.
♨️ دستهایش را به هم میمالید و تند و تند اینطرف و آنطرف میرفت. صدای قدمهایش را، مثل تپش، در سینهام میشنیدم.
یک لحظه آرام و قرار نداشت و جایی بند نمیشد.
☄ با او که حرف میزدی، چند ثانیه متوقف میایستد و کمی به حرفت گوش میداد و وقتی میفهمید که حرفت ربطی به او ندارد، دوباره راه میافتاد.
کلافه بود و نگران!
🚫 همهچیز را سَرسَری رد میکرد. مثلاً وقتی بهشوخی گفتم: ناهار میخوری؟! بلافاصله گفت:ممنون؛ سیرم!
بعد که چشمش به خنده ریز من افتاد، ثانیهای توجه کرد و انگار که غافلگیر شده باشد، گفت: الآن که ماه رمضونه...!
خندهام واضحتر شد، ولی او دوباره در خودش فرو رفت و بیتاب شد!
‼️ نمیدانم مگر یک قرار ملاقات، آنهم با کسی که بارها با او حرف زدهای، اینقدر آدم را بههم میریزد؟!
خیلی دلم میخواست حواسش را پرت کنم تا کمتر اذیت شود، ولی او اصلاً اینجا نبود و به چیزی توجه نمیکرد که حواسش پرت شود.
❌ نه درست سحری خورده بود و نه یک لحظه نشسته بود. یکسره بیقرار بود. تا چشم ما را دور میدید، به کنجی میخزید و آرام میگریست.
❤️🔥 بمیرم؛ گریه هم او را آرام نمیکرد...
⚠️ ادامه داری...
#انتظار
#بیقراری
#داستان_مستند
💠 اگر سری بزنی، شاید همپیاله شویم...
💞@HavaayeAsheghy