حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_232
#محمد
پریدم وسط حرفش...
+ اگه اخراج بشی، سابقهات خراب میشه. امّا اگه خودت استعفا بدی، میتونی بری شهر خودتون... اونجا مشغول به کار بشی!
سر تکون داد و مطیعانه امّا ناامید و ناراحت جواب داد: دم شما گرم، هر چی شما بگید.
اخمی کردم و پرسیدم: به این زودی جا زدی؟ یعنی واقعاً نفهمیدی شوخی کردم؟
کاملا سردرگم شده بود و نمیدونست کدوم حرفم رو باور کنه، نتونست اون وضعیت رو تحمل کنه و درمونده گفت: اگه قرار به این بود توی این چنددقیقه تنبیه بشم، اندازهی سیسال پیر شدم! توروخدا از این سردرگمترم نکنین.
لبخندی زدم و گفتم: هر وقت کسی اومد به جات، برو خونه خوب استراحت کن. دوست دارم از الان به بعد سرحال ببینمت! یادت باشه نیروی خسته به کارمون نمیاد. الانم برو یه چیزی بگیر بخور، اصلا رنگ و رو نداری...
دستم رو گرفت و با لبخند گفت: خیلی مردی آقامحمد، خیلی زیاد!
لبخند زدم و گفتم: برو خودتو لوس نکن. برو!
خندید و بااجازهای گفت، سر تکون دادم و رفت طرف در که یهو چیزی یادم افتاد و صداش زدم: فرشید!
چرخید طرفم.
- جانم آقا؟
+ از داوود که دلخور نشدی؟
لبخندش کمرنگ شد، سرش رو پایین انداخت و گفت: یکم..
نفسی گرفتم و نگاهم رو به صورتش دوختم.
+ ناراحت نباش ازش، بعضی وقتا خیلی عصبی میشه! ولی خودتم میدونی توی دلش هیچی نیست. مطمئنم الان خودشم پشیمونه..
سرش رو بلند کرد و گفت: حق با شماست، البته یکم بدخلقی هم حقمه.
جوابی ندادم و بعد از چند ثانیه پرسیدم: کیوان حالش چطوره؟
با بردن اسم کیوان اخم غلیظی بین ابروهاش نشست و دستاشو مشت کرد.
- نگرانش نباشید آقا، حالش از شما خــیــــــــلـی بهتره!
ترجیح دادم ادامه ندم، بعد از رفتن فرشید آروم دراز کشیدم و چشمامو بستم.
دلم میخواست الان کنار عطیه و زهرام باشم، پیش عزیز باشم و صدای قرآن خوندنش که واسم حکم لالایی رو داشت بشنوم.
با فکر کردن به اینکه دیگه چیزی تا تموم شدن این ماجرا نمونده و به زودی میتونم ببینمشون، جون تازهای گرفتم و لبخندی روی لبم نشست.
صدای باز شدن در افکارم رو بهم ریخت و لبخندم رو محو کرد، فرشید که تازه رفته بود!
صدای قدمهای کسی به گوشم میرسید که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد، اومدم چشمامو باز کنم که دستی روی چشمام نشست و مانع شد!
ضربان قلبم بالا رفت، لب باز کردم حرفی بزنم که آروم لب زد: هیس، آروم باش.
دستش رو از روی چشمام برداشت، به آرومی پلک زدم...
#فرشید
از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم، احساس سبکی میکردم.
نگاهی به اطراف انداختم، خبری از داوود نبود! حدس زدم رفته باشه.
صدای زنگ گوشیم بلند شد، از توی جیبم بیرون آوردمش و با دیدن شمارهٔ ریحانه رفتم بیرون تا جواب بدم.
بعد از صحبت با ریحانه رفتم بوفهٔ بیمارستان، یه کیک و آبمیوه گرفتم و برگشتم آیسییو..
از پشت شیشه نگاهم به مردی افتاد که کنار تخت محمد ایستاده بود، نه میتونستم چهرهٔ محمد رو ببینم و نه چهرهٔ مرد رو!
استرس گرفتم و در رو با شدت باز کردم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy