eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
618 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
داوود لبش رو گاز گرفت و با حرص رو به بچه‌ها گفت: رفته ریسهٔ باب‌اسفنجی برداشته می‌گه حتما باید اینارو بخریم! پسره کم داره به قرآن... جلوی خنده‌ام رو گرفتم و گفتم: خیلیم خوبه، باب‌اسفنجی به اون قشنگی! حرف من و خنده‌های بچه‌ها با ورود علی‌سایبری نیمه‌کاره موند که گفت: بچه‌ها آقامحمد پایین پله‌هاست! شمع‌ها رو روشن کردیم و برف شادی و بمب‌شادی‌ها رو برداشتیم. چون پنجره‌های بزرگ توی اتاق آقامحمد بود، به سختی قایم شدیم و فقط آقای‌عبدی روی صندلی نشستن. محمد با دیدن آقای‌عبدی سرعتش رو بیشتر کرد و با باز کردن در اومد توی اتاق که هم‌زمان تولدت مبارک گفتیم و سرتاپاش رو از برف‌شادی سفید کردیم! اول کمی مات موند و بعد لبخند پر محبتی صورتش رو پر کرد. هنوز شوکه بود که جلو رفتم و محکم بغلش کردم، بوسه‌ای روی شونه‌اش کاشتم و آروم کنار گوشش لب زدم: تولدت خیلی مبارک باشه داداش، ان‌شاءالله صدوبیست‌ساله بشی! دستش رو روی کمرم کشید و آروم تشکر کرد، ازش جدا شدم و بقیهٔ بچه‌ها هم بغلش کردن و بهش تبریک گفتن و در آخر هم آقای‌عبدی... دست محمدو کشیدم و ازش خواستم پشت میز بشینه، همین که نشست چشمش به کیکِ روی میز افتاد! چند لحظه اول فقط متعجب خیره به کیک بود، کم‌کم به خودش اومد و با خنده بهم نگاه کرد. - کار توعه استاد، نه؟! چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد و لبم رو گاز گرفتم. + آقا از کجا فهمیدین؟ خنده‌اش رو به لبخندی خلاصه کرد و جواب داد: از اونجایی که سلیقه‌ات خاصه! با نیم‌نگاهی به بچه‌ها دوباره رو به محمد گفتم: آقا اول آرزو کنین، بعد فوت کنین! نفس عمیقی کشید و با لبخند لب زد: خدایا یه سال پیرتر شدم، ولی شهید نشدم! اگه لیاقت داشتم، ۳۶سالگی رو سال شهادتم قرار بده. تا اومدیم اعتراض کنیم شمع‌ها رو فوت کرد! نگاه‌مون دلخور بود، انگار متوجه شد که لبخندش رو پررنگ‌تر کرد و گفت: خیر سرم تولدمه، اگه می‌خواین زانوی‌غم بغل بگیرین پاشم برم. شما می‌مونین و این کیکِ زیبا بدون صاحب مجلس! ناخواسته خندیدم و کم‌کم بقیه هم به حالت اول برگشتن، کادوش رو از توی کیسه برداشتم و مقابلش روی میز گذاشتم. + این از طرف من و بچه‌هاست، دیگه شرمنده اگه موردپسندتون نیست! سعید با خنده گفت: آره آقا، آخه سلیقهٔ خودشه... با حرص بهش نگاه کردم و همه خندیدن، محمد جعبهٔ تسبیح رو برداشت و کاغذکادوش رو باز کرد. در جعبه رو که باز کرد، لبخندِ روی صورتش عمیق‌تر شد و چشماش درخشید. تسبیح رو برداشت و با خوشحالی گفت: خیلی قشنگه بچه‌ها، دست‌تون درد نکنه! چشمکی به سعید زدم و آروم زمزمه کردم: سلیقهٔ منه دیگه.. برخلاف انتظارم سعید شنید که گفت: نه خیر، داوودم باهات بود! مطمئناً سلیقهٔ اونه.. دوباره همه خندیدیم، آقای‌عبدی قرآن کوچکی از جیب‌شون درآوردن و بعد از بوسیدنش به دست محمد دادن. ~ این قرآن یادگار پدرته، همیشه دنبال یه فرصت مناسب بودم که بهت بدمش! به نظرم الان وقتش بود. حس کردم حالِ محمد تغییر کرد. بلند شد، قرآن رو بوسید و روی قلبش گذاشت. آروم لب زد: ممنونم آقا... آقای‌عبدی با لبخند پیشونیش رو بوسیدن، بغلش کردن و چندتا ضربهٔ آروم به کمرش زدن. ~ تولدت مبارک محمدجان! یادگار رفیق بامعرفت ِ من(: ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: " تو با؏ـث ِ آرامش ِ روح ِ مَنے 🫂'🫀 " منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/Modafa_Eshgh