یه خاطره از حاج قاسم هست:
معاونش میگفت ، خسته بود اومد تو کانکس چشماش قرمز بود، گفتم حاجی برو نیم ساعت بخواب!
گفت الان عملیاته!
گفتم من بیدارتون میکنم.
دو روز نخوابیده بوده رفت تو کانکس خوابید، ساعت شروع عملیات اومدم صداش بزنم دیدم انقد قشنگ خوابیده دلم نیومد بیداشون کنم.
اجازه گرفتیم از مرکز و معاون عملیات رمز و گفت و عملیات شروع شد!
خمپاره ها و موشک ها... از صدای خمپاره ها حاج قاسم بیدار شد.
اومد تو منطقه، گفت چرا بیدارم نکردین؟
گفتیم حاجی خوب خوابیده بودین، دلمون نیومد بعد دو سه روز بیدارتونکنیم!
گله کرده بود گفته بود دلم میخواد صدای خودم پشت بیسیم به بچه ها برسه..!
بعدا جایی گفته بود:
این صدای من به گوش دشمن برسه، دشمن میترسه!
همین که بدونن قاسم هنوز زندس....
بدونن قاسم بالاسرشونه، رهاشوننمیکنه....
بدونن مَن تو میدونم...
#خاطره #داستانک