eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
596 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" ماگ نسکافه رو برداشتم، به میز داوود نزدیک شدم و لبخند به لب دست روی شونه‌اش گذاشتم. + آقا‌داوودِ ما چطوره؟ نیم‌نگاهِ با اخمی بهم انداخت، نفسی پر حرص و عمیق کشید و چیزی نگفت. «صبور باش فرشید، صبور! هر چی به محمد گفتی، صبوری به خرج داد و تحمل کرد. حالا نوبت توعه که صبور باشی!» نفسی گرفتم و لبخندم رو عمیق‌تر کردم، ماگ رو روی میزش گذاشتم و فشارِ دستی که روی شونه‌اش بود رو بیشتر کردم. + دیدم چندبار خمیازه کشیدی، گفتم شاید خسته باشی. اینو آوردم بخوری سرحال بشی! پوزخندِ ریزی زد و دوباره همون نیم‌نگاه رو بهم انداخت، طوری که فقط خودم و خودش بشنویم لب زد: خودت بخور جون بگیری، راحت‌تر قضاوت کنی! لبخندم محو شد و بغض به گلوم هجوم آورد، بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کردم ازم دل‌چرکین بود. به سختی خودم رو کنترل کردم و لب زدم: من... من باید چیکار کنم که تو باور کنی پشیمونم؟ سرش رو چرخوند طرفم و زل زد توی چشمام.. - استعفا بده، از اینجا برو! فقط در این صورتِ که باورم میشه واقعاً پشیمونی.. حس کردم قلبم از تپش افتاد. به من گفت برم؟ فقط در حد چند ثانیه به حرفش فکر کردم، خب... شاید واقعاً حق با داوود باشه! یه لحظه خودم از حرفی که زدم هنگ کردم، مغزم قفل کرد! فرشید مات و مبهوت بهم نگاه می‌کرد، بالاخره بعد از چند ثانیه با صدای آروم و لرزون گفت: باشه، میرم! تا اومدم حرفی بزنم رفت، از روی صندلیم بلند شدم و خواستم برم دنبالش که چشمم افتاد به خانم‌امینی! خیلی وقت بود باهاشون حرف نزده بودم و به نظرم حالا که خیالم از بابت آقا‌محمد راحت شده بود، می‌تونستم حرف دلمو بزنم تا شاید از این بلاتکلیفی در بیام. ولی فرشید..؟ نگاه سرگردون و درمونده‌ام بین‌شون جابه‌جا می‌شد، آخر دلم به عقلم فرمان داد که ناخودآگاه قدم‌هام به طرف میز خانم‌امینی کج شد. لحظه‌ای که بهشون رسیدم بلند شدن! آروم صدا زدم: خانم‌امینی؟ بعد از خاموش کردن سیستم، چادرم رو مرتب کردم و بلند شدم که صدایی از پشت سر به گوشم رسید! - خانم‌امینی؟ صدای آقای‌رضایی بود، مردد چرخیدم عقب و نیم‌نگاهی بهشون انداختم. آروم سلام کردن و جواب‌شون رو دادم، قدمی جلو اومدن و خیلی آروم گفتن: می‌خواستم اگه میشه، بریم توی محوطه... باهاتون صحبت کنم! + آخه... سریع حرفم رو قطع کردن. - قول میدم خیلی طول نکشه.. مکث کردم که با لحن ملتمسانه‌ای گفتن: خواهش می‌کنم! نفس عمیقی کشیدم و همون‌طور سر به زیر گفتم: بسیارخب... با فاصله روی نیمکت نشستیم، چند لحظه که گذشت گفتن: می‌خوام بدونم... نظرتون راجع‌به من چیه؟ متعجب از سوال یهویی و غیرمنتظرشون سر بلند کردم و گیج لب زدم: چی؟ دست‌هاشون رو توی هم قفل کردن و نگاه‌شون رو به زمین دوختن. - ببینید، من از بلاتکلیفی متنفرم! این مدت هم بخاطر اتفاقاتی که افتاد نتونستم باهاتون صحبت کنم، وگرنه زودتر از اینا صبرم تموم می‌شد! می‌خوام... می‌خوام از این سرگردونی نجات پیدا کنم! می‌خوام بدونم... نسبت به من... چه حسی دارین؟ صورتم داغ شد و ضربان قلبم بالا رفت، چادرم رو توی مشتم فشار می‌دادم. سرم رو پایین انداختم، چی باید می‌گفتم؟ بعد از چند لحظه، چشمامو بستم و نفسی گرفتم. بالاخره گفتم: من... من همهٔ این مدت... داشتم فکر می‌کردم! اینو میگم که یه وقت فکر نکنید بی‌خیال بودم و... احساسِ شما برام اهمیتی نداشته.. نه! من فقط... فقط می‌خواستم تصمیمی که می‌گیرم، آینده خودم و شما رو... تباه نکنه! به هر حال... بحث یک عمر زندگیه! مکث کردم تا اگه حرفی دارن بزنن، ولی هر چی منتظر موندم چیزی نگفتن. آروم سر بلند کردم و... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy