#داستان_راستان
#داستان_دوم
[مردی که کمک خواست]
به گذشته پر مشقت خویش میاندیشید
به یادش میافتاد که چه روز های تلخ و پر مرامتی را پشت سر گذاشته، روز هایی که حتی قادر نبود قوت روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم نماید با خود فکرمیکرد که چگونه یک جمله کوتاه _فقد یک جمله_ که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت، به روحش نیرو داد و مسیر زندگانیش را عوض کرد، و او و خانواده اش را از فقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد.
او یکی از صحابه رسول اکرم بود.
فقر و تنگدستی بر او چیره شده بود. در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده، با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود، وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد، و از آن حضرت استمداد مالی کند.
با همین نیت رفت، ولی قبل آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد:
《هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میکنیم، ولی اگر کسی بینیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند، خداوند او را بی نیاز میکند》.
آن روز چیزی نگفت، و به خانه خویش برگشت باز با هیولای مهیب فقر که همچنان بر خانه اش سایه افکنده بود رو به رو شد، ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد، آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید:
《هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میکنیم، ولی اگر کسی بینیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند، خداوند او را بی نیاز میکند》.
این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید، به خانه ی خویش برگشت و چون خود را همچنان در چنگال فقر، ضعیف و بیچاره و ناتوان میدید،
برای سومین باز به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت، باز هم لب های رسول به حرکت درآمد، با همان آهنگ _که به دل قوت و به روح ایمان میبخشید_ همان جمله را تکرار کرد.
اینبار که آن جمله را شنید، اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد. حس کرد که وقتی خارج شد با قدمهای مطمئنتری راه میرفت.
با خود فکر میکرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت. به خدا تکیه میکنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خود دارم به ودیعت گذاشته شده استفاده میکنم،
و از او میخواهم که مرا در کاری که پیش میگیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد.
با خودش فکرکرد که از من چه کاری ساخته است؟ به نظرش رسید عجاله این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد. رفت تیشه ای عاریه کرد و به صحرا رفت، هیزمی جمع کرد و فروخت. لذت حاصل دسترنج خویش را چشید.
روز های دیگر به اینکار ادامه داد، تا تدریجاً توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایز لوازم کار بخرد. باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد.
روزی رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود
:《نگفتم، هرکس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میکنیم، ولی اگر کسی بینیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند، خداوند او را بی نیاز میکند》
نویسنده:متفکر شهید استاد مرتضی مطهری