حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_233
#عطیه
با صدای در روسریم رو سرم کردم و از توی پنجره نگاهی به بیرون انداختم. با باز شدن در و دیدن راحیل و سوگل کوچولو لبخند عمیقی روی لبم نشست.
رفتم توی ایوان، راحیل داشت با عزیز سلام و احوالپرسی میکرد که چشمش به من افتاد. با ذوق سلام کرد و با همون لبخند جوابش رو دادم، از پلهها پایین رفتم و همدیگه رو بغل کردیم...
سینی چای رو زمین گذاشتم، راحیل آروم گفت: دستت درد نکنه، ولی من اومدم خودتو ببینما..
هر دو به آرومی خندیدیم و کنارش نشستم، نگاهی به سوگل انداختم که سرش رو روی پای مادرش گذاشته بود و آروم خوابیده بود.
- ماشاءالله چقدرم نازه، خدا حفظش کنه!
با صدای راحیل، چشم از سوگل گرفتم و لبخند کمرنگی زدم.
+ ممنون، همچنین سوگلیِ تو رو!
تشکری کرد و گفت: فقط... میشه یه عکس ازش بگیرم واسه علی بفرستم؟ خیلی نوزاد دوست داره، مخصوصاً اگه دختر باشه!
سر تکون دادم و گفتم: آره حتماً...
سر سوگل رو با احتیاط روی بالش گذاشت، موهاشو از روی پیشونیش کنار زد و بوسیدش...
بعدم گوشیش رو برداشت و رفت سمت گهوارهٔ زهرا، بعد از اینکه عکس رو گرفت برگشت پیشم و گوشی رو طوری گرفت که بتونم ببینم.
- لبخندشو نگا!
انگشتمو روی لبهای صورتی و کوچولوش کشیدم که راحیل گفت: چال گونهاش مثل خودته..
خیلی ناگهانی بغض بدی به گلوم چنگ زد، ناخودآگاه با صدایی آروم و لرزون لب زدم: چشماشم شبیه محمده!
هنوز حرفم تموم نشده بود که بغضم شکست و اشکام جاری شد، راحیل متعجب و نگران بغلم کرد و گفت: آروم باش عزیزدلم، آروم باش!
سرم رو به شونهاش تکیه دادم و آروم اشک ریختم...
#داوود
موتور رو خاموش کردم و بعد از برداشتن کلاه کاسکت پیاده شدم.
دستی به موهام کشیدم و نگاهی به سر در پرورشگاه انداختم، تابلوی بزرگ و سفید رنگی که با خط خوش روش نوشته شده بود:
«پرورشگاه شهید نواب صفوی»
لبخند ریزی زدم و رفتم طرف در، زنگ رو زدم و منتظر شدم. چند لحظه بعد در باز شد و قامت خمیده و چهرهٔ مهربونِ باباابراهیم نمایان!
با همون لبخندِ آرامشبخش و همیشگی گفت: سلااام آقاداوود! خوبی باباجان؟
جلو رفتم و باهاش دست دادم.
+ سلام باباابراهیم، ممنونم.. شما خوبید؟
- شکرخدا، چه عجب از اینورا! خیلی وقت بود نیومده بودی بیمعرفت..
سرم رو پایین انداختم و لب گزیدم.
+ شرمنده، سرم شلوغ بود. نتونستم بیام.
دست روی شونهام گذاشت و با خنده گفت: خیلیخب حالا، مهم اینه الان اومدی! بیا تو پسرم...
لبخند زدم و داخل رفتم، تقریباً پنجسالی میشد هر از گاهی به اینجا سر میزدم و کمک میکردم. هر وقت عصبی و خسته میشدم میومدم اینجا، با باباابراهیم درد و دل میکردم و حالم بهتر میشد. وقتی از بیمارستان بیرون زدم، همینطور بیهدف توی خیابونا میچرخیدم تا اینکه خودمو مقابل پرورشگاه دیدم!
- خیلی توی فکریها، نکنه عاشق شدی؟
با صدای باباابراهیم به خودم اومدم و چرخیدم طرفش، آخ که داغِ دلم تازه شد.
لبخند تلخی زدم و سکوت کردم، متوجه شد حالِ خوبی ندارم که گفت: بریم اتاقِ من هم یه چایی بخوریم، هم با هم صحبت کنیم!
از خدا خواسته قبول کردم و رفتیم طرف اتاقک باباابراهیم...
#فرشید
هر دو چرخیدن سمتم، با دیدن علیآقا نفس راحتی کشیدم.
با صدای خندهشون به خودم اومدم، از خجالت سرم رو پایین انداختم و ریز خندیدم. مطمئناً دلیل خندهشون قیافهٔ الانم بود که میتونستم حدس بزنم خیلی خندهدار شده!
موندن رو جایز ندونستم، سر بلند کردم و گفتم: من میرم بیرون شما راحت باشید، فعلا بااجازه!
سریع از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم...
#محمد
باورم نمیشد، علی بود!
متعجب بهش خیره شده بودم که زد زیر خنده، نفسم رو با حرص بیرون دادم و لب زدم: ای کوفت..
دستش رو روی دلش گذاشت و اشکی که بخاطر خنده از چشمش جاری شده بود رو پاک کرد.
- وای وای، قیافت خییییییلی خوب بودددد!
دستمو روی قلبم گذاشتم که هنوز از استرس تندتند میزد، اخم کردم و گفتم: ترسیدم دیوونه..
همونطور که سعی داشت خندهاش رو کنترل کنه جواب داد: خب قصدم همین بود دیگه!
+ تو میدونی نمیتونم از جام بلند بشم، سوءاستفاده میکنی.
اومد جواب بده که یهو در با شدت باز شد!
هر دو چرخیدیم طرف در، با دیدن فرشید که رنگ پریده و با دهن باز ما رو نگاه میکرد خندیدیم.
خودشم خجالت کشید که سرش رو پایین انداخت و چند لحظه بعد بیرون رفت.
بعد از رفتنش علی پیشونیم رو بوسید و با لبخند دندوننمایی گفت: گفتم یه ذره غافلگیرت کنم!
+ این الان یه ذره بود؟!
خندهای کرد و لبخند کمرنگی زدم، آروم پرسیدم: مگه تو الان نباید مأموریت باشی؟