حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
~ آرامبخش براش زدم بیحاله، الانم داره استراحت میکنه.
مکثی کردن و با صدایی آرومی گفتن: فقط سعید کسی پیشت نیست؟ باید یه چیزی بگم!
سعید گوشی رو از روی اسپیکر برداشت و گذاشت پیش گوشش و گفت: جانم؟
نمیدونم نرگسخانم چی گفتن که رنگ و روی سعید پرید، همین باعث تشدید نگرانی منم شد!
- چند درصد احتمال داره لازم بشه؟
چند لحظه بعد، بهم ریخته گفت: باشه داریم میایم، فعلا خداحافظ!
نیمساعت بعد رسیدیم بیمارستان، سریع ماشین رو پارک کردم و رفتیم پذیرش...
نرگسخانم اونجا بودن، با دیدن ما گفتن: سلام، خوب هستین؟
سعید جوابشون رو داد و منم سریع و با هول گفتم: سلام ممنون، سارا کجاست؟
- هرکاری کردم نخوابید! آخرین اتاقِ این راهروعه، ریحانهجان هم سردرد داشت رفت نمازخونه...
تشکر کردم و خواستیم بریم سمت اتاق سارا که نرگسخانم سعید رو صدا زدن!
تنهایی رفتم اتاق سارا و بعد از در زدن وارد اتاق شدم..
چشماش خسته بود و رنگ به صورت نداشت!
قلبم تندتند میزد!
نشستم کنارش و آروم لب زدم: ساراجانم خوبی؟
سرش رو چرخوند طرفم...
آب دهنش رو قورت داد و با صدای لرزون گفت: رسول دکترا همش آروم با هم پچپچ میکنن، نرگس هم مشکوک میزنه. نکنه بچم چیزیش شده؟
لبخند زورکیای زدم، دستش رو توی دست سردم گرفتم و گفتم: بد به دلت راه نده خانمم، مگه یادت نیست سری قبلی دکتر گفت ضعیف شدی؟ همونه دیگه... من نیستم به خودت نمیرسی اینطوری میشه!
- دلشوره دارم رسول...
+ نگران نباش عزیزم، انشاءالله چیزی نیست..
یهو در باز شد و سعید اومد داخل!
سریع زد توی پیشونیش و گفت: وای ببخشید انقدر هول بودم حواسم نبود در بزنم!
لبخند زدم و گفتم: خب حالا تواَم!
اومد جلو، پیشونی سارا رو بوسید و گفت: آبجی کوچولوی من بهتره؟
- من کوچولواَم؟
~ نه پس، من با این قد و هیکل کوچولواَم!
سارا خندید و گفت: دیوونه...
حاضر بودم تمام زندگیمو واسه خندههاش و حالِ خوبش بدم!
سعید چرخید طرف من و گفت: رسول بریم پذیرش، باید یه سری فرم امضا کنی!
سر تکون دادم و گفتم: باشه بریم..
لبخند دیگهای به روی سارا زدم و از اتاق زدیم بیرون!
همین که اومدم برم سمت پذیرش سعید صدام زد..
ایستادم و چرخیدم طرفش که گفت: فرمی درکار نیست رسول! باید یه موضوع مهمی رو بهت بگم.
چینی به پیشونیم دادم و پرسیدم: چه موضوعی؟
کمی جلوتر رفت و از اتاق سارا فاصله گرفت، دنبالش رفتم و رو به روش ایستادم!
سرش پایین بود، بهم ریختهتر از قبل شده بود!
دوباره با استرس گفتم: چه موضوعی سعید؟
آروم سرش رو بلند کرد، چشماش خیس و سرخ بود!
لب باز کرد و...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن: دیگر مجالی برای صبر نیست، کاسه پیشکش... تمام وجودم پر شده است!😄💔
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای ((سروش، روبیکا و...)) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_204
#محمد
با صدای باز شدن در، چشمام رو باز کردم...
به آرومی توی جام نشستم و چرخیدم عقب..
وقت ناهار بود!
اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت.
سرباز سینی غذا رو روی میز گذاشت، رفت طرف در که بلند شدم و گفتم: ببخشید..
چرخید طرفم و منتظر نگاهم کرد!
لبام رو تر کردم و پرسیدم: اذان گفته؟
- بله، چطور؟
+ میشه لطفاً یه مهر به من بدید؟
پوزخند کمرنگی زد و گفت: فکر نمیکردم خیانتکار ها هم نماز بخونن!
دلم گرفت، با ناراحتی سرم رو پایین انداختم که صدای مهربون کسِ دیگهای به گوشم خورد!
~ من براتون میارم آقامحمد...
چقدر صداش آشنا بود!
سرم رو بالا آوردم که تازه متوجه شدم صاحب صدا کیه..
یه لحظه باورم نشد! اما...
#رسول
با صدایی لرزون گفت: دکترِ سارا دستور ختم بارداری داده!
گیج و با بهت پرسیدم: ی..یعنی چی سعید؟
سرش رو پایین انداخت و با صدایی که از ته چاه شنیده میشد گفت: بچه قلبش سوراخه، دکتر گفته باید سقط بشه! رضایت تو رو لازم دارن برای عمل...
ماتم برد!
یعنی چی خدا؟
یعنی رضایت بدم بچهای که هنوز بغلش نکردم، هنوز نوازشش نکردم رو بکشن؟
همونطور گیج و با هول گفتم: سعید... سعید تو راضی هستی من همچین کاری کنم؟
فوری سرش رو بالا آورد و با صدای بغضآلودی گفت: نه رسول، معلومه راضی نیستم! ولی... ولی سلامتی سارا چی میشه؟
+ دکترش کجاست؟
- طبقه بالا...
سریع رفتم طرف پلهها..
با دیدن نرگسخانم جلو رفتم و پرسیدم: ببخشید، اتاق دکترِ سارا کدومه؟
با دست به اتاقی اشاره کردن و گفتن: اونجاست...
رفتم طرف در و بدون در زدن وارد اتاق شدم!
دکتر سر بلند کرد و متعجب گفت: چه خبره؟
+ سلام خانمدکتر، معذرت میخوام که بدون اجازه وارد شدم! من همسر ساراشهریاری هستم..
~ مشکلی نیست، بفرمایید بشینید.
نشستم روی صندلی، اومدن و روبهروم نشستن...
از پارچِ روی میز یه لیوان آب ریختن و هولش دادن سمتم..
~ متوجه ماجرا شدین؟
+ بله...
نفس عمیقی کشیدن.
- من سارا رو از وقتی توی این بیمارستان کار میکنه میشناسم، سنش پایینه و بدنش ضعیف... نگه داشتن این بچه اصلا به صلاح نیست!
+ منظورتون چیه؟
- بچهتون قلبش سوراخه... اگه نگهش دارین در حقش ظلم کردین، چون یک عمر میخواد با این بیماری زندگی کنه!
لبخندی تلخ گوشه لبم جا خوش کرد...
+ دارین میگین رضایت بدم یه موجود زنده که نفس میکشه و قلبش میتپه رو بکشین؟
~ پسرجان! سلامت سارا برات مهمتره یا اون بچهای که هنوز به دنیا نیومده؟
نفسی عمیق کشیدم..
+ سارا خیلی بیشتر از اون چه که فکرش رو بکنید برای من مهمه خانمدکتر، ولی اگه اتفاقی برای این بچه بیافته خود سارا دور از جونش اولین نفر دیوونه میشه!
~ خب الان اصل حرفت چیه؟
بلند شدم و گفتم: من رضایت نمیدم، این بچه هر طور باشه خواست خدا بوده و ماهم نمیتونیم توی کار خدا دخالت کنیم!
بدون هیچ حرف دیگهای از اتاق زدم بیرون... سعید جلو در بود..
لبخندی زد و گفت: بهت افتخار میکنم داداش، دمت گرم...
لبخند غمگینی زدم.
+ سارا رو چیکارش کنم؟
- من میگم نرگس آروم آروم بهش بگه! بعدم تو برو پیشش، اگه لازم بود آرومش کن.
+ دمت گرم، خیلی مردی!
لبخند محوی زد و چیزی نگفت...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای ((سروش، روبیکا و...)) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_205
#محمد
امیرحسین بود!
با تعجب نگاهش کردم..
رو به سربازه گفت: شما بفرمایید...
پسره بیرون رفت، امیر نزدیکتر اومد و آروم بغلم کرد!
هنوز توی شوک بودم و خشک ایستاده بودم...
ازم جدا شد، لبخند کمرنگی زد و گفت: سلام آقا...
سر تکون دادم و ادامه داد: آقایعبدی نامه زدن سازمان، منو فرستادن اینجا که مراقب شما باشم!
با بهت لب زدم: یعنی چی؟ پس کارِ خودت چی میشه؟
+ نگران نباشید آقا، موقته! انشاءالله وقتی تکلیف این پرونده روشن شد و شما برگشتید سایت، منم برمیگردم سر کارم..
کمی فکر کردم و گفتم: چطور انقدر زود با درخواست آقایعبدی موافقت شد؟!
- اونطور که گفتن، چند روز پیش اقدام کردن.. انگار میدونستن کار به اینجا میکشه!
نفس عمیقی کشیدم، لبخندی به روش زدم و گفتم: دم معرفتت گرم آقاامیر...
مهر و تسبیحی رو از جیبش درآورد و به طرفم گرفت.
- التماس دعا..
+ محتاجیم به دعا...
- بااجازهتون!
سر تکون دادم و رفت بیرون..
#عطیه
رنگ علیآقا پرید و سریع گفتن: نه نگران نشید! منظورم کمخونیشه!
نمیتونستم حرفشون رو باور کنم، قلبم داشت از سینهام میزد بیرون!
بزاقم رو به سختی قورت دادم و گفتم: توروخدا راستشو بگین، من نباید بدونم همسرم حالش چطوره؟
نفس عمیقی کشیدن و به راحیل نگاه کردن...
چند لحظه بعد، سرشون رو پایین انداختن.. بالاخره لب باز کردن و گفتن: محمد... نارسایی کلیه داره!
حس کردم رنگ از رخسارم پرید، نفسم توی سینه گره خورد!
ناخودآگاه با خودم زمزمه کردم: یافاطمهٔزهرا...
چشمام سیاهی رفت و افتادم روی مبل..
به خودم که اومدم، راحیل کنارم نشسته بود و با نگرانی صدام میزد!
- عطیه؟ عطیهجان چی شدی؟
آروم چرخیدم طرفش و به چهره مضطربش نگاه کردم.
لیوان آب قند رو به لبام نزدیک کرد و گفت: الهی دورت بگردم، یه ذره از این بخور.. رنگ به روت نمونده!
با دستای لرزونم لیوان رو ازش گرفتم و به زور و اصرارش چند جرعه خوردم..
بغض بدی توی گلوم گیر کرده بود و بدجور اذیتم میکرد!
با صدایی که از ته چاه شنیده میشد، خطاب به علیآقا گفتم: قابل درمانه؟!
~ بله، نگران نباشید! اگه رعایت کنه و داروهاشو به موقع مصرف کنه، به امید خدا زود خوب میشه..
زیرلب انشاءاللهی گفتم که با خجالت ادامه دادن: من واقعاً شرمندهام عطیهخانم، نمیخواستم حالتون رو بد کنم.. حلال کنید...
لبخند تلخی روی لبم نشست.
+ من ازتون ممنونم که گفتید!
با صدای آرومتری ادامه دادم: اگه به خودش بود، شاید هیچوقت متوجه نمیشدم..
مکث کوتاهی کردم و بعد گفتم: علیآقا لطفاً خودتون مراقبش باشید، من میدونم به فکر خودش نیست و انقدر مشغله داره که کلا یادش میره به خودش برسه و دارو بخوره!
~ چشم، مثلِ چشمام ازش مراقبت میکنم..
آروم لب زدم: چشمتون بیبلا...
کیفم رو برداشتم و ایستادم که راحیل هم بلند شد!
+ ببخشید مزاحم شدم، بااجازهتون...
راحیل کلی اصرار کرد بمونم، ولی دیگه نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم!
خداحافظی کوتاهی کردم و از خونه بیرون اومدم، رفتم سر خیابون و یه تاکسی گرفتم...
انقدر حالم بد بود که نفهمیدم چی گفتم و چطور آدرس رو دادم!
سرم رو به شیشه تکیه دادم..
بالاخره بغضم شکست!
اجازه دادم اشکام ببارن...
کاش میشد محمد رو ببینم..
حکمت این همه اتفاق با هم چیه؟!
این چه امتحانیه خدایا؟
- خوبی دخترم؟!
با صدای آقایراننده به خودم اومدم!
اشکام رو پاک کردم، سر به زیر و خیلی آروم گفتم: بله، ممنون!
سر کوچه که رسیدیم، کرایه رو حساب کردم، پیاده شدم و رفتم طرفم خونه...
#رسول
گوشیم زنگ خورد!
نگاهی به صفحه انداختم و متوجه شدم داووده..
از سعید فاصله گرفتم و جواب دادم.
+ جونم داوود؟
- سلام، خوبی؟
+ سلام، ممنون.. تو خوبی؟
- شکر، کی برمیگردی؟
+ نمیدونم.. چیزی شده؟
- نه فقط زنگ زدم حالتو بپرسم...
لبخند کمرنگی کنج لبم نشست!
+ قربون معرفتت برم:)
یهو گفت: بهت زنگ میزنم رسول!
فوری قطع کرد، خیلی تعجب کردم..
تا حالا سابقه نداشته اینجوری کنه...
نفسم رو پر صدا بیرون دادم!
سعید کنارم نشست و گفت: کی بود رسول؟
+ داوود بود، نمیدونم چرا یهو قطع کرد!
- خیره انشاءالله...
چند دقیقه که گذشت دوباره گوشیم زنگ خورد!
اینبار هم شماره داوود روی صفحه افتاد.
تماس رو وصل کردم..
+ جانم دا....
فوری و با هول گفت: رسول آب دستته بذار زمین بیا سایت!
بلند شدم و گفتم: چی شده؟
- فقط بیا رسول!
تا اومدم حرف بزنم قطع شد...
سعید پرسید: چیزی شده؟
+ باید برم سایت!
- چییییی؟؟؟ توی این شرایط؟
سرم رو بالا گرفتم و با شرمندگی گفتم: سعید خیلی از سارا معذرتخواهی کن، مواظبش باش...
حس کردم آرومتر شد!
نفسی عمیق کشید و گفت: برو خیالت راحت..
زدم روی شونهاش و گفتم: دمت گرم، یاعلی...
فوری از سالن بیمارستان زدم بیرون، نشستم پشت فرمون و روندم طرف سایت..
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
انقدر تند رفتم که سریع رسیدم!
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و رفتم بالا..
بچهها دور هم جمع شده بودن و با هم حرف میزدن!
با دیدنشون سرعتم رو بیشتر کردم و رسیدم بهشون...
با نفسنفس سلام کردم و جوابم رو دادن، رو به داوود گفتم: نصفجون شدم تا برسم! چی شده؟
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت: برو اتاق آقایعبدی!
چند قدم عقب رفتم و بعد راهم رو به طرف راهپله کج کردم..
به اتاق آقایعبدی که رسیدم در زدم و بعد شنیدن «بفرمایید» وارد اتاقشون شدم!
یه آقای میانسال هم توی اتاق بودن، زیرلب سلام کردم و جوابم رو دادن...
مرد غریبه رو به آقایعبدی گفت: ایشون آقایحسینی هستن؟!
- بله...
~ میشه لطفاً ما رو تنها بذارید؟
سرم رو بالا گرفتم و با تعجب به آقایعبدی نگاه کردم، اینجا چه خبر بود؟!
آقایعبدی نفس عمیقی کشیدن و بلند شدن..
- بسیارخب...
~ ممنونم!
قبل از اینکه از اتاق خارج بشن با صدای آروم به من گفتن: نگران نباش، برای تحقیق اومدن!
نفسم رو سنگین بیرون دادم...
بعد از خروج آقایعبدی از اتاق، مرد گفت: بفرمایید بشینید لطفاً!
چند قدم جلو رفتم و مقابلش نشستم...
نگاهی به پرونده توی دستش انداخت و بعد نگاهش رو به من داد!
~ آقای رسولحسینی، درسته؟
+ بله، درسته!
~ چند ساله وارد سپاه شدید؟!
+ حدود پنجسال...
~ صحیح.. از همون اول توی تیم آقایحسنی بودید؟!
+ تقریباً...
~ تقریباً؟!
کلافه شده بودم، اما سعی میکردم خودم رو کنترل کنم و با آرامش جواب بدم!
+ اوایل توی بخش سایبری کار میکردم، بعد از یکسال منتقل شدم این قسمت...
~ طبق تحقیقات ما شما بیشتر از بقیه با آقایحسنی صمیمی بودید، درسته؟!
با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم: بله..
~ چرا؟ شما که نسبتی با هم ندارید!
+ گاهی یه نفر که هیچ نسبت خانوادگیای باهات نداره، از برادر بهت نزدیکتره!
مکثی طولانیای کرد!
~ بخاطر همین صمیمیت اون مدارک رو مخفی کردید؟!
سرم رو پایین انداختم و بغضم رو قورت دادم و گفتم: بله...
~ میدونید که، مدرک محکمی برای اثبات اینکه از روی احساسات این کار رو کردید ندارید!
+ گزارش شما برای دادگاه کافی نیست؟
~ به شرطی که من خودم از این گزارش مطمئن باشم!
+ شما از هرکی میخواید بپرسید، بهتون میگن حرف من حقیقته!
~ لازم به گفتن شما نبود، قبل از اینکه برسید تمام اینکارها حتی اضافهتر انجام شده!
لبخند غمگینی زدم و گفتم: پس بقیهش مونده به لطف و کرم شما که چطوری باهامون تا کنید...
نگاهی بهم انداخت و بعد به برگه های جلوش چشم دوخت...
~ الان شیفت بودی؟
+ بله آقا...
~ پس بیرون چیکار میکردی؟
نفسی تازه کردم و گفتم: همسرم حالش خوب نبود، رفتم بیمارستان...
+ چه اتفاقی براشون افتاده؟
سرمو پایین انداختم و آروم گفتم: باردار هستن!
بلند شدن که منم به پاشون بلند شدم.
رفتن بیرون از اتاق و شروع کردن صحبت کردن با آقایعبدی..
دستی به صورتم کشیدم و منم رفتم بیرون و کمی دورتر ایستادم که صدای آقایعبدی به گوشم خورد!
- واقعاً پسر خوبیه... فقط خیلی احساساتیه! با یه پرس و جوی ساده میشه فهمید اون دورانی که مدارک براش ارسال شده بود، مثل یه افسرده رفتار میکرد!
~ منم مورد مشکوکی ندیدم.. گزارش رو میفرستم، ولی بهتره تا حل شدن ماجرا از تهران خارج نشه و کار خاصی انجام نده چون زیر ذرهبینه!
- بله حتماً... ممنونم.
آقاعه چرخید طرفم که لبخندی از روی قدردانی به روشون زدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن: اگر کم و کسری داشت ببخشید، واقعاً حالِ مساعدی نداشتم:)💔
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای ((سروش، روبیکا و...)) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_206
چند روز بعد⇩
#رسول
کارام رو تموم کردم و از سایت زدم بیرون...
سارا همون شب ماجرا رو فهمید و فرداش مرخص شد..
اولش توی شوک بود و با هیچکس حرف نمیزد، اما کمکم حالش بهتر شد و با قضیه کنار اومد!
توی این چند روز مدام از طرف سازمان میومدن سایت و بررسیهای لازم رو انجام میدادن، اما هنوز به چیزِ تازهای نرسیده بودن!
دست از افکارم کشیدم و ماشین رو رو به روی سوپرمارکت پارک کردم.
~~~
خریدها رو گذاشتم روی صندلیهای عقب و نشستم پشت فرمون..
ماشین رو روشن کردم و رفتم طرف خونه آقامحمد...
چند سال پیش توی یه عملیات بدجور زخمی شدم و دو هفتهای بیمارستان بستری بودم، بعدها که مرخص شدم و حالم کاملا خوب شد، از بچهها شنیدم آقامحمد هر روز میرفته خونهمون و سر میزده تا مطمئن بشه خانوادهام کم و کسری ندارن و حالشون خوبه!
نامردی بود حالا که نمیتونست کنار خانوادهاش باشه، ما حواسمون بهشون نباشه!
میخواستم کمی از زحماتش رو جبران کنم...
بعد از نیمساعت رانندگی رسیدم..
از ماشین پیاده شدم، بعد از برداشتن کیسههای خرید، رفتم طرف درِ چوبی و قدیمی و زنگش رو زدم!
چند لحظه بعد، در باز شد...
با دیدن حاجخانم، سر به زیر و آروم گفتم: سلام..
با مهربونی جواب دادن: سلام پسرم، حالت خوبه؟
+ ممنونم، شما خوبین؟
- خداروشکر، بفرما داخل..
+ ممنون، خیلی مزاحم نمیشم... این خریدها رو آقامحمد دادن گفتن برسونم به شما!
حدس زدم اگه بگم خودم گرفتم، شرمنده بشن و قبول نکنن!
توی دلم از خدا خواستم منو بابت دروغم ببخشه..
با شنیدن صدای حاجخانم، به خودم اومدم و سرم رو بالا گرفتم!
- دستت درد نکنه مادر، زحمت کشیدی... محمد خودش کجاست که اینا رو داده شما بیاری؟
لبام رو تر کردم و سعی کردم همچنان عادی صحبت کنم!
+ راستش محمد این مدت سرش خیلی شلوغه، برای همین نتونست بیاد و به من گفت اینا رو بیارم..
با محبت نگاهم کردن!
- خدا خیرت بده...
از جلوی در کنار رفتن و ادامه دادن: بیا تو پسرم...
یااللهای گفتم و رفتم توی حیاط..
کیسههای خرید رو گذاشتم توی ایوان و گفتم: بااجازهتون من دیگه رفع زحمت کنم!
+ بمون یه چایی بخور آقارسول، بعد برو...
- نه دیگه، مزاحم نمیشم..
لبخند کمرنگی زدن و گفتن: چه مزاحمتی؟ توام مثل محمدمی! بمون مادر...
دلم نیومد قبول نکنم، از پلهها پایین رفتم و روی تخت نشستم.
حاجخانم رفتن توی خونه و چند لحظه بعد، با دو فنجون چای خوشرنگ و خوشعطر برگشتن و اون سر تخت نشستن.
+ دستتون درد نکنه!
- نوشجان، میگم.. حالِ محمدم خوبه؟!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم!
+ بله، نگران نباشید..
فنجون رو برداشتم و یه جرعه از چای رو خوردم که اینبار با نگرانی بیشتری گفتن: توی کار براش مشکل پیش اومده؟
خدایا چیکار کنم؟ چی بگم بهشون؟
صدای زنگ تلفن که اومد، حاجخانم بلند شدن و با ببخشیدی رفتن توی خونه!
نفس راحتی کشیدم..
چند لحظه بعد، برگشتن.
- ببخشید پسرم...
+ خواهش میکنم..
مکثی کردم و بعد پرسیدم: عطیهخانم و زهراجان خوبن الحمدالله؟
آهی کشیدن و سرشون رو پایین انداختن، با ناراحتی گفتن: زهرا که فعلا همون جوریه.. عطیه هم سعی میکنه همش کنارش باشه! الانم خودش بود زنگ زد، گفت کارش که تموم بشه یه سر میره بیمارستان، بعد میاد خونه!
خیلی ناراحت شدم، اگه محمد بفهمه چه حالی میشه!
لحظاتی که گذشت، آروم بلند شدم و ایشون هم ایستادن!
+ ببخشید مزاحم شدم. یه مقدار دیرم شده، اگه اجازه بدید رفع زحمت کنم..
- این چه حرفیه پسرم؟ خیلی خوش اومدی، تو ببخش.. زحمتت شد مادر...
+ زحمتی نبود، اگه کاری داشتین حتماً خبر بدین!
- خدا خیرت بده..
خداحافظی کردم و رفتم خونه...
تا خودِ صبح خوابم نبرد!
باید هر طور شده محمد رو ببینم...
بعد از نماز صبح، تصمیمم رو گرفتم!
نمیخواستم آقایعبدی و بچهها از قضیه باخبر بشن، حداقل فعلا! به نظرم فقط احمد میتونست کمکم کنه..
حاضر شدم و بعد از پوشیدن کاپشنم، همونطور که موهام رو مرتب میکردم خطاب به سارا گفتم: ساراجان دیگه سفارش نکنم ها، خیلی مراقب خودت باش.. کار سنگین هم ممنوع! هر وقت هم حس کردی حتی یه ذره حالت خوب نیست...
پرید وسط حرفم و خودش ادامه داد: بهت زنگ میزنم بیای!
شالگردنم رو انداخت دور گردنم و با خنده گفت: چشم، دیگه؟!
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: خداحافظ...
سرش رو بلند کرد و با کلافگی گفت: گفتم نمیشه دیگه داداش من، انقدر اصرار نکن!
نشستم روی صندلی، ناامید و درمونده لب زدم: آخه چرا؟ اشکالش چیه؟
نفسی گرفت و عمیق نگاهم کرد!
تن صداش رو پایین آورد و گفت: این یه پرونده امنیتیِ و حساسیتش فوقالعاده بالاست! اینو که دیگه من نباید بهت بگم رسول، در چنین مواردی متهم...
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
ابروهام بالا و پرید و گفتم: متهم؟ تو به محمد میگی متهم؟ اونم محمدی که یه زمانی نیروش بودی و کلی تلاش کرد تا تو به این جایگاه برسی!
چشماش رو محکم روی هم فشرد و لبش رو گاز گرفت..
- من کلی گفتم رسول! درضمن، هیچوقت یادم نمیره کی بودم و با تلاشهای چه کسی به کجا رسیدم!
سرم رو پایین انداختم و لب گزیدم، این روزا انقدر حالم بد بود که گاهی واقعاً متوجه حرفایی که میزدم نمیشدم..
- خلاصه بگم. محمد الان ممنوعالملاقاته، نمیتونی ببینیش!
آروم سرم رو بالا آوردم، کم مونده بود از حال برم..
داداشِ من... خدایا حقش اینه؟
که بعد از چندروز نذارن واسه چند دقیقه ببینمش؟
نه، نمیذارم!
با قاطعیت گفتم: من باید محمد رو ببینم احمد، هر طور که شده!
نسبتاً عصبی گفت: دارم میگم نمیشه، خلاف قانونه! میخوای واسه خودت و آقامحمد دردسر درست کنی؟!
بلند شدم و جلوش ایستادم...
دستام رو دو طرف میز گرفتم و خم شدم توی صورتش!
توی چشماش نگاه کردم و محکمتر از قبل گفتم: احمد یا میری باهاشون حرف میزنی و قانعشون میکنی، یا خودم باهاشون صحبت میکنم که در این صورت واسه جفتمون بد میشه!
حسابی کلافه شده بود!
از پشت میز بلند شد و گفت: خیلیخب.. بذار ببینم چیکار میتونم بکنم! تو همینجا باش تا برگردم.
سر تکون دادم و دوباره نشستم...
حدود یک ربع بعد احمد برگشت و گفت بالاخره بعد از کلی اصرار، اجازه دادن محمد رو ببینم...
دل توی دلم نبود و از خوشحالی روی پا بند نبودم!
کلی از احمد تشکر کردم و زدم بیرون، توی راه حرفایی رو که میخواستم بهش بزنم رو با خودم مرور کردم...
چند دقیقهای میشد منتظر بودم که در باز شد!
محمد با دستای دستبند زده شده، همراه یه سرباز اومد توی اتاق...
با دیدنش توی اون وضعیت، دلم میخواست زار بزنم!
چقدر لاغر و شکسته شده بود، الهی بمیرم واسش...
همهٔ ذوق و شوقم به یکباره جاش رو به غم و غصه داد!
بلند شدم و ایستادم.
سرش پایین بود و هنوز متوجه من نشده بود...
سربازه رفت بیرون و درو قفل کرد.
+ آقامحمد؟
با بهت سرش رو بالا آورد!
با صدای گرفتهای گفت: رسول تو اینجا چیکار میکنی؟
بغضم رو قورت دادم و با یه تلخخند گفتم: سلام آقامحمد...
رفتم طرفش و توی آغوشم فشردمش...
+ چقدر دلم واست تنگ شده بود داداش:)💔
ازش جدا شدم، توی چشماش اضطراب بود!
آروم و با نگرانی لب زدم: محمد خوبی؟
دلخور و مضطرب گفت: چرا اومدی؟ همینطوریش پات گیره!
حتی الان و توی این وضعیت هم به فکر من بود!
دستاش رو گرفتم و گفتم: توروخدا چیزی نگید آقا، بیاین بشینین حرف بزنیم..
- رسول برگرد سایت...
چشمام گرد شد و با بهت گفتم: آقامحمد...
محکمتر از قبل گفت: میگم برگرد سایت!
با التماس گفتم: آقا توروخدا... با هزار بدبختی اجازه گرفتم ببینمتون!
لبخندی تلخ زد..
- اگه برات مهم بودم، همون روز اول اون اطلاعات رو بهم نشون میدادی!
صداش بغض داشت و میلرزید، درست مثل من!
کاش میمُردَم و بغض فرماندهام رو نمیدیدم.
به سختی لب باز کردم و آروم گفتم: آقا..
درموندهتر از قبل گفت: رسول برو سایت...
ناخودآگاه زبونم چرخید و با حرص و صدایی که لرزشش دست خودم نبود، با اخم کمرنگی گفتم: میرم ولی خودمو میکُشم!
رفتم طرف در که دستم کشیده شد و توی آغوش کسی که از پوست و استخون بهم نزدیکتر بود حل شدم!
- رسول، دفعهی اول و آخرته این حرفو به زبون آوردی!
هنوزم صداش پر از بغض بود.
ازش جدا شدم و دستی به چشمام کشیدم!
زیرلب گفتم: چشم، ببخشید...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن: دل در برِ من زنده برای غم توست...
بیگانه خلق و آشنای غم توست...
لطفیست که میکند غمت با دل من،
ورنه دلِ تنگِ من چه جایِ غم توست؟!(:💔
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای ((سروش، روبیکا و...)) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_207
#سعید
تقهای به در زدم، آقایعبدی سرشون رو بلند کردن و با دیدن من گفتن: بیا تو سعید...
وارد شدم و بعد از بستن در گفتم: امری داشتین آقا؟
نفس عمیقی کشیدن، دستاشون رو بهم قلاب کردن و روی میز گذاشتن.
به صندلی اشاره کردن و گفتن: بشین!
آروم نشستم و منتظر نگاهشون کردم..
بالاخره لب باز کردن و گفتن: اوضاع پرونده چطوره؟!
نفسی گرفتم.
+ گزارش رو دادم فرشید براتون بیاره...
- میخوام از زبون خودت بشنوم!
کمی جا به جا شدم و نگاهم رو به میز دوختم..
+ راستش فعلا پیشرفتِ خاصی نداشتیم، کارشون خیلی تمیز بوده!
با تعجب و کمی عصبی لب زدن: یعنی چی؟ یعنی کوچکترین ردی ازشون نیست؟!
لبم رو گاز گرفتم و هیچی نگفتم...
صدای نفس پر حرصشون به گوشم خورد!
- اینجوری میخوایم پرونده رو ببندیم و بیگناهی محمد رو ثابت کنیم؟!
+ آقا...
با تن صدای بالاتری، محکم گفتن: سعید ما باید از اونا هوشیارتر باشیم! اگه نتونیم نفوذی رو پیدا کنیم و دستشون رو نشه، فکر میکنن هر کی هر کیه و هر کاری بخوان میتونن بکنن.. اونم بدون اینکه کسی متوجه بشه و جلوشون بایسته!
چشمام رو محکم روی هم فشردم و با صدایی که از ته چاه در میاومد، نسبتاً عصبی گفتم: من شرمندهام آقا، ولی تا وقتی خودیا بر علیهمون دسیسهچینی میکنن و میرن طرف غرب......
باقیه حرفم رو با «لاالهالاالله» خوردم و دیگه ادامه ندادم!
چند لحظه بعد، با لحنی که آرومتر شده بود گفتن: اون روز که محمد رو بردید برای بازجویی، با مأموری که اونجا بود بحث کردی.. درسته؟!
سرم رو آروم بالا آوردم، حدس میزدم متوجه شده باشن و منتظر بودم تا به روم بیارن!
+ آقا باور کنید اول اون شروع کرد. چشمش که به محمد افتاد، شروع کرد به حرف ناجور زدن... من اولش هیچی نگفتم، ولی وقتی ادامه داد دیگه نتونستم تحمل کنم!
توی چشمام نگاه کردن و گفتن: چون دفعهٔ اول بود و اون سرباز هم مقصر، فقط تذکر دادن!
نفسم رو سنگین بیرون دادم که لبخند آرامشبخشی زدن و گفتن: سعیدجان من میدونم شماها چقدر به محمد علاقه دارید، اما باید حواستون باشه این علاقه برای خودتون یا محمد دردسر درست نکنه!
حق با آقایعبدی بود؛ برای تأیید حرفشون سر تکون دادم.
- برو به کارت برس، مراقب خودت و بچهها باش!
چشمی گفتم، بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم...
پلهها رو پایین رفتم و کنار میز داوود ایستادم..
دستم رو روی شونهاش گذاشتم که چرخید سمتم!
لبخندی زدم و گفتم: خسته نباشی آقاداوود...
لبخند خستهای روی لباش نشست و گفت: سلامت باشی!
نفسی عمیق کشیدم و جدیتر از قبل پرسیدم: خبر جدیدی نشده؟
نگاهش رو به سیستم داد و چند لحظه بعد، با ناراحتی جواب داد: نه... نیروهای سازمان و بچههای سایبری هم همهجوره دارن تلاش میکنن، ولی فعلا هیچ ردی ازشون پیدا نکردیم! یعنی اصلا ردی از خودشون به جا نذاشتن، انگار که هیچوقت مرتکب چنین جرمی نشدن!
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و داوود گفت: ولی هر کی هست، دسترسیهای خیلی خوبی داشته!
چینی به پیشونیم دادم و اینبار پرسیدم: چطور؟!
نگاهی به اطراف انداخت و سرش رو جلوتر آورد...
خیلی آروم گفت: اطلاعات سری و محرمانه زیادی از نیروگاه اتمی بوشهر و شرکتهای نفتی ایران در دسترسش بوده! بعضی از اطلاعاتی که در اختیارش قرار داشته، انقدر حساسه که حتی ما هم اجازه نداریم بهشون دسترسی داشته باشیم!
ابروهام بالا پرید و متعجب لب زدم: واقعاً؟
سر تکون داد..
نگاهی به اتاق آقایعبدی انداخت و بعد رو به من گفت: از وقتی آقامحمد رو بردن، آقایعبدی خیلی بهم ریختن... مدام سفارش میکنن حواسمون رو جمع کنیم، اما امروز اصلا از اتاقشون بیرون نیومدن!
آهی کشیدم و گفتم: محمد واسه آقایعبدی حکم پسرش رو داره و خیلی دوسش دارن... درست عینِ ما که محمد رو مثلِ برادرمون میدونیم!
چند لحظه بعد، انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت: راستی سعید تو از رسول خبر داری؟ امروز نیومده سایت، تلفنشم خاموشه.. نگرانشم!
+ اتفاقاً میخواستم سراغش رو از تو بگیرم.
زیرلب ای بابایی گفت و به صندلیش تکیه داد...
برای اینکه آروم بشه، ضربهٔ آرومی به شونهاش زدم و گفتم: حالا نگران نباش، شاید شارژش تموم شده! هر جا باشه، پیداش میشه..
#رسول
نشستیم روی صندلیها که پرسید: باهات کاری که نداشتن؟
+ نه، یعنی... یه جورایی آقایعبدی نذاشتن، فقط یه سری سوال پرسیدن و بعدم رفتن.
با چشم و ابرو به دوربین و شنودها اشاره کرد و گفت: خب خداروشکر...
چند لحظه بعد، با صدای گرفتهام گفتم: آقامحمد چیکار کنیم؟ دارم دق میکنم، دارم جون میدم وقتی اینجا و اینطوری میبینمتون!
لبخندی محو زد.
- دور از جونت، میخوای بهت بگم چیکار کنی؟
دستی به چشمای خیسم کشیدم و گفتم: بله آقا، از جون و دل مایه میذارم!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
نفس عمیقی کشید و با همون آرامش همیشگیش گفت: برو فقط دعا کن.. دعا کن همهچیز عادلانه مشخص بشه!
دستی به دستِ سردم کشید، عمیق توی چشمام نگاه کرد و دوباره همون لبخندش رو زد!
+ نگران نباش رسولجان، خدا جای حق نشسته...
با خودم گفتم چطور میتونه توی این شرایط انقدر آروم باشه؟ بعد خودم جواب خودم رو دادم..
«محمد فقط تظاهر به آروم بودن میکنه، وگرنه فقط خودِ خدا میدونه چی توی دلش میگذره!»
با این فکرها، قطره اشک سمجی از چشمم روی گونهام غلتید که فوری پاکش کردم!
آروم لب زدم: چشم آقا، ولی یه کار دیگه.. یه چیز که واقعاً بیاردتون بیرون!
چند لحظه مکث کرد و بعد از اون جواب داد: همدل باشین، بدون مشورت با آقایعبدی یا شهیدی هیچ اقدامی انجام ندین! سعی کن رد پیامها رو هم بزنی.
دستای گرمش رو توی دستای سردم گرفتم و گفتم: من و بچهها داریم همهٔ تلاشمون رو میکنیم، میاریمتون بیرون آقا..
- انشاءالله هرچی خیره... فقط رسول؟
+ جانم؟
- نیام بیرون ببینم تبدیل شدین به چوب کبریت! خودِ تو توی همین چند روز کلی تغییر کردی، فکر نکن متوجه نشدم..
دوباره بغضم سر باز کرد!
+ آقا ما... یه لیوان آبم... از گلومون پایین نمیره!
آروم بلند شد و اومد سمتم، باز هم توی آغوشش حل شدم.
بعد از اینکه خوب خودم رو خالی کردم نشست سرجاش...
- بچهها چطورن؟
+ چطور باشن آقا؟ دلشون براتون یه ذره شده! به هر دری میزنن شما رو بیارن بیرون...
لبخند قشنگهش، کمی حالم رو بهتر کرد.
- منم دلم براشون تنگ شده، ولی یه چیز رو فراموش نکن و به بچهها هم گوشزد کن!
منتظر شدم ببینم چی میخواد بگه که این آیه رو خوند..
- انمعالعسریسرا...
چند لحظهای مکث کرد و بعد ادامه داد: خدا خودش گفته بعد از هر سختی، آسونیه! صبر داشته باشین، همهچیز درست میشه..
مثل همیشه حرفاش آرومم کرد!
لبخندی کنج لبم نشست و سرم رو تکون دادم...
توی صورتش دقیق شدم، رنگ و روش پریده بود و زیر چشماش هم گود افتاده بود!
تب داشت انگار...
لبخندم محو و نگرانی به وجودم سرازیر شد.
متوجه نگاهم شد که با لبخند گفت: چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟!
دستاش رو که هنوز توی دستام بود، فشار دادم و با استرس گفتم: آقا خیلی لاغر شدین، رنگتونم پریده! نکنه زبونم لال مریض شدین؟ اصلا اینجا خوب بهتون میرسن؟ داروهاتون چی؟
کوتاه خندید و جواب داد: خوبم رسولجان.. چرا بیخودی شلوغش میکنی؟ اینجا شرایطش خیلی هم خوبه، یه جورایی مثل بازداشتگاه خودمونه!
سرش رو پایین انداخت و آرومتر از قبل گفت: من... خودم غذا نمیخورم! داروها رو هم... خودم مصرفشون رو قطع کردم.
با لحنی که آغشته به دلخوری بود گفتم: چرا آخه آقا؟ حرفای دکتر یادتون رفته؟
سرش رو بلند کرد و درمونده گفت: رسول توروخدا دوباره شروع نکن، بزار این ماجرا حل بشه، میرم پیش متخصص!
نفسم رو سنگین بیرون دادم و پرسیدم: مگه امیرحسین منتقل نشد اینجا که مراقب شما باشه؟
- اون بندهخدا خودش گرفتاره، حال مادرش خوب نبود. مجبور شد بره خونهشون...
- انشاءالله زود خوب بشن، من که حریف شما نمیشم. حداقل امیرحسین با یه ترفندی بهتون دارو میده!
لبخند کمرنگی زد.
یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه لبخندش محو شد و گفت: راستی رسول!
+ جانِ دلِ رسول؟
لباش رو تر کرد و با صدای آرومی پرسید: میگم... از خانوادهام خبر داری؟
+ بله آقا، اتفاقاً دیروز یه سر رفتم خونهتون.. حاجخانم رو دیدم!
فوری پرسید: حالش چطور بود؟ خیلی نگرانم بود؟
برای اینکه آروم بشه، لبخندی زدم و گفتم: نگران نباشین آقا، خداروشکر خوب بودن. گفتم زود برمیگردین.
نفس عمیقی کشید، سرش رو پایین انداخت و با لبخندی تلختر از همیشه آروم زمزمه کرد: معلوم نیست کی بتونم ببینمشون!
با ناراحتی گفتم: آقا نگین اینطوری، به قول شما... خدا خودش هوامون رو داره! من مطمئنم خیلی زود بیگناهیتون ثابت میشه و همهچیز مثل قبل میشه!
سری تکون داد و اینبار پرسید: عطیه چطور بود؟
+ نمیدونم آقا، من ندیدمشون. گویا توی راهه بیمارستان بودن.
رنگش بیشتر پرید و با نگرانی گفت: یاحسین... بیمارستان واسه چی؟
زود گفتم: نه نه، چیزی نیست. نگران نشید. مثل اینکه رفتن یه سر به زهرا بزنن.
نفس راحتی کشید و دستاش رو توی موهاش فرو کرد.
- وای رسول... داشتم سکته میکردم!
با شرمندگی لب زدم: دور از جون، ببخشید...
لبخندی روی لباش نشست و با مهربونی گفت: عیب نداره، خدا ببخشه...
آهی کشید، حس کردم بغض کرد!
- فقط دوبار زهرا رو دیدم... دفعهٔ اول روزی بود که به دنیا اومد، دفعهٔ دوم هم چند روز پیش بود که آقایعبدی بهم مرخص دادن... دلم خیلی واسش تنگ شده!
به اینجا که رسید، حس کردم دور از جونش بغض داره خفش میکنه.
- دکترا میگن... ممکنه... طاقت نیاره! رسول توروخدا دعا کن.. دعا کن بمونه... اگه زبونم لال بره، من و عطیه نابود میشیم!
تازه فهمیدم چقدر سخت و تلخه تکیهگاهت باهات درد و دل کنه(:💔
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
نفس عمیقی کشید و با همون آرامش همیشگیش گفت: برو فقط دعا کن.. دعا کن همهچیز عادلانه مشخص بشه! دستی ب
واسه اولینبار بود اینجوری باهام حرف میزد و از درداش میگفت!
خدایا خودت ببین چقدر حالش بده و تحمل این وضعیت براش سخته که داره با من درد و دل میکنه.. اونم محمدی که همیشه سنگ صبور ما بوده و مرهم دردامون!
با صدای لرزونم گفتم: بمیرم واسه دلت..
سر به زیر و با کمترین صدای ممکن لب زد: خدا نکنه...
همون لحظه در باز شد و سربازه اومد داخل!
~ وقت ملاقات تمومه...
+ میشه چند دقیقه دیگه حرف بزنیم؟
~ نمیشه آقا، برای من مسئولیت داره!
محمد چرخید طرفش و گفت: فقط چند لحظه..
نمیدونم پسره چی توی چشمای محمد دید که سرش رو پایین انداخت و گفت: باشه، فقط سریعتر...
محمد چرخید طرفم..
- رسول خیلی مراقب خودت و بچهها باش، اگه تونستی بازم به خانوادهام سر بزن!
سر تکون دادم و گفتم: چشم، شما هم مراقب خودت باش...
- ببخشید اگه اولش باهات تند حرف زدم!
لبخندی روی لبام نقش بست..
+ نه آقا این چه حرفیه؟ شما حق داشتی، فقط لطفا یه ذره بیشتر به فکر خودت باش و به خودتم برس.. سفارش میکنم حواسشون باشه غذات رو کامل بخوری!
اخمی نمایشی کرد و گفت: مگه بچم که میخوای برام مراقب بذاری غذامو کامل بخورم؟!
میدونستم واسه اینکه من رو از این حال و هوا در بیاره داره شوخی میکنه.
ریز خندیدم و خودش هم لبخند زد..
هر دو بلند شدیم و به سمتش رفتم...
خواستم دستاش رو ببوسم که عقب کشید و با همون بغض آروم گفت: نکن رسول... حالم رو بدتر نکن!
مطمئن بودم واسه خاطر منم که شده میریزه توی خودش و نمیذاره بغضش بشکنه، حالا به هر سختیای که میخواد باشه!
محکمتر از همیشه به آغوش کشیدمش، شونههاش رو که همیشه به پهنای غم و درد ماها بود، بوسیدم...
نفسی عمیق کشیدم و چشمام رو محکم بستم!
آروم کنار گوشش لب زدم: حواست به خودت باشه داداشی...
- تو هم همینطور...
ازش جدا شدم با لبخندی ادامه دادم: خیلی دوست دارم فرمانده..
- منم خیلی دوست دارم رفیق:)!
- به بچهها سلام برسون...
+ چشم، خداحافظ..
- یاعلی!
به طرف سربازه رفت.
خواستن از در بیرون برن که آروم صداش زدم: محمد...
چرخید سمتم و منتظر نگاهم کردم.
تا سرباز حواسش پرت شدم، به قلبم اشاره کردم و آروم لب زدم: جات اینجاست♥️!
بعد هم چشمکی زدم.
لبخندی روی لباش نقش بست و با باز و بسته کردن چشماش بهم اطمینان داد میدونه!
سربازه آروم بازوش رو کشید و از اتاق بیرون رفتن...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن: مثل یک شعر... مرا تنگ در آغوش بگیر!
که هوای غزلم، سخت شبیه تن توست😄💔
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای ((سروش، روبیکا و...)) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_208
#محمد
سر از سجده برداشتم و نفسی عمیق کشیدم..
چند روز بود همهی فکر و ذکرم پیش بچهها و خانوادهام بود و جسمم توی اتاقی دوازدهمتری حبس شده بود!
توی این مدت نه خواب و خوراک درست و حسابی داشتم، نه داروهامو خورده بودم..
تمام روزم به عبادت و رازونیاز با یگانهمعشوقم میگذشت.
میثم که دوست قدیمی امیرحسین بود به سفارش امیر هر دفعه شیفت بود غذا و داروهامو میآورد، اصرار میکرد بخورم؛ ولی چیزی از گلوم پایین نمیرفت!
بیشتر از همه، نگرانیم برای عزیز و عطیه و زهرا بود، این چند روز هیچ خبری ازشون نداشتم!
با اینکه بیگناه بودم، اما میترسیدم نه دیگه بچهها رو ببینم... نه عطیه و عزیز رو... نه فاطمه و همسر و بچههاش رو... و نه حتی زهرا کوچولوم رو!
دست به دعا برداشتم، با خستگی و آهسته لب زدم: خدایا... خودت خوب میدونی، میدونی من بیگناهم، میدونی حقم نیست اینجا و توی این شرایط باشم! اما... اما میدونم حتماً یه مصلحتی داره! الان تنها نگرانیم خانوادهام و رفیقاییان که از جونمم برام عزیزترن! خودت مثل همیشه مراقبشون باش و آخر این ماجرا رو هم ختم بخیر کن، راضیم به رضای خودت!
دستامو به صورتم کشیدم و زیرلب صلواتی فرستادم.
ذهنم رفت سمت صبح روز انتقال به اینجا..
وقتی که علی به دیدنم اومد!
فلشبک به صبح آن روز ↯
سلام نمازم رو دادم و دست به دعا برداشتم.
صدای باز شدن در که اومد، چرخیدم عقب!
با دیدن علی توی چهارچوب در، لبخندی مهمون لبام شد و آروم بلند شدم.
جلوتر اومد و همدیگه رو بغل کردیم، بعد از سلام و علیک پرسید: خوبی؟
اینبار هم به سختی لبخند زدم و گفتم: حالا که تو رو دیدم، بهتر از این نمیشم! تو چطوری؟
- شکر...
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم: چی شده سر صبحی یاد من افتادی؟
قیافش پوکرفیس شد و گفت: خیر سرم پزشکم ها، اومدم وظیفهام رو انجام بدم!
ریز خندیدم و علی هم لبخند زد..
به تخت اشاره کرد و گفت: برو بشین معاینت کنم...
کاری که گفت رو انجام دادم، بعد از چک کردن فشار و نبض و معاینات دیگه گفت: دراز بکش یه نگاه هم به پهلوت بندازم..
آروم دراز کشیدم، لباسمو بالا زد و پانسمانو باز کرد...
چند لحظه که گذشت، یهو لبخند زد و گفت: باورم نمیشه!
+ چی شده؟
سرش رو بالا گرفت و گفت: بالاخره داره خوب میشه!
نفس راحتی کشیدم..
+ خب خداروشکر... فقط میشه دیگه پانسمانش نکنی؟
بعد از کمی فکر کردن جواب داد: اگه قول بدی مراقب باشی، آره!
لبخند عمیقی روی لبام نقش بست..
+ دم شما گرم...
آروم نشستم و پرسیدم: از بچهها خبر داری؟
با تأمل گفت: خب... آره، دلتنگتن!
مکثی کرد و ادامه داد: راستش اصلاً فکر نمیکردم انقدر بهت وابسته باشن و وقتی نباشی تا این حد بهم بریزن!
لبخندم کمی محو شد و رنگ تلخی گرفت.
سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم: همونطور که من فکر نمیکردم جزیی از وجودم بشن!
با یادآوری حرفهای فرشید دلم بیشتر گرفت و آهی کشیدم..
+ ولی... ولی هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی برسه که یکی از همین بچهها بهم شک کنه!
با بهت لب زد: چی؟
دوباره کمطاقت شدم و بغض بدی توی گلوم نشست...
به سختی بغضمو قورت دادم و ماجرا رو براش تعریف کردم..
حرفام که تموم شد، علی دستشو زیر چونهام گذاشت و سرم رو بالا گرفت..
با غم نگاهم کرد و گفت: قربونت برم داداش، اینجوری بغض نکن... درست میشه، باور کن خیلی زود همهچیز درست میشه!
منو کشید توی بغلش و با لحنی که هم دلخور بود و هم نگران ادامه داد: محمد تا کی میخوای بریزی توی خودت و دَم نزنی؟ چرا وقتی حالت بده وانمود به خوب بودن میکنی؟ قرار نیست تا آخر عمرت بخاطر دلِ بقیه سکوت کنی و خودتو عذاب بدی داداشم... تو هم آدمی.. مثل من، مثل همه! حق داری کم بیاری، حق داری خسته بشی، حق داری اشک بریزی!
حرفاش اشکایی که توی چشمام جمع شده بود رو تحریک به باریدن میکرد:)!
لب باز کردم و با صدای گرفتهام گفتم: علی تمام امیدم این بود که این ماجرا تموم میشه و برمیگردم پیش خانوادهام و بچهها... مثل سابق! اما اونا منو یه مجرم میدونن.. یه جاسوس!
- جمع نبند! اونطور که تو گفتی، فقط فرشیده که اونم پشیمون میشه.
+ فرشید به زبون آورد، از کجا معلوم بقیهشون همین حس رو نداشته باشن؟
- محمدجان؟
سرمو از روی شونهاش برداشتم و منتظر نگاهش کردم که پوکر گفت: غیر از جملات منفی چیزی به ذهنت نمیرسه؟
ناخودآگاه لبخند کمرنگی زدم و آروم گفتم: بیمزه!
- نه راست میگم.. یه ریز فقط داری گلایه میکنی! آخه برادرِ من، کدوم بیگناهی تاحالا سرش رفته بالای دار که تو دومیش باشی؟ خدا جای حق نشسته، به خودش توکل کن ببین چطور زندگیتو از این رو به اون رو میکنه!
نفس عمیقی کشیدم و ادامه داد: زندگی پستی بلندی زیاد داره، پیچ زیاد داره. فقط باید مراقب باشی توی یکی از این پیچها سرت گیج نره و نخوری زمین!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
اینا حرفای خودته که دارم بهت میگم محمدجان..
لبخند خستهای زدم و گفتم: چقدر خوبه که حداقل توی این شرایط تو کنارمی!
یهو رنگش پرید!
آب دهنش رو قورت داد و با هول گفت: آره خب... خیلی خوبه! نه یعنی.. منظورم اینه که... لطف داری، وظیفمه!
مشکوک پرسیدم: علی چیزی شده؟
- نه!
+ هر وقت دروغ میگی، خودت خودتو لو میدی! بعد از بیستسال رفاقت خیلی خوب میشناسمت، پس به من دروغ نگو!
سرشو پایین انداخت و با کمترین صدای ممکن گفت: خب.. راستش... مأموریت دارم!
ابروهام بالا پرید و لب زدم: مأموریت؟
سرش رو به نشونه تأیید تکون داد.
+ خب... کجا؟ تا چندوقت؟
نفسی عمیق کشید و جواب داد: ترکیه... معلوم نیست کِی برگردم، حتی ممکنه یکی دوسال.. یا شایدم بیشتر طول بکشه!
بهتزده و با صدای نسبتاً بلندی گفتم: دو سالللل؟؟؟
- محمد آروم، چشم روی هم بذاری تموم شده!
دستی به چشمای خیسم کشیدم و سر به زیر گفتم: مطمئنی دوسال انقدر زود میگذره؟
- آره، اگه به خدا توکل کنی خیلی زود میگذره!
+ علی کاش حداقل میذاشتی این دردسر من تموم بشه بعد بری!
دستمو گرفت و با مهربونی گفت: دست من نیست که داداش...
هنوز قانع نشده بودم، برای همین گفتم: خب... خب اصلا چرا تو باید بری؟ تو که پزشکی!
تن صداش رو پایین آورد و گفت: اتفاقاً چون پزشکم باید برم، چون جایی که باید برم، دقیقاً به یه پزشک نیاز داره!
بعد با خنده ادامه داد: خب الحمدالله بهانه دیگهای که نداری آقایبیمنطق؟!
راست میگفت، واقعاً بیمنطق شده بودم.. ولی دست خودم نبود!
- البته به خانم بچهها سپردم حواسشون به خانمت باشه..
لبخند کوچیکی زدم و گفتم: دستت درد نکنه، ولی...
- دیگه ولی نداره، فقط برام آرزوی موفقیت کن!
با همون لبخند سری تکون دادم...
برای اینکه بحث رو عوض کنه گفت: ولی خودمونیمها، وقتی گریه میکنی خیلی مظلوم میشی، مثل پسربچههای آروم و معصوم... سنگم دلش برات آب میشه!
با حرص غریدم: علییییی...
دستاشو بالا گرفت و با خنده گفت: باشه بابا، تسلیم!
چند لحظه بعد جدی شد و ادامه داد: محمد راستش من یه گافی دادم!
چینی به پیشونیم دادم و پرسیدم: چه گافی؟
سرش رو پایین انداخت و با صدایی که از ته چاه شنیده میشد گفت: عطیهخانم اومدن خونهمون، ماجرای بیماریت از دهنم در رفت فهمیدن!
ناخودآگاه بلند شدم!
+ چییی؟؟؟
مثل خودم ایستاد و با استرس گفت: به جانِ سبحانم قسم فکر کردم خبر دارن، وگرنه محال بود بگم!
نمیدونستم چی باید بگم، آروم روی تخت نشستم..
علی با دیدن سکوتم نشست کنارم و گفت: ناراحت شدی؟ محمد باور کن نمیخواستم....
پریدم وسط حرفش و گفتم: حالش خیلی بد شد؟
- نگران شدن دیگه، اصلا چرا خودت بهشون نگفتی؟
سرمو بین دستام گرفتم و با کلافگی گفتم: نشد، نتونستم!
دست گرمش روی شونهام نشست و گفت: حالا انقدر خودتو ناراحت نکن، حتماً یه خیریتی توش بوده!
سرمو بالا گرفتم که ایستاد و ادامه داد: اگه کاری نداری، برم بهداری..
به پاش بلند شدم و با لبخند محوی به آغوش کشیدمش...
+ ممنون که اومدی علی.. حالا که باهات حرف زدم، حالم خیلی بهتره... حس میکنم سبکتر شدم!
بوسهای به شونهام زد و گفت: هر کاری کردم وظیفهام بوده، مراقب خودت باش!
+ همچنین..
- غذا و داروهاتم به موقع بخور، نشه حکایت زخم پهلوت که از بس بهش بیاهمیتی کردی، به اون روز افتاد و تازه الان داره خوب میشه!
دستمو روی چشمم گذاشتم و با همون لبخند، کشدار گفتم: چــشــم آقایدکتر!
لبخندی زد و بعد از خداحافظی رفت...
بازم من موندم و تنهایی...
«پایان فلشبک⇧»
- آقامحمد...
با صدای میثم به خودم اومدم، چرخیدم عقب و سوالی نگاهش کردم.
+ سلام آقامیثم، جانم؟
سرش رو پایین انداخت و زیرلب سلامی کرد و ادامه داد: ملاقاتی دارین!
میدونستم قطعاً از بچههاست، یا شاید هم آقایعبدی..
به امیرحسین گفته بودم به گوش بچهها برسونه نیان سراغم...
نمیخواستم براشون دردسر شه، ولی شواهد میگفت حالا یه نفرشون منتظره تا منو ببینه!
سجاده رو جمع کردم و با یاعلی بلند شدم.
جلوی میثم ایستادم که صدا زد: امین...
سربازی تقریبا همقد و شاید همسن میثم، اومد و کنارش ایستاد، قبلا چندباری دیده بودمش.
میثم سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی و شرمندگی لب زد: آقامحمد... چیزه... ببخشید... دستاتون!
خودم سریعتر متوجه شدم و دستامو جلو بردم تا دستبند بزنه.
از چهرهٔ میثم میشد فهمید شرمندهست..
بعد از زدن دستبند، راه افتادیم...
در با صدای قیژقیژِ بدی باز شد!
سرم رو پایین انداخته بودم...
- آقامحمد؟
با شنیدن صدای رسول، با بهت سرم رو بالا آوردم!
روی صندلی نشسته بود که با دیدن من بلند شد.
توقع داشتم هر کس بیاد جز رسول، تأکید کرده بودم به هیچوجه درخواست ملاقات نکنه!
چقدر توی این مدت شکسته شده بود، از دستش ناراحت بودم اما بیشتر استرس داشتم که نکنه بیشتر پاش گیر باشه!
آخه الان که بهت تهمت همدستی زدن باید بیای ملاقاتم؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
اینا حرفای خودته که دارم بهت میگم محمدجان.. لبخند خستهای زدم و گفتم: چقدر خوبه که حداقل توی این شر
موهاش حسابی ژولیده بود، در صورتی که رسول عادت نداشت شلخته باشه!
یعنی بخاطر من به این حال و روز افتاده بود؟
حس کردم خیلی تند رفتم.
وقتی از مرگ حرف زد ترسیدم واقعاً دست به کار اشتباهی بزنه، برای همینم مانع رفتنش شدم..
شاید بالاخره میتونستم غصههایی که اینمدت روی دلم تلنبار شده بود رو بهش بگم و کمی آروم بشم!
وقتی گفت رفته پیش خانوادهام، توی دلم کلی قربون صدقهاش رفتم و از ته دلم خدا رو بخاطر داشتن همچین رفیقای بامرامی شکر کردم!
داشتم برمیگشتم سلول که رسول آروم صدام زد، برگشتم سمتش که با لبخند به قلبش اشاره کرد و خیلی آروم گفت: جات اینجاست♥️!
بعد از اون چشمکی زد..
لبخند کمرنگی کنج لبم نشست!
با کشیده شدن بازوم دنبال سربازه رفتم.
کاش زمان همونجا میایستاد، ولی حیف...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای ((سروش، روبیکا و...)) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy