eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
596 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
Quran-page-048.mp3
2.68M
📢 هر روز بخوانیم 🔹 صفحه چهل و هشت قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید. ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلام امیرالمومنین(علیه السلام)؛ 🌱 اگر به انـچه می خاستی نرسیدی؛ از آنچه هستی نگران مباش؛ نهـــج‌البلاغـــه، حکمت 69
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌پنجم #رسول توی راه برگشت به سایت بودیم. من عقب نشسته بودم و داوود کنار
" پینہ‌؎گناھ ! " نگاه متعجبم بالا اومد و روی چهرهٔ آشنا و خشنش نشست! این اینجا چیکار می‌کرد؟ یعنی قرار نبود اینجا هم دست از سرم برداره؟ نگاه و پوزخندش عمیق‌تر شد. اومد داخل و خیره به من گفت: این آدم، یه خیانت‌کار ِ پَسته! اسمشم آرشه، ذاتشم آرشه! یه جاسوس کثیف... ایستادم که عباس هم سردرگم بلند شد. دست‌هام از حرص مشت شدن و نفس‌هام و ضربان قلبم تند! کمی جلوتر رفتم. + تو اینجا چیکار می‌کنی؟ با خنده جواب داد: جرمم به اندازه‌ی تو سنگین و آبروبرنده نیست، آقاآرش! مقابلم ایستاد و خیلی آروم، طوری که فقط خودم و خودش بشنویم، شمرده شمرده ادامه داد: گفته بودم که مثل سایه دنبالتم؛ انگار یادت رفته به من میگن شبح! موجودی که تا وقتی زنده‌ای و ازش می‌ترسی، دست از سرت برنمی‌داره. اوکی؟ یه لحظه کنترلم رو از دست دادم که خیز برداشتم سمتش! یقه‌اش رو گرفتم و محکم کوبیدمش به دیوار... عباس با تعجب اومد سمت‌مون و سعی کرد ازش جدام کنه، اما اون لحظه همه‌ی قدرتم توی دست‌هام بود و عباس موفق نبود! از لای دندون‌های چفت‌شده‌ام گفتم: ببین عوضی! من نه از تو می‌ترسم، نه از اون بالادستی‌های عوضی‌تر از خودت! الانم اگه اینجام و توی این شرایط، واسه اینه که خطا کردم، واسه این عذاب لعنتیه که تا آخر عمرم باهام می‌مونه! درضمن، بهتره تو هم یادت باشه می‌تونم دودمان‌تون رو جوری به باد بدم، که نفهمید از کجا خوردید! پس پا رو دُمم نذار، که بد می‌بینی! هم تو، هم اون رئیس روئسای بی‌شرفت... یقه‌اش رو با هولی که بهش دادم رها کردم و گفتم: اوکی؟ نفس‌نفس زنان، با اخمی که غلیظ‌تر شده بود بهش خیره بودم. بخاطر بالا رفتن تن صدام، چند نفری جلوی در جمع شده بودن که حالا عباس داشت پراکنده‌شون می‌کرد. همه‌ی تایمی که یه نفس حرف می‌زدم، شبح با پوزخند مات و همیشگی‌اش بهم نگاه می‌کرد و حتی حالا هم هیچ تغییری توی ظاهر خونسرد و بی‌تفاوتش به وجود نیومده بود! بالاخره جلو اومد و با نگاهی به سر تا پام، دستی به شونه‌ام کشید که باعث شد عصبی و با شدت دستش رو پس بزنم. + دست کثیفت رو به من نزن! پوزخندش عمیق‌تر شد. - اگه الان ننداختمت زیر مشت و لگد فقط بخاطر اینه که بهم گفتن بهت رحم کنم. وگرنه مادر نزاییده کسی با شبح این‌جوری حرف بزنه و زنده و سالم بمونه! البته، از شهامت و جسارتی که هنوز برات مونده هم خوشم اومد. پوزخند عصبی‌ای زدم. + ترست رو ننداز گردن اون عوضی‌ها، وقتی خودت می‌ترسی از اینکه اینجا جفتک بندازی و غلط زیادی کنی! حرصش گرفت. وقتی دید کسی حواسش نیست، میخی که توی دستش پنهون کرده بود رو روی پهلوم کشید! - یادته؟ با این حرکت و جمله، زخم جوش خورده‌ام به شدت تیر کشید که باعث شد چهره‌ام جمع بشه و ناخواسته کمی سمتش خم بشم! دست دیگه‌اش روی کتف زخمی‌ام نشست و با همون لبخند مضحک گوشت تنم رو توی مشت قدرتمندش فشرد! لب گزیدم و ناله‌ام رو توی گلو خفه کردم. با نفسی که از درد تند شده بود و با همون اخم غلیظ زل زدم به صورتش که لبخندش کش اومد. داشت از درد کشیدنم لذت می‌برد و دست‌بردار نبود! انگار مطمئن بود این یادآوری اون‌قدر عذابم رو زیاد می‌کنه که تنم به رعشه بیفته و زخم‌های کهنه‌ام تازه بشه! بالاخره دستاش رو برداشت. چینی به پیشونیش داد و با گذاشتن میخ توی جیبش، تن صداش پایین اومد. - حواست باشه دفعه‌ی بعدی انقدر آروم باهات حرف نمی‌زنم! می‌دونی که، من فقط دفعه‌ی اول تذکر میدم، اگه تکرار بشه میشه ماجرای سه‌سال پیش که فکر نکنم هنوز اثراتش از بدن و ذهنت بیرون رفته باشه! مگه نه آقای آرش‌خان، یا بهتره بگم... آقای همکار؟ بدون اینکه منتظر جوابم بمونه، بی‌حرف دیگه‌ای بیرون رفت. درد دستم رو سمت پهلوم برد و باعث شد روی تخت بشینم. عباس اومد داخل و کنارم نشست. دستم رو که روی پهلوم دید گفت: چته؟ نفس عمیقی کشیدم و دستم رو برداشتم. + هیچی! با چشم‌های ریز شده مشکوک نگاهم کرد. - ما رو سیاه نکن، ما خودمون زغال فروشیم! حواسم بود یه چیزی توی دستش قایم کرد، من که رفتم کشیدش روی پهلوت! بی‌حرف و بی‌تفاوت بهش نگاه می‌کردم که عصبی شد و گفت: دِ خب چرا نمیگی چه مرگته؟ داری دق می‌کنی لامصب! قبل از اینکه جوابی بدم، یه سرباز اومد جلوی در و صدا زد: شریفی، بیا بیرون! آروم ایستادم و رفتم طرفش، دستام رو جلوش گرفتم که دستبند زد. یه لحظه نگاهم چرخید سمت عباس که همچنان عصبی بود و با بهم ریختن موهاش سعی داشت خودش رو آروم کنه. با اشارهٔ سرباز، رفتیم سمت در خروجی بند... بعد از عبور از یه راهروی باریک، سرباز جلوی یه در دیگه ایستاد و بازش کرد. دستش رو دراز کرد که اول من رفتم داخل و اونم پشت سرم اومد، سرم رو که بلند کردم نگاهم به علی خورد! تعجب رو از چهره‌ام خوند. لبخندی زد و بلند شد.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌ششم #محمد نگاه متعجبم بالا اومد و روی چهرهٔ آشنا و خشنش نشست! این اینجا
کمی جلوتر رفتم و مردونه بغلم کرد. - آقامحمد چطوره؟ از شنیدن لفظ «آقامحمد»، لبخند تلخی روی لبم نشست. ازش جدا شدم و گفتم: بد نیستم. چرا اومدی اینجا؟ اتفاقی افتاده؟ دستش رو روی کمرم گذاشت و بعد از اینکه نشستم اونم مقابلم نشست. - حتماً باید اتفاقی بیفته که بیام دیدن رفیقم؟ اَبروهام بالا پرید و سمتش خم شدم. + جان؟ درست شنیدم؟ رفیق؟ سکوت و نگاه خیره‌اش رو که دیدم، دوباره به صندلی تکیه دادم و پوزخند ریز و ماتی زدم. + تا اونجا که یادمه، گفتی دیگه رفاقتی بین‌مون نمونده علی‌آقا! با نفسی عمیق دستی به موهاش کشید و بعد از مکثی، نگاهش روی صورتم برگشت. - محمد من اون روز خیلی عصبی بودم! تمام تصوراتم ازت بهم ریخته بود. توقع داشتی چطوری باهات رفتار کنم؟ چشم‌هام رو کمی ریز کردم. + صحیح! بعد چی شده الان یهو مهربون شدی؟ جدی‌تر ادامه دادم: علی من از ترحم متنفرم! متوجه‌ای؟ با حرص لب زد: ترحم چیه محمد؟ من همچین آدمی‌ام؟ چشمام رو محکم روی هم فشردم و گفتم: علی لطفاً کارت رو بگو و برو! با نگاهی دقیق وارسی‌ام کرد. - چیزی شده؟ کلا کلافه‌ای! انگار دنبال بهانه‌ای به من بپری. بی‌حوصله دستی به چشمام کشیدم. + فکر می‌کنم طبیعی باشه! اَبروهاش رو بالا انداخت. - اون کلافگی منظورم نیست. انگار یه چیزیت شده، ولی نمی‌خوای به من بگی و دوست نداری متوجه بشم! سرش رو جلوتر آورد و آروم پرسید: اینجا اذیتت می‌کنن؟ چرا انقدر باهوش بود؟ نمی‌دونستم این باهوش بودنش از خوش‌شانسی‌ام بود یا بدشانسی، اما به هر حال گفتم: دلیلی نداره بخوان اذیتم کنن! دوباره خیرگی نگاهش توی چشم‌هام نشست که به اجبار نگاهم رو ازش گرفتم؛ اما خیلی‌زود دستش زیر چونه‌ام نشست و سرم رو چرخوند طرف خودش.. - وقتی چشم‌هات این‌جوری دودو می‌زنه، وقتی صدات گرفته و بَمه، وقتی از نگاه کردن به چشم‌هام فرار می‌کنی، وقتی حالت اینه، یعنی درد داری! پس لطفاً سعی نکن اینو از منی که پزشکم و رفیق چندین و چند ساله‌ات، پنهان کنی و در واقع یه احمق فرضم کنی! دست‌های بسته‌ام رو با نفس عمیقی توی هم گره کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. + بگو داروهام رو بهم بدن. - فقط کتفت درد می‌کنه؟ + توی داروهام مسکن هست. - می‌دونم، میگم مشکل دیگه‌ای نداری؟ اگه لازم باشه، خودم اجازه‌اش رو می‌گیرم و معاینه‌ات می‌کنم. نگاهم دوباره روی صورتش نشست. + رفتی خونه‌مون؟ چند لحظه توی سکوت نگاهم کرد و بعد، سر تکون داد و گفت: آره، یه سری لباس و وسیله برات آوردم. گفتن با داروهات بهت تحویل میدن. سری به تأیید تکون دادم. + حال‌شون خوب بود؟ - خودت چی فکر می‌کنی؟ لبخند تلخی زدم. + آیه چطور بود؟ - ندیدمش، فکر کنم توی خونه خواب بود یا داشت بازی می‌کرد. ولی راحیل می‌گفت یکی دوبار که به عطیه‌خانم زنگ زده، صدای آیه رو شنیده که خیلی بی‌قراری می‌کرده و بهونهٔ تو رو می‌گرفته. ناخودآگاه گفتم: دلم تنگ شده براش! - می‌خوای صحبت کنم، اگه اجازه دادن بیان ملاقاتت؟ نگاهم روی دستبند توی دست‌هام نشست. دست‌هام رو روی پاهام گذاشتم و سرم رو بالا انداختم. + نمی‌خوام با این وضع ببیننم! - هر طور راحتی... ~ آقا وقت تمومه! ایستادم که علی هم بلند شد. بازم اون پیش‌قدم شد و بغلم کرد. + مراقب خانواده‌ام باش! دستش نوازش‌وار روی کمرم کشیده شد. - خیالت راحت، حواس‌مون بهشون هست. تو هم قول بده مراقب خودت باشی! ازش جدا شدم و آروم گفتم: ممنون که اومدی. لبخندی روی لب‌هاش نقش بست. - وظیفه‌ام بود! اگه کاری داشتی، باهام تماس بگیر. سری به تأیید تکون دادم و بعد از خداحافظی، با سرباز بیرون رفتیم... با داوود توی نمازخونه نشسته بودیم که پرسید: برام عجیبه همین جلسه‌ی اول دادگاه، قاضی دستور داد محمد منتقل بشه زندان! یعنی انقدر به همه‌چیز مطمئن بود؟ نفس عمیقی کشیدم و شونه‌ای بالا انداختم. + آقای‌کاظمی تازه‌کار نیست! به نظر من، شاید می‌خواد این‌جوری یه دستی بزنه، یا یه تلنگر! چینی به پیشونیش داد. - یعنی چی؟ به کی تلنگر بزنه؟ محمد؟ سری به تأیید تکون دادم. + قطعاً محمد تنها نبوده و قاضی هم خوب این رو می‌دونه! اما وقتی با مقاومت سفت و سخت محمد و مهم‌تر از اون، اسناد و مدارک ارائه شده روبه‌رو شد، ترجیح داد حکم بده که محمد به زندان منتقل بشه تا شاید این‌جوری اونایی که ساپورتش کردن یا تحت‌فشار قرارش دادن، بیان سراغش! و البته، احتمال این رو هم داد که محمد توی زندان با شرایط جدیدی که تجربه می‌کنه، به خودش بیاد و حقیقت رو بگه! ~ وقتی خودش اعتراف کرده و تمام شواهد هم بر علیه‌شه، حقیقت کاملا واضحه سعیدجان! صدای فرشید نگاه‌مون رو چرخوند طرفش، دست‌به‌سینه جلو اومد و نشست کنارم، خواست ادامه بده که داوود بلند شد و رو به من گفت: من یه سر میرم خونه، زود میام. فعلا!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
کمی جلوتر رفتم و مردونه بغلم کرد. - آقامحمد چطوره؟ از شنیدن لفظ «آقامحمد»، لبخند تلخی روی لبم نشست.
سری به تأیید تکون دادم. نیم نگاهی به فرشید انداخت و از نمازخونه بیرون رفت. نگاه دلخور و با اخمم چرخید طرف فرشید! + واقعاً نمی‌تونی یکم جلوی زبونت رو بگیری؟ شونه‌ای بالا انداخت و جواب داد: دروغ میگم مگه؟ خیره نگاهش کردم. + کاری به راست و دروغش ندارم! ولی واقعاً توقع داری باور کنم حرف‌هایی که می‌زنی، از ته‌ته دلته؟ گره اَبروهاش کمی باز شد و نگاهش رو به صورتم داد. - منظورت چیه سعید؟ نفسی گرفتم و بلند شدم که نگاهش بالا اومد. + منظورم مشخصه، این حرف‌ها رو خودتم از ته دلت باور نداری! اما دوست داری به خودت تلقین کنی محمد یه جاسوسِ خیلی عوضیه و باید ازش متنفر باشی! اصلا نمی‌تونم درکت کنم چرا انقدر با دلت سر جنگ داری. یکم با خودت کنار بیا، یه ذره آروم باش! سنگ بودن یا حتی تظاهر بهش، اول خودت رو داغون می‌کنه و بعد بقیه رو! بدون حرف دیگه‌ای، بیرون رفتم. - مادر چرا لجبازی می‌کنی؟ باباته، دشمنت که نیست! اگه چیزی میگه، حتماً از نظر خودش به صلاحته! بی‌حوصله گوشی رو جابه‌جا کردم. + مامان شما هم که دارید از بابا حمایت می‌کنید! من فکر می‌کردم حداقل شما بهم حق میدین. نظر من اصلا براتون مهم نیست؟ با مهربونی جواب داد: تو هر تصمیمی بگیری، برای ما باارزشه و کنارتیم! من فقط میگم انقدر از بابات دلگیر نباش. اون فقط نگران تو و اون بچه‌ست، نگران آینده‌تون! دستی به چشم‌های خسته‌ام کشیدم. + دقیقاً موضوع این‌جاست که مسئله فقط من نیستم! آیه چی؟ می‌دونید چقدر به محمد وابسته‌ست و چه ضربهٔ بدی می‌خوره؟ عزیز که الان تنها امیدش منم! می‌دونید اگه بفهمه شما بحث طلاق رو پیش کشیدید، چه حالی میشه؟ لحن مامان دلسوزانه‌تر شد. - به نظرت آدمی که این همه مدت به همه‌مون دروغ گفته و نقش بازی کرده، لیاقت پدری کردن واسه آیه رو داره؟ آیه به کنار، می‌تونه همسر خوبی برای تو باشه؟ همین عزیزخانم که میگی، محمد می‌تونه براش پسر خوب و صالحی باشه؟ بغضی که به گلوم چنگ می‌انداخت رو به سختی قورت دادم. + محمد توی زندگی‌مون، همیشه برای من و آیه و حتی عزیز بهترین بوده! بهترین همسر برای من، بهترین پدر برای آیه و بهترین پسر برای عزیز! نفس عمیقی کشید. - بهترین نبوده، نقش بهترین رو بازی می‌کرده! چرا نمی‌خوای متوجه بشی عطیه‌جان؟ زندگی با آدم دروغگو، زندگی نیست. تلف کردن عمر و جوونیته! اصلا از کجا معلوم این قضیه تنها دروغش بوده و چیزهای دیگه‌ای رو هم پنهان نکرده؟ با کلافگی چشمام رو روی هم فشردم. + مامان میشه بعداً صحبت کنیم؟ الان واقعاً حال و حوصله ندارم. می‌خوام آیه رو ببرم بیرون، سرش گرم بشه کمتر بهونهٔ محمدو بگیره! حس کردم بغض کرد. - الهی بمیرم واسه جفت‌تون! می‌خوای به هادی بگم بیاد دنبال‌تون بیاید اینجا دور هم باشیم؟ لبخند محو و تلخی زدم. + قربون دل مهربون‌تون برم، می‌خوام زود برم و برگردم کارای وزارت‌خونه رو انجام بدم. بعدشم قرار شد هادی متوجه نشه! نفس عمیقی کشید. - باشه مامان‌جان، هر طور خودت صلاح می‌دونی. آیه رو از طرف من ببوس. به عزیزخانم هم سلام برسون. + چشم، خداحافظ! - خداحافظت باشه دخترم.. گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش روی میز، سرم رو به کف دستم تکیه دادم. چیکار باید می‌کردم؟ باید بعد از چندسال زندگی مشترک، همه‌چیز رو خراب می‌کردم؟ پس محمد چی می‌شد؟ آیه؟ یه لحظه با خودم فکر کردم اگه محمد برای من و دخترش ارزش قائل بود، هیچ‌وقت این کار رو انجام نمی‌داد! پس چرا من باید به فکرش باشم، وقتی اون بدون فکر کردن به من و آینده‌ام، پشت پا زد به همه‌چی! شاید... شاید حق با مامان و بابا بود و باید همه‌چیز رو تموم می‌کردم، قبل از اینکه بیشتر از این دیر بشه! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: یگانہ🌿 🖊با همکاری: خانم‌بیاتی🌱 پ.ن: دو روزے با غم و ࢪنج ِ حوآدث، صبر کن بیدل! جھان آخر چو اشک از دیده‌ات یك‌بار مۍافتد... " بیدل دهلو؎ " - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🤍 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علےالحسين وعلےعلۍأبن‌الحسين وعلےأولادالحسين وعلےاصحاب‌الحسين✨ ♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اقایه‌فکری‌به‌حالِ‌کربلارفتن‌ما‌کن‌دورت‌بگردم شاید‌اجل‌مهلت‌ندادوحسرت‌به‌دل‌موندم💔:)
📢 هر روز بخوانیم 🔹 امروز؛ صفحه چهل و نه قرآن کریم سوره مبارکه البقرة ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.