eitaa logo
حـَسَـن‌ِبْن‌عَلـی⁦🖤
175 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
{اســلام‌علیــک‌یاحسن‌ابن‌علی} تأسیس:«1401/10/22»مصادف‌باولادت‌‌بانو[فاطمه‌ی‌ِزهرا] پناھ‌حرفاٺونہ:https://harfeto.timefriend.net/16735458175092 ܢ݆ߺܢܚ݅ࡅ߳ߺߺܙ‌ܢܚࡅ߭ܭَܝ‌ࡅ࡙ࡅ࡙:https://eitaa.com/Hasanjanmm118 مایل‌بھ‌صلواٺ‌فرسٺادن‌براےمہد؎فاطمہ؟ وقف‌اقای‌بی‌حرم(:
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍🖤🤍🖤🤍🖤 🖤🤍🖤 🤍 🌹بسم الله الرحمن الرحیم⁦❤️⁩ اما اینجوری هم نمیشد پیش رفت.سهیل هرروز جری تر از دیروز میشه،هرروز براش بی تفاوت تر میشه... اگر یک سال پیش پنهانی و دور از چشم زهرا کاری میکرد،الان زیاد ابایی نداشت که اون کار رو جلوی زهرا انجام بده... لاس زدن با دخترا حتی جلو زهرا داشت براش عادی میشد،پس زهرا باید کاری میکرد،به خاطر بچه هاشم شده باید فکری به حال خودش و زندگیش میکرد... ساعت ۸شب بود که سهیل خسته از سر کار اومد ،زهرا علی و ریحانه رو خوابونده بود تا بتونه راحت حرفهاشو به سهیل برنه،طبق معمول سهیل وارد خونه شد... همسر دوس داشتنیش رو در آغوش گرفتو بوسید اما برای زهرا این بوسه ها چند وقتی بود که بوی خیانت میداد،چیزی نگفت و گذاشت سهیل فکر کنه همه چیز خیلی عادیه _خسته نباشی _مرسی زندگی،امشب چه قشنگ شدی؟! _تو ک هر روز همینو میگی _اخه هیچ وقت واسم تکراری نمیشی _پس چرا هی دنبال ورژنای جدید تر میگردی؟! سهیل که داش کتش رو در میاورد،لحظه ای خشکش زد _چی؟! _هیچی،دستاشو بشور،بیا میزو چیدم زودتر شام بخوریم سهیل لحظه ای مکث و بعد به سمت دستشویی رف فاطمه قلبش به شدت میزد،هیجان زده بود،نمی دونست چطور باید با سهیل حرف بزنه،اگه اون انگار می کرد همه چیز رو چی؟! _خوب من که میدونم ،خودش هم می‌دونه که حرفام راسته ،پس انکارش اهمیتی نداره،هرچی می خواد بشه،من باید حرفمو بزنم...