eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
596 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
کانالی که دیگر عضو جدید نمی پذیرد!! هفته دفاع مقدس گرامی باد.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌سوم #محمد فلش‌بک↯ آقای‌شهیدی آروم‌تر شده بودن. دوست داشتم دوباره محمد
" پینہ‌؎گناھ ! " بی‌حوصله لبه‌ی پنجره نشسته بودم و با چشم‌هایی که دیگه اشکی برای ریختن نداشتن و می‌سوختن، به بیرون خیره شده بودم. نمِ بارون پاییزی حیاط رو خیس و شیشهٔ پنجره رو بخار گرفته کرده بود. - عطیه مادر؟! سرم رو چرخوندم طرف در نیمه‌باز اتاق، به سختی صدای به شدت گرفته‌ام رو کمی صاف کردم و گفتم: اینجام عزیز! وارد اتاق شد، به سمتش رفتم. + آیه بیدار شده؟ نگاه نگرانش توی صورتم می‌چرخید و مردمک‌هاش دودو می‌زد. روش رو ازم برگردوند و لب گزید که قطره‌ی اشکی روی گونه‌اش سر خورد. - خدا بگم چیکارت نکنه محمد که منو شرمنده‌ی این دختر و خانواده‌اش کردی! چشم‌هام دوباره داشت پر می‌شد. قبل از اینکه اشکم روی گونه‌ام بریزه، دست چروکیده‌اش رو توی دستم گرفتم و سر به زیر و آروم گفتم: خودتون رو اذیت نکنید. شما که گناهی ندارید! سمت تخت حرکت کرد و منم همراهش شدم. گوشه‌ی تخت نشست و آهی از ته دل کشید. - اتفاقاً منم گناهکارم! من نتونستم خوب تربیتش کنم، نتونستم یه چیزهایی رو درست بهش یاد بدم که حالا همچین غلطی کرده و معلوم نیست چی به سرش میاد. هم آینده‌ی خودش رو تباه کرد، هم تو رو! منم سنگ رو یخ کرد... بی‌حرف کمرش رو ماساژ دادم و با لبخند تلخی ادامه داد: همیشه فکر می‌کردم چقدر خوشبختم که پسرم داره به کشور و مردمش خدمت می‌کنه. خستگی‌ها و درد کشیدنش‌ها رو می‌دیدم، می‌دیدم کلی حرف و نیش و کنایه می‌شنوه و هیچی نمیگه! توی دلم کلی قربون‌صدقه‌اش می‌رفتم که تحمل می‌کنه و دم نمی‌زنه، اما حالا فهمیدم... چشماش رو محکم روی هم فشرد و سرش رو به طرفین تکون داد. - کاش می‌مُردم و این روزا رو نمی‌دیدم! به سختی جلوی ترکیدن بغضم رو گرفته بودم. آروم شونه‌هاش رو ماساژ دادم. + خدا نکنه عزیز، توروخدا انقدر خودتون رو عذاب ندید. زبونم‌لال یه اتفاقی براتون می‌افته! نگاهش پر التماس بالا اومد و دستم رو گرفت. - می‌دونم خیلی سخته برات مادر، ولی... ولی میشه حلالش کنی و ببخشیش؟ شاید اگه تو ازش بگذری، خدا هم بهش رحم کنه و... یهو صدای رعد و برق اومد و پشت‌بندش گریهٔ آیه! از خدا خواسته از اتاق بیرون رفتم، بغضم بی‌صدا شکست و اشک‌هام جاری شد! تندتند پس‌شون زدم و پا کج کردم طرف اتاق آیه.. وارد اتاق که شدم، بغض کرده لب برچید. نگاهم قفل سیاهی چشم‌هاش شد که دقیقاً مثل چشم‌های محمد بودن! دست‌هاش رو باز کرد و با صدای آروم و بغض‌آلودش لب زد: مامان! جلو رفتم و بغلش کردم که دست‌های کوچولوش دورم حلقه شد. شروع کردم به نوازش کردن موهای فرش... چونه‌ام رو روی سرش گذاشتم و حلقه‌ی دست‌هام رو دور تن نحیفش تنگ‌تر کردم. + جانم مامان؟ - بابا میاد؟ چشمام رو روی هم فشردم. - مامانی؟ بوسه‌ای روی پیچک‌های پر پیش و خم موهاش نشوندم. + میاد دخترقشنگم، میاد! کنارش روی تخت نشستم و سینی رو روی پاهام گذاشتم. سرم رو کمی کج کردم طرفش و گفتم: محمد؟ برات سوپ جو آوردم، با لیموترش تازه! همون‌طور که دوست داری. پاشو یکم بخور جون بگیری. چند لحظه‌ای گذشت و هیچ عکس‌العملی نشون نداد. با نفسی عمیق سینی رو برداشتم و بلند شدم. + انقدری حالیم هست که بدونم خواب نیستی! خودتم می‌دونی با لجبازی هیچی درست نمیشه، فقط وضع سلامتت از اینی که هست بدتر میشه! کمی که گذشت، آروم پلک زد. اما همچنان حرفی نمی‌زد. سینی رو روی ترولی گذاشتم و همون‌طور که توی اتاق قدم می‌زدم، با کلافگی دستی توی موهام کشیدم و چرخیدم طرفش! + تو کِی انقدر عوض شدی که من نفهمیدم؟ کجاست اون محمدی که محکم و قوی بود، حتی اگه اشتباه می‌کرد! واقعاً نمی‌خوای پای اشتباهت، هر چند بزرگ وایسی؟ انقدر ضعیفی؟ کنارش ایستادم، سرش رو چرخونده بود سمت پنجره و با نگاهی خالی از احساس به بیرون زل زده بود. متأسف سر تکون دادم. + تو دیگه کوچک‌ترین شباهتی به اون آدم سابق نداری! کو اون محمدی که من می‌شناختم؟ بالاخره لب باز کرد و بدون اینکه نگاهم کنه، با صدای گرفته و آروم گفت: مُرد! خیلی‌وقت پیش مُرد. الان دیگه استخون‌هاشم پوسیده و طبیعتاً زنده شدنش محاله! حالا ابهاماتت برطرف شد، یا باز می‌خوای نبش‌قبر کنی و بیشتر از این عذابم بدی؟ دیگه نمی‌دونستم چی باید بهش بگم، انگار کلا بریده بود! - میشه بری بیرون؟ می‌خوام بخوابم! دست به سینه به ترولی تکیه دادم. + شرط داره! با دیدن سکوتش ادامه دادم: باید سوپت رو بخوری. البته اگه واقعاً می‌خوای از دستم خلاص بشی! لبخند محو و تلخش از چشمم دور نموند. بازوش رو گرفتم، کمک کردم بشینه و به بالش تکیه بده. کاسهٔ سوپ رو برداشتم، تقریباً برای اولین‌بار بدون مخالفت و لجبازی به حرفم عمل کرد و غذاش رو خورد. مسکن دیگه‌ای به سرمش تزریق کردم که بتونه تا قبل از دادگاهش، خوب استراحت کنه. بعد همون‌طور که خودش می‌خواست، بیرون رفتم و تنهاش گذاشتم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " پینہ‌؎گناھ ! " #قسمت‌چهارم #عطیه بی‌حوصله لبه‌ی پنجره نشسته بودم و با چشم‌هایی که دیگه اشکی
خیلی خواب‌آلود بودم، اما استرسی که داشتم مانع خوابیدنم می‌شد. می‌دونستم حتی اگه بخوابم، کابوس‌های همیشگی دوباره میان سراغم و... کلافه بودم! قرص‌های خودم همراهم نبود و حتی نمی‌تونستم از علی بخوام برام تهیه کنه. نمی‌خواستم متوجهٔ دردم بشه، نه و اون و نه هیچ‌کس دیگه! ترحم‌شون رو دوست نداشتم. بالاخره بعد از کلی از این پهلو به اون پهلو شدن، کم‌کم پلکام سنگین شد. - محمد؟ صدای علی بود! آروم چشمام رو باز کردم که دیدم بالای سرم ایستاده. با سوزش خفیف دستم نگاهم رو ازش گرفتم. یه تیکه پنبه رو با چسب آنژیوکت به دستم چسبوند. قبل از اینکه خودش بگه، دستم رو روش فشار دادم تا رگ بسته و خونریزی قطع بشه. - اومدن دنبالت، باید بری دادگاه! ولی اگه حس می‌کنی حالت خوب نیست.. + خوبم! چند لحظه خیره و بدون حرف نگاهم کرد و بعد دستی به صورتش کشید. - مشکلی نداری الان؟ تهوع، سردرد، سرگیجه؟! + یکم سرم گیج می‌ره، ولی خیلی اذیت‌کننده نیست. سر تکون داد، بازوم رو گرفت و از تخت پایین اومدم. بیرون که رفتیم، بچه‌های تیم و آقای‌عبدی جلوی در منتظر بودن. ناخودآگاه سرم رو پایین انداختم. آقای‌عبدی جلوتر اومدن و گفتن: الان بهتری؟ آروم سر بلند کردم. + بله، الان دیگه خوبم! با اشاره‌شون فرشید جلو اومد، دست‌هام رو جلو گرفتم و دستبند زد. علی مقابلم ایستاد و گرمی دستش روی شونه‌ام نشست. - نمی‌دونم قراره چی بشه، ولی در هر صورت مراقب خودت باش! حال بدت رو پنهان نکن. تو هر کاری هم کرده باشی، بازم سلامتت مهمه! لطفاً با فکرهای الکی، حقی که داری رو از خودت محروم نکن! فقط خیره نگاهش کردم. بالاخره کنار رفت و همراه بقیه ازش دور شدیم. توی ماشین که نشستم، دوباره استرس گرفتم! اگه جلسهٔ دادگاه اون‌طور که باید پیش نمی‌رفت چی؟ من که دستم به جایی بند نبود! ~ هر آنکس که دارد روانش خرد، سر مایه‌ی کارها بنگرد! نگاهم کشیده شد سمت فرشید که کنارم نشسته بود، مطمئن بودم صدای آرومش رو فقط خودم و خودش شنیدیم. انگار ذهنم رو خونده بود! پوزخندی زد و همون‌طور آروم ادامه داد: یادته؟ حالا حکایت خودته! این چاه رو خودت واسه خودت کندی، اما انگاری یادت رفت یه راه بالا اومدن براش بذاری! بی‌حرف نگاهم رو ازش گرفتم. - حق داری جواب ندی. منم جای تو باشم، حرفی برای گفتن ندارم. فقط بی‌صبرانه منتظر اون لحظه‌ای هستم که حکمت رو میدن! سرش رو به گوشم نزدیک‌تر کرد و شمرده شمرده ادامه داد: خیلی بد کردی. بابت اعتماد و احساساتی که بهش لطمه زدی، باید تاوان سختی پس بدی آقای خیانت‌کار! بزاقم پرید توی گلوم و سرفه‌ام گرفت. فرشید ازم فاصله گرفت و به جاش رسول که جلو نشسته بود، بطری آب رو به دستم داد. کمی آب خوردم و بطری رو بهش برگردوندم که پرسید: خوبی؟ نفسی گرفتم. + آره، چیزی نبود. دوباره برگشت رو به جلو، کمی بعد بالاخره رسیدیم جلو در دادگاه! نفس‌های عمیق می‌کشیدم تا بتونم به خودم مسلط باشم. دوباره حرف‌هایی که باید می‌زدم رو با خودم مرور کردم. سالن رو گذروندیم و وارد اتاق دادگاه شدیم. تنها کسی که با من توی یه ردیف نشست، رسول بود. اونم بخاطر اینکه وظیفه‌اش بود مراقب باشه! بعد از توضیحات دادیار، به دستور قاضی توی جایگاه متهم ایستادم. صحبت‌های دیروزم با آقای‌عبدی و آقای‌شهیدی رو دوباره تکرار کردم. قاضی دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و با نگاهی عمیق و معنادار زل زد توی چشمام! - یعنی اعتراف می‌کنی مقصر صفر تا صد این پرونده و انجام‌دهنده‌ی جرائمش خودتی و فشار خاصی برای انجام این کارها روت نبوده و به خواست خودت مرتکب این جرم شدی؟ دوباره داشتم پرت می‌شدم به گذشته! برای اینکه حالم بد نشه و تمرکزم بهم نریزه، نگاهم رو از قاضی گرفتم و دست‌هام رو روی میز ستون کردم. سعی کردم از لرزش صدام جلوگیری کنم، اخم کردم و با لحنی محکم گفتم: بله، خودمم! من جاسوسی کردم، خیانت کردم... با نیم‌نگاهی به بچه‌ها و آقای‌عبدی، مصمم ادامه دادم: من به اعتماد و احساسات مافوقم و بچه‌های تیمم لطمه زدم، بهشون پشت کردم! به کشور و مردمم خیانت کردم. پای همش هم ایستادم! داشت سر و صدا می‌شد که قاضی با چکش چند ضربه به میز زد. - لطفاً سکوت رو رعایت کنید! دادگاه برای صدور حکم موقت، به یک تنفس چند دقیقه‌ای نیاز داره! دوباره برگشتم سر جام و نشستم. می‌دونستم حرف‌هایی که زده بودم برام گرون تموم می‌شه، اما.. - کاش اونی که وایساد و یه نفس حرف زد و اعتراف کرد، تو نبودی! کاش اون محمدِ ما نبود. تقریباً همه‌ی پل‌های پشت سرم خراب شده بود و دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم که پوزخند عصبی‌ای زدم و خیره به نیم‌رخش با صدای آرومی گفتم: محمدِ شما نبود، آرش بود و هست! خودت گفتی دیگه، مگه نه آقارسول؟ چشماش رو بست و چیزی نگفت. یه ربعی گذشته بود که بالاخره قاضی گفت: با توجه به مستندات ارائه شده و اعترافات آقای محمد شریفی، تا بررسی دوباره و صدور حکم نهایی، متهم به زندان اوین منتقل میشن! ختم جلسه..
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#محمد خیلی خواب‌آلود بودم، اما استرسی که داشتم مانع خوابیدنم می‌شد. می‌دونستم حتی اگه بخوابم، کابوس
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و چشمام رو محکم روی هم فشردم. از دادگاه که بیرون رفتیم، آقای‌عبدی خودشون رو بهم رسوندن و با عصبانیت خواستن چیزی بگن که سرم رو پایین انداختم و گفتم: فقط ازتون می‌خوام مراقب خانواده‌ام باشید! اونا هیچ گناهی ندارن و مثل شما از همه‌چیز بی‌خبر بودن. لطفاً اجازه ندید بخاطر گناهی که من مرتکب شدم، خانواده‌ام آسیب ببینن! نفس پر حرصی کشیدن و سر تکون دادن. ~ حواس‌مون بهشون هست! زیر لب تشکر کردم. آخرین نگاه رو به بچه‌ها انداختم و نشستم توی ماشین، یه سرباز کنارم نشست و در رو بست. ماشین حرکت کرد و دور شد، به مقصد اوین! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: یگانہ🌿 🖊با همکاری: خانم‌بیاتی🌱 پ.ن: از همہ من گࢪیختم! گرچہ میان ِ مردُمم... " مولآنا " - شنوای ِ نظرات‌تون هستم🤍 𝐇𝐚𝐧𝐢𝐧_𝟐𝟏𝟑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علےالحسين وعلےعلۍأبن‌الحسين وعلےأولادالحسين وعلےاصحاب‌الحسين✨ ♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هَرڪَس‌پی‌ِدَرمان‌ِغَمَش‌ڪاری‌ڪَرد . . مَـن‌نـام‌ِتُـورابُـردَم‌وَآرام‌شُـدَم‌؛ < اقای‌ابا‌عبدالله >
📢 هر روز بخوانیم 🔹 امروز؛ صفحه سی و دو قرآن کریم سوره مبارکه البقرة ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
Quran-page-032.mp3
3.4M
📢 هر روز بخوانیم 🔹 صفحه سی و دو قرآن کریم، سوره مبارکه البقرة با صدای عبدالباسط محمدعبدالصمد بشنوید. ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً یک صفحه قرآن بخوانید.