#ملاقاتجوانانباامامزمانﷻ🌱
#قسمتدوم✏️
سرعتم را بیشتر کردم بن بست دراز را تا به اخر رفتم کاش شماره خانه را هم پرسیده بودم.
کلی این پا وآن پا کردم تا مسلم سرکوچه پیداش شد وجلوی اولین خانه ایستاد وموزیانه خندید وبا اشاره سر ودست فهماند که بیخود تا ته کوچه رفته ای.
تا برگردم مسلم در زده بود، پسرکی خنده رو در را باز کرد وبا دیدن مسلم گل از گلش شکفت سلام کرد و از جلوی در کنار رفت وارد خانه شدیم.
بازوی مسلم را گرفتم و آهسته گفتم: اصلا حواسم نبود، سرزده بدنیست؟
گفت:
نگران نباش درخانه ی محمود برای شيعيان علی(ع) همیشه باز است.
دست در جیب عبایش کرد ومشتی خرماوکشمش دراورد و به پسرم داد. به اتاقی کوچک، ساده وتمیز راهنمایی شدیم مردی با قبای سفید، مو وریشی سیاه نشسته بود و قرآن میخواند.
سلام کردیم وسربلند کرد وبا چشم آبی وبسیار درخشان به ما خیره شد وبا دیدن مسلم تبسمی کرد و خواست از جا بلند شود.
گفتم: خجالتمان ندهید.
جلو رفتم ودست روی شانه اش گذاشتم اما با وجود فشار دستم از جا برخاست پیش خودم فکر کردم چقدر رشید است.
گفتم : شرمنده مان کردید.
با صدای پرطنینی گفت: دشمنتان شرمنده باشد. چه سعادت و افتخاری بالا تر از دیدن روی مومن؟
روبوسی کردیم، اهسته گفت: مخصوصا که بوی بهشت هم بدهد
حرفش به دلم نشست، با مسلم هم روبوسی کرد ونشستیم چشمان نافذ و درخشان محمود فارسی مانع می شد که مستقیم در چشمانش نگاه کنم وحرف بزنم.
مسلم سینه ای صاف کرد وگفت:
#ادامه_دارد...
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1