eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
601 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " کناࢪم بایسٺ🫂♥️ " #قسمت‌دوم #زینب چیزی که می‌بینم، قابل باور نیست. صباسادات حسینی! همکلاسی و
" کناࢪم بایسٺ🫂♥️ " ناباور لب می‌زنم: زینب! لبخند محوش پر رنگ می‌شود و با بغض می‌گوید: جان زینب؟ محکم در آغوشش می‌گیرم، اشک‌هایم ناخواسته سرازیر می‌شوند... - چیزی روی صورتمه؟ رشته‌ی افکارم پاره می‌شود، تکانی می‌خورم و لبخند می‌زنم. + چی؟ آرام می‌خندد. - میگم چیزی روی صورتمه؟ دوساعته زل زدی بهم، معذب شدم خب! خنده‌ام می‌گیرد. + دیوونه! خنده‌ام را به لبخندی خلاصه می‌کنم، به طرفش خم می‌شوم و دست‌هایش را می‌گیرم. + دلم برات تنگ شده بود. خیلی خوشحالم که الان اینجایی(: لب‌هایش به طرفین کش می‌آیند و چال روی لپش نمایان می‌شود. - منم همین‌طور عزیزدلم:) دستش را نوازش می‌کنم و می‌پرسم: چی شد یهو سر از این مجتمع درآوردی؟ مهمون کسی بودی؟ لبخند دست‌پاچه‌ای می‌زند، می‌خواهد جواب بدهد که صدای زنگ تلفن در خانه می‌پیچد! با ببخشیدی زیر لب بلند می‌شوم و به سمت میز تلفن می‌روم. شماره‌ای نیفتاده است. با تردید جواب میدم. + بله؟ ~ سلام خانم‌حسینی، خادمی هستم. امروز صبح با هم صحبت کردیم. سری تکان می‌دهم. + سلام، بله شناختم. امری داشتین؟ ~ خواستم بگم برای ارتقاء سطح امنیت‌تون، مجبور شدیم براتون محافظ بذاریم! و اون محافظِ خانم، الان در منزل شماست. چشمانم تا آخرین حد باز می‌شوند، گوشی تلفن را محکم‌تر در دستم فشار می‌دهم و با صدایی تحلیل‌رفته لب می‌زنم: ا..الان... خونه‌ی منه؟ مطمئنید؟ ~ بله! لطفاً راجع‌به ایشون با هیچ‌کس، حتی اعضای خانواده و دوستان نزدیک‌تون صحبت نکنید. این‌طوری برای امنیت خودتون و ایشون بهتره.. دیگر متوجه نمی‌شوم چه می‌گویم و چه می‌شنوم، تلفن را قطع می‌کنم و به سمت زینب می‌روم. مات و مبهوت کنارش می‌نشینم... به سمتم می‌آید و کنارم می‌نشیند. حالت چهره‌اش متعجب است، باز هم زل می‌زند به صورتم... لبخند کم‌رنگ و نگرانی می‌زنم. + چیزی شده؟ بی‌مقدمه می‌پرسد: تو مأموری؟ نفسم در سینه حبس می‌شود، قبل از اینکه جوابی بدهم پیامکی به موبایلم ارسال می‌شود. نیم‌نگاهی به اعلان موبایل می‌اندازم، از خط‌سفید است. ~ اطلاع داده شد! نفس عمیقی می‌کشم و نگاهم را به چشمان ناباور و منتظر صباسادات می‌دوزم. با همان لبخند کم‌رنگ، دست‌های نسبتاً سردش را در دست گرفته و نوازش می‌کنم. + خب... آره، من مأمورم! مأمور حفاظت از تو و امثال تو که باعث پیشرفت و افتخار این مملکت هستید. من اومدم که نذارم یه تار مو از سرت کم بشه! اومدم تا به جای تو آسیب ببینم، نه فقط بخاطر اینکه رفیقمی. بخاطر اینکه امید خانواده‌اتی، افتخار کشورتی، چشم امید خیلی‌ها به توعه صبا! همچنان خیره نگاهم می‌کند، دستم را جلوی صورتش تکان می‌دهم. + صبا؟ خوبی؟ پلکی می‌زند. غمگین می‌پرسم: ناراحتی ازم؟ لب‌هایش کمی کش می‌آیند. - نه، ناراحت نیستم. فقط... تعجب کردم! آخه... تو و مأمور شدن؟ اونم بادیگارد؟ لبخندی تلخ روی لب‌هایم می‌نشیند. + راه مامانم رو ادامه دادم. می‌خندد و سری تکان می‌دهد. - راست میگی، اصلا یادم نبود! حال‌شون خوبه؟ تلخ می‌خندم. + از همیشه بهتره! آرام آرام لبخندش محو می‌شوند، می‌توانم نگرانی را در قهوه‌ایه چشمانش ببینم. - واقعاً میگی؟ اشک در چشمانم حلقه می‌زند. + مگه آدما توی بهشت حال‌شون خوب نیست؟ اونم کسی که شهید شده! ناباور لب می‌زند: چ‍..چی؟ بغض چند ساله‌ام سر باز می‌کند! ناخودآگاه به آغوش صبا پناه می‌برم و صدای هق‌هق گریه‌ام در خانه می‌پیچد... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: بشناس مࢪا، حکایتے غمگینم:)❤️‍🩹. حسین منزوۍ 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمت‌دوم #رسول قرار شد اطلاعاتی که بدست آوردیم رو برای جلسه‌ی پیش رو جمع‌بندی
" خیانَٺ ! " تماس را پاسخ می‌دهد. + چی شد؟ - انجام شد آقا! دستی به موهایش می‌کشد. + خوبه، یه آدرس می‌فرستم براتون برید باقی پول‌تون رو تحویل بگیرید. یه مدتم خودتون رو گم و گور کنید تا آبا از آسیب بی‌افته. منتظر جواب مخاطب پشت‌خط نمی‌ماند و بعد از قطع تماس، سیم‌کارتش را درآورده و در لیوان آب مقابلش می‌اندازد. از نمازخانه بیرون می‌زند. وارد سالن شده و پشت میزش می‌نشیند. نگاهش به سمت میز مرکزی کشیده می‌شود که برخلاف همیشه، هیچ‌کس پشت آن نیست. سعی می‌کند افکار منفی را از خود دور کند. + همه‌چیز درست و طبق برنامه پیش رفته و می‌ره، هیچ مورد نگران‌کننده‌ای وجود نداره! همین‌طور در ذهن با خودش حرف می‌زند که ناگهان سعید با آشفتگی به سمتش می‌دود. - پاشو باید بریم. با اَبروهای بالا رفته لب می‌زند: کجا؟ - رسول زنگ زده کمک می‌خواد، انگار آقامحمد توی دردسر افتاده! زود جمع کن بریم. سعید که با عجله از او دور می‌شود، تازه فرصت می‌کند به حلاجی جملاتی که سعید بر زبان آورده بپردازد. عرق سردی روی تنش می‌نشیند. دست‌هایش مشت می‌شوند و نفس‌هایش تند! مشتی به میز می‌کوبد و با حرص زیر لب می‌غرد: لعنتی! عقل حکم می‌کرد واردش نشم! اگه خانواده‌ای توی این ساختمون زندگی می‌کردن، قطعاً باید تا حالا با دیدن این خون‌ها به پلیس زنگ می‌زدن. دو دل بودم چیکار کنم. بالاخره به حرف عقلم گوش دادم، رفتم بیرون و به بچه‌ها خبر دادم. تا برسن، از فکر و خیال مُردم و زنده شدم! بالاخره با حکم رسیدن و کل ساختمون رو محاصره کردیم. فرشید اومد طرفم و با چشم غره‌ای گفت: رسول وای به حالت اگه حس و حدس‌ات اشتباه باشه و این‌همه آدم رو علاف کرده باشی! با اخم و صدایی که از عصبانیت می‌لرزید لب زدم: جی‌پی‌اس میگه محمد توی این ساختمونه! آخرین موقعیتش اینجا بوده. نفسش رو سنگین بیرون داد و دیگه حرفی نزد. فرمان آغاز عملیات صادر شد. سجاد بلند گفت: سه‌نفر با من و فرشید بیان طبقات پایین، بقیه برن طبقات بالای ساختمون رو بگردن! سریع خودم رو بهش رسوندم و گفتم: من میام باهات.. سعید و داوود هم که به جمع‌مون اضافه شدن، اسلحه‌هامون رو مسلح کردیم و رفتیم طبقات پایین.. توی طبقه‌ی منفی‌یک و منفی‌دو خبری نبود. آسانسور توی طبقه‌ی منفی‌سه ایستاد و در باز شد. باز شدن در همانا و مات موندن من هم همانا! لب‌هام تکون می‌خورد، اما صدایی ازش خارج نمی‌شد. داداش بزرگم بود که داشت از سرما می‌لرزید و فقط با یه شال‌گردن جلوی خونریزی زخم‌هاش رو گرفته بود! رنگ به رو نداشت و چشماش بسته بود. افتاده بود روی زمین سرد و خاکی که پر از مور و ملخ بود. ناباور دویدم طرفش و کشیدمش توی بغلم! صدام ناخودآگاه بالا رفت. + محمددددد! جان رسول بیدار شووووو، چشماتو باز کن محمددددد... سجاد اومد نزدیک‌تر و دست لرزونش رو روی گردن محمد گذاشت. چند لحظه بعد، دستش رو برداشت و نفس عمیقی کشید. - رسول‌جان آروم‌تر! زنگ بزنید آقای‌عبدی، نیرو و اورژانس بفرستن. از طبقات بالا فقط صدای تیراندازی میومد. اما کم‌کم تیراندازی‌ها خوابید. محمد نیمه‌هوشیار بود و ناله‌های آروم و بی‌جونش آتیش می‌زد به دلم! کلافه لب زدم: پس این آمبولانس چی شد؟ داوود جواب داد: رسید، دارن میان! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: یگانہ🌿 پ.ن: خداوکیلی نظر ندید، یه پایان خیلی‌باز رقم می‌زنم که اون سرش ناپیدا😂😊🔪! - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🤍 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌دوم #سعید نگاهم رو بین بچه‌ها چرخوندم و روی رسول که کنارم نشسته بود متو
" پینہ‌؎گناھ ! " فلش‌بک آقای‌شهیدی آروم‌تر شده بودن. دوست داشتم دوباره محمد خطابم کنن، اما حتی نگاهم نمی‌کردن! نگاه‌شون فقط به دیوار پشت سرم بود. ~ فردا باید بری دادگاه، حاضری همه‌ی حرف‌هایی که اینجا گفتی رو اونجا هم بگی؟ آروم سر تکون دادم. + بله آقا، حتماً! بی‌حرف دیگه‌ای، بلند شدن و رفتن بیرون.. - محمد؟ + جانم آقا؟ - تو آدم بدی نیستی! گناهکاری که عذاب وجدان داشته باشه به خدا نزدیک‌تره، تا مؤمنی که ترس از گناه نداشته باشه! تو نه تنها عذاب‌وجدان داری، بلکه همون‌قدر که برای انگلیس کار کردی و حتی بیشتر از اون، برای ایران هم کار کردی تا کمی جبران کنی. این خیلی باارزشه و می‌تونه بهت کمک کنه! دستی به چشم‌های خسته‌ام کشیدم. + آقا خدا شاهده اطلاعاتی که بهشون دادم، در حد آدرس چندتا محل برگذاری اجلاس‌ها و اسم افراد فاسد بود و از این قبایل.. لبخند غمگینی زدن. سرم رو پایین انداختم. - به خدا توکل کن. اون دوستت داره و هیچ‌وقت پشتت رو خالی نمی‌کنه! تک سرفه‌ای کردم تا صدای گرفته‌ام کمی صاف بشه. + چشم، ممنون.. بی‌حرف دیگه‌ای بلند شدن و از اتاق بیرون رفتن. چند لحظه بعد از رفتن‌شون، رضا وارد اتاق شد و با گرفتن بازوم ماهم بیرون رفتیم. توی بازداشتگاه دوباره افکار جورواجور به ذهنم هجوم می‌آوردن. فکر به اینکه چه سرنوشتی در انتظارمه، اینکه اگه حکم دادگاه حبس یا اعدام باشه چه بلایی سر زن و بچه‌ام میاد؟ مادرم چی میشه؟ اصلا می‌تونن من رو ببخشن و کنارم بمونن؟ سرم رو بالا گرفتم و آروم لب زدم: خدایا کمکم کن! تنهام نذار... زمان ِ حال قرصام رو زیر نگاه سنگین نگهبان که بالای سرم ایستاده بود، خوردم. ساعت نداشتم، اما می‌تونستم تشخیص بدم وقت اذان مغربه! سر بلند کردم و گفتم: میشه یه مهر به من بدید؟ پوزخند زد و سرش رو کج کرد. ~ از کِی تا حالا جاسوس‌ها و خیانت‌کارها نماز می‌خونن؟ دستم از حرص مشت شد، چرا با اینکه حق داشت عصبی شدم؟ خم شد سمتم و دستش روی شونه‌ام نشست. ~ من اگه جای تو بودم، تا حالا از خجالت مُرده بودم! بعد تو میگی مهر بده نماز بخونم؟ عجب رویی داری بابا! نگاهم بین چهره‌اش و دستش که محل قرارگیری‌اش داشت دردِ تازه آروم شده‌ام رو دوباره تحریک می‌کرد، جابه‌جا شد. - دستت رو بردار! مگه نمی‌دونی زخمی شده؟ صدای رسول بود! سرم رو کج کردم که توی چارچوب در دیدمش. نگاهم رو ازش گرفتم و لب گزیدم. اصلا حوصله‌ی بحث و جدل نداشتم. نگهبان بی‌حرف بیرون رفت و رسول اومد توی اتاق، صندلی رو عقب کشید و روبه‌روم نشست. سکوت سنگینی حکم‌فرما بود که با صدای آروم اما محکم رسول شکسته شد. - درد داری؟ دستام رو توی هم گره کردم و پوزخند تلخی زدم. + براتون مهمه؟ لحنش حرصی شد. - ببخشید که بابت خیانتت بهت جایزه ندادیم! شونه‌ای بالا انداختم. + جایزه نخواستم! قبلاً هم گفتم؛ من توی اون شرایط مجبور بودم و اگه بازم به عقب برگردم و همون شرایط رو داشته باشم، همین کار رو می‌کنم! تلخ‌خندی روی لبش نشست. - اوهوم، یادم رفته بود تقریباً هیچ‌وقت بابت کارهایی که انجام میدی پشیمون نمیشی! درد باعث شد اَبروهام رو توی هم بکشم و لحنم تلخ و کلافه بشه. + حوصله ندارم رسول! شاید از نظرت پررویی باشه، ولی حتی جون جروبحث کردن و کنایه شنیدن هم ندارم. بی‌توجه به حرف‌هام آروم لب زد: دلم واسه این‌طور صدا زدنت تنگ شده بود. بی‌حوصله و عصبی... با کلافگی دستی به صورتش کشید و ادامه داد: همش حس می‌کنم این یه کابوسه! باورم نمیشه برادرم، رفیقم، کسی که شونه به شونه‌اش کار کردم و ازش یاد گرفتم، کنارش واسه مردم و مملکتم شمشیر زدم، حالا... چنگی به موهاش زد و چشماش رو محکم باز و بسته کرد. - حالا معلوم شده همه‌ی حرف‌ها و کاراش تظاهر بوده! اصلا... اصلا نمی‌تونم باور کنم این‌همه سال بهمون نارو زدی! بغضم رو قورت دادم و اخمم رو غلیظ‌تر کردم. + بهتره تو هم مثل رفقات باور کنی آقای رسول زمانی! من یه جاسوسم که شما رو فریب دادم. متوجه شدی یا تکرار کنم؟ چند ثانیه توی سکوت نگاهم کرد. از خستگی دراز کشیدم و چرخیدم سمت دیوار، صدای حرکت صندلی رو شنیدم. از صدای قدم‌هاش، متوجه شدم بهم نزدیک شده. - باور کنم حرف‌های الانت تظاهر نیست؟ با بستن چشمام نفس عمیقی کشیدم. + تظاهر؟ من حتی توان تظاهر کردنم ندارم رسول! بسه هر چقدر نشستم تماشا کردم که هر چی دل‌تون خواست بگید. درد به سرعت سلول به سلولِ وجودم رو تسخیر می‌کرد و من تنها کاری که می‌تونستم انجام بدم، مچاله شدن بود! از شدت درد ملحفه تخت رو توی مشتم فشار می‌دادم. نمی‌خواستم رسول ضعف و درد کشیدنم رو ببینه که به ناچار با صدای دورگه از خستگی‌ام گفتم: نمی‌خوام بیشتر از این مزاحم استراحتم بشی؛ برو بیرون!