حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_228
#محمد
نمیدونستم کجام، احساس عجیبی داشتم.
صداها و حرفهای در هم آمیختهای توی ذهنم چرخ میخوردن.
صدای عزیز...
«منم دوست دارم، بیشتر از خودت!»
صدای عطیه...
«قهرمانی که گمنامه و به این گمنامی افتخار میکنه! یه مدافع، مدافع عـ♥️ـشق(:»
صدای رسول...
«همه خوبیم... فقط جای شما خالیه!»
و در آخر صدای مهربون بابا که از از همیشه بهم نزدیکتر بود.
- محمد، بابا! بیدار شو پسرم..
دستش لای موهام کشیده میشد، درست مثل بچگیهام و سحرهای ماه رمضون..
دلم میخواست زمان از حرکت بایسته و تا همیشه توی همین حالت بمونم..
دلم خیلی واسه نوازشهای پدرانهاش و دستهای گرمش تنگ شده بود.
اینبار گرمی بوسهاش روی پیشونیم نشست.
- چشماتو باز کن باباجان، مگه دلت برام تنگ نشده بود؟
بدنم کوفته بود و پلکام سنگین، خستهتر از همیشه بودم! اما نباید این فرصت رو از دست میدادم، به هیچ قیمتی..
به هر سختی که بود، آروم چشمامو باز کردم.
پلک زدم تا چهرهٔ تار بابا رو واضح ببینم، با دیدنش بغضم گرفت. لباسهای خاکی جبهه رو به تن داشت و چفیهاش هم دور گردنش بود، آخ که چقدر جاش خالی بود!
قطرهٔ اشکی از گوشهٔ چشمم سر خورد و تا شقیقهام پیش رفت که دست بابا سمت صورتم دراز شد و پاکش کرد.
- گریه نکن محمدم، خوبی بابا؟
فقط تونستم سرمو تکون بدم.
لبخند زد، از همون لبخندا که مخصوص خودش بود و بعد از رفتنش حاضر بودم کل زندگیم رو بدم تا فقط یه بار دیگه ببینمش..
- میدونم چقدر اذیتت کردن، میدونم دلت رو شکستن، ولی تو مثل همیشه محکم بمون! باشه بابا؟
لبای خشکم رو به سختی تکون دادم و با صدایی که از ته چاه درمیومد، بعد از سالها صداش زدم: بابا...
- جانِ بابا؟
+ دلم برات... تنگ شده! دیگه... طاقت ندارم... منم با خودت ببر... بذار... بذار بیام پیشت... آروم بگیرم!
خندهای تلخ کرد و سرم رو توی سینهاش فشرد.
- نمیشه محمدجانم، تو باید بمونی! نیازه که باشی، کارِت هنوز تموم نشده.
لحنش در عینِ مهربونی پر تأکید بود، مخصوصاً جملهٔ آخرش!
سرم رو بالا گرفتم و به لباسش چنگ زدم.
+ پس... پس کِی نوبت من میشه؟
دوباره همون لبخند رو زد، اما جوابم رو نداد..
با احتیاط سرم رو زمین گذاشت و دوباره پیشونیم رو بوسید.
- مراقب خودت باش محمدم، یادت باشه من همیشه پیشتم!
آروم بلند شد و رفت، خواستم دنبالش برم ولی نتونستم! بدنم اونقدر کوفته بود که نمیتونستم بلند بشم. با بغض و حسرت به رفتنش نگاه کردم..
صدای بابا، چهرهاش، حرفاش و نگاهش... همه جلوی چشمم بود!
بدنم هنوز کوفته بود و پلکام سنگین، به سختی چشمامو باز کردم اما برخورد مستقیم نور توی چشمام باعث شد محکم ببندمشون.
اینبار آروم آروم بازشون کردم، هنوز گیج بودم. یعنی همهٔ چیزایی که دیدم خواب بود؟
نگاهم رو به اطراف چرخوندم. سرم، دستگاهی که ضربان قلبم رو به نمایش گذاشته بود، یه لولهٔ باریک مقابل سوراخهای بینیم و...
چندبار سرفه کردم و دستی که سرم بهش وصل بود رو به سختی بالا گرفتم، چشمام هنوز تار میدید. هنوز خسته بودم، به قصد خواب چشمامو بستم اما صدای باز شدن در و ورود دکتر و پرستار بهم اجازه خوابیدن نداد.
نگاهم رو به بیرون اتاق دوختم، یه نفر پشت شیشه ایستاده بود و نگاهم میکرد. کمی که به چهرهاش دقیق شدم فهمیدم داووده!
لبخند کمجونی روی لبام نقش بست، دستمو کمی بلند کردم. با ذوق کارم رو تکرار کرد.
نگاهم رو از داوود گرفتم و به دکتر چشم دوختم که با دقت مشغول معاینه زخم بود.
بعد از اتمام کارش، لباسم رو مرتب کرد و گفت: خداروشکر مشکل جدی نداری، فقط احتمال میدم کمخونیت شدیدتر شده باشه که با دارو قابل کنترله!
با بیحالی فقط سر تکون دادم و ادامه داد: حالت تهوع، سرگیجه یا سردرد نداری؟
زیرلب نهای زمزمه کردم و بیتوجه به دردی که کمکم توی کتفم میپیچید، با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم: فقط... خیلی خستهام!
ابروهاش بالا و پرید و به زور جلوی خندهاش رو گرفت و فقط لبخند کمرنگی زد.
- عیب نداره، طبیعیه!
رو به پرستار گفت: یه مسکن براش تزریق کنید چندساعت بخوابه.
پرستار تأیید کرد و مشغول آماده کردن سرنگ شد، دکتر نگاهی به داوود انداخت و با همون لبخند کمرنگ گفت: خیلی نگرانت بود، باید میدیدی با چه ذوقی اومد ایستگاه پرستاری و گفت بهوش اومدی!
جوابم فقط لبخند بیجونِ دیگهای بود، نگاهش روی صورتم اومد.
- قدرشون رو بدون.
چشمامو به نشونه تأیید حرفش باز و بسته کردم، سرم رو تنظیم کرد و بعد از توصیههایی و تزریق مسکن به سرمم، همراه پرستار از اتاق بیرون رفتن.
درد کتفم داشت بیشتر میشد، اما بخاطر مسکن کمکم پلکام سنگینتر از قبل شد و به خواب رفتم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم