حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
کمکم خیسی و گرمی خون رو روی گردنم حس میکردم، دوباره صداش زدم: کیوان...
با صدای ضعیفی زمزمه کرد: ب..بعد از من... م..میرن سراغِ... مادرم و خواهرام!
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و اخم کمرنگی بین ابروهام نشوندم.
+ هیچ غلطی نمیتونن بکنن! ما هستیم، هوای تو و خانوادهات رو داریم.
صدای نفساش به گوشم میخورد، انگار میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست و دو دل بود.
داوود با احتیاط کمی جلو اومد و با لحن آروم و تأثیرگذاری گفت: کیوان... تو عین برادرمون میمونی، توروخدا رفاقتمون رو خرابش نکن!
با بغض ادامه داد: اصلا... اصلا منو جای آقامحمد بگیر، تو رو به هر کی میپرسی ولش کن کیوان...
به خاطر چاقویی که زیر گلوم بود و دستی که دورش حلقه شده بود، نفسم داشت تنگ میشد!
دلم برای بچهها میسوخت...
کیوان بیتوجه به حرفای بچهها، با صدای لرزون و شرمنده آروم کنار گوشم لب زد: حلالم کن آقامحمد...
تا بخوام حرفش رو تحلیل کنم، با یه حرکت چاقوش رو از جلو توی کتف راستم فرو کرد!
نفسم رفت... بیرون کشیدن چاقو به اندازه فرو کردنش درد داشت!
بچهها داد زدن و دویدن سمت کیوان، اما فرشید بیتوجه بهشون با تمام سرعت فقط دوید طرف من!
چشمام جز تاری و سیاهی چیزی نمیدید، افتادم روی زانوهام و تا مرز برخورد به زمین رفتم که فرشید به آغوشم کشید!
اونقدر درد داشتم که متوجه نشدم چی بهش گفتم و چی شنیدم، خیلی سردم بود..
صدای گلوله و دادِ کیوان و سر و صدای بچهها رو میشنیدم، امّا نه توان جواب دادن به فرشید رو داشتم و نه قدرت باز کردن چشمام رو...
کمکم نفسام سنگین شد و دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_224
#فرشید
مغزم قفل کرده بود، انگار داشتم خواب میدیدم... کابوس!
همه هجوم بردن سمت کیوان که مبادا بخواد کار دیگهای بکنه، تونستن دستگیرش کنن..
این وسط من تنها فرمانی که از مغزم گرفتم این بود که بدوام طرف محمد!
کنارش با زانو روی زمین فرود اومدم و قبل از اینکه بیافته زمین کشیدمش توی بغلم و دستم رو زیر سرش گذاشتم.
دست لرزونم رو روی زخمش کشیدم، چهرهاش درهم شد... از درد پاشو روی زمین میکشید.
داشتم روانی میشدم، جلو چشمم داشت پرپر میشد و من هیچ کاری از دستم برنمیومد که براش انجام بدم.
کمکم دستام از خونِ زخمش خیس و سرخ شد!
خونی که پاک بود، خیلی پاک!
اشکام شروع به باریدن کرد...
حالا دیگه چشمای پر محبت فرماندهام بسته بود!
با گریه صداش زدم: محمد... آقامحمد... توروخدا اگه صدام رو میشنوی جواب بده!
چند لحظه که گذشت، به آرومی پلک زد.. مردمک چشمای قشنگش بدجور میلرزید!
لبخند بیجونش بیشتر آتیشم میزد...
با چشمایی نیمهباز و صدایی ضعیف و لرزون آروم لب زد: گفته بودم... زمان... همه چیزو... مشخص میکنه!
دستش رو بوسیدم و نگاهم رو به زمین دوختم...
- فر..شید... نگام... کن!
آروم سرم رو بالا گرفتم..
- حالا دیگه... میتونم... بهت بگم... داداش؟!
لبم رو محکم گاز گرفتم که شاید هقهقم به گوش بقیه نرسه!
چشمامو به نشونه تأیید باز و بسته کردم و با صدایی آروم و لرزون لب زدم: آره داداشم... آره!
پلکاش آروم روی هم رفت، سرش رو کمی عقب برد و گفت: سردمه... داداش... فرشید...
حس کردم نفساش سنگین شد!
+ آقامحمد...
جوابی نداد..
قلبم شروع کرد به تند زدن!
با پشت دستم اشکامو پاک کردم و با تردید، دوباره و بلندتر از قبل صداش زدم: محمدجان...
اینبار با وحشت نگاهش کردم، دیگه رسماً داشتم فریاد میزدم!
+ محمدددددد... تو رو به مرگ فرشید جواب بدهههه... محمدددددددد!
تلاشم بیفایده بود.
برای یه لحظه به نبودنش فکر کردم، حتی تصورشم داغونم میکرد. مخصوصاً حالا که دلشو شکسته بودم و حتی نتونستم ازش حلالیت بطلبم!
خدایا نبرش... حداقل الان نبرش!
بچهها جلو اومدن و به زور از محمد جدام کردن، به خودم که اومدم توی ماشین بودیم و دنبال آمبولانسها...
حالم اصلا خوب نبود، حرفا و رفتار و مرام و معرفت محمد مدام توی ذهنم چرخ میخورد و لحظه به لحظه عذاب وجدانم بیشتر میشد!
پشت سر آمبولانسها حرکت میکردیم، زیرلب صلوات میفرستادم و از خدا میخواستم اتفاقی برای محمد نیفته چون در این صورت هیچوقت نمیتونستم خودمو ببخشم.
بالاخره رسیدیم بیمارستان، پیاده شدم و دویدم طرف آمبولانسی که محمد توش بود. برانکارد رو بیرون آوردن و سریع رفتیم طرف سالن و بچهها هم پشت سرمون...
نگاهم فقط به صورت رنگ پریده و لباس خونی محمد بود، گلوم بخاطر تحمل فشار بغض درد گرفته بود.
محمد و کیوان رو بردن اتاقعمل، به دیوار تکیه دادم و ازش سر خوردم.
دستای لرزون و خونیم رو مقابلم گرفتم، دستایی که از خون برادرم سرخ بودن!
هنوزم نمیتونستم چیزایی که دیدم رو باور کنم. هنوزم میخواستم همه اینا خواب باشه و سریعتر بیدار بشم و این کابوس لعنتی تموم بشه.
دستی رو شونهام نشست، سرمو بلند کردم. سعید بود که خم شده بود طرفم و با چهره گرفته و ناراحت نگاهم میکرد.
دیگه نتونستم تحمل کنم و بغضم شکست، کشیدمش توی بغلم و بیصدا اشک ریختم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_225
#رسول
محمد و کیوان رو بردن اتاقعمل، پشت در روی صندلی نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم. اولینبار بود که صدای هقهق فرشید رو هر چند آروم میشنیدم.
سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به در اتاقعمل دوختم.
باز هم استرس، باز هم ترس از دست دادنِ فرمانده... رفیق... برادر!
هر لحظه خاطراتمون جلوی چشمام بود و حالِ دلم خرابتر از خراب!
حالا دیگه تقریباً یکساعتی میشد منتظر بودیم.
داوود مدام طول و عرض راهرو رو طی میکرد، سعید سرِ فرشید رو به شونهاش تکیه داده بود و سعی داشت با حرفهاش آرومش کنه...
سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.
تسبیحی که چندسال پیش محمد از مشهد برام آورده بود، طبق معمول همراهم بود.
از جیبم درش آوردم و مشغول ذکر گفتن شدم...
#سعید
صداش لرزون بود و ضعیف...
- سعید.. سعید اگه زبونم لال...
نتونست ادامه بده، چشمامو محکم روی هم فشردم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: هیچوقت نمیتونم خودمو ببخشم، خیلی باهاش بد کردم. دقیقاً وقتی باید کنارش میموندم تنهاش گذاشتم!
مکثی کرد و آرومتر گفت: من خیلی بیمعرفت و نامردم سعید، نه؟
با تأمل لب زدم: حالش خوب میشه، مطمئنم! تو هم نه نامردی نه بیمعرفت، فقط اشتباه کردی.
سرش رو از روی شونهام برداشت و گفت: اشتباه... یه اشتباه احمقانه و خیلی بزرگ!
بلند شد و از سالن بیرون رفت، دستم رو به دیوار گرفتم و بلند شدم. اومدم برم دنبالش که در اتاقعمل باز شد و پرستاری بیرون اومد.
داوود و رسول رفتن سمتش، من زودتر نزدیکش رسیدم و گفتم: چی شد؟
~ اون آقایی که دستش گلوله خورده بود حالش خوبه، چند دقیقه دیگه هم میارنش بیرون..
سر تکون دادم و قبل از من رسول پرسید: اونی که چاقو خورده چی؟ حالش خوبه؟
چند لحظه مکث کرد و بعد جواب داد: زخمش عمیقه و عملش هنوز تموم نشده، ببخشید من باید برم!
از کنارمون رد شد و رفت...
نگاهی به رسول و داوود انداختم که ماتمزده به من نگاه میکردن، به سختی لبخند زدم و برای آروم شدنشون گفتم: خب طول میکشه دیگه، نگران نباشید.
حرفام از ته دل نبود، شاید برای همین بود که خیلی تأثیری روی بچهها هم نذاشت...
چند لحظه که گذشت، کیوان رو بیرون آوردن..
با سایت تماس گرفتم و گفتم یه نفر از بچهها رو برای مراقبت از کیوان بفرستن بیمارستان...
بعدم به زور داوود رو همراه کیوان فرستادم که تا رسیدن نیرومون مراقبش باشه.
رفتم توی محوطه بیمارستان، چشم چرخوندم تا فرشید رو ببینم.
روی نیمکت نشسته بود و سرش رو بهش تکیه داده بود.
دستی لای موهام کشیدم و پاکج کردم طرفش...
#رسول
چشم از در اتاقعمل برداشتم و نگاهی به ساعتم انداختم، ده دقیقهای از بیرون اومدن کیوان گذشته بود.
دیگه کمکم داشتیم نگران میشدیم که تخت محمد از اتاقعمل بیرون اومد!
سریع خودمون رو رسوندیم بهش، رنگ به رو نداشت...
دکتر هم اومد بیرون و سعید رو به ما گفت: شما باهاش برید، من میمونم راجعبه وضعیتش با دکتر حرف میزنم!
از خدا خواسته قبول کردیم، دستمو روی میله تخت محکم کردم و راه افتادیم...
#عطیه
برای چندمینبار شمارهٔ آقاسعید رو گرفتم و باز هم صدای تکراری اپراتور توی گوشم پیچید!
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد، لطفاً بعداً تماس حاصل فرمایید.
ناامید گوشی رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم.
قرار بود اگه نگران محمد شدم تماس بگیرم و از حالش باخبر بشم، ولی حالا...
چشمامو محکم روی هم فشردم و سعی کردم افکار منفی رو از خودم دور کنم.
«محمدِ من حالش خوبه، سالم و سلامت برمیگرده پیشمون و دوباره همهچیز مثل قبل میشه، با همدیگه زهرا رو بزرگ میکنیم و...»
تلاشم رو میکردم با این حرفا خودم رو آروم کنم.
با صدای گریهٔ زهرا به خودم اومدم و همونطور که به طرف گهوارهاش میرفتم لب زدم: اومدم مامانی...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_226
#رسول
بچهها رو به زور فرستادم سایت و فقط خودم و فرشید موندیم بیمارستان!
از پشت شیشهٔ آیسییو خیره شده بودم به چهرهاش و چشمایی که حالا بسته بود، بهش اکسیژن وصل کرده بودن.
واسه هزارمین بار نگاهی به ساعتم انداختم، ساعت ۷ عصر بود و با گذشت هشتساعت از زمان عمل، محمد هنوز بیهوش بود!
دستمو روی شیشه گذاشتم و آروم نالیدم: پس چرا بهوش نمیای؟ آخه مردمومن، تو که میدونی چقدر چشمانتظار داری!
یکساعت دیگه هم گذشت. با صدای لرزون فرشید چرخیدم طرفش، لحنش پر اضطراب بود.
- رسول خیلی وقته بیهوشه، ا..اتفاقی براش نیفته!
اخم کردم و گفتم: خدا نکنه، زبونتو گاز بگیر.
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد، خودمم نگران بودم و دیگه نمیتونستم صبر کنم. برای همین گفتم: تو همینجا بمون، من میرم با دکترش حرف میزنم!
سر تکون داد و با عجله رفتم طرف دکتر که تا اون لحظه بخاطر شلوغ بودنش و چندتا عمل اورژانسیای که پیش اومده بود، نتونسته بودیم درست و دقیق راجعبه وضعیت محمد باهاش صحبت کنیم، از بدشانسی ما بود که درست همین امروز بیمارستان شلوغتر از همیشه شده بود.
دکتر داشت با یه نفر حرف میزد، آروم صدا زدم: ببخشید دکتر...
چرخید طرفم، به مکالمهاش با اون آقا پایان داد و بعد از رفتنش گفت: درخدمتم!
+ میخواستم بدونم بیمارِ ما کی بهوش میاد؟
متعجب پرسید: مگه بهوش نیومده؟
دلم ریخت! با اضطرابی که سعی در پنهان کردنش داشتم گفتم: نه، هنوز بیهوشه..
دستی به موهاش کشید و گفت: شما بفرمایید، من چند دقیقه دیگه برای معاینهاش میام.
با تردید سر تکون دادم و دور شد، با اینکه لحنش معمولی بود نگاهش پر استرس بود و این استرس به منم سرایت کرد.
برگشتم پیش فرشید که سریع از جاش بلند شد و پرسید: چی شد؟
نفس عمیقی کشیدم.
+ الان میاد معاینه میکنه!
مکثی کردم و برای عوض کردن بحث پرسیدم: کیوان چطوره؟
- پیشِ پایِ تو تلفنی با طاها حرف زدم، حالش خوبه..
با ورود دکتر و پرستارا به آیسییو چرخیدیم طرفشون که سریع وارد اتاق محمد شدن، دهدقیقهای گذشت و بالاخره بیرون اومدن.
رفتیم سمت دکتر و با شتاب گفتم: چی شده دکتر؟
نفسی گرفت و جواب داد: متأسفانه بدنش به داروها واکنش شدید نشون داده، علت بهوش نیومدنش هم همینه!
ضربان قلبم بالا رفت، زیرلب یاحسینی گفتم و فرشید با ترس گفت: بگید که خطرناک نیست... حالش خوب میشه دیگه، مگه نه؟!
چشمامو محکم روی هم فشردم و با صدایی که از ته چاه درمیومد لب زدم: الان باید چیکار کنیم؟
~ فعلا فقط میتونیم دوز داروها رو پایین بیاریم، دعا کنید حالش بهتر بشه! بااجازه..
از کنارم رد شد و من مات و بیحرکت مونده بودم، توانایی انجام هیچ کاری رو نداشتم.
فرشید چرخید طرف دکتر، با چشمهای سرخش نگاهش کرد و با صدایی که سعی داشت لرزشش رو کنترل کنه گفت: میتونم... ببینمش؟
آروم چرخیدم طرفشون، نگاه دکتر بین من و فرشید جابهجا شد.
نمیدونم چی توی چهرههامون دید که گفت: فقط یه نفر، در حد چند دقیقه!
بغض بدی به گلوم چنگ زد، انگار بازم باید برای برگشت به حالِ خوبِ گذشته صبر میکردیم.
چند دقیقه از رفتن دکتر گذشته بود که رو به فرشید گفتم: برو دیگه...
سرشو بلند کرد و گیج نگاهم کرد، لبخند تلخی زدم و ادامه دادم: مگه نمیخواستی محمدو ببینی؟!
جلو اومد و خودشو توی آغوشم رها کرد، ناخودآگاه دستام دور کمرش حلقه شد و بوسهای روی شونهاش کاشتم.
ازم جدا شد و همونطور که اشکاشو پاک میکرد، به طرف اتاق قدم برداشت و داخل رفت.
صدای زنگ موبایلم باعث شد نگاهم رو از شیشهٔ آیسییو بگیرم، گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و نگاهی به شماره انداختم. سعید بود!
دستی به صورتم کشیدم و صدامو صاف کردم، از آیسییو بیرون اومدم و دکمهٔ اتصال رو لمس کردم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن: بیشتر از آن است؛ نمیتوان شمرد!
حالم را فقط گریه میداند و بس(:
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_227
#فرشید
یه صندلی به تختش نزدیک کردم و روش نشستم، دستی به موهای ژولیدهاش کشیدم و کمی مرتبشون کردم.
آروم لب زدم: خودتو بذار جای من آقامحمد؛ من که اندازهٔ بقیهی بچهها بهت نزدیک نبودم! یه مأمورِ تازهکار بودم که از قضا تیم شما سر راهم قرار گرفت. ولی توی همون مدتِ کم انقدر آقایی کردی که حس میکردم از رگ و پوست و استخون بهم نزدیکتری؛ یه اعتمادِ قوی...
لبخند تلخی زدم و با مکث ادامه دادم: ظاهراً قوی بهتون داشتم، برادرم بودید... حالا فکر کنید یکی بیاد بگه برادرت به کشورش، به مردمش، به همهٔ شما خیانت کرده و بازیتون داده! هرکاری میکردم باور نکنم نمیشد.
از اینجا به بعد بغض با کلماتم همراه بود...
+ هر چی دنبال مدرک میگشتیم برای اثبات بیگناهیت، بیشتر مدارک گناهکار بودنت به دستمون میرسید. امّا من بد بودم! بین همهٔ رفیقات فقط من بودم که باورت نکردم و پشتت نبودم، ولی محمد تو خیلی مهربونتر از این حرفایی! تو مثل من نیستی، تو مردونگی بلدی...
یاد برخورد بدم توی بازداشتگاه افتادم و بغضم شکست، به سختی گفتم: حلالم کن داداش!
دست سردش رو توی دستم گرفتم و بوسهای روش کاشتم.
آروم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
آبمیوه رو از رسول گرفتم و کمی خوردم، چرخیدم سمتش و گفتم: رسول توام باید منو ببخشی، اون روز توی سایت...
پرید وسط حرفم و گفت: وقت دنیا رو نگیر شوهرخواهرجان، یه دعوای ساده بود. توی دعوا هم میزنی، هم میخوری.
مکث کرد و ادامه داد: ببخشید بابت زخمِ کنار لبت...
دستش رو سمت صورتم دراز کرد که خودمو عقب کشیدم و گفتم: خوب شده بابا، چیزی نیست!
لبخند زد و دیگه چیزی نگفت. کمی دیگه از آبمیوه رو خوردم و پرسیدم: احیاناً تو قصد نداری بری خونه؟ زن و بچهات چه گناهی کردن بخوان انقدر تنها بمونن؟!
نگاهی به ساعتش انداخت و در جوابم گفت: نیم ساعت دیگه داوود میاد، من و تو برمیگردیم...
با التماس گفتم: نمیشه من برنگردم؟
چشماشو ریز کرد و پرسید: خواهرِ من چه گناهی کرده بخواد انقدر تنها بمونه؟!
ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم: از حرف خودم برعلیه خودم استفاده میکنی؟
- خیلی تابلو بود؟
پوکر گفتم: نه داداش اوکی بود، همینطوری ادامه بده!
لبخند نشست روی لباش...
با اومدن داوود، رسول یه سری توصیه بهش کرد و بعد رو به من گفت: بریم فرشید..
داوود حتی نگاهم نکرد!
جواب سلامم رو هم قطعاً چون واجبِ شرعی بود داد، وگرنه...
نفس عمیقی کشیدم، عیبی نداشت. حقم بود!
#رسول
آروم وارد خونه که شدم بوی غذا بدجور با روح و روانم بازی کرد! چراغها خاموش بودن، برای همین جایی رو نمیدیدم! آروم آروم قدم برداشتم، به آشپزخونه که رسیدم یهو یکی محکم هولم داد و باعث شد تعادلم رو از دست بدم و بیافتم زمین!
برق چاقو رو به خوبی تونستم ببینم...
بلند گفتم: تو کی هستی؟!
برقها روشن شد و با دیدن سارا که ساتور گوشت رو بالا گرفته بود و آماده حمله بود چشمام چهارتا شد!
کمکم تعجب جاشو به خنده داد و دوتایی زدیم زیر خنده...
نشست کنارم و گفت: چیزیت که نشد؟ تازه بیدار شده بودم گیج میزدم هنوز!
+ ساراجان، دفعهٔ دومه تو خونهٔ خودم بهم حمله میکنیا! یه بار با ماهیتابه نزدیک بود ملکوتیم کنی، الانم کم مونده بود با ساتور نصفم کنی!
نتونست جلوی خودشو بگیره و زد زیر خنده، کمی بعد گفت: تقصیر خودته دیگه، نمیای نمیای وقتی میای اینطوری آروم و بی سر و صدا میای که مثلاً منو سوپرایز کنی!
با کمک میز بلند شدم و دست سارا رو هم گرفتم که بلند بشه، نشستم پشت میز و گفتم: چه بوی خوبی راه انداختی!
دست به سینه پشت چشمی نازک کرد و گفت: کجاشو دیدی! هم غذا پختم، هم کیک، هم ژله...
متعجب گفتم: مهمون داشتیم؟
- نه، برای خودم پختم!
اخم ساختگی روی ابروهام نشوندم و گفتم: من نیستم خوب از خودت پذیرایی میکنیا..
لبخند پهنی زد و گفت: میخواستی باشی تا از این پذیراییِ شکیل بیبهره نمونی!
سر تکون دادم و هر دو خندیدیم...
به سختی خوابم برد؛ نمیدونم یک ساعت بود یا دوساعت... امّا هنوز خوابم سنگین نشده بود که با صدای موبایلم پریدم! اسم داوود روی صفحه روشن و خاموش میشد... دکمهٔ تماس رو لمس کردم، گوشی رو گذاشتم کنار گوشم و گفتم: جانم داوود؟
+ رسول...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن: ممنونم از رفیقِ قشنگم که زحمت پارتو کشید(:♥️
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_228
#محمد
نمیدونستم کجام، احساس عجیبی داشتم.
صداها و حرفهای در هم آمیختهای توی ذهنم چرخ میخوردن.
صدای عزیز...
«منم دوست دارم، بیشتر از خودت!»
صدای عطیه...
«قهرمانی که گمنامه و به این گمنامی افتخار میکنه! یه مدافع، مدافع عـ♥️ـشق(:»
صدای رسول...
«همه خوبیم... فقط جای شما خالیه!»
و در آخر صدای مهربون بابا که از از همیشه بهم نزدیکتر بود.
- محمد، بابا! بیدار شو پسرم..
دستش لای موهام کشیده میشد، درست مثل بچگیهام و سحرهای ماه رمضون..
دلم میخواست زمان از حرکت بایسته و تا همیشه توی همین حالت بمونم..
دلم خیلی واسه نوازشهای پدرانهاش و دستهای گرمش تنگ شده بود.
اینبار گرمی بوسهاش روی پیشونیم نشست.
- چشماتو باز کن باباجان، مگه دلت برام تنگ نشده بود؟
بدنم کوفته بود و پلکام سنگین، خستهتر از همیشه بودم! اما نباید این فرصت رو از دست میدادم، به هیچ قیمتی..
به هر سختی که بود، آروم چشمامو باز کردم.
پلک زدم تا چهرهٔ تار بابا رو واضح ببینم، با دیدنش بغضم گرفت. لباسهای خاکی جبهه رو به تن داشت و چفیهاش هم دور گردنش بود، آخ که چقدر جاش خالی بود!
قطرهٔ اشکی از گوشهٔ چشمم سر خورد و تا شقیقهام پیش رفت که دست بابا سمت صورتم دراز شد و پاکش کرد.
- گریه نکن محمدم، خوبی بابا؟
فقط تونستم سرمو تکون بدم.
لبخند زد، از همون لبخندا که مخصوص خودش بود و بعد از رفتنش حاضر بودم کل زندگیم رو بدم تا فقط یه بار دیگه ببینمش..
- میدونم چقدر اذیتت کردن، میدونم دلت رو شکستن، ولی تو مثل همیشه محکم بمون! باشه بابا؟
لبای خشکم رو به سختی تکون دادم و با صدایی که از ته چاه درمیومد، بعد از سالها صداش زدم: بابا...
- جانِ بابا؟
+ دلم برات... تنگ شده! دیگه... طاقت ندارم... منم با خودت ببر... بذار... بذار بیام پیشت... آروم بگیرم!
خندهای تلخ کرد و سرم رو توی سینهاش فشرد.
- نمیشه محمدجانم، تو باید بمونی! نیازه که باشی، کارِت هنوز تموم نشده.
لحنش در عینِ مهربونی پر تأکید بود، مخصوصاً جملهٔ آخرش!
سرم رو بالا گرفتم و به لباسش چنگ زدم.
+ پس... پس کِی نوبت من میشه؟
دوباره همون لبخند رو زد، اما جوابم رو نداد..
با احتیاط سرم رو زمین گذاشت و دوباره پیشونیم رو بوسید.
- مراقب خودت باش محمدم، یادت باشه من همیشه پیشتم!
آروم بلند شد و رفت، خواستم دنبالش برم ولی نتونستم! بدنم اونقدر کوفته بود که نمیتونستم بلند بشم. با بغض و حسرت به رفتنش نگاه کردم..
صدای بابا، چهرهاش، حرفاش و نگاهش... همه جلوی چشمم بود!
بدنم هنوز کوفته بود و پلکام سنگین، به سختی چشمامو باز کردم اما برخورد مستقیم نور توی چشمام باعث شد محکم ببندمشون.
اینبار آروم آروم بازشون کردم، هنوز گیج بودم. یعنی همهٔ چیزایی که دیدم خواب بود؟
نگاهم رو به اطراف چرخوندم. سرم، دستگاهی که ضربان قلبم رو به نمایش گذاشته بود، یه لولهٔ باریک مقابل سوراخهای بینیم و...
چندبار سرفه کردم و دستی که سرم بهش وصل بود رو به سختی بالا گرفتم، چشمام هنوز تار میدید. هنوز خسته بودم، به قصد خواب چشمامو بستم اما صدای باز شدن در و ورود دکتر و پرستار بهم اجازه خوابیدن نداد.
نگاهم رو به بیرون اتاق دوختم، یه نفر پشت شیشه ایستاده بود و نگاهم میکرد. کمی که به چهرهاش دقیق شدم فهمیدم داووده!
لبخند کمجونی روی لبام نقش بست، دستمو کمی بلند کردم. با ذوق کارم رو تکرار کرد.
نگاهم رو از داوود گرفتم و به دکتر چشم دوختم که با دقت مشغول معاینه زخم بود.
بعد از اتمام کارش، لباسم رو مرتب کرد و گفت: خداروشکر مشکل جدی نداری، فقط احتمال میدم کمخونیت شدیدتر شده باشه که با دارو قابل کنترله!
با بیحالی فقط سر تکون دادم و ادامه داد: حالت تهوع، سرگیجه یا سردرد نداری؟
زیرلب نهای زمزمه کردم و بیتوجه به دردی که کمکم توی کتفم میپیچید، با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم: فقط... خیلی خستهام!
ابروهاش بالا و پرید و به زور جلوی خندهاش رو گرفت و فقط لبخند کمرنگی زد.
- عیب نداره، طبیعیه!
رو به پرستار گفت: یه مسکن براش تزریق کنید چندساعت بخوابه.
پرستار تأیید کرد و مشغول آماده کردن سرنگ شد، دکتر نگاهی به داوود انداخت و با همون لبخند کمرنگ گفت: خیلی نگرانت بود، باید میدیدی با چه ذوقی اومد ایستگاه پرستاری و گفت بهوش اومدی!
جوابم فقط لبخند بیجونِ دیگهای بود، نگاهش روی صورتم اومد.
- قدرشون رو بدون.
چشمامو به نشونه تأیید حرفش باز و بسته کردم، سرم رو تنظیم کرد و بعد از توصیههایی و تزریق مسکن به سرمم، همراه پرستار از اتاق بیرون رفتن.
درد کتفم داشت بیشتر میشد، اما بخاطر مسکن کمکم پلکام سنگینتر از قبل شد و به خواب رفتم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_229
#رسول
ناخودآگاه ضربان قلبم بالا رفت.
با نگرانی گفتم: چی شده داوود؟
- رسول... آقامحمد...
از استرس صدام بالا رفت.
+ آقامحمد چیییی؟
- بهوش اومده!
یه لحظه شوکه شدم، اما خیلی زود به خودم اومدم.
دستی به صورتم کشیدم و نفسم رو آسوده بیرون فرستادم، آروم لب زدم: خدایا شکرت، زود خودمو میرسونم داوود!
گوشی رو قطع کردم و از تخت پایین اومدم، لباسام رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.
یه یادداشت برای سارا گذاشتم و بعد از برداشتن سوییچ سریع زدم بیرون...
با دیدن داوود دستمو براش تکون دادم و سرعتم رو بیشتر کردم، بهش رسیدم و باهاش دست دادم.
+ سلام، حالش چطوره؟
- سلام، دکتر معاینه کرد گفت خوبه.. ولی الان خوابیده!
با لب و لوچهٔ آویزون گفتم: دوباره؟
داوود لبخند زد و جواب داد: نگفتم زبونملال بیهوشه که، گفتم خوابیده. دکتر گفت اینجوری براش بهتره، کمتر درد میکشه!
نفسی گرفتم و گفتم: میتونم ببینمش؟
سر تکون داد.
- آره، فقط بیدارش نکن!
مکث کردم و پرسیدم: فرشید خبر داره؟
نفسش رو سنگین بیرون داد و اخم کمرنگی کرد.
- نه!
مکث کرد و ادامه داد: من یه سر میرم خونه، احتمالا بعد از نماز صبح برگردم! کاری نداری؟
+ نه، مراقب خودت باش.
سر تکون داد و بعد از خداحافظی رفت.
دستی به چشمام کشیدم و نگاهی به ساعتم انداختم. دوازده و نیم شب بود!
نگاهی به محمد انداختم که هنوز خواب بود.
حالا که دقت میکردم، متوجه سفیدی بیشتر مو و ریشهاش شدم..
چهرهاش خسته بود و رنگ پریده، دستمو آروم توی موهاش کشیدم. چقدر رنگِ آبی بهش میومد.. مخصوصاً آبیِ روشن، اما... اما دلم نمیخواست توی لباس آبیِ روشنی که واسه بیمارستان بود ببینمش!
کمی که گذشت، پلکش لرزید و کمکم چشماشو باز کرد.
لبخند عمیقی روی لبام نشست..
چندبار پلک زد و خواست تکونی بخوره که نتونست.. چشماشو بست، چهرهاش درهم شد و آخِ ریز و بیجونی گفت!
نگران شدم و دستمو روی شونهٔ چپش گذاشتم و سریع گفتم: آروم باش داداش، دکتر گفته نباید به خودت فشار بیاری!
آروم سرشو چرخوند طرفم، صداش ضعیف و بیحال بود.
- ر..رسول... ت..تشنمه!
سر تکون دادم و بلند شدم، از روی پاتختی پارچ رو برداشتم و توی لیوان آب ریختم.
لیوان رو برداشتم و دستمو زیر سرش گذاشتم و کمک کردم آب رو بخوره، بعد لیوانو روی پاتختی گذاشتم!
نفس عمیقی کشید و گفت: کی... اومدی؟
دستشو گرفتم و با محبت نگاهش کردم.
+ چندساعتی میشه.
- من... چقدر... بی..بیهوش بودم؟
+ خیلی زیاد!
با تعجب لب زد: واقعاً؟
سر تکون دادم و بلند شدم.
رفتم طرف یخچال و بطری آب پرتغال رو برداشتم.
همونطور که مشغول پر کردن لیوان بودم گفتم: تلافی همهٔ این مدتو یهجا درآوردی آقایفرمانده!
لبخند بیجونی زد، تختو یکم بالا آوردم و لیوانو جلو بردم که گفت: میل ندارم.
اخم کمرنگی کردم و گفتم: ببخشید، ولی باید میل داشته باشی!
سرفهای کرد، سرشو روی بالش فشرد و چشماشو بست.
خیلی ریلکس گفت: حالا که... ندارم! اصرار هم... بیاصرار!
نفس پر حرصی کشیدم، اینجوری نمیشد. باید یه فکر اساسی میکردم...
#داوود
به آرومی در رو باز کردم و سرک کشیدم داخل، همهجا تاریک بود و سکوت محضی حکمفرما! معلوم بود همه خوابیدن...
آروم پامو داخل گذاشتم و وارد شدم، بعد از بستن در کاپشنم رو درآوردم و آویزون کردم. آستینام رو بالا دادم و رفتم طرف آشپزخونه که صدای مامان باعث شد سرجام میخکوب بشم!
- علیکسلام آقاداوود...
چرخیدم عقب، با دیدنش توی چادر نمازِ قشنگ لبخندی زدم.
+ سلام مامانجان، خوبی؟
- شکرخدا، تو خوبی مادر؟
+ شما رو که میبینم عالیم!
جلوتر اومد و پیشونیم رو بوسید، خواستم دستش رو ببوسم که مانع شد. با چشمهای درخشانش نگاهم کرد و گفت: شام که نخوردی؟!
پشت سرمو خاروندم و با تردید گفتم: اممم.. راستش نه!
ریز خندید و باعث شد خجالتزده لبخند بزنم.
- میدونستم، برو یه آبی به دست و صورتت بزن تا برات غذا گرم کنم.
دستمو روی چشمم گذاشتم و لب زدم: چشم مادرم!
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_230
#رسول
لیوان رو روی پاتختی گذاشتم و رومو ازش گرفتم و اخم کردم، خندهٔ ضعیفی کرد و با لحن خاصی پرسید: الان مثلاً... قهری؟
نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: صددرصد!
همونطور که سعی داشت بشینه گفت: یعنی اگه... بخورم، آشتی میکنی؟
جوابی ندادم، زیر چشمی نگاهش کردم که لبخند محوی زد. فوری نگاهم رو دزدیدم!
- خیلیخب، بخاطر تو... یه کم میخورم.
لبخند کمرنگی زدم و آروم نگاهش کردم. لیوان رو از روی پاتختی برداشتم و کمک کردم بخوره، زیرلب یاحسین آرومی گفت.
- ممنون آقارسول!
لبخند دیگهای زدم و گفتم: خواهش میکنم، چیزی لازم ندارید؟
سرش رو به نشونهٔ نه بالا پایین کرد، خمیازهای کشیدم که گفت: معلومه... خیلی خستهای! یکم... استراحت کن!
دستی به چشمام کشیدم و گفتم: پس شما چی؟
دستشو روی کتفش گذاشت و همونطور که سعی داشت دردشو پنهان کنه جواب داد: من... به اندازه کافی... استراحت کردم، میخوام یکم... قرآن بخونم! تو بخواب.
قرآن جیبی کوچیکی که همیشه همراهم بود رو بهش دادم و بعد از اینکه کمک کردم بشینه گفتم: منم دعا کنید.
با لبخند سر تکون داد، دست به سینه سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم. خیلی زود خوابم گرفت...
#محمد
با تیر کشیدن دوبارهٔ کتفم چهرهام درهم شد و لبم رو گاز گرفتم. قرآن رو بستم و بوسیدم و نفس عمیقی کشیدم. درد کمکم داشت خودشو نشون میداد..
نیم نگاهی به رسول انداختم که آروم خوابیده بود. دلم نمیومد بیدارش کنم.
قرآن رو روی پاتختی گذاشتم و آروم دراز کشیدم.
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم اما دردِ لعنتی مانع میشد.
مطمئناً از بین رفتن اثر مسکنها توی دردی که داشت شدت میگرفت بیتأثیر نبود. به پهلو چرخیدم و زیرلب صلوات فرستادم تا شاید کمی آروم بگیرم که یهو صدای زنگ گوشی رسول بلند شد!
قبل از اینکه چشم باز کنه، سریع چشمامو بستم تا متوجه بیدار بودنم نشه.
چند لحظه بعد، صدای خوابآلود و آرومش توی گوشم پیچید.
- برادر من تو خواب نداری نصفشب زنگ میزنی مزاحم میشی؟
همونطور که حدس میزدم، از بچهها بود و تماس گرفته بود تا حال منو بپرسه که رسول گفت: آره، خوابیده... قطع کن تا بیدار نشده.
بعد از چند ثانیه خندهٔ ریزی کرد و لب زد: کوفت حسود! برو بگیر بخواب.
دوباره خندید و ادامه داد: شبت بخیر دهقانجان، خداحافظ!
پس داوود زنگ زده بود.
لبخند کمرنگی زدم، خوشحال بودم که دوباره میتونستم حالِ خوبشون رو ببینم.
تا اذان صبح نتونستم چشم روی هم بذارم و فقط از این پهلو به اون پهلو شدم.
صدای اذان که از گوشی رسول بلند شد آروم پلک زدم و نگاهی به سرم انداختم که در حال تموم شدن بود.
خوب بود، میتونستم تا تزریق دوبارهٔ سرم وضو بگیرم و نمازم رو بخونم.
چرخیدم طرف رسول و آروم صدا زدم: رسولجان، بیدار شو اذانه!
تکون خفیفی خورد و کمکم چشماشو باز کرد، دستی به چشماش کشید و چندبار پلک زد.
انگار تازه متوجه بیدار بودنم شد که صاف نشست و تک سرفهای کرد.
- عه، بیدار شدید آقا؟ حالتون خوبه؟ درد ندارید؟
لبخند زدم و گفتم: خوبم، بیزحمت برو ایستگاه پرستاری بگو بیان این سرم رو جدا کنن وضو بگیرم واسه نماز..
مشکوک سر تکون داد، بلند شد و رفت بیرون..
حس میکردم متوجه بیدار بودنم از قبل شده، شایدم من حساس شده بودم.
بالاخره بعد از چند دقیقه، با یه پرستار برگشت.
پرستار سرمم رو کشید و با کمک رسول از تخت پایین اومدم. درد کتفم بیشتر شد، تا جایی که یه لحظه نفسم توی سینه گره خورد. سعی کردم به روی خودم نیارم!
بعد از اینکه وضو گرفتم، دوباره به کمک رسول روی تخت نشستم و نمازم رو خوندم.
پرستار بعد از وصل کردن سرم و انجام تزریقات و توصیههایی از اتاق بیرون رفت.
بعد از رفتنش رسول روزنامهای کف زمین پهن کرد و نمازش رو خوند.
خداروشکر از بعد از تزریق سرم و خوندن نماز، هر چقدر میگذشت دردم کمتر میشد و پلکام سنگینتر..
رسول انگار متوجه شد که گفت: من میرم بیرون آقا، شما استراحت کنید!
نذاشت حرفی بزنم و سریع زد بیرون، چشمامو بستم و کمکم به خواب رفتم...
نفهمیدم چقدر گذشت که صدای آروم اما عصبیِ داوود توی گوشم پیچید و خواب رو از سرم پروند!
- تو اینجا چیکار میکنی؟
صدای لرزون و شرمندهٔ دیگهای شنیدم.
~ نگرانش شدم، اومدم... بهش سر بزنم و... ببینمش!
صدا، صدای فرشید بود! باورم نمیشد.
نفسم حبس شده بود، صدای پوزخند داوود به گوشم رسید.
- عه؟ اون موقع که حالش بد بود و بهت نیاز داشت کجا بودی آقای مثلاً نگران؟!
~ داوود....
داوود پرید وسط حرفش و با لحن محکم و قاطعی گفت: برو بیرون فرشید، رسول میگفت دیشب تا صبح از درد نتونسته پلک روی هم بذاره! وقتی من رسیدم تازه خوابیده بود، یعنی تا الان فقط یکساعت استراحت کرده!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
فرشید با التماس و تن صدای بالاتری گفت: داوود توروخدا بذار بمونم، بخدا دارم دیوونه میشم!
داوود عصبیتر اما همچنان با صدایی آروم بهش نهیب زد: هیس آروم! چه خبرته؟ اینجا هم نمیذاری آرامش داشته باشه؟
دیگه نمیتونستم تحمل کنم، ممکن بود بحثشون شدت بگیره. اصلا دلم نمیخواست بخاطر من لطمهای به رفاقتشون بخوره.
به آرومی چشمام رو باز کردم و لب زدم: چه خبره؟
هر دو چرخیدن سمتم..
داوود چشم غرهای نثار فرشید کرد و رو به من با لبخند گفت: ببخشید، بیدارتون کردیم؟
+ نه، بیدار بودم.. چی شده؟
نفسش رو سنگین بیرون داد و نیمنگاهی به فرشید انداخت.
- چیزی نیست آقا، فرشید اومده بود بهتون سر بزنه. الانم داره میره!
چرخید طرف فرشید و ادامه داد: مگه نمیخواستی بری؟
فرشید محکم جواب داد: نه!
بعد از مکث کوتاهی حرصی لب زد: چرا با من اینطوری رفتار میکنی؟
داوود چشماش رو محکم روی هم فشرد و گفت: خودت خوب میدونی چرا! الانم به حرمت آقامحمد چیزی بهت نمیگم، وگرنه....
ابروهای فرشید توی هم رفت و تن صداش بالاتر!
- وگرنه چی؟ چیکار میکنی؟
اخم کردم و تقریباً بلند گفتم: بسه دیگه، خجالت نمیکشید؟
بالا رفتن صدام همانا و تیر کشیدن کتفم همانا!
چهرهام از درد توی هم رفت، سرم رو به جهت مخالف چرخوندم و لب گزیدم..
بر خلاف تصورم داوود متوجه شد که با نگرانی پرسید: چی شد آقا؟
نفس عمیق و پر دردی کشیدم!
آروم لب زدم: هیچی، خوبم..
سرم رو به طرفشون چرخوندم و توی چهرههاشون دقیق شدم.
حس میکردم فرشید میخواد باهام صحبت کنه و داوود مانع شده!
برای همین لبام رو تر کردم و همونطور جدی گفتم: آقاداوود، ظاهراً از نماز صبح اینجایی! برو خونه، یکم استراحت کن.
با ناراحتی جواب داد: آخه نمیشه که شما رو تنها بذارم!
+ تنها نیستم، فرشید هست...
پوزخندی زد و با دست اشارهای به فرشید کرد.
- ایشون؟! آقا فرشید تهمت نزنه مراقبت کردن.....
با حرص و کشدار صداش زدم: داوووود!
نفسش رو سنگین بیرون داد.
سر به زیر گفت: چشم، ببخشید! بااجازه..
از اتاق بیرون رفت و در رو بست...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_231
#محمد
فرشید سرش پایین بود و بهم نگاه نمیکرد، ولی میتونستم حس کنم شرمندهست!
نزدیکتر که شد گفتم: میشه تختو یکم بیاری بالا؟
بیحرف کاری که خواستم رو انجام داد و اومد کنارم، دست راستم رو گرفت و دست دیگهاش رو دور شونههام حلقه کرد، کمک کرد کمی خودم رو بالا بکشم و بشینم.
برای لحظهای کتفم گرفت، چهرهام درهم شد!
لبم رو گاز گرفتم و به روی خودم نیاوردم.
روی صندلی نشست.
لحظاتی به سکوت گذشت که همونطور سر به زیر، با صدای آرومی گفت: حالتون... خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که به رو به رو نگاه میکردم، جواب دادم: از احوالپرسیهای شما!
سرش رو کمی بلند کرد و درمونده صدام زد: آقامحمد...
+ اصلأ مگه حالِ من برات مهمه؟
- من... اشتباه کردم!
لبخند تلخی زدم و گفتم: آدما همیشه اشتباه میکنن، ولی خیلیا تازه وقتی میفهمن اشتباه کردن که دیگه دیر شده!
- محمد...
+ ازت توقع نداشتم به اون سرعت قضاوتم کنی و ازم متنفر بشی!
دستم رو گرفت و با صدای لرزونی گفت: من غلط بکنم از شما متنفر بشم!
ناامید ازش رو گرفتم و لب زدم: امّا شدی!
صداش گرفتهتر شد.
- آقامحمد... من نامردی کردم درست، بیمعرفتی کردم درست، اون همه محبت رو فراموش کردم خبرمرگم درست، ولی شما منو فراموش نکن! شما ببخش.
بغضش ترکید...
- شما صورتت رو ازم برنگردون!
چند ثانیه بعد، ناخودآکاه نگاهم به سمتش کشیده شد؛ سرش رو گذاشته بود لبهی تخت. دلم نمیخواست توی این حال ببینمش..
دستم رفت سمت موهاش و کمی مرتبشون کرد؛ سرش رو آروم بالا آورد، چشماش سرخ بودن!
بلند شد و بااحتیاط بغلم کرد...
دستم رو روی کمرش کشیدم و گفتم: گذشتهها گذشته، اما از این به بعد حواست رو جمع کن.
ازم جدا شد و همونطور که اشکاش رو پاک میکرد زیر لب چشمی گفت.
لبام رو تر کردم و پرسیدم: استعفانامهات که آمادهست؟!
سرش رو با شدت بالا آورد و با بهت بهم خیره شد.
به تای ابرومو بالا دادم و لب زدم: نشنیدی چی گفتم؟!
به خودش اومد و همونطور ناباور گفت: خب... من...
#رسول
به خیال خودش خوابیدم و اصلانم متوجه دردی که به سختی تحمل میکرد نشدم.
برای نماز که بیدار شد، دیگه مطمئن شدم اصلا نتونسته بخوابه!
برای همین از پرستار خواستم همراه سرم، آرامبخش هم براش تزریق کنه.
خداروشکر بعد از نماز خوابش گرفت.
از اتاق بیرون رفتم، یکساعتی گذشت که چشمم به راهرو افتاد و داوود رو دیدم که در حال نزدیک شدن به اتاق بود.
رسید بهم و با هم سلام و احوالپرسی کردیم و پرسید: حالش چطوره؟
نفس عمیقی کشیدم.
+ تازه خوابیده، دیشب تا الان از درد نتونست پلک روی هم بذاره!
نگاهش رنگ باخت و ناراحت به شیشهٔ آیسییو زل زد.
دستم رو روی شونهاش گذاشتم و لب زدم: من یه سر میرم سایت، تو پیشش میمونی دیگه؟!
بدون اینکه چشم از محمد برداره سر تکون داد، بعد از خداحافظی کوتاهی رفتم طرف اتاق کیوان تا قبل از رفتن از حالش باخبر بشم.
احمد که مراقبش بود گفت حالش خوبه و صبح مرخص میشه.
خیالم که از بابتش راحت شد، رفتم توی حیاط بیمارستان که صدایی از پشت سر شنیدم.
- رسول!
صدای فرشید بود، چرخیدم عقب و متعجب گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟
سرش رو پایین انداخت و جواب داد: نتونستم توی خونه دووم بیارم، اومدم ببینم حالش چطوره و... باهاش حرف بزنم!
+ خیلیخب، فقط الان داوود پیششهها!
لبخند تلخی زد و گفت: بیخیال، عیب نداره.
سری تکون دادم.
+ چی بگم.. هر طور خودت صلاح میدونی، پس فعلا یاعلی!
به جز سعید و دو سه نفر دیگه از بچهها، کسی توی سالن نبود.
از پلهها بالا رفتم و مقابل اتاق آقایعبدی ایستادم، در زدم و بعد از شنیدن بفرماییدشون در رو باز کردم و قدمی داخل گذاشتم.
با دیدن آقایکرمی تعجب کردم اما بروز ندادم، سلام کردم و جوابم رو دادن.
آقایعبدی پرسیدن: محمد حالش چطوره؟
+ خداروشکر بهتره..
- کیوان چی؟
+ اونم خوبه، فردا صبح مرخص میشه!
سر تکون دادن و گفتن: پس باید با سازمان هماهنگ کنیم.
چرخیدن طرف آقایکرمی و ادامه دادن: جوادجان، شما دیگه میتونی بری! راجعبه اون موضوع هم خیالت راحت باشه، خداروشکر همهچیز داره خوب پیش میره و حداقل تا دوهفته دیگه محمد برمیگرده.
آقایکرمی لبخند زد و جواب داد: خداروشکر، خیلی از این بابت خوشحالم! انشاءالله زودتر حالش خوب بشه. بااجازه..
بعد از تأیید آقایعبدی بلند شد و بیرون رفت...
#عطیه
زهرا رو بغل کردم و بوسهای روی گونهٔ نرمش کاشتم، رفتم لب پنجره و به حیاط نگاه کردم. در اصل چشمم به در بود و منتظرِ اومدن محمد!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
آهی کشیدم و نگاهم رو به زهرا دوختم، خمیازهای کشید که باعث شد لبخند محوی روی لبام نقش ببنده.
سرم رو به گوشش نزدیک و آروم آروم شروع به خوندن لالایی کردم...
+ بخواب آروم تو آغوشم، نکن هرگز فراموشم..
بخواب آروم کنار من، تو پاییز و بهار من!
لالا لالا تو مثلِ ماه، بخواب که شب شده کوتاه..
لالا لالا گل گندم، نشی تو بیقراری گُم!
لالا لالا گل مریم، چشات رو هم میره کمکم(:
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_232
#محمد
پریدم وسط حرفش...
+ اگه اخراج بشی، سابقهات خراب میشه. امّا اگه خودت استعفا بدی، میتونی بری شهر خودتون... اونجا مشغول به کار بشی!
سر تکون داد و مطیعانه امّا ناامید و ناراحت جواب داد: دم شما گرم، هر چی شما بگید.
اخمی کردم و پرسیدم: به این زودی جا زدی؟ یعنی واقعاً نفهمیدی شوخی کردم؟
کاملا سردرگم شده بود و نمیدونست کدوم حرفم رو باور کنه، نتونست اون وضعیت رو تحمل کنه و درمونده گفت: اگه قرار به این بود توی این چنددقیقه تنبیه بشم، اندازهی سیسال پیر شدم! توروخدا از این سردرگمترم نکنین.
لبخندی زدم و گفتم: هر وقت کسی اومد به جات، برو خونه خوب استراحت کن. دوست دارم از الان به بعد سرحال ببینمت! یادت باشه نیروی خسته به کارمون نمیاد. الانم برو یه چیزی بگیر بخور، اصلا رنگ و رو نداری...
دستم رو گرفت و با لبخند گفت: خیلی مردی آقامحمد، خیلی زیاد!
لبخند زدم و گفتم: برو خودتو لوس نکن. برو!
خندید و بااجازهای گفت، سر تکون دادم و رفت طرف در که یهو چیزی یادم افتاد و صداش زدم: فرشید!
چرخید طرفم.
- جانم آقا؟
+ از داوود که دلخور نشدی؟
لبخندش کمرنگ شد، سرش رو پایین انداخت و گفت: یکم..
نفسی گرفتم و نگاهم رو به صورتش دوختم.
+ ناراحت نباش ازش، بعضی وقتا خیلی عصبی میشه! ولی خودتم میدونی توی دلش هیچی نیست. مطمئنم الان خودشم پشیمونه..
سرش رو بلند کرد و گفت: حق با شماست، البته یکم بدخلقی هم حقمه.
جوابی ندادم و بعد از چند ثانیه پرسیدم: کیوان حالش چطوره؟
با بردن اسم کیوان اخم غلیظی بین ابروهاش نشست و دستاشو مشت کرد.
- نگرانش نباشید آقا، حالش از شما خــیــــــــلـی بهتره!
ترجیح دادم ادامه ندم، بعد از رفتن فرشید آروم دراز کشیدم و چشمامو بستم.
دلم میخواست الان کنار عطیه و زهرام باشم، پیش عزیز باشم و صدای قرآن خوندنش که واسم حکم لالایی رو داشت بشنوم.
با فکر کردن به اینکه دیگه چیزی تا تموم شدن این ماجرا نمونده و به زودی میتونم ببینمشون، جون تازهای گرفتم و لبخندی روی لبم نشست.
صدای باز شدن در افکارم رو بهم ریخت و لبخندم رو محو کرد، فرشید که تازه رفته بود!
صدای قدمهای کسی به گوشم میرسید که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد، اومدم چشمامو باز کنم که دستی روی چشمام نشست و مانع شد!
ضربان قلبم بالا رفت، لب باز کردم حرفی بزنم که آروم لب زد: هیس، آروم باش.
دستش رو از روی چشمام برداشت، به آرومی پلک زدم...
#فرشید
از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم، احساس سبکی میکردم.
نگاهی به اطراف انداختم، خبری از داوود نبود! حدس زدم رفته باشه.
صدای زنگ گوشیم بلند شد، از توی جیبم بیرون آوردمش و با دیدن شمارهٔ ریحانه رفتم بیرون تا جواب بدم.
بعد از صحبت با ریحانه رفتم بوفهٔ بیمارستان، یه کیک و آبمیوه گرفتم و برگشتم آیسییو..
از پشت شیشه نگاهم به مردی افتاد که کنار تخت محمد ایستاده بود، نه میتونستم چهرهٔ محمد رو ببینم و نه چهرهٔ مرد رو!
استرس گرفتم و در رو با شدت باز کردم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy