حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_228
#محمد
نمیدونستم کجام، احساس عجیبی داشتم.
صداها و حرفهای در هم آمیختهای توی ذهنم چرخ میخوردن.
صدای عزیز...
«منم دوست دارم، بیشتر از خودت!»
صدای عطیه...
«قهرمانی که گمنامه و به این گمنامی افتخار میکنه! یه مدافع، مدافع عـ♥️ـشق(:»
صدای رسول...
«همه خوبیم... فقط جای شما خالیه!»
و در آخر صدای مهربون بابا که از از همیشه بهم نزدیکتر بود.
- محمد، بابا! بیدار شو پسرم..
دستش لای موهام کشیده میشد، درست مثل بچگیهام و سحرهای ماه رمضون..
دلم میخواست زمان از حرکت بایسته و تا همیشه توی همین حالت بمونم..
دلم خیلی واسه نوازشهای پدرانهاش و دستهای گرمش تنگ شده بود.
اینبار گرمی بوسهاش روی پیشونیم نشست.
- چشماتو باز کن باباجان، مگه دلت برام تنگ نشده بود؟
بدنم کوفته بود و پلکام سنگین، خستهتر از همیشه بودم! اما نباید این فرصت رو از دست میدادم، به هیچ قیمتی..
به هر سختی که بود، آروم چشمامو باز کردم.
پلک زدم تا چهرهٔ تار بابا رو واضح ببینم، با دیدنش بغضم گرفت. لباسهای خاکی جبهه رو به تن داشت و چفیهاش هم دور گردنش بود، آخ که چقدر جاش خالی بود!
قطرهٔ اشکی از گوشهٔ چشمم سر خورد و تا شقیقهام پیش رفت که دست بابا سمت صورتم دراز شد و پاکش کرد.
- گریه نکن محمدم، خوبی بابا؟
فقط تونستم سرمو تکون بدم.
لبخند زد، از همون لبخندا که مخصوص خودش بود و بعد از رفتنش حاضر بودم کل زندگیم رو بدم تا فقط یه بار دیگه ببینمش..
- میدونم چقدر اذیتت کردن، میدونم دلت رو شکستن، ولی تو مثل همیشه محکم بمون! باشه بابا؟
لبای خشکم رو به سختی تکون دادم و با صدایی که از ته چاه درمیومد، بعد از سالها صداش زدم: بابا...
- جانِ بابا؟
+ دلم برات... تنگ شده! دیگه... طاقت ندارم... منم با خودت ببر... بذار... بذار بیام پیشت... آروم بگیرم!
خندهای تلخ کرد و سرم رو توی سینهاش فشرد.
- نمیشه محمدجانم، تو باید بمونی! نیازه که باشی، کارِت هنوز تموم نشده.
لحنش در عینِ مهربونی پر تأکید بود، مخصوصاً جملهٔ آخرش!
سرم رو بالا گرفتم و به لباسش چنگ زدم.
+ پس... پس کِی نوبت من میشه؟
دوباره همون لبخند رو زد، اما جوابم رو نداد..
با احتیاط سرم رو زمین گذاشت و دوباره پیشونیم رو بوسید.
- مراقب خودت باش محمدم، یادت باشه من همیشه پیشتم!
آروم بلند شد و رفت، خواستم دنبالش برم ولی نتونستم! بدنم اونقدر کوفته بود که نمیتونستم بلند بشم. با بغض و حسرت به رفتنش نگاه کردم..
صدای بابا، چهرهاش، حرفاش و نگاهش... همه جلوی چشمم بود!
بدنم هنوز کوفته بود و پلکام سنگین، به سختی چشمامو باز کردم اما برخورد مستقیم نور توی چشمام باعث شد محکم ببندمشون.
اینبار آروم آروم بازشون کردم، هنوز گیج بودم. یعنی همهٔ چیزایی که دیدم خواب بود؟
نگاهم رو به اطراف چرخوندم. سرم، دستگاهی که ضربان قلبم رو به نمایش گذاشته بود، یه لولهٔ باریک مقابل سوراخهای بینیم و...
چندبار سرفه کردم و دستی که سرم بهش وصل بود رو به سختی بالا گرفتم، چشمام هنوز تار میدید. هنوز خسته بودم، به قصد خواب چشمامو بستم اما صدای باز شدن در و ورود دکتر و پرستار بهم اجازه خوابیدن نداد.
نگاهم رو به بیرون اتاق دوختم، یه نفر پشت شیشه ایستاده بود و نگاهم میکرد. کمی که به چهرهاش دقیق شدم فهمیدم داووده!
لبخند کمجونی روی لبام نقش بست، دستمو کمی بلند کردم. با ذوق کارم رو تکرار کرد.
نگاهم رو از داوود گرفتم و به دکتر چشم دوختم که با دقت مشغول معاینه زخم بود.
بعد از اتمام کارش، لباسم رو مرتب کرد و گفت: خداروشکر مشکل جدی نداری، فقط احتمال میدم کمخونیت شدیدتر شده باشه که با دارو قابل کنترله!
با بیحالی فقط سر تکون دادم و ادامه داد: حالت تهوع، سرگیجه یا سردرد نداری؟
زیرلب نهای زمزمه کردم و بیتوجه به دردی که کمکم توی کتفم میپیچید، با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم: فقط... خیلی خستهام!
ابروهاش بالا و پرید و به زور جلوی خندهاش رو گرفت و فقط لبخند کمرنگی زد.
- عیب نداره، طبیعیه!
رو به پرستار گفت: یه مسکن براش تزریق کنید چندساعت بخوابه.
پرستار تأیید کرد و مشغول آماده کردن سرنگ شد، دکتر نگاهی به داوود انداخت و با همون لبخند کمرنگ گفت: خیلی نگرانت بود، باید میدیدی با چه ذوقی اومد ایستگاه پرستاری و گفت بهوش اومدی!
جوابم فقط لبخند بیجونِ دیگهای بود، نگاهش روی صورتم اومد.
- قدرشون رو بدون.
چشمامو به نشونه تأیید حرفش باز و بسته کردم، سرم رو تنظیم کرد و بعد از توصیههایی و تزریق مسکن به سرمم، همراه پرستار از اتاق بیرون رفتن.
درد کتفم داشت بیشتر میشد، اما بخاطر مسکن کمکم پلکام سنگینتر از قبل شد و به خواب رفتم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_229
#رسول
ناخودآگاه ضربان قلبم بالا رفت.
با نگرانی گفتم: چی شده داوود؟
- رسول... آقامحمد...
از استرس صدام بالا رفت.
+ آقامحمد چیییی؟
- بهوش اومده!
یه لحظه شوکه شدم، اما خیلی زود به خودم اومدم.
دستی به صورتم کشیدم و نفسم رو آسوده بیرون فرستادم، آروم لب زدم: خدایا شکرت، زود خودمو میرسونم داوود!
گوشی رو قطع کردم و از تخت پایین اومدم، لباسام رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.
یه یادداشت برای سارا گذاشتم و بعد از برداشتن سوییچ سریع زدم بیرون...
با دیدن داوود دستمو براش تکون دادم و سرعتم رو بیشتر کردم، بهش رسیدم و باهاش دست دادم.
+ سلام، حالش چطوره؟
- سلام، دکتر معاینه کرد گفت خوبه.. ولی الان خوابیده!
با لب و لوچهٔ آویزون گفتم: دوباره؟
داوود لبخند زد و جواب داد: نگفتم زبونملال بیهوشه که، گفتم خوابیده. دکتر گفت اینجوری براش بهتره، کمتر درد میکشه!
نفسی گرفتم و گفتم: میتونم ببینمش؟
سر تکون داد.
- آره، فقط بیدارش نکن!
مکث کردم و پرسیدم: فرشید خبر داره؟
نفسش رو سنگین بیرون داد و اخم کمرنگی کرد.
- نه!
مکث کرد و ادامه داد: من یه سر میرم خونه، احتمالا بعد از نماز صبح برگردم! کاری نداری؟
+ نه، مراقب خودت باش.
سر تکون داد و بعد از خداحافظی رفت.
دستی به چشمام کشیدم و نگاهی به ساعتم انداختم. دوازده و نیم شب بود!
نگاهی به محمد انداختم که هنوز خواب بود.
حالا که دقت میکردم، متوجه سفیدی بیشتر مو و ریشهاش شدم..
چهرهاش خسته بود و رنگ پریده، دستمو آروم توی موهاش کشیدم. چقدر رنگِ آبی بهش میومد.. مخصوصاً آبیِ روشن، اما... اما دلم نمیخواست توی لباس آبیِ روشنی که واسه بیمارستان بود ببینمش!
کمی که گذشت، پلکش لرزید و کمکم چشماشو باز کرد.
لبخند عمیقی روی لبام نشست..
چندبار پلک زد و خواست تکونی بخوره که نتونست.. چشماشو بست، چهرهاش درهم شد و آخِ ریز و بیجونی گفت!
نگران شدم و دستمو روی شونهٔ چپش گذاشتم و سریع گفتم: آروم باش داداش، دکتر گفته نباید به خودت فشار بیاری!
آروم سرشو چرخوند طرفم، صداش ضعیف و بیحال بود.
- ر..رسول... ت..تشنمه!
سر تکون دادم و بلند شدم، از روی پاتختی پارچ رو برداشتم و توی لیوان آب ریختم.
لیوان رو برداشتم و دستمو زیر سرش گذاشتم و کمک کردم آب رو بخوره، بعد لیوانو روی پاتختی گذاشتم!
نفس عمیقی کشید و گفت: کی... اومدی؟
دستشو گرفتم و با محبت نگاهش کردم.
+ چندساعتی میشه.
- من... چقدر... بی..بیهوش بودم؟
+ خیلی زیاد!
با تعجب لب زد: واقعاً؟
سر تکون دادم و بلند شدم.
رفتم طرف یخچال و بطری آب پرتغال رو برداشتم.
همونطور که مشغول پر کردن لیوان بودم گفتم: تلافی همهٔ این مدتو یهجا درآوردی آقایفرمانده!
لبخند بیجونی زد، تختو یکم بالا آوردم و لیوانو جلو بردم که گفت: میل ندارم.
اخم کمرنگی کردم و گفتم: ببخشید، ولی باید میل داشته باشی!
سرفهای کرد، سرشو روی بالش فشرد و چشماشو بست.
خیلی ریلکس گفت: حالا که... ندارم! اصرار هم... بیاصرار!
نفس پر حرصی کشیدم، اینجوری نمیشد. باید یه فکر اساسی میکردم...
#داوود
به آرومی در رو باز کردم و سرک کشیدم داخل، همهجا تاریک بود و سکوت محضی حکمفرما! معلوم بود همه خوابیدن...
آروم پامو داخل گذاشتم و وارد شدم، بعد از بستن در کاپشنم رو درآوردم و آویزون کردم. آستینام رو بالا دادم و رفتم طرف آشپزخونه که صدای مامان باعث شد سرجام میخکوب بشم!
- علیکسلام آقاداوود...
چرخیدم عقب، با دیدنش توی چادر نمازِ قشنگ لبخندی زدم.
+ سلام مامانجان، خوبی؟
- شکرخدا، تو خوبی مادر؟
+ شما رو که میبینم عالیم!
جلوتر اومد و پیشونیم رو بوسید، خواستم دستش رو ببوسم که مانع شد. با چشمهای درخشانش نگاهم کرد و گفت: شام که نخوردی؟!
پشت سرمو خاروندم و با تردید گفتم: اممم.. راستش نه!
ریز خندید و باعث شد خجالتزده لبخند بزنم.
- میدونستم، برو یه آبی به دست و صورتت بزن تا برات غذا گرم کنم.
دستمو روی چشمم گذاشتم و لب زدم: چشم مادرم!
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_230
#رسول
لیوان رو روی پاتختی گذاشتم و رومو ازش گرفتم و اخم کردم، خندهٔ ضعیفی کرد و با لحن خاصی پرسید: الان مثلاً... قهری؟
نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: صددرصد!
همونطور که سعی داشت بشینه گفت: یعنی اگه... بخورم، آشتی میکنی؟
جوابی ندادم، زیر چشمی نگاهش کردم که لبخند محوی زد. فوری نگاهم رو دزدیدم!
- خیلیخب، بخاطر تو... یه کم میخورم.
لبخند کمرنگی زدم و آروم نگاهش کردم. لیوان رو از روی پاتختی برداشتم و کمک کردم بخوره، زیرلب یاحسین آرومی گفت.
- ممنون آقارسول!
لبخند دیگهای زدم و گفتم: خواهش میکنم، چیزی لازم ندارید؟
سرش رو به نشونهٔ نه بالا پایین کرد، خمیازهای کشیدم که گفت: معلومه... خیلی خستهای! یکم... استراحت کن!
دستی به چشمام کشیدم و گفتم: پس شما چی؟
دستشو روی کتفش گذاشت و همونطور که سعی داشت دردشو پنهان کنه جواب داد: من... به اندازه کافی... استراحت کردم، میخوام یکم... قرآن بخونم! تو بخواب.
قرآن جیبی کوچیکی که همیشه همراهم بود رو بهش دادم و بعد از اینکه کمک کردم بشینه گفتم: منم دعا کنید.
با لبخند سر تکون داد، دست به سینه سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم. خیلی زود خوابم گرفت...
#محمد
با تیر کشیدن دوبارهٔ کتفم چهرهام درهم شد و لبم رو گاز گرفتم. قرآن رو بستم و بوسیدم و نفس عمیقی کشیدم. درد کمکم داشت خودشو نشون میداد..
نیم نگاهی به رسول انداختم که آروم خوابیده بود. دلم نمیومد بیدارش کنم.
قرآن رو روی پاتختی گذاشتم و آروم دراز کشیدم.
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم اما دردِ لعنتی مانع میشد.
مطمئناً از بین رفتن اثر مسکنها توی دردی که داشت شدت میگرفت بیتأثیر نبود. به پهلو چرخیدم و زیرلب صلوات فرستادم تا شاید کمی آروم بگیرم که یهو صدای زنگ گوشی رسول بلند شد!
قبل از اینکه چشم باز کنه، سریع چشمامو بستم تا متوجه بیدار بودنم نشه.
چند لحظه بعد، صدای خوابآلود و آرومش توی گوشم پیچید.
- برادر من تو خواب نداری نصفشب زنگ میزنی مزاحم میشی؟
همونطور که حدس میزدم، از بچهها بود و تماس گرفته بود تا حال منو بپرسه که رسول گفت: آره، خوابیده... قطع کن تا بیدار نشده.
بعد از چند ثانیه خندهٔ ریزی کرد و لب زد: کوفت حسود! برو بگیر بخواب.
دوباره خندید و ادامه داد: شبت بخیر دهقانجان، خداحافظ!
پس داوود زنگ زده بود.
لبخند کمرنگی زدم، خوشحال بودم که دوباره میتونستم حالِ خوبشون رو ببینم.
تا اذان صبح نتونستم چشم روی هم بذارم و فقط از این پهلو به اون پهلو شدم.
صدای اذان که از گوشی رسول بلند شد آروم پلک زدم و نگاهی به سرم انداختم که در حال تموم شدن بود.
خوب بود، میتونستم تا تزریق دوبارهٔ سرم وضو بگیرم و نمازم رو بخونم.
چرخیدم طرف رسول و آروم صدا زدم: رسولجان، بیدار شو اذانه!
تکون خفیفی خورد و کمکم چشماشو باز کرد، دستی به چشماش کشید و چندبار پلک زد.
انگار تازه متوجه بیدار بودنم شد که صاف نشست و تک سرفهای کرد.
- عه، بیدار شدید آقا؟ حالتون خوبه؟ درد ندارید؟
لبخند زدم و گفتم: خوبم، بیزحمت برو ایستگاه پرستاری بگو بیان این سرم رو جدا کنن وضو بگیرم واسه نماز..
مشکوک سر تکون داد، بلند شد و رفت بیرون..
حس میکردم متوجه بیدار بودنم از قبل شده، شایدم من حساس شده بودم.
بالاخره بعد از چند دقیقه، با یه پرستار برگشت.
پرستار سرمم رو کشید و با کمک رسول از تخت پایین اومدم. درد کتفم بیشتر شد، تا جایی که یه لحظه نفسم توی سینه گره خورد. سعی کردم به روی خودم نیارم!
بعد از اینکه وضو گرفتم، دوباره به کمک رسول روی تخت نشستم و نمازم رو خوندم.
پرستار بعد از وصل کردن سرم و انجام تزریقات و توصیههایی از اتاق بیرون رفت.
بعد از رفتنش رسول روزنامهای کف زمین پهن کرد و نمازش رو خوند.
خداروشکر از بعد از تزریق سرم و خوندن نماز، هر چقدر میگذشت دردم کمتر میشد و پلکام سنگینتر..
رسول انگار متوجه شد که گفت: من میرم بیرون آقا، شما استراحت کنید!
نذاشت حرفی بزنم و سریع زد بیرون، چشمامو بستم و کمکم به خواب رفتم...
نفهمیدم چقدر گذشت که صدای آروم اما عصبیِ داوود توی گوشم پیچید و خواب رو از سرم پروند!
- تو اینجا چیکار میکنی؟
صدای لرزون و شرمندهٔ دیگهای شنیدم.
~ نگرانش شدم، اومدم... بهش سر بزنم و... ببینمش!
صدا، صدای فرشید بود! باورم نمیشد.
نفسم حبس شده بود، صدای پوزخند داوود به گوشم رسید.
- عه؟ اون موقع که حالش بد بود و بهت نیاز داشت کجا بودی آقای مثلاً نگران؟!
~ داوود....
داوود پرید وسط حرفش و با لحن محکم و قاطعی گفت: برو بیرون فرشید، رسول میگفت دیشب تا صبح از درد نتونسته پلک روی هم بذاره! وقتی من رسیدم تازه خوابیده بود، یعنی تا الان فقط یکساعت استراحت کرده!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
فرشید با التماس و تن صدای بالاتری گفت: داوود توروخدا بذار بمونم، بخدا دارم دیوونه میشم!
داوود عصبیتر اما همچنان با صدایی آروم بهش نهیب زد: هیس آروم! چه خبرته؟ اینجا هم نمیذاری آرامش داشته باشه؟
دیگه نمیتونستم تحمل کنم، ممکن بود بحثشون شدت بگیره. اصلا دلم نمیخواست بخاطر من لطمهای به رفاقتشون بخوره.
به آرومی چشمام رو باز کردم و لب زدم: چه خبره؟
هر دو چرخیدن سمتم..
داوود چشم غرهای نثار فرشید کرد و رو به من با لبخند گفت: ببخشید، بیدارتون کردیم؟
+ نه، بیدار بودم.. چی شده؟
نفسش رو سنگین بیرون داد و نیمنگاهی به فرشید انداخت.
- چیزی نیست آقا، فرشید اومده بود بهتون سر بزنه. الانم داره میره!
چرخید طرف فرشید و ادامه داد: مگه نمیخواستی بری؟
فرشید محکم جواب داد: نه!
بعد از مکث کوتاهی حرصی لب زد: چرا با من اینطوری رفتار میکنی؟
داوود چشماش رو محکم روی هم فشرد و گفت: خودت خوب میدونی چرا! الانم به حرمت آقامحمد چیزی بهت نمیگم، وگرنه....
ابروهای فرشید توی هم رفت و تن صداش بالاتر!
- وگرنه چی؟ چیکار میکنی؟
اخم کردم و تقریباً بلند گفتم: بسه دیگه، خجالت نمیکشید؟
بالا رفتن صدام همانا و تیر کشیدن کتفم همانا!
چهرهام از درد توی هم رفت، سرم رو به جهت مخالف چرخوندم و لب گزیدم..
بر خلاف تصورم داوود متوجه شد که با نگرانی پرسید: چی شد آقا؟
نفس عمیق و پر دردی کشیدم!
آروم لب زدم: هیچی، خوبم..
سرم رو به طرفشون چرخوندم و توی چهرههاشون دقیق شدم.
حس میکردم فرشید میخواد باهام صحبت کنه و داوود مانع شده!
برای همین لبام رو تر کردم و همونطور جدی گفتم: آقاداوود، ظاهراً از نماز صبح اینجایی! برو خونه، یکم استراحت کن.
با ناراحتی جواب داد: آخه نمیشه که شما رو تنها بذارم!
+ تنها نیستم، فرشید هست...
پوزخندی زد و با دست اشارهای به فرشید کرد.
- ایشون؟! آقا فرشید تهمت نزنه مراقبت کردن.....
با حرص و کشدار صداش زدم: داوووود!
نفسش رو سنگین بیرون داد.
سر به زیر گفت: چشم، ببخشید! بااجازه..
از اتاق بیرون رفت و در رو بست...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_231
#محمد
فرشید سرش پایین بود و بهم نگاه نمیکرد، ولی میتونستم حس کنم شرمندهست!
نزدیکتر که شد گفتم: میشه تختو یکم بیاری بالا؟
بیحرف کاری که خواستم رو انجام داد و اومد کنارم، دست راستم رو گرفت و دست دیگهاش رو دور شونههام حلقه کرد، کمک کرد کمی خودم رو بالا بکشم و بشینم.
برای لحظهای کتفم گرفت، چهرهام درهم شد!
لبم رو گاز گرفتم و به روی خودم نیاوردم.
روی صندلی نشست.
لحظاتی به سکوت گذشت که همونطور سر به زیر، با صدای آرومی گفت: حالتون... خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که به رو به رو نگاه میکردم، جواب دادم: از احوالپرسیهای شما!
سرش رو کمی بلند کرد و درمونده صدام زد: آقامحمد...
+ اصلأ مگه حالِ من برات مهمه؟
- من... اشتباه کردم!
لبخند تلخی زدم و گفتم: آدما همیشه اشتباه میکنن، ولی خیلیا تازه وقتی میفهمن اشتباه کردن که دیگه دیر شده!
- محمد...
+ ازت توقع نداشتم به اون سرعت قضاوتم کنی و ازم متنفر بشی!
دستم رو گرفت و با صدای لرزونی گفت: من غلط بکنم از شما متنفر بشم!
ناامید ازش رو گرفتم و لب زدم: امّا شدی!
صداش گرفتهتر شد.
- آقامحمد... من نامردی کردم درست، بیمعرفتی کردم درست، اون همه محبت رو فراموش کردم خبرمرگم درست، ولی شما منو فراموش نکن! شما ببخش.
بغضش ترکید...
- شما صورتت رو ازم برنگردون!
چند ثانیه بعد، ناخودآکاه نگاهم به سمتش کشیده شد؛ سرش رو گذاشته بود لبهی تخت. دلم نمیخواست توی این حال ببینمش..
دستم رفت سمت موهاش و کمی مرتبشون کرد؛ سرش رو آروم بالا آورد، چشماش سرخ بودن!
بلند شد و بااحتیاط بغلم کرد...
دستم رو روی کمرش کشیدم و گفتم: گذشتهها گذشته، اما از این به بعد حواست رو جمع کن.
ازم جدا شد و همونطور که اشکاش رو پاک میکرد زیر لب چشمی گفت.
لبام رو تر کردم و پرسیدم: استعفانامهات که آمادهست؟!
سرش رو با شدت بالا آورد و با بهت بهم خیره شد.
به تای ابرومو بالا دادم و لب زدم: نشنیدی چی گفتم؟!
به خودش اومد و همونطور ناباور گفت: خب... من...
#رسول
به خیال خودش خوابیدم و اصلانم متوجه دردی که به سختی تحمل میکرد نشدم.
برای نماز که بیدار شد، دیگه مطمئن شدم اصلا نتونسته بخوابه!
برای همین از پرستار خواستم همراه سرم، آرامبخش هم براش تزریق کنه.
خداروشکر بعد از نماز خوابش گرفت.
از اتاق بیرون رفتم، یکساعتی گذشت که چشمم به راهرو افتاد و داوود رو دیدم که در حال نزدیک شدن به اتاق بود.
رسید بهم و با هم سلام و احوالپرسی کردیم و پرسید: حالش چطوره؟
نفس عمیقی کشیدم.
+ تازه خوابیده، دیشب تا الان از درد نتونست پلک روی هم بذاره!
نگاهش رنگ باخت و ناراحت به شیشهٔ آیسییو زل زد.
دستم رو روی شونهاش گذاشتم و لب زدم: من یه سر میرم سایت، تو پیشش میمونی دیگه؟!
بدون اینکه چشم از محمد برداره سر تکون داد، بعد از خداحافظی کوتاهی رفتم طرف اتاق کیوان تا قبل از رفتن از حالش باخبر بشم.
احمد که مراقبش بود گفت حالش خوبه و صبح مرخص میشه.
خیالم که از بابتش راحت شد، رفتم توی حیاط بیمارستان که صدایی از پشت سر شنیدم.
- رسول!
صدای فرشید بود، چرخیدم عقب و متعجب گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟
سرش رو پایین انداخت و جواب داد: نتونستم توی خونه دووم بیارم، اومدم ببینم حالش چطوره و... باهاش حرف بزنم!
+ خیلیخب، فقط الان داوود پیششهها!
لبخند تلخی زد و گفت: بیخیال، عیب نداره.
سری تکون دادم.
+ چی بگم.. هر طور خودت صلاح میدونی، پس فعلا یاعلی!
به جز سعید و دو سه نفر دیگه از بچهها، کسی توی سالن نبود.
از پلهها بالا رفتم و مقابل اتاق آقایعبدی ایستادم، در زدم و بعد از شنیدن بفرماییدشون در رو باز کردم و قدمی داخل گذاشتم.
با دیدن آقایکرمی تعجب کردم اما بروز ندادم، سلام کردم و جوابم رو دادن.
آقایعبدی پرسیدن: محمد حالش چطوره؟
+ خداروشکر بهتره..
- کیوان چی؟
+ اونم خوبه، فردا صبح مرخص میشه!
سر تکون دادن و گفتن: پس باید با سازمان هماهنگ کنیم.
چرخیدن طرف آقایکرمی و ادامه دادن: جوادجان، شما دیگه میتونی بری! راجعبه اون موضوع هم خیالت راحت باشه، خداروشکر همهچیز داره خوب پیش میره و حداقل تا دوهفته دیگه محمد برمیگرده.
آقایکرمی لبخند زد و جواب داد: خداروشکر، خیلی از این بابت خوشحالم! انشاءالله زودتر حالش خوب بشه. بااجازه..
بعد از تأیید آقایعبدی بلند شد و بیرون رفت...
#عطیه
زهرا رو بغل کردم و بوسهای روی گونهٔ نرمش کاشتم، رفتم لب پنجره و به حیاط نگاه کردم. در اصل چشمم به در بود و منتظرِ اومدن محمد!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
آهی کشیدم و نگاهم رو به زهرا دوختم، خمیازهای کشید که باعث شد لبخند محوی روی لبام نقش ببنده.
سرم رو به گوشش نزدیک و آروم آروم شروع به خوندن لالایی کردم...
+ بخواب آروم تو آغوشم، نکن هرگز فراموشم..
بخواب آروم کنار من، تو پاییز و بهار من!
لالا لالا تو مثلِ ماه، بخواب که شب شده کوتاه..
لالا لالا گل گندم، نشی تو بیقراری گُم!
لالا لالا گل مریم، چشات رو هم میره کمکم(:
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_232
#محمد
پریدم وسط حرفش...
+ اگه اخراج بشی، سابقهات خراب میشه. امّا اگه خودت استعفا بدی، میتونی بری شهر خودتون... اونجا مشغول به کار بشی!
سر تکون داد و مطیعانه امّا ناامید و ناراحت جواب داد: دم شما گرم، هر چی شما بگید.
اخمی کردم و پرسیدم: به این زودی جا زدی؟ یعنی واقعاً نفهمیدی شوخی کردم؟
کاملا سردرگم شده بود و نمیدونست کدوم حرفم رو باور کنه، نتونست اون وضعیت رو تحمل کنه و درمونده گفت: اگه قرار به این بود توی این چنددقیقه تنبیه بشم، اندازهی سیسال پیر شدم! توروخدا از این سردرگمترم نکنین.
لبخندی زدم و گفتم: هر وقت کسی اومد به جات، برو خونه خوب استراحت کن. دوست دارم از الان به بعد سرحال ببینمت! یادت باشه نیروی خسته به کارمون نمیاد. الانم برو یه چیزی بگیر بخور، اصلا رنگ و رو نداری...
دستم رو گرفت و با لبخند گفت: خیلی مردی آقامحمد، خیلی زیاد!
لبخند زدم و گفتم: برو خودتو لوس نکن. برو!
خندید و بااجازهای گفت، سر تکون دادم و رفت طرف در که یهو چیزی یادم افتاد و صداش زدم: فرشید!
چرخید طرفم.
- جانم آقا؟
+ از داوود که دلخور نشدی؟
لبخندش کمرنگ شد، سرش رو پایین انداخت و گفت: یکم..
نفسی گرفتم و نگاهم رو به صورتش دوختم.
+ ناراحت نباش ازش، بعضی وقتا خیلی عصبی میشه! ولی خودتم میدونی توی دلش هیچی نیست. مطمئنم الان خودشم پشیمونه..
سرش رو بلند کرد و گفت: حق با شماست، البته یکم بدخلقی هم حقمه.
جوابی ندادم و بعد از چند ثانیه پرسیدم: کیوان حالش چطوره؟
با بردن اسم کیوان اخم غلیظی بین ابروهاش نشست و دستاشو مشت کرد.
- نگرانش نباشید آقا، حالش از شما خــیــــــــلـی بهتره!
ترجیح دادم ادامه ندم، بعد از رفتن فرشید آروم دراز کشیدم و چشمامو بستم.
دلم میخواست الان کنار عطیه و زهرام باشم، پیش عزیز باشم و صدای قرآن خوندنش که واسم حکم لالایی رو داشت بشنوم.
با فکر کردن به اینکه دیگه چیزی تا تموم شدن این ماجرا نمونده و به زودی میتونم ببینمشون، جون تازهای گرفتم و لبخندی روی لبم نشست.
صدای باز شدن در افکارم رو بهم ریخت و لبخندم رو محو کرد، فرشید که تازه رفته بود!
صدای قدمهای کسی به گوشم میرسید که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد، اومدم چشمامو باز کنم که دستی روی چشمام نشست و مانع شد!
ضربان قلبم بالا رفت، لب باز کردم حرفی بزنم که آروم لب زد: هیس، آروم باش.
دستش رو از روی چشمام برداشت، به آرومی پلک زدم...
#فرشید
از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم، احساس سبکی میکردم.
نگاهی به اطراف انداختم، خبری از داوود نبود! حدس زدم رفته باشه.
صدای زنگ گوشیم بلند شد، از توی جیبم بیرون آوردمش و با دیدن شمارهٔ ریحانه رفتم بیرون تا جواب بدم.
بعد از صحبت با ریحانه رفتم بوفهٔ بیمارستان، یه کیک و آبمیوه گرفتم و برگشتم آیسییو..
از پشت شیشه نگاهم به مردی افتاد که کنار تخت محمد ایستاده بود، نه میتونستم چهرهٔ محمد رو ببینم و نه چهرهٔ مرد رو!
استرس گرفتم و در رو با شدت باز کردم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_233
#عطیه
با صدای در روسریم رو سرم کردم و از توی پنجره نگاهی به بیرون انداختم. با باز شدن در و دیدن راحیل و سوگل کوچولو لبخند عمیقی روی لبم نشست.
رفتم توی ایوان، راحیل داشت با عزیز سلام و احوالپرسی میکرد که چشمش به من افتاد. با ذوق سلام کرد و با همون لبخند جوابش رو دادم، از پلهها پایین رفتم و همدیگه رو بغل کردیم...
سینی چای رو زمین گذاشتم، راحیل آروم گفت: دستت درد نکنه، ولی من اومدم خودتو ببینما..
هر دو به آرومی خندیدیم و کنارش نشستم، نگاهی به سوگل انداختم که سرش رو روی پای مادرش گذاشته بود و آروم خوابیده بود.
- ماشاءالله چقدرم نازه، خدا حفظش کنه!
با صدای راحیل، چشم از سوگل گرفتم و لبخند کمرنگی زدم.
+ ممنون، همچنین سوگلیِ تو رو!
تشکری کرد و گفت: فقط... میشه یه عکس ازش بگیرم واسه علی بفرستم؟ خیلی نوزاد دوست داره، مخصوصاً اگه دختر باشه!
سر تکون دادم و گفتم: آره حتماً...
سر سوگل رو با احتیاط روی بالش گذاشت، موهاشو از روی پیشونیش کنار زد و بوسیدش...
بعدم گوشیش رو برداشت و رفت سمت گهوارهٔ زهرا، بعد از اینکه عکس رو گرفت برگشت پیشم و گوشی رو طوری گرفت که بتونم ببینم.
- لبخندشو نگا!
انگشتمو روی لبهای صورتی و کوچولوش کشیدم که راحیل گفت: چال گونهاش مثل خودته..
خیلی ناگهانی بغض بدی به گلوم چنگ زد، ناخودآگاه با صدایی آروم و لرزون لب زدم: چشماشم شبیه محمده!
هنوز حرفم تموم نشده بود که بغضم شکست و اشکام جاری شد، راحیل متعجب و نگران بغلم کرد و گفت: آروم باش عزیزدلم، آروم باش!
سرم رو به شونهاش تکیه دادم و آروم اشک ریختم...
#داوود
موتور رو خاموش کردم و بعد از برداشتن کلاه کاسکت پیاده شدم.
دستی به موهام کشیدم و نگاهی به سر در پرورشگاه انداختم، تابلوی بزرگ و سفید رنگی که با خط خوش روش نوشته شده بود:
«پرورشگاه شهید نواب صفوی»
لبخند ریزی زدم و رفتم طرف در، زنگ رو زدم و منتظر شدم. چند لحظه بعد در باز شد و قامت خمیده و چهرهٔ مهربونِ باباابراهیم نمایان!
با همون لبخندِ آرامشبخش و همیشگی گفت: سلااام آقاداوود! خوبی باباجان؟
جلو رفتم و باهاش دست دادم.
+ سلام باباابراهیم، ممنونم.. شما خوبید؟
- شکرخدا، چه عجب از اینورا! خیلی وقت بود نیومده بودی بیمعرفت..
سرم رو پایین انداختم و لب گزیدم.
+ شرمنده، سرم شلوغ بود. نتونستم بیام.
دست روی شونهام گذاشت و با خنده گفت: خیلیخب حالا، مهم اینه الان اومدی! بیا تو پسرم...
لبخند زدم و داخل رفتم، تقریباً پنجسالی میشد هر از گاهی به اینجا سر میزدم و کمک میکردم. هر وقت عصبی و خسته میشدم میومدم اینجا، با باباابراهیم درد و دل میکردم و حالم بهتر میشد. وقتی از بیمارستان بیرون زدم، همینطور بیهدف توی خیابونا میچرخیدم تا اینکه خودمو مقابل پرورشگاه دیدم!
- خیلی توی فکریها، نکنه عاشق شدی؟
با صدای باباابراهیم به خودم اومدم و چرخیدم طرفش، آخ که داغِ دلم تازه شد.
لبخند تلخی زدم و سکوت کردم، متوجه شد حالِ خوبی ندارم که گفت: بریم اتاقِ من هم یه چایی بخوریم، هم با هم صحبت کنیم!
از خدا خواسته قبول کردم و رفتیم طرف اتاقک باباابراهیم...
#فرشید
هر دو چرخیدن سمتم، با دیدن علیآقا نفس راحتی کشیدم.
با صدای خندهشون به خودم اومدم، از خجالت سرم رو پایین انداختم و ریز خندیدم. مطمئناً دلیل خندهشون قیافهٔ الانم بود که میتونستم حدس بزنم خیلی خندهدار شده!
موندن رو جایز ندونستم، سر بلند کردم و گفتم: من میرم بیرون شما راحت باشید، فعلا بااجازه!
سریع از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم...
#محمد
باورم نمیشد، علی بود!
متعجب بهش خیره شده بودم که زد زیر خنده، نفسم رو با حرص بیرون دادم و لب زدم: ای کوفت..
دستش رو روی دلش گذاشت و اشکی که بخاطر خنده از چشمش جاری شده بود رو پاک کرد.
- وای وای، قیافت خییییییلی خوب بودددد!
دستمو روی قلبم گذاشتم که هنوز از استرس تندتند میزد، اخم کردم و گفتم: ترسیدم دیوونه..
همونطور که سعی داشت خندهاش رو کنترل کنه جواب داد: خب قصدم همین بود دیگه!
+ تو میدونی نمیتونم از جام بلند بشم، سوءاستفاده میکنی.
اومد جواب بده که یهو در با شدت باز شد!
هر دو چرخیدیم طرف در، با دیدن فرشید که رنگ پریده و با دهن باز ما رو نگاه میکرد خندیدیم.
خودشم خجالت کشید که سرش رو پایین انداخت و چند لحظه بعد بیرون رفت.
بعد از رفتنش علی پیشونیم رو بوسید و با لبخند دندوننمایی گفت: گفتم یه ذره غافلگیرت کنم!
+ این الان یه ذره بود؟!
خندهای کرد و لبخند کمرنگی زدم، آروم پرسیدم: مگه تو الان نباید مأموریت باشی؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
نگاهی به بیرون انداخت و آروم گفت: آره، ولی به دلایلی عقب افتاد! احتمالأ یکی دو ماه دیگه برم.
سر تکون دادم و اینبار گفتم: از کجا فهمیدی اینجام؟
- یه سر رفتم سایت، اتفاقی از سعید شنیدم.
نفس عمیقی کشیدم.
+ میگم... از خونهمون خبر داری؟
چشماشو به نشونهٔ تأیید باز و بسته کرد.
- راحیل دیروز یه سر رفته بود، خداروشکر حالشون خوب بوده!
مکث کرد و با لبخند ادامه داد: اتفاقاً از زهراخانوم هم عکس فرستاده برام، دخترت خیلی کوچولو و نازه محمد...
لبخندم عمیق شد، سریع نیمخیز شدم که باعث شد کتفم تیر بکشه!
چهرهام از درد درهم شد و چشمامو محکم روی هم فشردم، علی شونههام رو گرفت و وادارم کرد دراز بکشم.
عصبی گفت: چته تو؟ مثل اینکه یادت رفته چاقو خوردی!
نفسی گرفتم و بیتوجه به حرفش ذوقزده گفتم: علی... علی عکسشو بهم نشون بده، توروخدا نشونم بده علی!
دستی به موهام کشید و گفت: خیلیخب آروم، انقدر به خودت فشار نیار..
گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و چند لحظه بعد مقابل صورتم گرفت، چشمام با دیدن فرشته کوچولوم درخشید!
دستی که سرم بهش وصل بود رو آروم بالا آوردم و انگشتامو روی صورتِ مثل ماهش کشیدم.
چشمام از اشک تار شد و تصویر زهراکوچولوم تارتر، پلک زدم که باعث شد اشکم بریزه.
چقدر پدر شدن حس شیرینی بود، چقدر خدا من و عطیه رو دوست داشت که این هدیه رو بهمون داد.
با صدای علی نگاهم رو از گوشی گرفتم و به صورتش دوختم.
- روزی که سوگل به دنیا اومد، انگار تمام دنیا رو بهم دادن! چون ازشون دور بودم تا یک هفته فقط عکسش رو میدیدم. وقتی هم که برگشتم و دیدمش، انقدر حالم خوب بود که همه تعجب کرده بودن. حتی خودت! یادته محمد؟!
خندیدم و سر تکون دادم، تازه داشتم حال اون روزای علی رو درک میکردم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_234
#فرشید
نیمساعتی که گذشت، دکتر اومد و بعد از معاینهٔ آقامحمد گفت: خداروشکر وضعیتت نرماله، همینطور پیش بره فردا صبح مرخص میشی. میگم منتقلت کنن بخش، خوب استراحت کن!
با حرفای دکتر، خیالم تا حدودی راحت شد. بعد از اینکه آقامحمد رو منتقل کردن علیآقا خداحافظی کرد و رفت.
رفتم اتاق کیوان، کارای ترخیصش انجام شده بود و بچهها برای منتقل کردنش به سازمان اومده بودن.
وقتی دیدمش دوباره صحنهٔ چاقو خوردن محمد و چهرهٔ رنگ پریده و درد کشیدنش اومد جلوی چشمام!
خواستم برم که با صداش سرجام میخکوب شدم.
- صبر کن فرشید..
دستام مشت شد و نفسام عمیق و کشدار، چرخیدم عقب...
مردد جلو اومد و پرسید: محمد... زندهست؟
پوزخندی عمیق و عصبی کنج لبم نشست.
+ خداروشکر نتونستی کارتو درست انجام بدی، که اگه درست انجام داده بودی الان به جای اینکه سُر و مُر و گنده جلوم وایساده باشی، توی سردخونه بودی!
حس کردم رنگش پرید، نزدیک شدن سرباز بهمون اجازهٔ حرف زدن بهش رو نداد. بازوش رو گرفت و همراه دونفر دیگه بیرون رفتن.
نفسی عمیق کشیدم و اومدم قدمی بردارم که دستی روی شونهام نشست!
چرخیدم عقب.. یه مرد حدوداً چهلساله، با کت و شلوار سرمهای و ساده و یه بلوز سفید مقابلم ایستاده بود.
آروم گفتم: امرتون؟!
دستش رو سمتم دراز کرد.
- بهمنی هستم، از بچههای سازمان!
دستش رو گرفتم و کمی فشار دادم.
+ خوشبختم، بفرمایید!
- شما باید مسئول مراقبت از آقایحسنی باشید، درسته؟!
سر تکون دادم و ادامه داد: اگر پزشکشون اجازه بدن، میخوام ایشون رو ببینم!
اخم کمرنگی کردم و گفتم: ببخشید، اگه میخواین بازجویی کنید یا راجعبه مسائل پیش اومده صحبت کنید الان اصلا وقتِ مناسبی نیست. تازه منتقل شده بخش، باید استراحت کنه!
لبخند محوی زد و جواب داد: بازجوییای در کار نیست! قصد آزارشون رو ندارم، ولی لازمه ازشون عیادت کنم. باید راجعبه وضعیتشون به سازمان گزارش بدم و برای همین نیازه باهاشون صحبت کنم. یه مسئلهای هم هست که بهتره بدونن!
مکث کرد و بعد گفت: البته اگه اذیت میشن مشکلی نیست، فقط با دکترشون حرف میزنم!
چند لحظه فکر کردم و نفسم رو پر صدا بیرون دادم.
+ دنبالم بیاین، اتاقش انتهای سالنه!
سر تکون داد و رفتیم طرف اتاق، وقتی رسیدیم جلو در گفتم: چند لحظه صبر کنید.
تقهای به در زدم و آروم بازش کردم.
توی چهارچوب در قرار گرفتم، چشماش بسته بود! حدس زدم خواب باشه، برای اینکه مطمئن بشم آروم صداش زدم: آقامحمد؟
بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت: جانم؟
ابروهام بالا پرید و متعجب گفتم: بیدارید؟!
لبخند کمرنگی زد.
- نه خیر! خوابم ولی دارم جوابتو میدم.
ریز خندیدم و گفتم: ببخشید حواسم نبود!
نگاه کوتاهی به مأموره انداختم که منتظر نگاهم میکرد.
دوباره چرخیدم طرف آقامحمد و گفتم: آقا... راستش... یه نفر میخواد ببینتتون!
چینی به پیشونیش داد و پرسید: کی؟!
+ آقایبهمنی، از سازمان اومدن!
#محمد
چشمامو باز کردم و سریع نشستم، تیر کشیدن کتفم باعث شد لبمو باز بگیرم و دستمو محکم روی زخمم فشار بدم. میتونستم پانسمانش رو حس کنم!
- آقا... حالتون خوبه؟!
با صدای فرشید به خودم اومدم، نفس عمیقی کشیدم و سر تکون دادم. آروم لب زدم: بگو بیان داخل!
مردد گفت: آقا میخواین اگه اذیتین...
دستمو بالا گرفتم و حرفش رو قطع کردم.
+ نه، خوبم! بگو بیان داخل..
چشمی گفت و بیرون رفت، چند لحظه بعد آقایبهمنی داخل اومد و گفت: اجازه هست؟
لبخند کمرنگی زدم و سری تکون دادم.
+ بفرمایید..
اومد جلوتر و روی صندلی کنار تختم نشست.
بهمنی از بچههای قدیمی سازمان بود. یه آدم مهربون و خوش برخورد و در عینِ حال محکم و جدی!
تقریباً همدیگه رو میشناختیم و همین باعث میشد بتونم راحتتر باشم.
- حالتون بهتره؟!
سرمو بلند کردم و گفتم: الحمدالله، نسبت به دیشب بهترم..
- خداروشکر، ببخشید اگه مزاحم استراحتتون شدم.
+ مشکلی نیست، وقت برای خواب زیاده.. امری داشتین؟
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به چشمام داد.
- نه، فقط میخواستم حالتون رو بپرسم. و اینکه...
ادامهٔ حرفش رو خورد، آروم گفتم: چیزی شده؟
بالاخره بعد از چند ثانیه حرفش رو ادامه داد.
- همونطور که میدونید مدارک و مستندات برای اثبات گناهکار بودن آقایمعادی هنوز کافی و مطمئن نیستن! به هر حال ممکنه اتفاقی که براتون افتاده هماهنگ شده باشه و جزیی از نقشه.. از طرفی این آقا هنوز اعترافی نکرده، ما نیاز به مدارک محکم و رسمی داریم! و اونطور که میدونم، به دستور قاضی پرونده شما قرار بود با قید ضمانت و فقط برای دستگیری آقایمعادی آزاد بشید و بعد از اون تا زمان راستیآزماییِ اظهارات آقای پارسا محمودی و اعتراف معادی و اثبات کاملِ بیگناهیتون در بازداشت بمونید. درسته؟!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
نفسی گرفتم، مشخص بود میخواد چی بگه!
+ بله، کاملا درسته! اگه زخمی نمیشدم حتماً بعد از دستگیری کیوان برمیگشتم بازداشتگاه.. الانم به محض ترخیصم این اتفاق میافته، به هر حال طول میکشه تا همهچیز اثبات بشه. طبق قانون باید تا اون موقع توی بازداشت بمونم!
سری تکون داد.
- خیلی خوبه که انقدر منطقی هستید و خودتون همهچیز رو میدونید، با خودم گفتم شاید بهتر باشه بهتون اطلاع بدم. به هر حال امیدوارم خیلی زود سلامتیتون رو بدست بیارید و بیگناهیتون ثابت بشه.
نگاهی به ساعتش انداخت، بلند شد و ادامه داد: من دیگه باید برم، بااجازه!
سر تکون دادم و زمزمه کردم: در پناه حق...
چند دقیقه بعد از رفتنش فرشید اومد داخل، بعد از بستن در کنار تختم ایستاد و پرسید: آقا جسارتاً چی شد؟!
+ چی چی شد؟
- حرفاتون دیگه!
دوباره وسوسه شدم اذیتش کنم که اخم کردم و گفتم: تا جایی که یادمه، اون موقع که هنوز سایت بودم فضول نبودی آقافرشید!
رنگش پرید، آب دهنش رو قورت داد و ترسیده گفت: نه آقا به خدا قصدم فضولی نبود، فقط نگران شدم!
با دقت کردن به چهرهاش، لبخند روی لبام اومد و خندیدم.
+ خیلیخب حالا هول نکن! شوخی کردم باهات..
نفس راحتی کشید و با پشت دست عرق روی پیشونیش رو پاک کرد.
- آقا ما هنوزم که هنوزه فرق شوخی و جدیِ شما رو نمیدونیم. امروز دومینباریه که تا مرز سکته رفتم!
سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.
+ دور از جونت...
چند لحظه که گذشت صداش به گوشم خورد.
- آقامحمد؟
+ جانم؟
- جانتون سلامت، میگم... نمیگین؟
آروم چشمامو باز کردم و گفتم: فرشید تو مطمئنی توی این مدتی که من نبودم، اتفاقی برات نیفتاده؟
گیج نگاهم کرد، شونهای بالا انداختم.
+ آخه هر چی فکر میکنم یادم نمیاد انقدر کنجکاو بوده باشی، نکنه از اول بودی و رو نمیکردی؟!
خندید و سرش رو پایین انداخت، دستی پشت گردنش کشید و با شرمندگی گفت: ببخشید، واقعاً دست خودم نیست! ذهنم درگیر شده..
دستشو گرفتم و خیره به چشمای خوش رنگش گفتم: نگران نباش، چیزِ مهمی نبود!
لبخندی روی لبش نشست و دیگه حرفی نزد، نزدیکای ظهر فرشید رفت و رسول اومد به جاش...
با یه پلاستیک بزرگ وارد اتاق شد و بعد از سلام و احوالپرسی زیر نگاه متعجبم غذاها رو روی میز چید. چندمدل غذا گرفته بود! میدونست غذای بیمارستان دوست ندارم.
عقب کشید و گفت: بخورید نوش جونتون!
+ رسول چرا انقدر اسراف کردی؟ من که نمیتونم همهٔ اینا رو بخورم!
نگاهم به ظرف کشکبادمجون افتاد و ادامه دادم: بیا غذای موردعلاقهات رو خودت بخور. بقیهی غذاهارو هم بذار یخچال...
رنگ نگاهش عوض شد، ازم رو گرفت و همونطور که میرفت سمت پنجره گفت: نمیخورم.
+ سیری؟
- سیر که نه، ولی میل ندارم!
ابروهام بالا پرید و متعجبتر از قبل گفتم: رسول تو بوی کشکبادمجون بهت بخوره و حتی شده یه لقمه نخوری؟ من تو رو بزرگت کردم آقارسول! چیزی شده؟
چرخید سمتم، حس میکردم نگاهش دلخوره!
+ آقا گفتم که... نمیخورم. اصلا میلم نمیکشه!
نفسی عمیق کشیدم و گفتم: ببین رسول، من نمیخوام به زور غذا بریزم توی حلقت! فقط بگو چی شده؟ شاید بشه حلش کرد.
دست به سینه و جدی گفت: یا با هم غذا میخوریم، یا هیچکدوم!
ابروهام بالا پرید، کمکم گرفتم ماجرا از چه قراره...
با اخم گفتم: رسول بعضی وقتا موقع صحبت باهات واقعاً حس میکنم طرف حسابم یه بچهٔ پنجسالهست!
لبخند ریزی زد که از چشمم دور نموند، دوباره حالت دلخوری به خودش گرفت و گفت: من بچهام، شما که بزرگ مایی چرا با لجبازی به خودت آسیب میزنی؟
لبخند کمرنگی زدم.
+ آسیب چیه؟ اشتها ندارم، نمیتونم به زور بخورم که... تو هم لطفاً دوباره شروع نکن، غذاتو بخور میزو جمع کن.
همونطور دست به سینه چرخید سمتم و بیتوجه به حرفم گفت: آقامحمد کمکم دارم به این نتیجه میرسم که باید از شیوههای دیگهای استفاده کنم!
یه تای ابرومو بالا دادم و پرسیدم: مثلاً چه شیوههایی؟
با لبخند خبیثی جلو اومد و...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_235
#محمد
بالاخره بعد از حدود چهلدقیقه رسیدیم، به محض ورودم به بازداشتگاه امیرحسین سریع اومد طرفم و بعد از سلامِ کوتاهی با احتیاط بغلم کرد.
- ببخشید آقا، بخدا تا همین دیروز درگیر کارای عمل مادرم بودم.
دستمو روی کمرش کشیدم و گفتم: الان حالشون خوبه؟
ازم جدا شد و سر به زیر جواب داد: بله، تا چند روز دیگه مرخص میشه.
+ خب خداروشکر! انشاءالله همیشه سایهشون بالا سرت باشه.
سرش رو بلند کرد و با قدردانی نگاهم کرد.
- ممنون آقا، اگه کمکهای شما نبود...
سریع حرفش رو قطع کردم و لحنم رو جدی.
+ قبلاً هم بهت گفتم، اگه کمکی بهت کردم وظیفهام بوده و بس! روشنه؟
لبخند زد و گفت: چشم، هر چی شما بگید.
رفتیم طرف سلول، امیرحسین در رو باز کرد و بعد از داخل شدنم همونطور خجالت زده با ببخشیدی در رو بست و قفل کرد.
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که به طرف تخت میرفتم آروم کاپشنم رو درآوردم.
به پهلو روی تخت دراز کشیدم، کاپشن رو روی خودم کشیدم و چشمامو بستم.
اثر داروها هنوز از بین نرفته بود که خیلی زود به خواب رفتم...
یک هفته بعد
#سعید
تمام مدارک بررسی شده بود و نتیجهگیری های لازم هم انجام شده بود.
با اعترافات کیوان که شامل استفاده از ماسک سیلیکونی و جا زدن خودش به جای آقامحمد، جاسوسی، ارسال اطلاعات مهم و محرمانه به خارج از کشور و... میشد کارا زودتر پیش رفت.
خوشبختانه یه سری مدارک که نشون میداد چه جرمهایی مرتکب شده رو روی یه فلش ذخیره کرده بود. از جمله چتهاش با کیانی و فایلهای صوتی از قرار ملاقاتهاشون..
همهٔ اینها در کنار هم برای اثبات گناهکار بودنش کافی بود.
امروز جلسهٔ آخر دادگاه بود و اعلام رأی، انگار واقعاً دیگه چیزی تا تموم شدن این کابوس نمونده بود!
#محمد
نشستم روی صندلی، نگاهم به کیوان افتاد. با شرمندگی سرش رو پایین انداخت.
لبخندی تلخ زدم و نگاهم رو ازش گرفتم، با صدای دادیار حواسم به صحبتهاش جمع شد.
- طبق بررسیهای انجام شده و مدارک موجود، جناب آقای محمد حسنی بیگناه بوده، و همهی پست و سمتهای ایشان به اون باز خواهد گشت!
لبخند عمیقی روی لبم نشست و از ته دلم خداروشکر کردم، حال بچهها شاید حتی از منم بهتر بود! دادیار ادامه داد: آقای کیوان معادی به جرم جاسوسی و همکاری با متهم ردیف اول پرونده امنیتی و همچنین ارسال اطلاعات مهم و فوق سری برای سرویسهای جاسوسی بیگانه، به حبس ابد محکوم خواهد شد! حکم نهایی بوده و قابل اعتراض نیست. ختم جلسه...
نفس عمیقی کشیدم، دستامو توی هم قفل کردم و خم شدم سمت پایین.. باورم نمیشد همه چیز تموم شده باشه!
- آقامحمد؟
با صدای پر ذوق داوود به خودم اومدم، سرم رو بلند کردم و لبخندی به روش زدم.
با اومدن آقایعبدی به احترامشون ایستادم و همدیگه رو بغل کردیم.
آروم کنار گوشم لب زدن: گر نگهدار من آن است که من میدانم...
لبخند زدم و با بغض، همزمان باهاشون ادامه دادم: شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد!
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن: میشود سختترین مسأله آسان باشد🌝📜!
پشت ِ هر کوچهٔ بنبست، خیابان باشد(:🪐✨
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy