eitaa logo
•|قـرارگاه حـضرت حـجـٺ³¹³|•🇵🇸
955 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
70 فایل
﴿بھ نامْ خاݪق چشماݩ دݪربایِ مهدۍ🥀 •[ إِلَے مَتَے أَحَارُ فِيكَ يَا مَوْلاَےَ♥️🌱]• #فڪیف_اصبر_علی‌_فراقڪ✨ خـادم کـانـال:... •|اطݪاݞاټ+شࢪایط ٺبادݪ ۅکپۍ+پاسخ به ناشناس🍃↯ ♥️| @Sharaiet_Hazrat_hojat
مشاهده در ایتا
دانلود
9.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💓| اهل‌کوفه‌نبودن‌یعنی: ... (بدانی تا حسین نیامده ولی امر مسلم هست} .. 🎀 Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 شکست وقتی است که، ما وظیفه مان را انجام ندهیم. 🌱 Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
•|قـرارگاه حـضرت حـجـٺ³¹³|•🇵🇸
💠وظایف منتظران ٢٠ 💌خواندن ادعیه مربوط به امام زمان 🔸خواندن برخی از ادعیه که اهل بیت بر آن تاکید نم
💠وظایف منتظران ٢١ 💌دفاع از امام زمان وحفاظت از دین  🔸رسول خدا صلی الله علیه و آله: اگر بدعت ها (نو آوری های جدید که در دین وارد میشود و بر خلاف دین است) در امتم ظاهر شود، عالم باید علم خود را ظاهر نماید و هر کس این کار را نکند، لعنت خدا بر او باد. 📸عکس باز شود📸 🤷‍♂ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 ✏️ «سعید چندانی» مادر جان بلند شو دیر می شود. اگر این بار هم دیر بروی، آق جمال اخراجت می کند، بلند شو عزیزم! سعید باز زحمت، خودش را از رختخواب جدا کرد وبه طرف برادرش که کمی آن طرف تر خوابیده بود خم شد و او را بوسید و مادرش نان و پنیر را در سفره گذاشت و گفت : عزیزم! پاشو دست و صورتت رو بشوی تا خواب از سرت بپره. سعید با بی حوصلگی بلند شد، خیلی دویت داشت بخوابد اما مجبور بود به سرکار برود.آن هم در این سن کم. صبحانه خورده و نخورده دوید به سمت مغازه می کانیکی آقا جمال. سوز سرما که در حال دویدن بیشتر احساس میشد صورتش را اذیت می کرد. نوک بینی و گوش هایش سرخ شده بود. نفس زنان به مغازه رسید. دم در ایستاد و دستش را به طرف دهانش برو و با گرمای دهانش دستانش را گرم کرد. نگاه خیره آقا جمال تپش قلبش را بیشتر کرد... ✍🏻...✨ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
🌱 ✏️ -سلام استاد. آقا جمال که حسابی عصبانی بود ابروهایش را در هم کشید و گفت : - سلام و... . سعید با ترس و دلهره گفت: «آقا جمال ببخشید خواب ماندم.» اقا جمال صدایش را بلند تر کرد و گفت : خوابی نشانت بدهم که تا عمر داری فراموش نکنی» اشک از چشمان سعید بی اختیار جاری شده بود. اقا جمال که با دیدن گریه ی سعید دلش به حالش سوخت و گفت : «حالا چرا آبغوره می‌گیری؟! برو مغازه را آب و جارو کن، بعد هم بیا تا این روغن سوخته ها را از چاله بیرون بیاور . دفعه ی اخرت هم باشه که دیر می آبی؟! سعدی در حالی که با دست های کوچکش اشک ها را از روی گونه هایش پاک میکرد خیلی آرام گفت : چشم. وبا بیحالی سراغ کار رفت. هنوز ناراحت بود، یاد روزهای خوشی که با پدرش بازی می‌کرد در دلش زنده شده بود. نزدیک چاله رسید، از شدت ناراحتی قوطی هایی که اطراف چاله ریخته بودند ندید و پایش یه یکی از قوطی ها گیر کرد و در چاله پر از روغن افتاد. اقا جمال با صدلی جیغ سعید، سریع خودش را به چاله رساند. ✍🏻...✨ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
عزیز زهرا ! قرنھاست ڪهـ شیعھ از نداشتنت مضطر است و قرنھاست ڪهـ⇩‌•• چشمانِ منتظرِ مادرِ پھلو شکسته‌ات😔 به در دوختھ شده...🍂 این همه چشم انتظاری کافی نیست؟ Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
26.mp3
4.85M
✨ خدا نیاره اسم من از قلم بیوفته هوای کربلای تو از سرم بیوفته Ⓙⓞⓘⓝ→↓ √°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا