-
حتے اگہ یہ درصد احتمال بدی ڪہ
یہ نفر یہ روزۍ برگردھ و توبہ ڪنہ،
حـق ندارۍ راجعبهش قضاوت ڪنے..!
#حـاج_قاسـم🍃›
بریم واسه پارت جدید✨
لطفا قبل از خوندن پارت، ۱۰ صلوات برای سلامتی سربازان گمنام آقا امامزمان«عج» و سلامتی و ظهور مولامون، حضرتولیعصر«عج» بفرستین🙃
#سردار_دلها
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_257
#محمد
بعد از اذان مغرب رفتم سر خاک امیر، سنگقبرش رو با گلاب شستم و شاخهگلهایی که گرفته بودم رو روش چیدم.
لبخندی تلخ زدم و دستی روی اسمش کشیدم.
+ سلام امیرخان، احوال شما؟ بدونِ ما خوش میگذره؟
نفسم رو پر صدا بیرون دادم، چقدر دلم تنگ شده بود براش!
ناخودآگاه بغض کردم.
+ دلم لَک زده واسهات پسر... تو رو به همون خدایی که تو رو خرید، شفاعت منم بکن امیر.. دمت گرم رفیقِ بامرام!
بوسهای روی سنگقبر کاشتم و بعد از کمی قرآن خوندن برگشتم خونه..
کلید انداختم و در رو باز کردم، موتور رو بردم داخل..
عزیز و عطیه روی تخت نشسته بودن و هدیهزهرا هم بغل مامانش بود، با صدای بستن در چرخیدن سمتم..
لبخند به لب گفتم: سلاااام بر اهلِ خانه!
عزیز با مهربونی جوابم رو داد و عطیه با نگاهی به هدیهزهرا صداش رو بچگونه کرد و گفت: سلام بابامحمد!
از پلهها پایین رفتم، زهرا رو با احتیاط از عطیه گرفتم و آروم بغلش کردم. خداروشکر تبش پایینتر اومده بود و سرحالتر شده بود.
عزیز بلند شد و گفت: من میرم یه سر به غذا بزنم، شما هم حرفاتون تموم شد زود بیاید داخل! هوا سرده...
هر دو چشم گفتیم و عزیز رفت توی اتاق، رو کردم به عطیه و پرسیدم: مامان دخترم چطوره؟
- عااالی، باباش چطوره؟
+ شما عالی باشی، صددرصد ایشونم عالیه!
خندهٔ ریزی کرد، بوسهای روی پیشونیِ هدیهزهرا کاشتم و گفتم: دخترِبابا چطوره؟
خندید، درست مثل عطیه!
آخ که چقدر خندههاشون رو دوست داشتم.
اینبار لپش رو بوسیدم و کنار گوشش لب زدم: قربونت برم من، شیرینعسلِ بابا!
به خواست عطیه و بخاطر سردی هوا، رفتیم داخل..
عزیز داشت غذا رو میکشید، عطیه مشغول چیدن سفره شد.
نشستم و به پشتی تکیه دادم، زهرا رو توی آغوشم جابهجا کردم و صورتش رو نوازش کردم.
با لبخند گفتم: خیلی دوست دارم خوشگلِمن!
لبخندی روی لبای کوچولوش نشست.
چشماش، خندیدنش، همهچیزش رو عاشقانه دوست داشتم. درست مثل مادرش!
لبخندش که پررنگتر شد، دوباره پیشونیش رو بوسیدم.
+ فدای خندههات دخترم...
- محمدجان بسه دیگه، چقدر باهاش بازی میکنی؟ خسته شدی. بعدم انقدر بوسش میکنی جوش میزنه!
همونطور که زهرا رو روی تشکش میذاشتم گفتم: اولاً من تا جایی که بتونم با دخترم بازی میکنم، دوماً خسته نیستم. شما رو که میبینم، خستگیم در میره! سوماً دخترم چه باجوش چه بیجوش عزیزِدلِ باباشه..
عزیز دیس برنج رو روی میز گذاشت و به جای عطیه جواب داد: خیلیخب، حالا فعلا بیا بشین غذاتو بخور! با دخترتم بازی میکنی آقامحمد..
چشمِ کشداری گفتم و کنارشون نشستم.
بعد از شام، عطیه زهرا رو خوابوند.
عزیز کنارش موند و من و عطیه هم رفتیم بیرون تا یه دوری بزنیم.
کمی که دور شدیم گفتم: خب... چه خبر عطیهخانم؟
- سلامتی... شما چه خبر؟
خیلی ناگهانی یه حسی درونم گفت باید باهاش صحبت کنم!
از بعد از شهادت امیر هر روز به رفتن فکر میکردم و تنها نگرانیم خانوادهام، و به خصوص عطیه بود.
نفس عمیقی کشیدم.
+ خب راستش... میخوام باهات حرف بزنم!
با نگرانی نگاهم کرد و پرسید: چیزی شده؟
سریع گفتم: نه نه، نگران نباش...
ماشین رو کنار خیابون پارک کردم، رو بهش گفتم: میدونی که من مقدمهچینی بلد نیستم! میخوام... اگه یه روزی به هر دلیلی نبودم، مراقب خودت و عزیز و هدیهزهرامون باشی!
به سختی لبخند زدم و ادامه دادم: میدونم که میتونی، و مطمئنم زهرا رو اونقدری خوب بزرگ میکنی که جای خالی پدر رو حس نکنه!
چندلحظه چیزی نگفت و فقط خیره به چشمام نگاه کرد، بعد هم سرش رو پایین انداخت و با صدای پر بغضش لب زد: بدونِ تو... نمیتونم!
سرش رو چرخوند طرف مخالفم تا گریهاش رو نبینم.
اشکاش حالم رو خراب میکرد.
+ عطیه نکن اینجوری، فدات بشم من!
- خدا..نکنه...
صداش میلرزید، از دست خودم عصبی شدم که ناراحتش کردم.
+ عطیه به جون خودت که میدونی چقدر برام عزیزی، دلم نمیخواد حالت بد بشه. فقط میخوام خیالم از بابتتون راحت باشه! تو که میشناسی منو...
اشکاش رو پاک کرد و رو بهم با لبخند محوی گفت: اونقدری خوب میشناسمت که دلیل حرفای الانت رو بدونم. اصلا اگه نمیشناختمت باهات ازدواج نمیکردم که کار به اینجاها بکشه! وقتی بهت بله رو گفتم، تو رو با تمام وجودم دوست داشتم... و هنوزم دارم.
نفسی گرفت و همونطور که به روبهرو نگاه میکرد ادامه داد: یادمه روز خواستگاری بهم گفتی شغلِ من، یعنی بازی با مرگ! گفتی اگه تو رو میخوام، باید شغلتم بخوام. گفتی بعد از خدا، عشق اولت این مملکت و مردمشه و راهی که انتخاب کردی. گفتی دردِ مردم، دردِ توعه و آبروی کشور آبروی تو...
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
عمیق توی چشمام نگاه کرد.
- همونموقع بود که فهمیدم تو مرد زندگیمی و میتونم با خیال راحت بهت تکیه کنم! نمیگم اذیت نمیشمها، نه... خب... استرس دارم، نگرانت هستم، اما همهٔ اینا میارزه به داشتنِ تو و دخترم! محمد من خیلی خوشحالم که همسری مثل تو دارم. تویی که حاضری از جونت مایه بذاری واسه امنیت و آرامش این سرزمین و مردمش، من بهت افتخار میکنم محمدم...
به خودم اومدم و تازه فهمیدم چشمام تَر شده، دستی به صورتم کشیدم و به چهرهٔ معصوم عطیه نگاه کردم.
+ خیلی دوست دارم، خیلی!
- ما بیشتر(:
بعد از کلی صحبت و شوخی و خنده، برگشتیم خونه و خوابیدیم.
صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم، بعد از نماز و صبحانه لباسام رو پوشیدم تا برم سایت..
جلوی آینه ایستادم و یقهٔ پیراهنم رو مرتب کردم.
شونه رو برداشتم و اومدم موهام رو شونه کنم که چهرهٔ عطیه رو توی آینه دیدم!
لبخندی به روش زدم و چرخیدم سمتش...
+ جانم بانویزیبا؟
ریز خندید و به شونهٔ توی دستم اشاره کرد.
- جانت بیبلا آقایخوشتیپ، بده من برات شونه کنم.
چشمام درخشید و لبخندم پر رنگتر شد.
+ چــشــم، با کمالمیل!
لبخند زد و شونه رو دادم دستش..
مشغول مرتب کردن موهام شد، یه لحظه شونه توی موهام گیر کرد که باعث شد چهرهام از درد جمع بشه و لبم رو گاز بگیرم.
+ آخ آخ یواش خانوم!
با لحن دلخوری که بیشتر به شوخی میزد گفت: چیکار کنم خب؟ آقایخوشتیپ موهاشون فِرِه شونه توشون گیر میکنه!
ابروهام بالا پرید و نگاهی بهش انداختم.
+ فدای سرت عزیزم، عصبی شدن نداره که...
پشت چشمی نازک کرد و بالاخره بعد از چند لحظه گفت: خب، تموم شد!
دوباره چرخیدم سمت آینه..
+ بهبه، دست شما درد نکنه..
- قابلی نداشت! فقط خیلی مراقب خودت باش..
+ شما بیشتر..
با خنده چشمی گفت و بعد از خداحافظی، سوییچ موتور رو برداشتم و رفتم طرف سایت...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن:
" چہ شُد در مَن؟ نمےدانم!
فقَط دیدم پڕیشانم...
فقَط یڪ لحظه فھمیدم،
که خیـلے دوٓستت دارَم:)♥️ "
- نجمه زارع
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/Modafa_Eshgh
السلامعليالحسين
وعليعليأبنالحسين
وعليأولاالحسين
وعلياصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
Mohammad Hossein Poyanfar - Eshgh Yani Be To Residan (128).mp3
1.42M
عشـ♥️ـق یعنی: تموم سالو، همیشه بیقرارم، برای اربعینت!💔
𝑴𝒐𝒅𝒂𝒇𝒂_𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉
صدای قافله ای می رسد دوباره به گوشم
محرم است و مبادا به قدر وسع نکوشم
عزا نه! جان دوباره است در عوالم هستی
کفن کنید تنم را، اگر سیاه نپوشم
خوش است روضه به هر هیاتی اگر که درآیم
چه مثل فرش بیفتم، چه مثل دیگ بجوشم
نشستهام بنشانم به اشک، آتش ِ دل را
اگر که گوشه ای از بزم، سر به زیر و خموشم
غم حسین که باشد، چه باک از غم عالم؟
غمی عزیزتر از هر غمی نهاد به دوشم
سر از کمند محبت، به هیچ روی نتابم
به هیچ سود، دلم را به غیر او نفروشم
به تربت است فقط، هرچه سر به خاک گذارم
به عشق ذکر «#حسین» است، هرچه آب بنوشم
#زهرا_بشری_موحد☘️
#شعر_عاشورایی
#غزل #محرم
#بنت_المهدی
میخواهم بدانی...
این که امسال برایت گریه میکند🥀
همانی نیست که پارسال برایت اشک ریخته🥀
خیلی تنها تر است 💔
خیلی مستاصل است💔
خیلی گم است 💔
خیلی پریشان است💔
سهم بیشتری از " تو " میخواهد امسال!!!🖤
💔🕊
#محرم
#بنت_المهدی
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
23.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ می گفت: مگه امام حسین الان تو بهشت نیست؟! پس چرا اینقد براش گریه می کنین و تو سر خودتون می زنین❓
1⃣ قسمت اول پاسخ به شبهات محرم
شبهاتی که این روزها وارد ذهن نوجوان ما کردند...
پاسخ شبهه اول رو ببین و نشر بده به تمام دوستات ( باهم یک گردان بزرگ میشیم👌)
✅ ۵ دقیقه هم منبر هم روضه
📎 اینستاگرام | ایتا | تلگرام | روبیکا | توییتر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●منبر کوتاه
■■اشک چشم نشونه چیه؟
#استاد_دانشمند
#بنت_المهدی
آيت الله وحيد خراسانى توصیه کردند:
تا روز «عاشورا » كه نزديك است، *روزى صدمرتبه سوره توحيد* =🌹
را بخوانيد و به حضرت
《سيدالشهدا 》علیه السلام هديه كنيد،
ِ اِن شاءالله فيوضاتى نصيبتان ميشود،
■شرطش هم اين است مردم را دعوت به اين عمل كنيد.
■همچنین اشاره کردند چقدر خوب است که این عمل نورانی
■ تلاوت صدمرتبه سوره توحید و هدیه نمودن به روح مطهر و نورانی حضرت سیدالشهداء علیه السلام
به نیابت از
حضرت《 حجت ابن الحسن المنتظر المهدی 》(عجل الله تعالی فرجه الشریف )انجام شود .
#محرم
#امام_حسین
#کربلا
#بنت_المهدی
یجاییاستادپناهیانمیگفت:
بعضیـٰاوقتےگرفتارمیشنمیگـن:
خدایـاااا..!
مگهمنچیکارکردمڪهبـاید
انقدربدبختۍبکشم...؟!
اینابـایددرستحـرفبزنن!
بـایدبگن:
خدایااا..!
مگهمنبدنمـٰازمیخونم
ڪهانقدرگرفتارمیشم..!
قشنگترینجملهیکهشنیدماینهکهمیگه...
[دستمنوتونیستکهنوکرششدیم/
حسینخیلیزحمتماراکشیدهاست!]
Moghadam-Shab4Moharram1393[05].mp3
8.47M
عمه دلش خوش باشه که رقیه خوابه بابایی
اما نمیشه اخه من، لالایی میخوام بابایی
اینم بهونس که بگم بابایی میخوام بابایی💔🥀
#بنت_المهدی
_بهقولحاجمهدیرسولی:
گذرمتابهدرِخانهاتافتادحسین...
خانهآبادشدمخانهاتآبادحسین(((:💔
کربلایمببرۍیانبرۍحرفےنیست
تونگیرازمنِبیچارھحسینگفتنرا(:
.
#محرم
#امام_حسین
❥@Modafa_Eshgh