3⃣
ساعات
یکی از همین شبها
بود که باز هم از خواب پریدم
و تا چشمم به قامت خمیدهٔ مادرم افتاد
که آرام،
در سجادهاش نشسته،
خیالم راحت شد...
هرچه بود، تمام شده
و دیگر نامحرمی، در خانه نیست...
خاطرات تلخ چند روز پیش،
از خیالم بیرون نمیرود و
آرامشم، آتش گرفته است...
هرشب صدای نعرههای نمک بهحرامان،
در گوشم میپیچد
و شعلههای آتش و دود،
از جلوی چشمانم نمیرود.
شلوغی و فریاد و ازدحام آنهمه نامحرم...!
نمیدانم چه شد که پدر،
یکدفعه بیرون رفت و
مادر،
تنها به داخل خانه برگشت؛
درحالی که فضه،
زیر بغلهایش را گرفته بود
و پاهای مادرم،
به زمین میکشید...
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️
💞هوای عاشقی💞
3⃣ ساعات یکی از همین شبها بود که باز هم از خواب پریدم و تا چشمم به قامت خمیدهٔ مادرم افتاد که آرا
مادر،
در همان سجاده،
به صورت خوابگرفتهٔ عالم، نور میپاشد
و آرام،
به سمتم بر میگردد
تا قلبم را نوازش کند...
با لنگر متانت نگاهش،
کشتی صبرم از تلاطم میایستد و
نوازش لبخندِ زیبایش،
چشمم را مست میکند و
به خواب میروم...
چقدر دلم برای برادر کوچکم
که پیش ما نیامد،
تنگ شده!
محسن را میگویم؛
زود رفت...
یعنی نیامده رفت...
کاش پیشمان میماند...
شاید اسم مکنون و مخزون مادر بود،
که برای احدی فاش نشد...
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️
4⃣
ساعات
یکی از همین شبها
بود که صدای پچپچ و زمزمهشان
از لابلای هوهوی باد
به گوش میرسید...
- یادت میآید وقتی برای اولینبار پا به این خانه گذاشتند، چقدر خوشبخت بودیم؟!
- آری؛ آنقدر که از ازدحام ملائک و تبرک جستنشان بهکلی، غافل بودیم...
- چقدر زود آبرویمان رفت!
- روسیاهیمان را فقط مرد اینجا میتواند پاک کند...
- من خیلی مقاومت کردم،
ولی آخرش شکستم...!
- من هم کاش اصلاً نبودم،
یا حداقل زود میشکستم...
- من خیلی سوختم
و وقتی از جا کنده شدم،
دیگر افتادم...
- من زمانی سوختم که تو از جا درآمدی...
- میدانی؛ دلم برای جوانیاش میسوزد!
- من دلم برای بار شیشهاش سوخت!
_ من که دیگر جانی ندارم؛
همین روزها باید تکهتکه شوم
و به تنور بروم!
- خوش بهحالت؛ چون من حالاحالاها باید بمانم و از حریم این خانواده محافظت کنم!
در به دیوار میگفت و دیوار به در؛
زمین و زمان میگریست و
باد نوازششان میکرد و تسلایشان میداد...
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️
١ از عشق لا زَمان...
جانا؛
اگر گمان میکنی که
شب،
وقت خواب است،
یعنی
عشق را نچشیدهای!
شب،
بهترین وقت عشقورزی است
و سحر،
قلهٔ این خلوت است...
#عشق_لازمان
#خلوت_سحر | هوای عاشقیــــــ ❣️
💞هوای عاشقی💞
١ از عشق لا زَمان... جانا؛ اگر گمان میکنی که شب، وقت خواب است، یعنی عشق را نچشیدهای! شب، به
٢ از عشق لا زَمان...
البته عشق،
زمان ندارد
و در کالبدِ گذرای
زمان نمیگنجد؛
ولی
عروس زمانهایش
یعنی اوج شکوهش
و بزرگترین شعلههایش،
درست وقتی است که
دلِ بیتاب معشوق،
تمام وجود عاشق را
در حجلهٔ خلوت خود
به آتش بکشد...
#عشق_لازمان
#دل_معشوق | هوای عاشقیــــــ ❣️
💞هوای عاشقی💞
٢ از عشق لا زَمان... البته عشق، زمان ندارد و در کالبدِ گذرای زمان نمیگنجد؛ ولی عروس زمانها
٣ از عشقِ لا زَمان...
قصهٔ شبانهٔ
شمع و پروانه را شنیدهای؟!
دم صبح است که پروانه
دیگر رمق ندارد
و بالاخره
خود را میسوزاند
و بیجان در پیشگاه شمع،
آرام میگیرد...
#شمع_پروانه
#حکایت_عاشقی | هـــوای عاشــقی❣️
💞هوای عاشقی💞
٣ از عشقِ لا زَمان... قصهٔ شبانهٔ شمع و پروانه را شنیدهای؟! دم صبح است که پروانه دیگر رمق ند
۴ از عشقِ لا زَمان...
و تو ندیدی که شمع،
از سر شب سوخت
هی حتی مطلع الفجر؛
تا پروانه
بالاخره
بسوزد...
#شمع_پروانه
#عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️
💞هوای عاشقی💞
۴ از عشقِ لا زَمان... و تو ندیدی که شمع، از سر شب سوخت هی حتی مطلع الفجر؛ تا پروانه بالاخره بس
جانانهٔ جانان؛
شب را از دست نده
و با عشق بیزمان دوست
بسوز تا کمتر بهپایت بسوزد...
به قرآنی،
زیارتی،
خلوتی،
مناجاتی...
ولی
نماز شب، چیز دیگری است...
#عشق
#خلوت_سحر | هوای عاشقیــــــ ❣️
5⃣
ساعات
یکی از همین شبها
بود که قرار شد زینبین
شبها، پیش فضه در خانه بمانند
و ما بزرگترها،
هرشب،
به خانهٔ دوستان و یاران جدمان پیامبرخدا برویم
و وقتی همه خوابند،
عهد ازلی ولایت را به یادشان بیاوریم
تا نکند جهنمی بمانند...
من و پدر و مادر و برادرم!
فدای مادر بیمارِ داغدارم بشوم؛
با آنکه توان راه رفتن ندارد
ولی دلش برای هدایت مردمان میسوزد
و کاری ندارد که با او چه کردهاند،
بر مرکبی سوار است و
همراه ما میآید؛
برای نجات همه...
من، دست حسین را سفت گرفتهام
تا در این تاریکی،
گم نشود،
نترسد،
و یا کسی به او آسیبی نرساند...
من بزرگتر اویم؛
من بزرگ شدهام...
مادرم فرموده:
بعد بابا، تو مرد این خانهای...!
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️
6⃣
ساعات
یکی از همین شبها
بود که تازه
بوی خون و دود،
از خانهمان رفته بود
اما به دلم، شور افتاده است...
مادر،
قصد دارد
فردا صبح
به مسجد برود
و حوالهٔ فدک را
از غاصبان پس بگیرد.
و من میدانم که
پدر، نباید همراهش برود
تا حرامیان
غائلهای جدید،
برپا نکنند...
اشکالی ندارد؛
خودم همراهش میروم!
آخر، مادر
هنوز پهلویش،
کاملاً خوب نشده!
من خودم هستم...
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️
7⃣
ساعات
یکی از همین شبها
بود که مادر، برای غیرت من میسوخت؛
و من برای غربت مادر، جان میدادم!
مادر،
در خانه،
از همه رو میگرفت
و من،
هر لحظه،
گُر میگرفتم.
قول داده بودم که کسی خبردار نشود؛
ولی
تا چشمم به مادر میافتاد،
کارم تمام میشد...
سرم را به دیوار میگذاشتم،
و بیدرنگ اشکم غریبانه میچکید...
پس باید مدام مشغول کاری میشدم
تا دلم از غصه نترکد،
و کسی رازمان را نفهمد...
و حسین، هاج و واج بیتابی من بود؛
و زینب، مشغول نگهداری از امکلثوم کوچکمان...
و پدر نیز،
هرگز
تا این اندازه شکسته و پر از سوال نبود...
سوالی که پر از شرمساری و خواهش بود.
از نگاهش این جملات میبارید که
فاطمه جان؛
باز چه شده...؟!
و تا سالها
فقط قلب کوچک من بود
که داشت
بار حادثهٔ کوچه را
به دوش میکشید...
#داستانهمینشبها۲
#ایام_فاطمیه
#خانواده_عشق | هوای عاشقیــــــ ❣️