eitaa logo
💞هوای عاشقی💞
1.3هزار دنبال‌کننده
505 عکس
88 ویدیو
0 فایل
چند لحظه در هوای دوست نفس بکش! از هیاهوی دنیا دور شو؛ و هر روزت را با خدا عاشقی کن! . ارتباط با ادمین: @Mm_vakili پیام ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16782945139707 https://eitaa.com/joinchat/2467037479Ccfe91a96a7
مشاهده در ایتا
دانلود
29 🕔 ساعات یکی از همین شب‌ها بود که دیدم نیزه، دردش گرفته، آن‌قدر که در این سر فرو رفته... و سر، هرچه بیشتر جا باز می‌کند، کریمانه‌تر نوک نیزه را در آغوش می‌فشرد، تا کمتر خجالت بکشد... آن‌قدر بزرگوار است که گاهی از نیزه عذر می‌خواهد برای زحمتی که به دوشش انداخته... و نیزه آب می‌شود از این‌همه حجب و حیا. نیزه، زنده است، ولی نیزه‌دار نه! نگاهش کن؛ مست مست است... ⬇️⬇️ ‌ | هـــوای عاشقیــــــــ ❤️
30 🕕 ساعات یکی از همین شب‌ها بود که دیگر دلتنگ زینب شدم...! خستگی راه و همه سختی‌ها به کنار؛ فقط دلم برایش پر می‌کشد! می‌خواهم بغلش کنم، کنارش بنشینم و خواهرانه، با هم حرف بزنیم... اما خیلی وقت است که زینب به من نگاه نمی‌کند؛ نگاهش به همه‌چیز، گذرا و کوتاه است؛ می‌بیند، ولی نمی‌بیند. با ماست، ولی با ما نیست... البته من هم دیگر چشم به چشمانش نمی‌دوزم... چون فرصت و توان گریستن نیست، نگاهمان را از یکدیگر می‌دزدیم تا بقیه آتش نگیرند و زنده بمانند! از وقتی در این مسیرِ شام افتاده‌ایم، آن‌قدر به همه‌مان مخصوصا بچه‌ها سخت گذشته که جانی نمانده نوحه کنیم! هرکس داغ دارد، در خودش می‌سوزد و ذره‌ذره آب می‌شود. و حال همه، این است. ولی چقدر دل‌تنگ نگاه زینبم! فدای چشمان خسته‌ات؛ عزیزم! کاش می‌شد از این نامحرمان جدا می‌شدیم و یک‌بار دیگر لبخند زیبایت را می‌دیدم و چشم در نگاه پر مهرت می‌دوختم و دریای زینت پدری را غرق در بوسه می‌کردم؛ مثل گذشته‌...! ولی حیف که دست شمر و ضجر اسیریم... حرامی‌ها نه رحم دارند نه حیا... ‌⬇️ ‌ | هـــوای عاشقیــــــــ ❤️
31 🕖 ساعات یکی از همین شب‌ها بود که صدای گلایه‌هایت را در بین کاروانمان، شنیدم؛ از درونم، از قلبم بود؛ خودت را می‌خوردی و مدام می‌گفتی: من به‌درد نمی‌خورم! من بدم و مالِ این دم و دستگاه نیستم! تازه توبه کرده بودم ولی... باز زمین خوردم! دوباره از نفس، سیلی خوردم! دوباره شیطان، فریبم داد! دوباره و صدباره دنیا برایم جلوه کرد و به گناه افتادم! آخر تا کی بدبختی و گناه؟! تا کی زمین خوردن و خجالت کشیدن؟! خدایا؛ چرا دستم را نمی‌گیری؟! خدایا مرا بکش که اینقدر شرمنده زینب نشوم! من دیگر نمی‌توانم با این وضعیت ادامه دهم... فدایت بشود عمه‌کلثومت! اشکم را در آوردی، از بس که ناز و قشنگ خودت را سرزنش کردی؛ عزیز عمه! مخصوصاً آنجا که از زینب خجالت می‌کشیدی... فدای اشک و شرمندگی‌ات! ما همه، شرمندهٔ زینبیم... ⬇️⬇️⬇️ ‌‌ | هـــوای عاشقیــــــــ ❤️
32 🕗 ساعات یکی از همین شب‌ها بود که در اوج خستگی و درماندگی، مشق رزم زنان را با خود مرور می‌کردم...! الحق که همهٔ سپاه‌مان، در هر سطح از جنگ‌آوری که باشند، خوب جنگیده‌اند. البته خودت می‌دانی که قواعد نبرد در اسارت، با هرجای دیگر فرق دارد؛ اینجا اگر نشکنی و در زنجیر اسارت، کم نیاوری، پیروزی! و در میان همه، بنازم زینب را! خواهرم، اسارت را اسیر کرده و مصیبت را به سوگ نشانده آن‌قدر که همه‌چیز و همه‌کس شکسته، ولی او محکم و پابرجاست، جز خدا نمی‌بیند و خم به ابرو نیاورده... دشمن، در برابر صلابتش خرد شده و ارادهٔ او، هیمنه دارد بر اراده دشمن و همهٔ عوالم تشریع و تکوین... هروقت کسی کم می‌آورد، کافی‌ست که نگاهی به صلابت و جلال زینب بیاندازد! اگر زینب هم، به او یک نظر بیاندازد که دیگر معجزه می‌کند این تلاقی نظرها! نگاه معنادار خواهرم، مرده را زنده می‌کند؛ از بس که خدا در نگاهش تجلی فرموده... الله اکبر بگذریم؛ هزار الله اکبر ⬇️⬇️⬇️ ‌‌‌ | هـــوای عاشقیــــــــ ❤️
33 🕘 ساعات یکی از همین شب‌ها بود که همسر وهبِ شهید، از خواب پرید و در آغوشم شروع کرد به زارزار گریستن. تمام این مدت، از من جدا نمی‌شود عزیزم؛ مثل سایه دنبال من است و کمک‌کار من شده در جمع کردن بچه‌ها. هرچه می‌گویم: کمی استراحت کن عروس گلم! می‌گوید: من از امام، ضمانت گرفتم که جزو کنیزان شما باشم! سرش را به سینه‌ام فشار داد که صدای گریه‌اش بلند نشود، و من که نور خدا را از صورتش می‌دیدم، آرام او را نوازش کردم تا یک دل سیر، گریه کند؛ شاید آرام بگیرد! کمی که آرام شد، گفت: خانم جان؛ اینجا دِیری است که راهبی نیکوسیرت دارد؛ اکنون که خواب بودم، وهب را در خواب دیدم... و اشک دوباره امانش را برید. سرش را این‌بار، من به سینه فشردم و همین‌طور که او را نوازش می‌کردم، گفتم: ان‌شاءالله خیر است دخترم! چیزی نمی‌خواهد بگویی؛ خودم دیدم که راهب آمد، هرچه داشت به نگهبان داد و صندوقچهٔ سر حسینم را با خود برد... سَرَت سلامت برادرم! و هردو با هم آرام و بی‌صدا، سیل به راه انداختیم؛ پشت سرِ امام، که سلامت برگردد... ⬇️ | هـــوای عاشقیــــــــ ❤️
34 🕙 ساعات یکی از همین شب‌ها بود که رسیدیم پشت دروازه‌های شام. خیلی‌ها به استقبال آمده‌ بودند؛ ولی مگر این‌ها مسلمان نیستند؟! چرا این‌قدر هلهله و شادی و پایکوبی‌شان، مستانه و نحس است که چشم همه‌مان را می‌ترساند؟! چقدر نگاهشان به دختران و زنان، ناجور است؟! مگر نمی‌دانند ما مسلمانیم؛ نه کافر...؟! بمیرم برای دخترکان حرم، که چه دلشوره‌ای دارند در این وانفسا... نمی‌دانم بچه‌ها را جمع کنم؟! یا دختران را پشت جمعیت پنهان کنم؟! یا زنان را به‌دور زینبِ رشیدم بفرستم؟! آنقدر سروصدا زیاد بود که صدا به صدا نمی‌رسید و نمی‌شد با کسی سخن گفت... خدایا؛ می‌بینی به چه وضعی گرفتار شده‌ایم؟! سبحانک و بحمدک واغوثاه ⬇️⬇️ ‌ | هـــوای عاشقیــــــــ ❤️ ‌‌
35 🕚 ساعات یکی از همین شب‌ها بود که بالاخره از بازار برده‌فروش‌ها و محلهٔ یهودی‌ها، گذشتیم و به کاخ بنی‌کشتگان بدر و اُحد رسیدیم! سه روز طول کشید، ولی سی‌سال پیر شدیم؛ از بس که خاکستر به‌سرمان ریختند و به پدر و مادرمان ناسزا گفتند... با پای برهنه و دستان بسته آن‌قدر ما را به این‌سو و آن‌سو کشاندند که گمان کنم در تمام شام، هیچ‌کس نمانده بود که ما را ندیده باشد! خدا پدر سهل ساعدی، یکی از اصحاب رسول‌الله را بیامرزد که پولی به نیزه‌دارها داد تا بروند آن‌طرف‌تر و از ما دور شوند؛ که مردم، کمتر به ما نگاه کنند! نگاه نامحرمان، ما را می‌کُشت... ‌⬇️⬇️ ‌‌ | هـــوای عاشقیــــــــ ❤️ ‌‌
36 🕛 ساعات یکی از همین شب‌ها بود که دلم برای مردهای طایفه‌مان سوخت؛ مخصوصاً امام که تازه دارد جان می‌گیرد. البته جز چندغلام و چند پسر کوچک، مردی در کنار امام نیست‌؛ اما نمی‌توانم این شیربچه‌های حسین و حسن را مرد نشمارم، مخصوصاً که دیده‌ام رگ غیرتشان، در بزنگاه‌ها و دفاع از ناموس حق، چطور متورم می‌شود؛ عزیزان عمه... در تمام مسیر، از دم دروازه تا اینجا که گوشهٔ بازار است و همه رفته‌اند، نگاهشان به مادران و خواهرانشان بود. نگاه نگرانشان و دست‌های بسته‌شان، جگرم را می‌سوزاند... همه، غیرتی‌اند مثل پدرانشان؛ ولی چه کنم که در تقدیرشان، ضرب و شتم مادران و خواهران، محتوم شده و هر روز جگرهایشان حسنی‌تر می‌شود! نمی‌دانم قربانشان بروم، که این‌قدر مرد شده‌اند؛ یا بمیرم برایشان، که این‌قدر مرد شده‌اند! ‌⬇️ | هـــوای عاشقیــــــــ ❤️ ‌‌
37 🕐 ساعات یکی از همین شب‌ها بود که تازه در خرابه جای گرفتیم. بعد از عمری پرده‌نشینی، حال و روزمان اصلاً دیدنی نیست! امروز با هر روز دیگر فرق داشت؛ مصیبتی که کشیدیم، کار خیلی‌ها را تمام کرد. اگر دق کنند امانت‌های برادرم، رواست که ما را به مجلس یزیدبن‌معاویه بردند. ما کجا و اینجا کجا؟! آخر می‌دانی، ما عزیزان پیغمبر هستیم و نازک‌تر از وحی نشنیده‌ایم و جز رویِ اهل‌کساء و فرزندانشان را ندیده‌ایم و احدی رنگ و رویمان را ندیده جز فرشتگان مقرّب الهی... ما را چه که در لباس ذلت و اسارت، در معرض نگاه هرزهٔ شامیان و رومیان در آییم؟! ما را چه که به مجلسی در آییم که بزرگش، میمون به دوش گرفته و با شراب، از میهمانانش پذیرایی کرده و حرامزاده‌ای از آل‌ابی‌سفیان است... ⬇️⬇️ ‌ | هـــوای عاشقیــــــــ ❤️
38 🕑 ساعات یکی از همین شب‌ها بود که دیگر همه، از نفس افتادیم؛ حتی زینب! سرش را به دیوار تکیه داده بود و بدون ملاحظهٔ آنکه نکند کسی ببیند و بشکند، مثل باران اشک می‌ریخت... کسی صدایش را به گریه بلند نمی‌کرد، ولی هیچ‌کس هم نبود که آتش نگرفته باشد. نگاه خون‌بارم که به زینب افتاد، برق بی‌رمق چشمانش مرا به‌سوی خود کشید؛ زینب من، کوه صبر، علم‌دار همهٔ ما، فرو ریخته بود؛ و با نگاهش به من التماس می‌کرد! حال من خرابتر بود یا او؟! نمی‌دانم؛ فقط همین را بگویم که تا در آغوشش کشیدم، سوختم برای خواهرم... هق‌هق امانمان را بریده بود و فقط نگاه‌ها و زمزمه‌هایمان در آن تاریکی تا کمی معنا می‌شد، شعله‌ورترمان می‌کرد! حرف، لازم نبود‌؛ نگاه، همهٔ خاطرات را از جلوی چشمانمان می‌گذراند و ما را بیشتر می‌سوزاند! ⬇️⬇️⬇️ ‌ | هـــوای عاشقیــــــــ ❤️
‌39 🕒 ساعات یکی از همین شب‌ها بود که شاید برای اولین بار، بارقهٔ امیدی از همانجا که فکرش را هم نمی‌کردیم، تابید... همه مبهوت بودند که باز چه خبر شده و نکند دوباره شرّی دامن‌گیرمان شود! اما ما که خاندان نبوّتیم و نور توحید به‌قلبمان می‌تابد، محکم و استوار بودیم و هرگز به‌هم نریختیم؛ چرا که تا اینجا هرچه پیش آمده، قضای حتمی خدا بوده و از این به بعد هم، نه ما و نه هیچ‌کس دیگری، از ظرف مشیت او خارج نمی‌شویم. ...صدای جیغ و فریاد، از حرم‌سرای یزید به گوش می‌رسید؛ برای اولین‌بار بود که بر لبانِ زینب نیمه‌جان من، لبخند خشکی نشست! گمان کنم سرِ حسین کار خودش را کرده بود... ⬇️ ‌‌ | هـــوای عاشقیــــــــ ❤️
40 🕓 ساعات یکی از همین شب‌ها بود که دیگر کار ما به سرانجام رسید. منتظریم تا کتاب این قصه، آخرین صفحاتش ورق بخورد و ماموریت اسارتمان تمام شود. عمه‌جان بدان که ما در تمام این مسیر لحظه‌ای کم نیاوردیم و لحظه‌ای از تجلیات الهی خالی نبودیم‌؛ لحظه‌ای نشکستیم و لحظه‌ای از غصه‌مان کم نشد؛ لحظه‌ای ننشستیم و لحظه‌ای شما را فراموش نکردیم؛ فردا امام خطبه می‌خواند و طومار یزیدیان را به هم می‌پیچد... اما عزیز عمه، در هیبت اسارت به مسجد هم که بروی سخت است؛ البته اگر غرق تجلیات باشی، اصلا فرقی نمی‌کند بر سر سجاده بنشینی یا بر سر بازار باشی؛ این درس را از زینب یاد گرفتیم که در قتلگاه حال امام را دیده بود و در تمام این مسیر، همان نگاه را انعکاس می‌داد. ‌⬇️ ‌‌‌ | هـــوای عاشقیــــــــ ❤️ ‌