کارت همین بود؟ با جواب ندادنش سرم رو بالا گرفتم و ادامه دادم: آره، من قرص می‌خورم! از نظر شما اشکالی داره آقای‌دکتر؟ جلو اومد و کنارم روی زانوهاش نشست. دستش رو روی پام گذاشت و گفت: محمد من نگرانتم! لبخند تلخی زدم. + نباش! من حالم خیلی خوبه، بهتر از این نمیشم. چشم‌هاش رو محکم باز و بسته کرد و آروم‌تر از قبل پرسید: چند وقته قرص می‌خوری؟ نگاهم رو ازش گرفتم. + فرقی می‌کنه؟ - حتماً فرق می‌کنه که می‌پرسم! نفس عمیقی کشیدم. + تقریباً یک‌ساله.. - زیر نظر پزشک دیگه؟ سرم رو چرخوندم طرفش و عاقل اندر سفیه نگاهش کردم. + نه پس، همین‌طوری سرخود قرص اعصاب می‌خورم! لب گزید و این‌بار پرسید: دکترت کیه؟ دوباره نگاهم رو ازش گرفتم. + تو نمی‌شناسیش! - بگو حالا، شاید شناختم. عصبی شدم و کلافه اما آروم گفتم: وقتی میگم نمی‌شناسی یعنی نمی‌شناسی! اصلاً از عمد رفتم سراغ کسی که تو نشناسی. نگاه خیره‌اش رو که حالا رنگ دلخوری داشت ازم گرفت و حرفی نزد. کمی بعد آروم لب زد: چند وقته قرص‌هات رو نخوردی؟ + از وقتی دستگیر شدم. مکثی کرد و این‌بار پرسید: الان خیلی اذیتی؟ نگاهم رو به میز دوختم و گفتم: مهم نیست! سرش رو به علامت تأسف تکون داد و بلند شد. - آدرس یا تلفن دکترت رو بده. + واسه چی می‌خوای؟ - باید در جریان قطع دارو قرار بگیره! شما که ما رو محرم ندونستی و هنوزم نمی‌دونی، حداقل با دکتری که خودت انتخاب کردی حرف بزن. بی‌حوصله نگاهم رو ازش گرفتم. + لازم نیست متوجه بشه. یکم دیگه بگذره کلا اثرش می‌ره و عادت می‌کنم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌نوزدهم #محمد خیلی استرس داشتم. اولین‌بار نبود دورشون می‌زدم، ولی این‌با
" پینہ‌؎گناھ ! " نگران بودم. ناخودآگاه گفتم: نباید تنها می‌فرستادیمش توی دهن شیر! آروم و ناامید ادامه دادم: اونم با خشاب خالی... نیم نگاهی به آقاحامد انداختم. همون‌طور که به بیرون زل زده بود گفت: فعلاً که اوضاع آرومه! درضمن، یادت نره محمد قوی‌تر از این حرف‌هاست. این‌بار گفتم: ما تقریباً مطمئنیم گادفادر به این راحتی توی تله نمی‌افته. پس چرا... آقاحامد پرید وسط حرفم! - رسول خودت داری میگی تقریباً! بعدشم، حتی اگه مستقیماً به خودِ گادفادر نرسیم، طبق حرف‌های محمد و نزدیکی زیاد نیما به گادفادر، دستگیری نیما می‌تونه باعث بشه که در نهایت به گادفادر برسیم! نفس عمیقی کشیدم. شاید حق با آقاحامد بود! دوباره به تبلت چشم دوختم. با دیدن تصویر روبه‌روم چشم‌هام از تعجب گرد شدن و ماتم برد. لبم رو گاز گرفتم که نخندم. یه خانم اصرار داشت کنار محمد بشینه! با وجود تخریب محمد، بازم اصرار کرد و وقتی با مخالفت دوباره‌ی محمد روبه‌رو شد، بهش برخورد و رفت. با لبخندی که سعی داشتم پنهانش کنم، ناخودآگاه آروم زمزمه کردم: بمیرم برات! اگه عطیه‌خانم بفهمه... - به چی می‌خندی؟ نگاهم رو از تبلت گرفتم و لبخندم رو جمع کردم. + هیچی! آقاحامد لبخند کم‌رنگی زد و سرش رو به نشونه‌ی تأسف تکون داد. - نه به چند ثانیه پیش که نگران بودی، نه به حالا که یهویی و بی‌دلیل می‌خندی! نوبری واقعاً رسول... بی‌حرف لبخند بی‌رنگی زدم. بالاخره گارسون با سینی‌ای که حاوی فنجون قهوه بود اومد سمت میز، ملاقات‌شون رو که تأیید کرد، صدای نفس عمیق محمد توی گوشم پیچید. آقاحامد هم با دقت نگاه می‌کرد. چند دقیقه بعد از رفتن گارسون، محمد هم رفت سمت پیشخوان و بعد رفت زیرزمین کافه! بعد از اینکه گارسون آدرس رو بهش داد، محمد از در زیرزمین خارج شد. با تماسی که محمد با آقاحامد گرفت، قرار شد تنها بره سر قرار و ما هم از طریق دوربین و شنود و ردیاب، اوضاع رو کنترل کنیم. کلی منتظر موندیم، اما خبری نشد. دیگه داشتیم ناامید می‌شدیم که بالاخره نیما اومد. اما هم‌زمان با اومدنش، شنود و دوربین و حتی ردیاب، همگی از کار افتادن! و این فقط می‌تونست کار یه مختل‌کننده‌ی سیگنال باشه... رو به آقاحامد گفتم: احتمالأ جمر همراهشه! آقاحامد که خیلی کلافه بود گفت: خب نمیشه یه جوری دورش زد؟ ناامید سرم رو به طرفین تکون دادم. + فقط باید خاموش بشه که خب کنترلش دست نیماست! دستی توی موهاش کشید. چند دقیقه‌ای گذشته بود که ردیاب محمد دوباره فعال شد! ناخودآگاه روی داشبورد کوبیدم و گفتم: ایوللل! آقاحامد سریع چرخید سمتم و پرسید: چی شد رسول؟ همون‌طور که سعی می‌کردم سیگنال رو تقویت کنم گفتم: آقا ظاهراً جمر غیرفعال شد، چون یه سیگنال ضعیف از ردیاب محمد دریافت کردم! ولی دوربین و شنود هنوز غیرفعالن، فعال کردن‌شون زمان می‌خواد! آقاحامد ادامه داد: که ما نداریم! تو فعلاً بچسب به سیگنال ردیاب، با علی ارتباط بگیر بگو روی دوربین و شنود کار کنه. سری به تأیید تکون دادم و کاری که گفت رو انجام دادم. چند دقیقه‌ای که گذشت، نقطه‌ی قرمز چشمک‌زنی که موقعیت محمد رو نشون می‌داد حرکت کرد! رو به آقاحامد گفتم: دارن حرکت می‌کنن. کمربندش رو بست و گفت: برو دنبال‌شون! آروم حرکت کردم. آقاحامد با باقی بچه‌ها که به عنوان نیروی پشتیبان کمی عقب‌تر از ما منتظر دستور بودن، ارتباط گرفت و ازشون خواست که با فاصله دنبال ما حرکت کنن. یک ساعتی توی راه بودیم که بالاخره ردیاب متوقف شد! ماشین رو گوشه‌ی جاده پارک کردم. کمی جلوتر یه سوله‌ی بزرگ بود که یه پژوی نقره‌ای رنگ جلوی درش پارک شده بود. رو به آقاحامد گفتم: فکر کنم توی سوله‌ان! نفس عمیقی کشید و سری به تأیید تکون داد. - باید صبر کنیم بچه‌های پشتیبان برسن. ممکنه تعدادشون زیاد باشه! لب گزیدم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم. علی هنوز نتونسته بود شنود و دوربین رو فعال کنه و این یعنی نمی‌تونستیم از وضعیت دقیق محمد مطلع بشیم! اگه اتفاقی براش می‌افتاد چی؟ با عبور این جمله از ذهنم ناخودآگاه گفتم: خب تا بچه‌ها برسن، من میرم یه سر و گوشی آب میدم. دستم که سمت دستگیره رفت، آقاحامد بازوی راستم رو کشید. + کجا؟ گفتم صبر کن بچه‌ها برسن، باهم میریم! با کلافگی گفتم: آقاحامد ممکنه تا بچه‌ها برسن دیر بشه! من میرم، اگه برگشتم هر جور دوست داشتین توبیخم کنین. منتظر جوابش نموندم و پیاده شدم و دویدم طرف سوله! کمی که نزدیک‌تر شدم، اسلحه‌ام رو جلوم گرفتم و آروم‌تر جلو رفتم. جلوی در سوله که رسیدم، فهمیدم قفله! صدا خفه‌کن رو روی اسلحه‌ام نصب کردم و به قفل شلیک کردم. بعد با ضربه‌ی پام، آروم بازش کردم که صدای جیرجیر لولاش بلند شد! به آرومی وارد سوله شدم.