#اسمـتوـمصطفاست
#قسمت_چهل
ملتمسانه نگاهش کردم.سکوت کرد. سکوت هم علامت رضاست.
گفتم بیاد دنبالم.((آخ جونم))را نشنیده گرفتم! از کهنز تا شهریار شش یا هفت کیلومتر است . با هم پیاده رفتیم. در مسیر هر کس به ما میرسید ،بوق میزد و اصرار میکرد که سوار شویم،اما ما دوست داشتیم پیاده برویم.اردیبهشت ماه بود.جمعه و خیابان خلوت. درخت ها از دو سو دستشان را به هم داده و سر برشانه هم گذاشته بودند. این سو و آن سو نهر آب روان بود.گویی برای ما خیابان را آب و جارو کرده و آذین بسته بودند.
_خب یه حرفی بزنین سمیه خانم!
نمیدانستم چه بگویم.شروع کردم به صحبت کردن درباره همین برنامه هایی که در تلویزیون پخش میشود.حرفم را قطع کردی و پرسیدی:((راستی چه غذایی را خیلی دوست داری؟))
_قورمه سبزی.
_خداییش غذایی پیدا میشه که بیشتر از من دوست داشته باشین؟!
برای یک لحظه گونه هایم گل انداخت.
اما از اینکه در کنارت راه میرفتم احساس غرور میکردم.
میدانستم طبق آیه قران به وقت قدم زدن نباید به زمین فخر فروخت،ولی نمیتوانستم به وجود و همراهیت فخر نفروشم.به نماز جمعه رسیدیم.همراه جمعیت نماز خواندیم و پیاده برگشتیم.
باز همان آب روان و همان هوای اردیبهشتی و همان دالان بهشت!
رسیدیم در خانه تان.گفتی:((بریم بالا.))
⬅️#ادامه_دارد.......
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠