eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
596 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" با یادآوری فرشید، لبخندم محو شد. سریع دویدم طرف سالن و وارد شدم، امیر که تازه برگشته بود با لبخند برام دست تکون داد که برم پیشش ولی نتونستم. باید اول فرشید رو می‌دیدم! از پله‌ها بالا رفتم که یهو به یه نفر برخورد کردم، سرشو که بلند کرد خون توی رگام یخ بست! فرشید بود.. استعفانامه رو نوشتم و زیرش رو امضا کردم، توی پاکت گذاشتمش و رفتم اتاق آقای‌عبدی.. در زدم و بعد از شنیدن بفرماییدشون وارد شدم. سر به زیر سلامی کردم و جوابم رو دادن، جلوتر رفتم و پاکت رو روی میزشون گذاشتم. سر بلند کردن و پرسیدن: این چیه؟ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم هم جدی باشم و هم مسلط به خودم.. + استعفانامه‌ست! لحن‌شون مثل حالت صورت‌شون متعجب شد. - چی؟ سرم بیشتر به پایین خم شد. + من... دیگه نمی‌تونم اینجا کار کنم، می‌خوام برم شهر خودمون! بلند شدن و پرسیدن: چی باعث شده همچین تصمیمی بگیری؟ حرفای داوود دوباره یادآوری شد برام، بغضم رو به سختی قورت دادم و حرفی نزدم که این‌بار بعد از نفسی عمیق پرسیدن: محمد می‌دونه؟ با صدایی که از ته چاه درمیومد جواب دادم: نه، هنوز بهش نگفتم. اگه میشه... خودتون بهش بگید! با‌اجازه.. منتظر جواب‌شون نموندم و از اتاق بیرون اومدم، سرم پایین بود و آروم راه می‌رفتم که یهو به یه نفر برخورد کردم، داوود بود که با چشم‌هایی ترسیده و نگران بهم نگاه می‌کرد. لبخند تلخی زدم، خواست بغلم کنه که قدمی عقب رفتم و گفتم: درخواستت... انجام شد... داداش‌کوچیکه! از کنارش رد شدم و رفتم پایین... چشمامو محکم روی هم فشردم و سرم رو پایین انداختم. امیدوار بودم زودتر تموم بشه، ولی با این حساب تازه داشت شروع می‌شد! رسول با اینکه سعی داشت خودش رو آروم نشون بده، اما استرس از حرفا و صداش می‌بارید. بعد از توصیه‌های دکتر از مطب زدیم بیرون، داروها رو از داروخانه‌ای که همون نزدیکی بود گرفتیم و سوار ماشین شدیم که صدای زنگ گوشیم بلند شد! بی‌حوصله از جیب کاپشنم درش آوردم و بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم. + بله؟ - سلام آقا.. صدای داوود بود، لبخند کم‌رنگی زدم و با لحنی که سعی می‌کردم سرحال باشه گفتم: سلام داوودجان، خوبی؟ - ممنون، شما خوبین؟ + شکرخدا، کاری داشتی؟ مکث کرد، با لحن مشکوکی گفتم: چیزی شده؟ بالاخره بعد از چند ثانیه جواب داد: آقا لطفاً بیاین سایت، خیلی واجبه! منتظرتونم... تا اومدم حرفی بزنم قطع کرد! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ نکنه باز با فرشید بحثش شده؟ - آقا خوبین؟ با صدای رسول به خودم اومدم، نفسی گرفتم و گفتم: رسول برو سایت! چشماش گرد شد. - الان؟ چرا؟ چشم غره‌ای بهش رفتم که نفسش رو با حرص بیرون داد و چشمی زیر لب زمزمه کرد. بالاخره بعد از چهل‌دقیقه رسیدیم، رسول ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و پیاده شدیم. با ورودمون، بچه‌ها اومدن طرف‌مون و خیلی گرم و ذوق‌زده سلام و احوال‌پرسی کردن. همه به جز فرشید! داوود هم خیلی سرحال نبود. کناری کشیدمش و گفتم: فرشید کجاست؟ نگاه غمگینی بهم انداخت و با بغض گفت: آقا من یه غلطی کردم، یه حرفی زدم که نباید می‌زدم. + باز بحث کردین با هم؟ جوابی نداد، با کلافگی دستی لای موهام کشیدم و گفتم: از اول برام تعریف کن! سرش رو پایین انداخت و با همون بغض شروع کرد به حرف زدن... هر چی بیشتر می‌گفت، کمتر باور می‌کردم! حرفاش که تموم شد سرش رو بلند کرد و بدون اینکه مستقیم به چشمام نگاه کنه لب زد: آقا مرگِ داوود نذارید بره، من واقعاً پشیمونم.. دیروز حالم بد بود نفهمیدم چی گفتم. توروخدا! با صدایی که سعی می‌کردم آروم باشه پرسیدم: الان فرشید کجاست؟ - اتاق آقای‌عبدی، داره پیگیر کاراش میشه. با اخمی که بین ابروهام نشسته بود، سر تکون دادم و رفتم بالا.. مقابل اتاق آقای‌عبدی که رسیدم، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم! تقه‌ای به در زدم، صداشون به گوشم رسید. - بیا تو! در رو باز کردم و وارد شدم، بعد از بستن در جلو رفتم و سلام کردم. آقای‌عبدی با خوشرویی جوابم رو دادن و فرشید هم آروم سلام کرد. بعدم بااجازه‌ای گفت و سریع از اتاق بیرون رفت. - بشین محمد.. بخاطر سرگیجه و دردی که دوباره داشت شروع می‌شد بدون مخالفت روی نزدیک‌ترین صندلی به میزشون نشستم و گفتم: آقا راسته که فرشید می‌خواد استعفا بده؟ ابرویی بالا دادن و پرسیدن: تو از کجا می‌دونی؟ + داوود بهم گفت، راسته؟ نفسی گرفتن و سر تکون دادن، ضربان قلبم بالا رفت! چشمامو محکم باز و بسته کردم و گفتم: با درخواستش موافقت شده؟