#طنز_جبهه
_محمد پاشو!!!
_دِ پاشو چقدر مےخوابے؟!
+چتہ نصفہ شبے؟😒بذار بخوابمـ...
-پاشو، من دارمـ نماز شب میخونمـ😌 کسے نیست نگامـ کنہ!!!😕
از جمله ترفندهای شهید_مسعود_احمدیان برای بیدار کردن دوستانش برای نماز شب😂
🌱|@Hashtad80ii
#طنز_جبهه
دکتر با خنده بهش گفت:
برادر! مگه پشت لباست ننوشتی
ورود هرگونه تیر و ترکش ممنوع!!😄
پس چرا مجروح شدی؟!
گفت: دکتر جان! ترکشه بیسواد بوده! تقصیر من چیه؟!🤕🤷♂
@Hashtad80ii
#طنز_جبهه
دکتر میخواست ترکش رو دربیاره دید
روی لباس رزمنده نوشته:
(ورود هر نوع ترکش و گلوله اکیدا ممنوع)
دکتره گفت: چرا بازم ورود کردن؟
رزمنده گفت: نامردا، بلژیکی بودن زبان مارو
نفهمیدن غیر مجاز وارد شدن. فارسی بلد
نبودن.
@Hashtad80ii
#طنز_جبهه
ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ
ﭼـﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﻣﺠﻠﺲ ﺣـﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻـﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ کسی ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ ﻣﯿﺮﯾﺨـﺖ😢
ﯾﻪ ﺩﻓﻌـﻪ ﺍﻭﻣـﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧـﻮﯼ بـﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰنﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ
–ﺍﺧـﻪ ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐
ﺑﺰﻥ ﺍﺧـﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓
ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻـﻮﺭﺗﺖ ﮐـﻠﯽ ﻫﻢ ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ🙈
بعد ﺩﻋـﺎ ﮐﻪ ﭼــﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳
ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😂😂
ﺑﭽـﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸـﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…😉
@Hashtad80ii
#طنز_جبهه
وقتی روحاللہ و قدیر شهید شدند حالِ همهی بچهها خیلی بد بود. دیدن جای خالیشون غیرقابل تحمل بود.
روحالله و قدیر رو که منتقل کردن عقب، وارد خونهای که مقرمون بود شدم، دیدم چفیه روحاللہ به دیوار آویزونه...
دلم براش پر کشید. رفتم چفیه شو برداشتم و گذاشتم رو صورتمو شروع کردم به گریه کردن.
داشتم چفیه رو میبوسیدم که یکی از بچهها دست گذاشت رو شونهم و گفت:
- اسماعیل این چفیهی منه، چفیهی روحالله اون یکیه...
چپ چپ نگاهش کردم. چفیه رو پرت کردم سمتش. وسط گریه دوتایی مون زدیم زیر خنده...
راوی: جانباز مدافع حرم امیرحسین حاجی نصیری
#شهید_روحالله_قربانی
#لبیک_یا_خامنه_ای
@Hashtad80ii
#طنز_جبهه
تعاون بودیم، ستاد تخلیه شهدا، جمع و جور کردن و بسته بندی و ترتیب انتقال بچه ها با ما بود؛
جیب هایشان را می گشتیم و هر چه بود در پلاستیکی جمع می کردیم و همراه تابوت میفرستادیم.
یکبار یکی از جنازه ها توجهمان را جلب کرد و حساس شدیم کاغذی را که روی آن با خط درشت نوشته بود "وصیت نامه" بخوانیم، ببینیم امثال این بچه ها که تازه بالغ شده و از مال دنیا هم چیزی ندارند بازماندگانشان را به چه اموری سفارش می کنند.
کاغذ را که باز کردیم نمی دانستیم بالای سر بدن شهید بخندیم یا گریه کنیم. نوشته بود: برای من گریه نکنید. برای بابام گریه کنید که میخواهد خرج دفن و کفن مرا بدهد و برایم شب هفت و چهلم بگیرد.
بینوا هر چه یک عمر جمع کرده باید بدهد مردم بخورند!😅😅
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
@Hashtad80ii
•°• ⃟ 💣°•
#طنز_جبهه
یـکࢪۅز
"سیـدحسـنحسینے"از بچـههاۍگـࢪدان
رفتهبـودتـهدرهاۍ
بـࢪاۍمـایـخبیـاوࢪد...🚶🏻♂
موقعبـࢪگشتـن،عراقےها
پیشپاۍاو
رابـاخمپـاࢪههـدفگࢪفتن😶
همـهسراسیمـهازسنگـࢪ
آمدیـمبیࢪون،
خبـࢪیازسیـدنبـۅد😨
بغضگلوۍمـاراگـࢪفت
بـدونشـکشهیـــ🕊ـــدشـدهبود...
آمادهمیشـدیمبࢪویـمپائیـنکـه...
حســنبلنـدشدو لبـاسهـایشࢪاتـکانـد،😄
پࢪسیدیـم: «حسـنچـهشـد؟»
گفــت: «بـاحضࢪتعزࢪائیـل
آشنـادࢪآمدیم✌️🏿
پسࢪخالۀزنعموۍبـاجنـاق
خۅاهـࢪزاده نانـۅاۍمحلمـانبود😆
خیلےشࢪمنـدهشـد،فکـࢪ
نمـےکـࢪدمـݩبـاشم
و اِلا امـکاننـداشـتبگـذاࢪدبیایـم؛
هࢪطوࢪبـۅدمـࢪانـگـهمیـداشـت!»
#شهید_سید_حسن_حسینی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
@Hashtad80ii
#طنز_جبهه
غذا می خورد،جویده و نجویده لقمه اول را که می گذاشت سر دهانش لقمه دوم در دستش بود.
پشمک را به این سرعت نمی خوردند که او غذا می خورد.با هم رفیق بودیم😀
گفتم: اگر وقت کردی یک نفس بکش،هواگیری کن دوباره شیرجه برو تا ما مطمئن بشویم که زنده ای و خفه نشده ای😢
سری تکان داد و به بغل دستی اش اشاره کرد:چه می گوید؟🤨
اوهم با دست زد روی شانه اش که کارت را بکن،چیز مهمی نیست،بیخودی دلش شور می زند😂😂
@Hashtad80ii
#طنز_جبهه
اذان نماز رو ڪه گفتن رفتم سراغ فرمانده
بهش گفتم روحانی نداریم
بچهها دوست دارن پشت سر شما نماز رو به جماعت بخونن😃
فرمانده مون قبول نمیکرد
میگفت:
پاهام ترکش خورده و حالم مساعد نیست 🤕
یه آدم سالم بفرستین جلو تا امام جماعت بشه
بچهها گوششون به این حرفا بدهکار نبود 😬
خلاصه با هر زحمتی شده فرمانده رو راضی کردند ڪه امام جماعتبشه 😅
فرمانده نماز رو شروعڪرد و ماهم بهش اقتدا ڪردیم
بنده خدا از رکوع و سجدههاش معلوم بود پاهاش درد میڪنه
وسطای نماز بود ڪه یه اتفاق عجیب افتاد
وقتی میخواست برا رڪعت بعدی بلند بشه
انگار پاهاش درد گرفته باشه،یهو گفت:
یاابالفضل و بلند شد
نتونستیم خودمون رو ڪنترل ڪنیم،همه زدیم زیر خنده😂
فرماندهمون میگفت:
خدا بگم چیڪارتون ڪنه!😒
نگفتم من حالم خوب نیست یڪی دیگه رو امام جماعت بذارین...☹️
@Hashtad80ii
#طنز_جبهه
تازهاومدهبود جبهه
یهرزمندهرو پیدا کردهبود وازشمیپرسید:
وقتیتویتیررسدشمنقرار میگیریبرا اینکهکشتهنشیچیمیگی؟!
اونرزمندههمفهمیدهبود کهاینبنده تازهواردهشروعکرد بهتوضیحدادن:
اولاْباید وضو داشتهباشی
بعد رو بهقبلهو طوریکهکسینفهمهباید بگی:
اللهمالرزقناترکشناریزنا
بدستنا یا پایناولاجایحساسنا
برحمتک یاارحمالراحمین
بندهخدا باتماموجودگوشمیداد😅
ولیوقتیبهترجمهیجملهیعربیدقتکرد گفت:
اخویغریب گیر اوردی؟!
@Hashtad80ii
#طنز_جبهه
در اوج باران تیر و ترکش بعضی از این نیروها سعیشان بر این بود تا بگویند قضیه اینقدرها هم سخت نیست و شبها دور هم جمع میشدند و روی برانکاردها عبارت نویسی میکردند
یکبار که با یکی از امدادگرها برانکارد لوله شدهای را برای حمل مجروح باز کردیم چشممان به عبارت "حمل بار بیش از ۵۰ کیلو ممنوع" افتاد😶
از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود
یک نگاه به او می کردیم یک نگاه به عبارت داخل برانکارد😁
نه می توانستیم بخندیم،نه می توانستیم او را از جایش حرکت بدهیم
بنده خدا هاج و واج مانده بود که چه بگوید🤕
بالاخره حرکت کردیم و در راه مرتب میخندیدیم😂
@Hashtad80ii
#طنز_جبهه
هرچی می گفتی چیز دیگری جواب می داد
غیر ممکن بود مثل همه صریح و ساده و همه فهم حرف بزند
بعد از عملیات بود،سراغ یکی از دوستان را از او گرفتم چون احتمال می دادم که مجروح شده باشد
گفتم: راستی فلانی کجاست؟
گفت: بردنش"هوالشافی"
شصتم خبردار شد که چیزیش شده و بردنش بیمارستان
بعد پرسیدم:حال و روزش چطوره
گفت:"هوالباقی"
می خواست بگوید که وضعش خیلی وخیم است و مانده بودم بخندم یا گریه کنم😂😶
@Hashtad80ii