eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
596 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" با صدای در روسریم رو سرم کردم و از توی پنجره نگاهی به بیرون انداختم. با باز شدن در و دیدن راحیل و سوگل کوچولو لبخند عمیقی روی لبم نشست. رفتم توی ایوان، راحیل داشت با عزیز سلام و احوال‌پرسی می‌کرد که چشمش به من افتاد. با ذوق سلام کرد و با همون لبخند جوابش رو دادم، از پله‌ها پایین رفتم و همدیگه رو بغل کردیم... سینی چای رو زمین گذاشتم، راحیل آروم گفت: دستت درد نکنه، ولی من اومدم خودتو ببینما.. هر دو به آرومی خندیدیم و کنارش نشستم، نگاهی به سوگل انداختم که سرش رو روی پای مادرش گذاشته بود و آروم خوابیده بود. - ماشاءالله چقدرم نازه، خدا حفظش کنه! با صدای راحیل، چشم از سوگل گرفتم و لبخند کم‌رنگی زدم. + ممنون، همچنین سوگلیِ تو رو! تشکری کرد و گفت: فقط... میشه یه عکس ازش بگیرم واسه علی بفرستم؟ خیلی نوزاد دوست داره، مخصوصاً اگه دختر باشه! سر تکون دادم و گفتم: آره حتماً... سر سوگل رو با احتیاط روی بالش گذاشت، موهاشو از روی پیشونیش کنار زد و بوسیدش... بعدم گوشیش رو برداشت و رفت سمت گهوارهٔ زهرا، بعد از اینکه عکس رو گرفت برگشت پیشم و گوشی رو طوری گرفت که بتونم ببینم. - لبخندشو نگا! انگشتمو روی لب‌های صورتی و کوچولوش کشیدم که راحیل گفت: چال گونه‌اش مثل خودته.. خیلی ناگهانی بغض بدی به گلوم چنگ زد، ناخودآگاه با صدایی آروم و لرزون لب زدم: چشماشم شبیه محمده! هنوز حرفم تموم نشده بود که بغضم شکست و اشکام جاری شد، راحیل متعجب و نگران بغلم کرد و گفت: آروم باش عزیزدلم، آروم باش! سرم رو به شونه‌اش تکیه دادم و آروم اشک ریختم... موتور رو خاموش کردم و بعد از برداشتن کلاه کاسکت پیاده شدم. دستی به موهام کشیدم و نگاهی به سر در پرورشگاه انداختم، تابلوی بزرگ و سفید رنگی که با خط خوش روش نوشته شده بود: «پرورشگاه شهید نواب صفوی» لبخند ریزی زدم و رفتم طرف در، زنگ رو زدم و منتظر شدم. چند لحظه بعد در باز شد و قامت خمیده و چهرهٔ مهربونِ باباابراهیم نمایان! با همون لبخندِ آرامش‌بخش و همیشگی گفت: سلااام آقا‌داوود! خوبی باباجان؟ جلو رفتم و باهاش دست دادم. + سلام بابا‌ابراهیم، ممنونم.. شما خوبید؟ - شکرخدا، چه عجب از این‌ورا! خیلی وقت بود نیومده بودی بی‌معرفت.. سرم رو پایین انداختم و لب گزیدم. + شرمنده، سرم شلوغ بود. نتونستم بیام. دست روی شونه‌ام گذاشت و با خنده گفت: خیلی‌خب حالا، مهم اینه الان اومدی! بیا تو پسرم... لبخند زدم و داخل رفتم، تقریباً پنج‌سالی می‌شد هر از گاهی به اینجا سر می‌زدم و کمک می‌کردم. هر وقت عصبی و خسته می‌شدم میومدم اینجا، با بابا‌ابراهیم درد و دل می‌کردم و حالم بهتر می‌شد. وقتی از بیمارستان بیرون زدم، همین‌طور بی‌هدف توی خیابونا می‌چرخیدم تا اینکه خودمو مقابل پرورشگاه دیدم! - خیلی توی فکری‌ها، نکنه عاشق شدی؟ با صدای بابا‌ابراهیم به خودم اومدم و چرخیدم طرفش، آخ که داغِ دلم تازه شد. لبخند تلخی زدم و سکوت کردم، متوجه شد حالِ خوبی ندارم که گفت: بریم اتاقِ من هم یه چایی بخوریم، هم با هم صحبت کنیم! از خدا خواسته قبول کردم و رفتیم طرف اتاقک بابا‌ابراهیم... هر دو چرخیدن سمتم، با دیدن علی‌آقا نفس راحتی کشیدم. با صدای خنده‌شون به خودم اومدم، از خجالت سرم رو پایین انداختم و ریز خندیدم. مطمئناً دلیل خنده‌شون قیافهٔ الانم بود که می‌تونستم حدس بزنم خیلی خنده‌دار شده! موندن رو جایز ندونستم، سر بلند کردم و گفتم: من میرم بیرون شما راحت باشید، فعلا با‌اجازه! سریع از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم... باورم نمی‌شد، علی بود! متعجب بهش خیره شده بودم که زد زیر خنده، نفسم رو با حرص بیرون دادم و لب زدم: ای کوفت.. دستش رو روی دلش گذاشت و اشکی که بخاطر خنده از چشمش جاری شده بود رو پاک کرد. - وای وای، قیافت خییییییلی خوب بودددد! دستمو روی قلبم گذاشتم که هنوز از استرس تندتند می‌زد، اخم کردم و گفتم: ترسیدم دیوونه.. همون‌طور که سعی داشت خنده‌اش رو کنترل کنه جواب داد: خب قصدم همین بود دیگه! + تو می‌دونی نمی‌تونم از جام بلند بشم، سوءاستفاده می‌کنی. اومد جواب بده که یهو در با شدت باز شد! هر دو چرخیدیم طرف در، با دیدن فرشید که رنگ پریده و با دهن باز ما رو نگاه می‌کرد خندیدیم. خودشم خجالت کشید که سرش رو پایین انداخت و چند لحظه بعد بیرون رفت. بعد از رفتنش علی پیشونیم رو بوسید و با لبخند دندون‌نمایی گفت: گفتم یه ذره غافل‌گیرت کنم! + این الان یه ذره بود؟! خنده‌ای کرد و لبخند کم‌رنگی زدم، آروم پرسیدم: مگه تو الان نباید مأموریت باشی؟