#کرامات_امام_زمان☘
#امید_آخر🌱
#قسمت_پانزدهم✏️
وقتی اصرارهانیه برای کار کردن در بیرون خانه فایده نداشت او هم همکار مادر شد و بیشتر کارهای خانه را انجام میداد.
۱۰ ماه گذشته مقداری تا اینکه مقداذی پول جمع کردیم هم از رفقا قرض کردم و با ایال و دخترم راهی بازار شدیم.
با خوشحالی مغازه ها را می گشتیم، قیمت ها را بالا و پایین می کردیم تا یک جنس خوب با قیمت مناسب پیدا کنیم.
بعد از ساعتها گذاشتن یخچال و فرش به سلیقه هانیه خریدیم واز مغازه فرش فروشی به مغازه کمد فروش رفتیم و باز هزار چک وچونه، کمدی ساده و ارزان خریدیم.
هانیه و مادرش بازار پلاستیک فروشی رفتند تا چند تکه جنس پلاستیکی تهیه کنند.
من از انها جدا شدم تا وانت باری بگیرم و وسایل خریداری شده را در مغازه امانت گذاشته بودیم و به خانه ببریم.
وقتی از مغازه کمد فروشی بیرون آمدم چشمم به وانت بار آبی رنگی خورد که آن طرف خیابان پارک کرده بود.
شخصی هم با دستمال قرمز رنگی که دور گردنش نمایان بود کنار ماشین ایستاده بود به سراغش رفتم خیلی دندان گردی نکرد و قیمت پیشنهادی را قبول کرد با دستمالش که گاهی به صورت وپیشانی اش می کشید دستی به شیشه جلوی وانت کشید
وخیلی تیز سوار شد، عقب عقب آمد تا به مغازه کموکد فروشی رسید و بعد از باز زدن کمد سراغ یخچال...
✍🏻#ادامه_دارد... ✨
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1