eitaa logo
•|قـرارگاه حـضرت حـجـٺ³¹³|•🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
70 فایل
﴿بھ نامْ خاݪق چشماݩ دݪربایِ مهدۍ🥀 •[ إِلَے مَتَے أَحَارُ فِيكَ يَا مَوْلاَےَ♥️🌱]• #فڪیف_اصبر_علی‌_فراقڪ✨ خـادم کـانـال:... •|اطݪاݞاټ+شࢪایط ٺبادݪ ۅکپۍ+پاسخ به ناشناس🍃↯ ♥️| @Sharaiet_Hazrat_hojat
مشاهده در ایتا
دانلود
-بقول‌حاج‌آقامجتهدی : عاشق اگر رنگی از معشوق نگیرد؛ در عشق خود صادق نیست! ما بدون گریه بر حضرت سیدالشُهدا نمیتوانیم زنده بمانیم... :)♥️ ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀
🌼 { امام محمد باقر علیه السلام }: شیعیان ما را امر کنید به زیارت قبر حضرت حسین بن علی(ع) بروند زیرا زیارت آن حضرت بر هر مومنی که امامتش از جانب خدا را قبول دارد واجب است @Hazrat_Hojjat_Camp1
بابایی... خیال کردی قهرم حالا اومدی واسه آشتی نمیگی چرا رفتی و ما رو تنها گذاشتی...عزیزم @Hazrat_Hojjat_Camp1
📚 ✅اگر پرش افکار داریم باید چیکار کنیم🤨؟ ✔️درشرایط اورژانسی روی تنفس‌تون تمرکز کنید در شرایطی که هجوم افکار به ذهن شما بیشتر از اندازه تحملتون میشه از این روش استفاده کنید تا دوباره تمرکزتون رو بدست بیارید ✔️روی لحظه حال تمرکز کنید،غرق در گذشته و اینکه چی خوندم و‌ چی رو کم‌ خوندم نشید و روی درسی که دارید میخونید تمرکز کنید ✔️چیزهایی که ذهنتون رو به خودش مشغول کرده رو بنویسید روی کاغذ و کنار بذاریدش تا وقتی که درستون تموم شد دنبالش برید و‌ بهشون فکر کنید.این باعث میشه تمرکزتون فقط و فقط روی درس باشه و دقتتون رو بالا میبره ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀
🕊 ﴿سوره مائده ،صفحه ۰۲۱۝﴾🌱 74 - آیا نبایستی به سوی خدا بازگشته و توبه کنند و از او طلب آمرزش نمایند؟ حال آنکه خدا بخشنده و مهربان است. ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀
saber-hazrat roghaye-pelan3.mp3
9.01M
•هربارخوابش‌بُرد،ازـروي‌شترافتاد •روي‌شتر‌حداقل‌ـدَه‌بـار‌خوابیده‌...😭 •برخشت‌خوابیدن‌برایش‌کارسختی‌نیست •طفلی‌که‌تادیشب‌بروی‌خارخوابیده..🥀 ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀
حاج قاسم: من معتقدم امام زمان که ظهور بکنند حکومتی که ایجاد می کنند و قله ی آن حکومت آن دوره ای خواهد بود که در دفاع مقدس ما در بخش ها و حالاتش اتفاق افتاد @Hazrat_Hojjat_Camp1
🌼 { حضرت زهرا سلام الله علیها }: خدا اطاعت و پیروی از ما اهل بیت را سبب برقراری نظم اجتماعی در امت اسلامی و امامت و رهبری ما را عامل وحدت در امان ماندن از تفرقه ها قرار داده است @Hazrat_Hojjat_Camp1
🍃 بدون شک ایستادگی در مقابل باطل و مقاومت در برابر دشمنان اسلام، آموزه ای است که قیام اباعبدالله آن را در امتداد تاریخ به گوش جهانیان خواهد رساند، چرا که «اساس دین با عاشورا پیوند خورده و به برکت عاشورا هم باقی مانده است. اگر فداکارىِ بزرگِ حسین‌بن‌علی نمی بود که این فداکاری، وجدان تاریخ را به کلّی متوجّه و بیدار کرد- در همان قرن اول یا نیمه‌ی قرن دوم هجری، بساط اسلام به کلّی برچیده میشد . » @Hazrat_Hojjat_Camp1
ببخشید بدقول شدم ☹️ بجاش الان ۶ رقعه قرار میدم
🌱🌸 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ۱۲۴ قسمت شصت و چهارم: قول زنانه تا چشم مادرم بهم افتاد ... صدام کرد ... رفتم سمت آشپزخونه ... ـ بازم صبحانه نخورده؟ ... ـ توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ... ـ قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه ... خواب می مونه ... برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ... ـ می شناسیش که ... من برم صداش کنم ... میگه به تو چه؟ ... و دوباره می خوابه ... حتی اگر بگم مامان گفت پاشو... دنبالم تا دم در اومد ... محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد ... دوباره یه نگاهی بهم انداخت ... ـ ناراحتی؟ ... ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم ... ـ دروغ یا راستش؟ ... هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم ... - حالا اگه مردونه قول بدم ... نمره هام پایین نیاد چی؟ ... نویسنده:شهید سید طاها ایمانی📝
🌱🌸 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ۱۲۵ خندید ... - منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ... ولی قول نمیدم اجازه بدم ... اما اگه دوباره به جواب نه برسم ... پریدم وسط حرفش .. - جان خودم هیچی نمیگم ... ولی تو رو خدا ... از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه ... اون روز توی مدرسه ... تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد ... تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم ... و من رسما همه رو کاشته بودم ... مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم ... تا رضایت بدن و حلالم کنن ... بالاخره مرده و قولش ... قسمت شصت و پنجم: عیدی بدون بی بی نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... اما ازش اجازه رو گرفت ... بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید ... و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شد ... و از همون روز ... کارم رو شروع کردم ... نویسنده :شهید سید طاها ایمانی📝
🌱🌸 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ۱۲۶ از مدرسه که می اومدم ... سریع یه چیزی می خوردم ... می نشستم سر درس هام ... و بعد از ظهر ... راس ساعت 4 توی کارگاه بودم ... اشتیاق عجیبی داشتم ... و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ... شب هم حدود هشت و نیم، نه ... می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم ... سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم ... و بالفاصله بعد از غذا ... می نشستم سر درس ... هر چی که از ظهر باقی مونده بود ... من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم ... به کار و نخوابیدن ... عادت کرده بودم ... و همین سبک جدید زندگی ... من رو وارد فضای اون ایام می کرد ... تنها اشکال کار یه چیز بود ... سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 30:10 می خوابید ... و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ... ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال ... گاهی هم همون طوری خوابم می برد ... کنار وسایلم ... روی زمین نویسنده:شهید سید طاها ایمانی📝
🌱🌸 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ۱۲۷ عید نوروز نزدیک می شد ... اما امسال ... برعکس بقیه ... من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد ... یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم ... اما هر بار رد شد ... علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد ... همه اونجا دور هم جمعمی شدن ... یه عالمه بچه ... دور هم بازی می کردن ... پسر خاله ها ... دختر دایی ها ... پسر دایی ها ... عالمی بود برای خودش ... اما برای من ... غیر از زیارت امام رضا ... خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص ... عید اول ... اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود ... بین دلخوری و غصه ... معلق می زدم که ... محمد مهدی زنگ زد ... پسر خاله مادرم ... نویسنده:شهید سید طاها ایمانی📝
🌱🌸 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ۱۲۸ قسمت شصت و ششم: محمد مهدی شب بود که تلفن زنگ زد ... محمد مهدی ... پسر خاله مادرم بود ... پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ ... به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ... توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم ... دو بار برای عیادت اومد مشهد ... آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو ... که پدرم به شدت ازش بدش می اومد... این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم ... علی الخصوص وقتی خیلی عادی ... پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار ... صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد ... زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره ... اون تماس ... اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود ... پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه ... اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد ... خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ... - مرتیکه زنگ زده میگه ... داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی ... اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم ... یکی نیست بگه ... نویسنده:شهید سید طاها ایمانی📝
🌱🌸 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ۱۲۹ و حرفش رو خورد ... و با خشم زل زد بهم ... - صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو ... گرم نگیر ... بعد از 19 ،20 سال ... پر رو زنگ زده که ... که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد ... مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه ... و فکرش هم درست بود ... علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی ... عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا ... اونم دفعه اول بدون کاروان ... اما خوب می دونستم ... چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد ... تحمل رقیب عشقی ... کار ساده ای نیست... این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم ... وقتی بی توجه به شنونده دیگه ... داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ... نویسنده:شهید سید طاها ایمانی📝
🕊 ﴿سوره مائده ،صفحه ۱۲۱۝﴾🌱 78 - کافران بنی اسرائیل به زبان داود و عیسی پسر مریم از آن رو لعنت کرده شدند که نافرمانی (خدا) نموده و (از حکم حق) سرکشی می‌کردند. ❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀
🌼 { حضرت زهرا سلام الله علیها }: ما اهل بیت رسول خدا(ص) وسیله ارتباط خدا با مخلوقاتیم ما برگزیدگان خداییم و جایگاه پاکی ها ما دلیل های روشن خداییم و وارث پیامبران الهی @Hazrat_Hojjat_Camp1
🍃 { شهید رسول خلیلی }: این دنیا با تمامی زیبایی ها و انسان های خوب و نیکو محل گذر است نه وقوف و ماندن و تمامی ما باید برویم و راه این است دیر یا زود فرقی نمیکند اما چه بهتر که زیبا برویم @Hazrat_Hojjat_Camp1