1⃣
ساعات
یکی از همین شبها
بود که تعجب و بغض از نگاه کودکانهام میچکید
و نگران حال خراب محرابنشینِ پرمهر مادر شده بودم...
با خود میگفتم:
آخر چه اصراری است
دست مجروح را بلند کردن
و لب به دعا گشودن
برای کسانی که دیدند و چشمهایشان بستند؛
کسانی که شنیدند و گوشهایشان را گرفتند؛
همانها که راه کج کردند تا رودررو نشوند با تمام نور عظمت الهی...
و مثل هر شب،
صدای دعای مادر برای همسایهها
حتی چهل خانه آنطرفتر را هم روشن میکرد...
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️
2⃣
ساعات
یکی از همین شبها
بود که ترس از
تاریکیِ روزهای بعد از او،
بر دلم سایه انداخت...
و سایهٔ این دلتنگی را
بیش از همه
در چهرهٔ بابا میدیدم.
سالیانی است که مردم عادت کردهاند،
هر روز
نوری زرد و سفید و سرخ
از محراب خانهٔ ما،
درست از سجادهٔ مادرم،
صبح و ظهر و عصرشان را منور کند.
اما
گویی همه
یادشان رفته که چطور
آن اوائل حیرتزده بودند و
پیامبر، جوابشان میداد که این نور،
نور فاطمه است...
از بعد رحلت جدّ ما،
دیگر کسی به منبع آن نورها،
توجه نمیکند...!
مردم، نور را فراموش کردهاند.
و مادرم
هنوز هم
مثل هر شب
بر همه نور میپاشد
و بیمنت،
همه را متوجه نور علیّ اعلی میکند.
ولی چندیست که مادرم کمفروغ شده...
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️
3⃣
ساعات
یکی از همین شبها
بود که باز هم از خواب پریدم
و تا چشمم به قامت خمیدهٔ مادرم افتاد
که آرام،
در سجادهاش نشسته،
خیالم راحت شد...
هرچه بود، تمام شده
و دیگر نامحرمی، در خانه نیست...
خاطرات تلخ چند روز پیش،
از خیالم بیرون نمیرود و
آرامشم، آتش گرفته است...
هرشب صدای نعرههای نمک بهحرامان،
در گوشم میپیچد
و شعلههای آتش و دود،
از جلوی چشمانم نمیرود.
شلوغی و فریاد و ازدحام آنهمه نامحرم...!
نمیدانم چه شد که پدر،
یکدفعه بیرون رفت و
مادر،
تنها به داخل خانه برگشت؛
درحالی که فضه،
زیر بغلهایش را گرفته بود
و پاهای مادرم،
به زمین میکشید...
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️
💞هوای عاشقی💞
3⃣ ساعات یکی از همین شبها بود که باز هم از خواب پریدم و تا چشمم به قامت خمیدهٔ مادرم افتاد که آرا
مادر،
در همان سجاده،
به صورت خوابگرفتهٔ عالم، نور میپاشد
و آرام،
به سمتم بر میگردد
تا قلبم را نوازش کند...
با لنگر متانت نگاهش،
کشتی صبرم از تلاطم میایستد و
نوازش لبخندِ زیبایش،
چشمم را مست میکند و
به خواب میروم...
چقدر دلم برای برادر کوچکم
که پیش ما نیامد،
تنگ شده!
محسن را میگویم؛
زود رفت...
یعنی نیامده رفت...
کاش پیشمان میماند...
شاید اسم مکنون و مخزون مادر بود،
که برای احدی فاش نشد...
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️
4⃣
ساعات
یکی از همین شبها
بود که صدای پچپچ و زمزمهشان
از لابلای هوهوی باد
به گوش میرسید...
- یادت میآید وقتی برای اولینبار پا به این خانه گذاشتند، چقدر خوشبخت بودیم؟!
- آری؛ آنقدر که از ازدحام ملائک و تبرک جستنشان بهکلی، غافل بودیم...
- چقدر زود آبرویمان رفت!
- روسیاهیمان را فقط مرد اینجا میتواند پاک کند...
- من خیلی مقاومت کردم،
ولی آخرش شکستم...!
- من هم کاش اصلاً نبودم،
یا حداقل زود میشکستم...
- من خیلی سوختم
و وقتی از جا کنده شدم،
دیگر افتادم...
- من زمانی سوختم که تو از جا درآمدی...
- میدانی؛ دلم برای جوانیاش میسوزد!
- من دلم برای بار شیشهاش سوخت!
_ من که دیگر جانی ندارم؛
همین روزها باید تکهتکه شوم
و به تنور بروم!
- خوش بهحالت؛ چون من حالاحالاها باید بمانم و از حریم این خانواده محافظت کنم!
در به دیوار میگفت و دیوار به در؛
زمین و زمان میگریست و
باد نوازششان میکرد و تسلایشان میداد...
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️
5⃣
ساعات
یکی از همین شبها
بود که قرار شد زینبین
شبها، پیش فضه در خانه بمانند
و ما بزرگترها،
هرشب،
به خانهٔ دوستان و یاران جدمان پیامبرخدا برویم
و وقتی همه خوابند،
عهد ازلی ولایت را به یادشان بیاوریم
تا نکند جهنمی بمانند...
من و پدر و مادر و برادرم!
فدای مادر بیمارِ داغدارم بشوم؛
با آنکه توان راه رفتن ندارد
ولی دلش برای هدایت مردمان میسوزد
و کاری ندارد که با او چه کردهاند،
بر مرکبی سوار است و
همراه ما میآید؛
برای نجات همه...
من، دست حسین را سفت گرفتهام
تا در این تاریکی،
گم نشود،
نترسد،
و یا کسی به او آسیبی نرساند...
من بزرگتر اویم؛
من بزرگ شدهام...
مادرم فرموده:
بعد بابا، تو مرد این خانهای...!
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️
6⃣
ساعات
یکی از همین شبها
بود که تازه
بوی خون و دود،
از خانهمان رفته بود
اما به دلم، شور افتاده است...
مادر،
قصد دارد
فردا صبح
به مسجد برود
و حوالهٔ فدک را
از غاصبان پس بگیرد.
و من میدانم که
پدر، نباید همراهش برود
تا حرامیان
غائلهای جدید،
برپا نکنند...
اشکالی ندارد؛
خودم همراهش میروم!
آخر، مادر
هنوز پهلویش،
کاملاً خوب نشده!
من خودم هستم...
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️
7⃣
ساعات
یکی از همین شبها
بود که مادر، برای غیرت من میسوخت؛
و من برای غربت مادر، جان میدادم!
مادر،
در خانه،
از همه رو میگرفت
و من،
هر لحظه،
گُر میگرفتم.
قول داده بودم که کسی خبردار نشود؛
ولی
تا چشمم به مادر میافتاد،
کارم تمام میشد...
سرم را به دیوار میگذاشتم،
و بیدرنگ اشکم غریبانه میچکید...
پس باید مدام مشغول کاری میشدم
تا دلم از غصه نترکد،
و کسی رازمان را نفهمد...
و حسین، هاج و واج بیتابی من بود؛
و زینب، مشغول نگهداری از امکلثوم کوچکمان...
و پدر نیز،
هرگز
تا این اندازه شکسته و پر از سوال نبود...
سوالی که پر از شرمساری و خواهش بود.
از نگاهش این جملات میبارید که
فاطمه جان؛
باز چه شده...؟!
و تا سالها
فقط قلب کوچک من بود
که داشت
بار حادثهٔ کوچه را
به دوش میکشید...
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️
8⃣
ساعات
یکی از همین شبها بود که
حسین را به کناری کشیدم و گفتم:
عزیز دلم؛
قرار بر این شده که از فردا
با مادر،
به بیرون مدینه برویم!
چون مردم اینجا، دیگر تحمل عزاداری مادر را ندارند...
بهانه گرفتهاند که
صدای گریهٔ او،
خواب شب
و آرامش روزشان را گرفته...
حواست باشد!
هرچه گفتم، انجام بده!
و چشم از مادر برندار!
*
قربان نگاه زیبای برادرم...!
که چقدر قشنگ لبهایم را دنبال کرد
و حرفم را خوب شنید
و چشم گفت.
ولی من دل در دلم نیست!
بیرون شهر، چه خواهد شد؟!
البته خدا را شکر
که آنجا، کوچه و در و دیوار ندارد...
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️
9⃣
ساعات
یکی از همین شبها بود که
دیگر جگری برایم نمانده بود که بسوزد!
آخر،
مادر دیگر توان ندارد به بیتالاحزان برود؛
صدای گریهاش هم دیگر مزاحم کسی نیست،
از بس که بیرمق شده.
حبیبهٔ خدا
در بستر افتاده و
مردم به عیادتش میآیند؛
دوست و دشمن آمدند و خودشان را تسکین دادند.
مادر،
دارد ذرهذره آب میشود
و روز بهروز، نحیفتر...
چندی است که
قد و بالایش را
جز در بستر ندیدهایم
و
صدای پرمهرش در خانه
جز به آه
بلند نمیشود
و همه
دلتنگ خندههای قشنگ
و لبخند بینظیرش هستیم!
خیره به مادر ماندهام
و از خدا میخواهم
که جانم را زودتر از او بگیرد!
ولی نگاه بیمار مادر،
وقتی با تبسمی معنادار
رازداریام را میستاید،
تمام امیدم را ناامید میکند...
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️
🔟
ساعات
یکی از همین شبها بود که
همهٔ اهل خانه،
از رفتار پدر دانستیم،
مادر...
دیگر رفتنی است!
بالای سرش زانو به بغل مینشیند،
با اشکهایی فرو رفته، نگاهش میکند،
شرمندگی و حسرتش را به روی مادر میچکد
و گاهگاهی آرام دست بر سر پردرد مادر میکشد؛
و نه مادر حرفی میزند،
نه پدر کلامی میگوید!
دیشب
بعد از ساعتی که پدر
بر بالین بیمارش نشست و رفت،
مادر از حال رفت؛
از بس که
درد و آهش را فرو خورد
تا پدر در مقابل چشمانش نشکند...
همه، بیتاب شدند و
بیصدا
"امن یجیب " میخوانند!
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️
1⃣1⃣
ساعات
یکی از همین شبها بود که
حسین سهمش را از پای مادر گرفت
و من، زخم قلبم را با سینهاش
در میان گذاشتم...
بهخوبی خبر داشت که
چه بر قلبم آمده
و زخمهایش،
گواهی بر آن بود که
از حال دلم کاملاً آگاه است...
سر روی سینهٔ مجروح مادر گذاشتم
و بیآنکه احتیاط کنم تا اذیت نشود،
صورت، بر زخمش میکشیدم و
در آغوشش میباریدم...
اگر برای ملائکه تعجب داشت،
برای ما هرگز عجیب نبود که مادر
دست از کفن در آورَد
و من و برادر را در آغوش بگیرد.
در آخرین دیدار،
به هر دوی ما تسلی داد؛
برای مصیبت من که در کوچهها گذشت،
و اما
برای مصیبت حسین،
که هنوز مانده؛ اما چه مصیبتی...!
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️
1⃣2⃣
ساعات
یکی از همین شبها بود که
دیگر صدای نفسهای مادر
از خانهٔ ما رفت
و من ماندم و اسراری
که او،
برایم به ارث گذاشته است...
گمان نکن که تمام شده
و از همهٔ ماجرا باخبری!
هنوز
هزار بادهٔ ناخورده در رگهای تاک، باقیست.
وقتش که برسد،
اسرارش را برای تو هم میگویم!
تو فقط بزرگتر شو؛
در ابتلائات و سختیها برایت خواهم گفت...
ای فرزند بلافصل مادرم!
برادر بزرگت، حسن بن علی و فاطمه
والسلام
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️