eitaa logo
هیئت بانوان پیشکسوت زینبی «س» تاسیس ۱۴٠٠/۹/۴
87 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
215 فایل
ارتباط با مدیر کانال ya110s@
مشاهده در ایتا
دانلود
: محمد علی جعفری ۳۲ تا محمد حسین برسد به مشهد مدام بهش زنگ میزدم .سعی میکردم پشت گوشی مسلط باشم. از اینکه فرصت زیارت پیدا کرده بود یا نه به ما خبری نداد فقط لحظه پرواز به پدرش زنگ زده بود . از وقتی که پدرش گفت «رفت»، قلبم سر ناسازگاری گذاشت؛ تندتند میزد تیر میکشید سنگینی می کرد. صبح یکشنبه بعد از نماز صبح خواب به چشمم نیامد . چادر نماز را از دور سرم باز نکردم یا پای سجاده مینشستم یا دور خانه راه میرفتم گوشی را از دستم جدا نمیکردم نشستم روی مبل خیره شدم به صفحه موبایل بهش زنگ زدم هر دوتا خطش خاموش بود؛ شماره هایمان مثل هم بود؛ فقط آخر شماره من ۷۰ بود، آخر شماره محمد حسین ۸۰ همیشه خدا هم دو تا گوشیاش توی دستش بود، آیفون و نوکیای ساده. هر موقع گوشی نو میخریدم سیم کارتش را بیرون می آورد می گذاشت روی عسلی می گفت: «حاج خانم برو برای این یه فکری کن گوشی آیفونش را به مناسبت تولدش خریده بودم. تازه آیفون آمده بود توی بازار آن موقع نزدیک سه میلیون برایم آب خورد. نزدیک تولدش میگفت اگه گفتی چند روز دیگه چه خبره؟ الکی فکر میکردم هیچی مگه قراره چه خبری باشه؟ کمی فکر کن ۲۳ دی رو میگم الهی قربونت برم تولدته آهان !! مشمول میخواستی از زیرش در بریها نه من همین حالا کادوی تو رو نقد میدم محکم بغلش می گرفتم و میبوسیدمش. اینم کادوی تولدت خب بعدش بعدی نداره نه اینکه فایده نداره بعدش دوباره ماچش میکردم آن قدر که دیگر خسته میشد میرفت و می گفت: «با تو مشمول آبمون تو یه جوب نمیره!» 👇👇👇
: محمد علی جعفری ۳۳ گوشی ام را برداشتم به محمد حسین پیام دادم «آقا محمدحسین سلام یک مقدار در رفتارت تجدید نظر کن اگر خیرت به ما نمی رسد حداقل شرت هم به ما نرسد. مجتبی چند بار به تو زنگ زده گوشی ات را جواب .ندادی رفته ماشینو بیاره خورده زمین من هم به کلاس نرسیدم. خیلی از دست تو ناراحت شدم چرا ریموت را با خودت بردی؟ جایی دستش بند بود که دیر جواب داد: «سلام. اولاً گوشی ام زنگ نخورده ،میآیم و به شما هم نشان میدهم دوم ریموت را من نبردم زیر میز اتو است... بعد هم دوباره پیام داد :«مجتبی طوریش شده؟» جواب دادم نه الحمدلله» غرور به خرج ندادم وقتی آمد خانه به او گفتم «حق با تو بود؛ معذرت میخوام من نباید عصبانی می شدم در خانه را باز کردم چشمم افتاد به بستنی فروشی مغازه روبه روی خانه ما انواع و اقسام شغل ها را میزد ولی نمی چرخید گل ،فروشی ،قصابی و میوه فروشی محمد حسین می گفت: نمیدونم روی چه حسابیه که این هر شغلی میزنه نمیگیره مدتی بعد دوسه جوان شهرستانی آمدند بستنی فروشی راه انداختند دل محمد حسین برایشان میسوخت برای برکت کسب و کارشان خیلی دعا میکرد من و زهرا را وادار کرد به دعا کردن طولی نکشید که کارشان رونق گرفت محمد حسین دم به دقیقه ازشان خرید میکرد 👇👇👇
: محمد علی جعفری ۳۴ ای «علمدارم را خواند وقتی از تشییع برگشتیم محمد حسین با حسرت گفت «مامان امیر برای سوریه سابقه بسیجی فعال میخواست خودم براش گردش کار زدم یک دفعه خنده ام گرفت رفقاش که زنگ میزدند بهشان می گفت شیخ پشملونی بیا پیش محمدرضا دهقان» قرارهایش را توی امامزاده کنار شهدا میگذاشت. نفسی گرفتم پا شدم رفتم داخل امامزاده شبکه های ضریح را گرفتم توی دستم پای همین ضریح با روضه خوانی محمود کریمی اشک میریختم و به محمدحسین شیر می دادم. دستی خورد به سر شانه ام فکر کردم خیالات برم داشته. دوباره زد روی شانه ام کوچولو بود دختربچه موبور چشم گربه ای کاسه شله زرد گرفت جلویم حال مادر شهدا را درک کردم .لحظه به لحظه با دیدن هر چیزی به یاد بچه ات بیفتی نمیدانم چرا همه جا بوی محمد حسین میداد؛ چرا درو دیوار و عکس و خوراکیها او را میکشاند جلوی صورتم. ماه رمضانها شله زرد و شیر برنج پای ثابت سفره افطارمان بود میگفت مامان زیاد درست کن کاسه کاسه کن بذار یخچال هر دفعه میام بخورم میپختم برایش و تزیین هم میکردم. هیئت داخل امامزاده سی شب ماه مبارک افطاری میدادند. محمد حسین قبل از اذان میرفت کمک مامان من افطار نمیخورما افطار فقط افطارهای مشمول .اگر شبی نمیرفت امامزاده به من کمک میکرد. سفره میانداخت و افطاری را می چید صدای اذان که بلند میشد اول نماز میخواند من یک موقع هایی نماز مغرب را میخواندم و مینشستم پای سفره 👇👇👇
: محمد علی جعفری ۳۵ عصر پنجشنبه رفتم بهشت زهرا سر مزار شهید طریقی قطعه ۲۹ ردیف ۱۳۳ چقدر این اعداد شبیه شماره خادمی محمدحسین در هیئت رایة العباس بود. روی پیراهنش ۱۳۳-۹۹ حک شده بود. ۱۳۳ که حروف ابجد حضرت عباس (ع) است برای همه ثابت بود. چشمم افتاد به عکس شهید یاد روزی افتادم که آب پاکی را ریختم کف دست بچه ها، به محمدحسین و زهرا نگفته بودیم همسر اول من شهید شده است. میخواستم به یک درکی برسند تا متوجه شوند که مجتبی از یک پدر دیگر است. هروقت میرفتیم سر مزار شهید طریقی به بچه ها میگفتیم «ایشون دوست باباست ، توی جبهه شهید شده!» محمد حسین تازه رفته بود کلاس اول رفتیم بهشت زهرا وقتی پارچه روی تابلوی بالای قبر را کنار زدیم زهرا گفت :«مجتبی!» خندیدیم و گفتیم نه مجتبی نیست!» فکر نکردم شاید این یک زمینه و آمادگی باشد برای گفتن حقیقت بعد از خواندن فاتحه و زیارت آمدیم توی ماشین. زهرا وسط ایستاد. یک دستش روی صندلی فرهاد بود یک دستش روی صندلی من بهش گفتم میدونی اون شهیدی که تو گفتی شبیه مجتباست کیه؟» زهرا گفت: «کیه؟» گفتم «بابای مجتباست» زد زیر گریه بالا پایین می پرید که نگویید بابای مجتباست اگه اون بابای مجتباست پس پدر منم هست شمابه من دروغ گفتید. منو ببرید سر قبر بابای خودم. 👇👇👇👇
: محمد علی جعفری ۳۶ من و فرهاد رفتیم مثل هفته پیش ولی آن شب کجا باورم میشد وقتی برگردیم قرار است با چالش سفر محمد حسین روبه رو شویم یک هفته پر از ،استرس پر از بی خبری هیچ خبری نداشتیم نه ،زنگی نه پیامی فرهاد به یاد قدیمها سر ماشین را کج کرد سمت ساندویچ ناصر. زهرا و محمد حسین کوچک که بودند به عشق ساندویچ مغز می آمدند شاه عبدالعظيم مغازه محقری بود ولی تمیز دو تا برادر شهید آنجا را میگرداندند برخلاف همیشه همبرگر سفارش دادم فرهاد تعجب کرد. نگفتم دلم راضی نمیشود در نبود محمد حسین ساندویچ مغز بخورم. تا حرم حرف نزدم از فرهاد جدا شدم . با یاد محمد حسین نشستم داخل صحن جایی که صدای مناجات حاج منصور ارضی به گوشم برسد محمد حسین عاشق این صدا و نفس بود زیاد میرفت هیئت حاج منصور ماه رمضانها اکثر شبها پاتوقش مسجد ارگ بود. حتی اگر توی هیئت مراسم بود بعدش میرفت آنجا با ماشین نمی آمد می گفت با بچه ها میروم. نمی دانم چرا باز آن شب در فراز و لايمكن فرار من حکومتک ماندم. مثل نوجوانی ام که میرفتم مهدیه تهران. به زبان این فراز را تکرار میکردم ولی در خیالم محمد حسین وول میخورد. برایش قبل از رفتن شربت درست میکردم بخورد. خاکشیر و تخم شربتی کمی زعفران و شکر و آبلیمو هم بهش اضافه میکردم توی روز خیلی دوندگی میکرد این شربت عطشش را میشکست یک شب ریختم توی شیشه که ببرد با دوستانش بخورند .گفت: ولشون کن این چیزها حالیشون نیست!» به اصرار ریختم توی شیشه نوشابه خانواده دادم دستش. زورم نرسید لیوان ببرد. 👇👇👇
: محمد علی جعفری ۳۷ صبح جمعه فرهاد آمد که محمدحسین توی تلگرام پیام داده. انگار خدا دنیا را به من داد گوشی را از دست فرهاد چنگ زدم کلاه بافتنی سبزش را کشیده بود تا روی ابرو صفحه گوشی را می بوسیدم و قربان صدقه اش میرفتم نوشته بود ما رسیدیم و سالم هستیم نفس راحتی کشیدم. عکس و خبر سلامتی اش خیلی آرامم کرد. این آرامش طولی نکشید دوسه روز بعد به پدرش پیام داد: «حسین مجروح شده؛ ما میخوایم «برگردیم » زدم روی پایم اتاق دور سرم چرخید گفتم حتماً بلایی سرش آمده نمی خواهدراستش را به ما بگوید به فرهاد گفتم «یعنی چی شده؟» بابایش گفت: نمیدونم باید دندون به جگر بذاری تا خبر تازه ای برسه گفتم :«پاشو ببین کسی اطلاعی داره؟ نمیتونی آشنایی پیدا کنی که از محمدحسین خبر داشته باشه؟! دستمان به جایی بند نبود باید منتظر میشدیم تا دوباره خودش خبر بده. یکی دو روز جان به لب شدیم تا اینکه زنگ زد گفت: «با پرواز نظامی اومدیم فرودگاه اهواز.»
: محمد علی جعفری ۳۸ گردنبند چرم دور گردنش را از لای دکمه پیراهنش بیرون :کشید «مامان باورم شده که خدا به واسطه این حرز منو محافظت میکنه رفته بود ،قم، دیدار یکی از شاگردان آیت الله .قاضی آن عالم بهش گفته :بود «تو تا الان باید بارها کشته می،شدی یک حرز برایت مینویسم گردنت بینداز که بلا را از تو دور کند شاهد میآورد که در خیابان اندرزگو موردی را گرفتیم که مست بود. شیشه نوشابه ای میزند میشکند نمیدانسته که طرف قصد پرتاب دارد. پرت میکند سمت محمد حسین می گفت: «همان لحظه یکی از بچه ها صدام زد تا بر میگردد شیشه از کنار صورتش رد میشود احساس خطر کردم من هم از یکی از اساتیدم در حوزه حرزی گرفتم برایش حرز جامع بود از همه حضرات معصومین آن را گذاشت در کیف گردنبندش . دفعه بعد که رفت قم از پست اینستاگرامش متوجه شدم با دوسه تا از دوستانش توی صحن امام رضا (ع) عکس گرفته بود. نوشته بود: نائب الزیاره تونم حرم حضرت معصومه (س). طبق معمول همهٔ پستهایش پایینش نوشته بود به رسم رفاقت دعای شهادت کتابچه وصیت نامه آیت الله مرعشی نجفی به همراه یک عکس از ایشان آورد برایم میگفت: «رسیدیم خدمت فرزند آیت الله مرعشی نجفی از حال و هوای معنوی آن جلسه تعریف میکرد از تشرف آیت الله مرعشی خدمت امام زمان (عج) در این تشرف امام زمان (عج) به آیت الله مرعشی توصیه هایی فرموده اند توی کتابچه ای که محمد حسین آورده بود، آن نکات بود از بین یازده توصیه چند مورد را علامت زدم خودم را مقید کردم به 👇👇👇
: محمد علی جعفری ۳۹ سال ۹۶ سال پرتنشی بود؛ از همان روز اولش پدر فرهاد از دنیا رفت. حدود ساعت سه و چهار عصر موقع تشییع زودتر رفتیم کنار قبر کسانی که قرار بود دفن و تلقین میت را انجام دهند ظاهر الصلاح نبودند. محمد حسین شاکی شد که نباید اینها آقا را دفن کنند. انگشتر و ساعتش را به من داد رفت وضو گرفت گفت «میرم توی قبرتلقین میخونم باورم نمیشد یک بچه بیست ساله تمام آداب کفن و دفن را بلد باشد نه تنها من ، همه فامیل انگشت به دهان ماندند.تو شلوغی ندیدم چطور رفت پایین قبر، ندیدم چه کار کرد. بعداً فیلمش را دیدم. قبل از عید فرصت نکرد برود خرید بعد از عید هم به حرمت عزادار بودن پدرش نرفت هر سال کلی خرید می کرد؛ دوسه دست ،پیراهن شلوار کفش و کمربند وقتی از خرید میآمد زهرا غرولند میکرد تو که باز مثل پیرمردها خرید کردی کی می خوای عوض شی؟ کمی مدلدار بپوش ساده ساده انتخاب میکرد همه هم شبیه لباسهای قبلی اش.نزدیک چهلم پدربزرگش جلوی در ایستاد .صدایم زد سرم را برگرداندم تا طرفش. پایش را گرفت بالا پنج انگشتهایش از جلوی کفش زد بیرون وقتی راه میرفت پارگیاش مشخص نمی شد واکس خورده و تمیز میخواست من راحرص بدهد. بهش گفتم «خب حالا یکی دیگه بپوش» دست گذاشت توی سینه اش و گفت:این قهوه ای ست لباسمه!» صبح ۱۷ خرداد یک دفعه از اتاق پرید بیرون قلبم ایستاد سراسیمه بود حرم رو زدن!» شل شدم روی صندلی فریاد زدم یا حسین 👇👇👇
: محمد علی جعفری ۴۰ مهرماه ۹۶ که گروه ری استارت حسینیه ای را در شرق تهران آتش زدند محمد حسین خواب و خوراک .نداشت یک هفته از شب تا صبح توی سرما با موتور می رفت گشتزنی دو تا کاپشن میپوشید با دو تا دستکش سحر که میرسید خانه بخاری را بغل میگرفت انگشتان کشیده اش چوب میشد پشت دستش قرمز میشد و دانه های سفید میزد. یک ماه بعدش هم در کرمانشاه زلزله آمد. دو هفته غیبش زد. فقط گاهی پیام میداد که پیگیر کمک رسانی است به مردم زلزله زده یک روز بی خبر پیدایش شد. جليقه هلال احمر تنش بود. درآورد انداخت روی دسته مبل بهش گفتم هرجا آش هست تو فراشی جلیقه امداد دیگه چیه؟! خندید و جوابی نداد رفت دوش گرفت بیرون که آمد ازش پرسیدم: «داستان چیه؟» مردم خیلی کمک میارن بچه های هلال احمر هم دست تنهان، رفتم کمکشون مواد غذایی رو جدا می کردیم و بسته بندی شده بار ماشین میزدیم . دیدم دوباره دارد شال و کلاه میکند نیومده کجا میری؟ این کمکهای مردم امانته دست ما میترسیم وسط راه، هاپولی هاپو بشه میخوایم خودمون مستقیم برسونیم دست مردم
: محمد علی جعفری ۴۱ از نهم تا حدود بیستم دی خیلی کم در خانه آفتابی میشد شبها که اصلاً نمی آمد روزها هم در حد یک چرت خوابیدن با پلک های به هم چسبیده هول هولکی میرفت زیر دوش هر بنی بشری در خانه ما بود، می فهمید که باز این شهر شده واویلای قبل از مصیبت بهش پیام میدادم گربه ای مگه پات صدا نمیده؟ نه اومدنتو میفهمم نه رفتنتو» یکی دو بار موقع کفش پوشیدنش متوجه میشدم هرچه هم دیرش میشد و سرما بود و دوتا دوتا کاپشن میپوشید ولی وضو میگرفت و میرفت. یک روز عصر مچش را گرفتم تا سرش را با سشوار خشک کند یک کاسه انار دانه آوردم برایش. خیلی دوست داشت. چند وقت بود فرهاد از باغ شاهرود دوسه کارتن انار چیده بود. اگر مثل همیشه بود دانه ای جا نمی گذاشت سینی میگذاشت وسط هال و یک دل سیر میخورد . دلم نمیآمد بخورم چند بار دانه کردم گذاشتم داخل یخچال فرصت نمیکرد لب بزند آن روز با کاسه انار رفتم بالای سرش گفت دیرم شده چیه؟ انگار سال قحطی از روت گذشته دست به سینه گذاشت و یک چشم چهار قبضه تحویل داد. اولین قاشق انار که به دهان برد پرسیدم دوباره چه فتنه ای به پا شده؟» میخواست طفره برود نمیدانم قصدش پیچاندن بود یا وقت نداشت شاید هم مراعات حالم را میکرد که ترس به دلم راه ندهم. 👇👇👇
: محمد علی جعفری ۴۲ به دلم ماند که نتوانستم برایش جشن تولد بگیرم. دو ماه بود از درد کمر توی بستر خوابیده بودم استراحت مطلق داشتم دکتر گفت: «باید عمل کنی میترسیدم امیدوار بودم با استراحت روبه راه شوم نمیدانم چه حکمتی داشت. عمه هایش هم زنگ نزدند بهش تبریک بگویند از بس هر سال این موضوع را بزرگ جلوه میداد کسی ۲۳ دی را فراموش نمی کرد . سال قبل رفته بودم سمت بازارچه مروی ساعت خریدم برایش اصلاً به مارکش نگاه نکردم بهترین ساعت آن مغازه را انتخاب کردم آنجا قیمت هایش متعادل تر بود نسبت به بلوار اندرزگو چند روز انداخت پشت دستش خندان آمد پیشم که بچه ها میگویند چه ساعت خفنی بده باهاش عکس بگیریم برویم مهمانی پزش را بدهیم ولی زهرا کشاندم پاساژ قائم در تجریش مغازه ای بود به اسم «فیلیپی» وسایل تزییناتی استیل و خوشگل می فروخت. با قیمتهای نجومی رفتیم پشت ویترین دید زدیم اولین چیزی که به چشم مان آمد یک جاسوئیچی شبیه دستبند پلیس ها بود . زهرا خندید خودشه این به درد محمدحسین میخوره. وقتی بهش دادیم گفتیم مجبور شدیم تو فاز خودت برات کادو بخریم خیلی خوشش آمد امسال شب تولدش با دوستانش رفته بودند رستوران کارت رستوران طلاییه داشت . با این کارت نصف قیمت حساب می کرد. تا دلتان بخواهد اهل کافی شاپ و رستوران بود. نمی توانستی رستورانی در شمرون پیدا کنی که نرفته باشد چه رستورانهای شیک و مدرنی. مشتری پروپاقرص رستوران سنتی «مرشد» هم بود. یه رستوران بازشده آب معدنیش رایگانه 👇👇👇
: محمد علی جعفری ۴۳ بحث دراویش گنابادی همچنان داغ .بود خبرها از طریق محمدحسین به من میرسید. فضای مجازی هم که پر شده بود از این حرفها اوایل بهمن در فضای مجازی خبری منتشر شد که نهادهای اطلاعاتی قصد دارند نورعلی تابنده را بازداشت کنند از محمد حسین سراغ گرفتم گفت: خود دراویش شایعه درست کردن! بعد هم در تلگرام عکس فرستاد که حدود پنجاه نفرشان در خیابان پاسداران و کوچه گلستان هفتم پراکنده مستقر شده اند شب و روز نداشت که باید بفهمیم سروته این کلاف به کجا بند است.محمد حسین می گفت از بجنورد و هشتگرد اتوبوس اتوبوس آدم آورده اند قبل از این ماجراها هم رفته بود زاغ سیاهشان را چوب زده بود اطلاعات ریزی از جلسات دراویش درآورده بود میگفت: تعداد زیادی در خانه ای اطراف خیابان پاسداران هیئت میگیرند؛ وقتی می خواهند آقای نورعلی تابنده را از خیابان رد کنند کل خیابان را میبندند بعضی از خانم ها آیفون خانه اش را میبوسیدند برای تبرک تفش را میاندازد کف دست خانمها که برای شفا ببرند برای مریض هایشان در نماز برمیگردد به چپ و راستش نگاه می کند. شبها میرفت شناسایی. وقتی میدیدم در حال شال و کلاه کردن است فوری دو تا تخم مرغ میپختم .تخم مرغهای رسمی که از شاهرود می آوردیم هرکس میخواست بخورد میگفتم اینها برای محمد حسینه زهرا زودتر ادامه جمله ام را با طعنه میگفت بچه م جون نداره ! نصفه شب میآمد؛ خسته و کوفته. سرجمع در شبانه روز دوسه ساعت میخوابید صبح که پا میشد انگار لایه ای آتش روی چشمش شعله می کشید دلم کباب میشد. 👇👇👇
: محمد علی جعفری ۴۴ بعد از ظهر دوشنبه ۳۰ بهمن با فرهاد رفتیم دکتر باید ام آرآی کمرم را نشان می.دادم با کلی پرس وجو به این دکتر رسیده بودیم. میگفتند حرف اول و آخر را میزند هیچ راهی جز عمل ندارید! حرف آخر دکتر بود ساعت پنج گرسنه و تشنه با ناراحتی رسیدیم خانه. تمام مسیر به نذری فردا فکر میکردم از تولد زهرا هر سال روز شهادت حضرت زهرا طعام خیرات میکردم. نیتم پنج کیلو برنج بود، ولی سعی میکردم غذای خوشمزه ای بپزم ،قیمه فسنجان ،باقالی پلو با گوشت یا زرشک پلو با مرغ، روزهایی که خودم اجاق گاز را با سلام و صلوات روشن میکردم برای پخت، محمد حسین راه به راه احوال میپرسید: «حاضر شد ببرم؟ تموم شد؟ برنجش دم کشید؟ خورشش جا افتاد؟» افراد بی بضاعت محله را زیر سر داشت. بیوه، بیکار، مسن و مستمند. ظرف یکبار مصرف میآورد که آنها را جدا بگذارم آخر هم به ما نگفت کجا میبرد. سهم همسایه ها که محفوظ بود. محمد حسین و مجتبی بشقاب بشقاب جلوی در خانه شان تحویل میدادند. هر زمانی هم گیر و گرفتاری داشتیم فرهاد از رستوران غذای آماده می گرفت برآوردم به ازای پنج کیلو برنج، سی پرس غذای بیرونی بود اما چهل پنجاه پرس سفارش میداد. بسته بندی شده میبردیم جنوب شهر، در مناطق محروم ،امسال هم با وضعیت کمردردم، نگفته مشخص بود که باید غذای آماده بگیریم. خسته و کوفته کلید چرخاندیم داخل در خانه، زهرا سفره ناهار انداخت به زور دو لقمه از گلویم دادم پایین محمد حسین بعد از ناهار رسید. 👇👇👇
: محمد علی جعفری ۴۵ زیب کاپشنش را کشید بالا. لام تاکام حرفی نزد. محمد حسین، نمیری ها این دفعه دست به سینه دولا شد چشم مامان تا نفس داشت «مامان» را کشید خندید فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه دارد مادر از حالت چهره پسرش نخواند چه کاره است .گفتم: پس مادر نیست، با خنده تندتند بهت زنگ میزنم ببینم هیئتی یا نه خندهایی کرد حالا» این قدر هم تندتندزنگ نزن من خودم بهت زنگ میزنم.» دست کشید به مو و صورتش پیراهن مشکی اش را فروکرد داخل شلوار. کلید ماشین مجتبی را برداشت و رفت. ساعت نه و نیم توی تلگرام دو تا فیلم فرستاد برای فرهاد از کانال آمدنیوز فوروارد کرده بود فیلم آموزشی بود که چگونه نیروهای امنیتی را محاصره یا اگر مجبور شدید چطور فرار کنید از طرفی دراویش پشت سر هم فراخوان میزدند که بیایید گلستان هفتم حدود ساعت یازده زهرا سفره را کنار رختخوابم پهن کرد تا آن موقع دنبال بهانه میگشتم بهش زنگ بزنم فرصت خوبی بود. همیشه موقع ناهار و شام جویای احوالش میشدم هم میخواستم ببینم کجاست ،هم اگر زود میآید صبر کنیم تا با هم بخوریم میخوایم شام بخوریم کجایی؟ نزدیک گلستان هفتمم خیلی شلوغه. راه میرفت نفس نفس میزد وسط شلوغیا انگار دنبال یکی بود تا حرفهای دلش را بهش بزند. اینا خیلی نامردن شب شهادت حضرت زهرا آتیش روشن کردن ترس برم داشت. مراقب خودت باش تو بیا! باشه باشه میام نگران نباش میام زود خداحافظی کرد زهرا از داخل آشپزخانه پرسید: «برای محمد حسین شام بذاریم؟ 👇👇👇
: محمد علی جعفری ۴۶ نور گوشی موبایل فرهاد اذیتم میکرد سرش توی گوشی بود می فهمیدم پیگیر همین ماجراهاست گفتم :حرف حسابشون چیه؟ نمیتونن متقاعد شون کنن؟ فرهاد همان طور که به سقف نگاه میکرد گفت: «اتفاقاً محمدحسین هم سر همین حرفا شاکی بود میگفت نیرو انتظامی شهید داده یک ساعت به یک ساعت میرن با استانداری و نیرو انتظامی مذاکره میکنن؛ دوباره میبینی آدماشون ریختن توی کوچه و سرامیک و نبشی تراشیده پرت میکنن این قصه با مذاکره حل بشو نیست! پرسیدم: «چند نفرن مگه؟» فرهاد گفت: «یکی از مأمورا پشت داشت بی سیم به بالادستیش گزارش میداد که الان حدود هزار نفرن! ساعت دوونیم.» چند دقیقه ساکت شدیم فرهاد گفت: «اینا اصولی و حساب شده کار میکنن، دقیقاً جنگ شهریه؛ وسط کوچه سیم بکسل رد کردن که حتی موتورهای ناجا رد نشن ! یکی از درختها رو از کمر شکسته بودن انداخته بودن وسط کوچه، دوربین اف اف تموم خونه ها و همه لامپهای کوچه رو خرد کردن کوچه تاریک !تاریکه سه چهار تا از ماشینهای مردم رو آتیش زده بودن داربستهای خونه نیمه کاره ای رو باز کرده بودن ریخته بودن کف کوچه؛ آب گرفته بودن روی داربستها و کابل برق انداخته بودن روش ،چند تا بچه بسیجی ها رو برق گرفته بود؛ هیچ ماشینی نمیتونست بره داخل ساکنین کوچه به تنگ اومده بودن گله به گله آتیش روشن کردن با چوب و لاستیک خط آتیش بزرگی درست کرده بودن؛ 👇👇👇
: محمد علی جعفری ۴۷ خوابیدم انگار هزار سال در این عالم نباشم به خواب عمیقی رفتم. یک دفعه صدای فرهاد آرامشم را به هم ریخت. توی درگیری های دیشب یک بسیجی شهید شده نفهمیدم به چه کسی می گفت ناخودآگاه سیخ نشستم وسط رختخواب بالای سرم روی مبل نشسته بود. مگه محمد توی اتاقش نیست؟ نه با صدای گرفته داد زدم: «خدایا محمدم رو به تو سپردم توی تاریکی صبح اشتباه دیده بودم خب بهش زنگ بزن!! جواب نمیده به دو تا خطش زنگ زد جواب نداد . فرهاد :پرسید: «شماره دوستش حسین رو داری؟» دستانم می لرزید نمیتوانستم رمز گوشی ام را باز کنم سعی کردم خودم راکنترل کنم شماره اش را داشتم جواب نداد؛ نه موبایلش را و نه تلفن خانه شان را تا ساعت نه ونیم مردم و زنده شدم فرهاد توی گوشی اش می چرخید. یک دفعه گفت: «حاج حمید چیذری ساعت شش صبح پیام داده کجایی؟» زنگ زد بهش چی، راست میگی؟ فرهاد با تعجب حاج حمید را سؤال پیچ کرد زود گوشی را قطع کرد. محمد حسین مجروح شده راستشو بگو بچه م شهید شده؟ نه ماشین زده بهش پرتش کرده پاش شکسته فرهاد آماده شد که برودبیمارستان از جایم پا شدم کمرم راست نمیشد فرهاد آهسته و باتردید پرسید: «کجا خانم؟» منم میام بذار من برم بهت زنگ میزنم گوشی اش روی عسلی زنگ خورد زهرا سراسیمه از اتاق آمد بیرون، معلوم بود حرفهای ما را شنیده است . بی هوا گوشی پدرش را برداشت در خانه ما سابقه نداشت زهرا گوشی ما را جواب بدهد. میفهمیدم هول شده است گوشی را گرفت طرف پدرش بابا با شما کار داره!! 👇👇👇
: محمد علی جعفری ۴۸ محمد حسین در خوردن سابقه خوبی از خودش نشان نداده بود با مجتبی میرفتند باشگاه بدنسازی نیاوران مربیشان برنامه غذایی داده بود. از تمرین که برمیگشتند باید سیب زمینی آبپز و سفیده تخم مرغ میخوردند یا تن ماهی مجتبی طبق برنامه عمل میکرد محمد حسین لب نمیزد. می گفت ولش کن . پودرهای بدنسازی را که نخرید؛ چه برسد به اینکه مصرف کند. از روز اول با فاز خودش پیش میرفت ازلباس باشگاه خوشش نیامد با سر انگشت نوشته های انگلیسی روی تیشرتش را کند شلوارک را گذاشت توی کمد به جایش گرمکن می برد .کمرم راست نمیشد از دلهره داشتم میمردم. انگار زخم پای محمد حسین ذره ذره روحم را میخورد.نمیتوانستم دور خانه راه بروم زبانم در دهانم شده بود مثل یک تکه چوب خشک. دو تا توت خشک گذاشتم در دهانم تا توت نم پس داد و مزه اش رفت زیر زبانم هری دلم ریخت مزه شیرینی توت، بیهوا رفتم در قعر چاه خاطرات روز شهادت آقامهدی استغفراللهی گفتم خودم را زدم به آن راه به یکی دو تا از دوستانم پیام دادم «محمدحسین مجروح شده؛ براش دعا کنید.» رنگ از رخ زهرا پریده بود. توی این ها گیرواگیر افتاده بود به جان خانه پوشه گزارشات میدانی محمد حسین را میبرد داخل اتاق با دستمال میز تلویزیون و عسلی ها را گردگیری میکرد .. 👇👇👇
: محمد علی جعفری ۴۹ خواهر و برادر و مادرم رنگ پریده در چهارچوب در ظاهر شدند با چشمان پف آلود و اشکی باورم شد. وقتی خانواده ام از خیابان پیروزی آمده بودند خانه مان معلوم بود از صبح خبردار شده اند.داخل استخوان زانویم سوخت نشستم روی مبل اگر بیش از این جلوی گریه ام را میگرفتم خفه می شدم نفسم بالا نمی آمد. سینه ام به خس خس افتاد. بریده بریده گفتم: «من الان باید خبردار بشم؟ فرهاد فرهاد چادرم را بیشتر دور خود پیچیدم سراغ محمد را گرفتم.گفتند بردنش معراج شهدا» هرچه از فرهاد پرسیدم محمدحسین چطور شهید شده طفره رفت.حال و روزش به هم ریخته بود زیاد پافشاری نکردم ظرف نیم ساعت خانه پر از آدم شد. نفهمیدم خبر از کجا به گوش این همه آدم رسیده انگار همه مأموریت داشتند نگذارند من را با خیال محمد حسین تنها بگذارند رفقای محمد حسین قوم و خویش بچه های هیئت دوستان فرهاد غروب محمود کریمی و رفقای محمد حسین آمدند منزلمان ،خانمها در اتاق بودیم آقایان داخل هال روضه خواندند. سینه زدند هی گریز زدند به ،کربلا به جوان امام حسین .(ع) طبیعی بود پای همین روضه ها بزرگ شده بودیم. من و فرهاد جوان از دست داده بودیم. حتی وقتی روضه را میکشاندند به سمتی که امام حسین (ع) جوانان بنی هاشم را صدا میزدند شک برم نمیداشت. 👇👇👇👇
: محمد علی جعفری ۵۰ اشکش چکید ، فرهاد اشاره کرد که بگو عقده شونو سر محمدحسین خالی کردن با قمه، لوله، چاقو ، تیغ موکت بری بغض راه گلویش را بست. بریده بریده گفت: یک چشمش رو تخلیه کرده بودن... جمجمه ش... پهلوش... جزع و فزع به راه نینداختم پا شدم رفتم توی اتاق در را پشت سرم بستم نشستم روی تخت محمد حسین. اتاق دور سرم چرخید. انگار محمد حسین را چسبانده بودم در بغل و می چرخاندم. صدایش پیچید در گوشم «مشمول جان»کف دستانم را کشیدم روی ملحفه اش بهش متوسل شدم . هم تو زندگیت به امام حسین (ع) اقتدا کردی هم تو شهادتت انگار مجابش میکردم خودت میدونی من کسی نیستم که تا خشی به خیشی بیفته و ته خیار تلخ بشه بخوام زمین و زمان رو به هم بدوزم صدایم بیرون نمی آمد اشک روی صورتم جوب راه انداخته بود قرص و محکم بهش گفتم «من مادرتم با بقیه توفیری ندارم؟ باید سنگ صبورم باشی با دو دستم به ملحفه چنگ زدم ، باید یه اقتدای دیگه ای هم کنی ! اگه حضرت زینب توی گودال قتلگاه طاقت آورد صدقه سر « دست ولایت امام حسین (ع) بود روی قلبشون» تق تق در پیچید توی سرم دستم را روی قلبم گذاشتم .محمد حسین دستتو بذار رو قلبم آمدم بیرون دویست جفت چشم زل زده بود به من همه گریه میکردند رسالت زینبی ام شروع شد .گفتم چیزی نشده پسرم به فدای پسر اباعبدالله!» شب یکی از خادمین هیئت راية العباس آمد در خانه از طرف حاج محمود پیغام آورده بود. پیراهن خادمی محمد حسین را میخواست. 👇👇👇
: محمد علی جعفری ۵۱ نفهمیدم چطور وارد معراج شهدا شدیم؛ از کدام خیابان از کدام کوچه از کدام در ما را بردند داخل یک اتاق خصوصی فرهاد بود و خواهرانش پای تابوت نشسته بود زانو زدم کنار تابوت انگار امام حسین (ع) را میدیدم که از اسب افتادند و با زانو خودشان را رساندند پای جنازه جوانشان برای محمد حسین گریه نکردم به خاطر داغ جوان ابا عبدالله اشکم چکید «برات بمیرم حسین» چشم و ابرویش کمی بور بود. صورتش خیلی سفیدتر و نورانیتر از همیشه بود؛ با اینکه پر از زخم بود با اینکه زیر چشمهایش کبود بود با اینکه با تیر سوراخ سوراخ شده بود. مامان جان برام عزیز بودی اما خدا از تو برام عزیزتره جوون بودی رشید ،بودی فدای سر علی اکبر آقا ابا عبدالله «علیه السلام» زهرا بیخ گوشم برای خودش روضه میخواند. «بنا نبود که آفت به باغ ما بزند پسر بزرگ نکردم که دست و پا بزند » دلم ریش شد چقدر که زهرا برای آینده برادرش دل بسته بود. خواهر نداشت.لحظه شماری میکرد محمد حسین ازدواج کند که به همسرش بگوید «آبجی» هر موقع هنوز الف بحث ازدواجش به ب نرسیده بود زهرا میگفت باید یه دختر مظلوم و آروم پیدا کنید؛ خودش که سروزبونی نداره اگه یه جلَب و باسیاست به جونش بیفته روزگارش سیاه میشه از طرفی دلش نمی آمد زود داماد شود. میترسید برود پی زندگی و تنها شود با محمد حسین سر شوخی را بازمیکرد خودم برات آستین بالا میزنم؛ از بین دوستای خودم هر کی رو گفتم من هم طاقچه بالا می گذاشتم «اصلا اسم دوستاتو نيار!»
: محمد علی جعفری ۵۲ دعایی که به جای خداحافظی می گفت پای تلفن پای ،ماشین به من و پدر و خواهرش به دوستانش تا تابوت از جلوی چشمم محو شد صدای یاحسین مثل آتشفشان فوران کرد. همه فریاد میزدند؛ با دو برابر زور حنجره شان شعر میخواندند، نوحه سرایی میکردند به سر و سینه میزدند من هم پابه پای روضه شان گریه میکردم در همین فاصله دلم برایش تنگ شد هول برم داشت. دیگر دستم به جایی بند نبود. میخواستم بگویم تابوت را برگردانید سیر ببینمش کار از کار گذشته بود چیزی ازش نمی ماند؛ نه دستی نه ،چشمی نه صورتی باید دل خوش میکردم به روحش به حسش یکی از اساتید حوزه علمیه خانم بروجردی با بچه های کادر دفتری شان آمده بودند منزلمان توی حوزه هر موقع ایشان را میدیدم لال میشدم نمیتوانستم لام تاکام حرف بزنم. عکس محمدحسین را نشان دادم برایشان روضه خواندم هرکی هر چه دستش بود به ارباب زد ، اینجا هم به نوکرش زدند ارباب را ارباً اربا کردند، نوکرش هم همین طور شهید کردند .خانم بروجردی موقع خداحافظی برگشتند گفتند: «میخوام دوباره صورت تو رو ببوسم چون گذاشتی روی صورت محمدحسین!» حرفش کهنه خاکستر روی قلبم را باد داد قلبم سوخت، گر گرفت.. 👇👇👇
: محمد علی جعفری ۵۳ از در و دیوار خانه این دوسه کلمه میبارید تشییع پیکر ،تدفین آسمان هم میبارید از صبح سحر آمدنش بابرکت بود؛ رفتنش هم انگار دوباره متولد میشد آن موقع برف را میدیدم و قربان صدقه جنینم میرفتم حالا باران میبارید و به شهیدم میبالیدم خوش قدم سپردم حلوا بپزند. پروپیمان سپردم آرد را با روغن گوسفند اعلا و هل و شکر خوب تفت بدهند سپردم با منقاش دکور هم بزنند یکهو هوس میکرد آب از دهانش راه میافتاد مثل زن حامله پا میشدم می پختم چشم به هم زدنی با نان میخورد دولپی دولپی کسی باورش نمیشد محمد حسین با دوپاره ،استخوان این طور با ولع غذایی را بخورد. فرهاد هم دست کمی از پسرش نداشت. زیاد رو بهش نمیدادم یکی دو بار کلاه گذاشتند سرم. محمدحسین بیرون بود. زنگ زد مشمول جان دلم لک زده برای حلوا خوشکلات تا بپزه رسیدم به هوایش آرد را ریختم داخل ماهیتابه فرهاد از داخل هال صدا بلند کرد: «آردشو بیشتر بریز با هم بخوریم دوزاریام نیفتاد او از کجا خبر دارد وقتی حلوا را پهن کردم داخل دیس فرهاد آمد بالای سرم . خنده اش بی معنی نبود گفتم چیه کبکت خروس میخونه کلک زدم من دلم حلوا میخواست اگه میگفتم نمی پختی به محمد حسین زنگ زدم گفتم به مامان زنگ بزن بگو . مطمئن بودم حرفشو زمین نمیزنی و سه سوته میپزی. قرار بود از بسیج ناحیه جماران محمد حسین را تشییع کنند تا امامزاده علی اکبر (ع) چیذر به یکی از دوستانش وصیت کرده بود. من رو امامزاده علی اکبر خاک کنید؛ به حاج محمود کریمی هم بگید برام مداحی کنه . 👇👇👇
: محمد علی جعفری ۵۴ صبح ۱۵ اسفند، تماس گرفتند منزلمان که عده ای از ائمه جمعه قرار است شب مهمانتان شوند؛ همراه با آقای خاتمی یا صدیقی به فرهاد زنگ زدم جواب نداد. ظهر که آمد خانه بهش گفتم مهمان داریم گفت کاش قبول نکرده بودی :گفتم «چرا؟» گفت «رفقای محمدحسین که توی گلستان هفتم با هم بودن زنگ زدن بعد از نماز مغرب میان خونه مون گفتم: خب اونا هم بیان قدمشون بر چشم میان بوی گلاب و حلوا و صدای قرآن بساط چای را راه انداختم. میخواستم وقتی مهمانها رسیدند خوب دم کشیده باشد. فرهاد سراسیمه آمد داخل نفس نفس زدنش اجازه نمیداد کلامش به گوشم برسد فقط «آقا» را شنیدم چادر پیچید توی پایم نشستم روی مبل چی؟ آقا دارن میان چند مویرگ قرمز دوید در سفیدی چشمان فرهاد دلشوره ای به دلم قلاب شد. دانه درشت اشکی را قورت دادم. صدای همهمه پیچید در راهرو با فرهاد رفتیم سمت در، رفقای محمدحسین سی نفری بودند با گل و شیرینی چند نفر که سیمهای توی گوششان گواهی میداد محافظ هستند جلویشان را گرفته بودند یک نفر آمد داخل که خانه را چک کند. به دلم گذشت :«نکنه به خاطر رفقای محمدحسین تیم حفاظت آقا رو برگردونن جلوی همه به فرهاد گفتم :اینا رو راه نده بیان داخل یکی از محافظان به فرهاد گفت کلید انباریتونو بیارید؛ اینا رو بفرستم اونجا نمیدانم از کجا فهمیده بودند انباری ته پارکینگ گنجایش سی نفر آدم را دارد فرهاد قبول نکرد. نه اینا مهمونن باید بیان داخل 👇👇👇
: محمد علی جعفری ۵۵ یکی از عکسهای محمد حسین توی دستم بود همان که کنار در ایستاده با لباس خادمی و ذکر شمار در دست سینه میزند آقا به عکس توی دستم اشاره کردند که این عکس شهید است؟ وقتی عکس را بهشان دادم با دقت نگاه کردند. وقتی روی چهره محمدحسین متوقف شدند گفتند «بله... بله یه نوره؛ واقعاً نوره بعد گفتند: خدا را شاکر باشید برای داشتن چنین فرزندی خدا به هر کسی این فرزند را نمیده فرهاد از فعالیت محمد حسین در هیئت گفت لباس خادمی محمدحسین هم در دستش بود خود آقا از فرهاد پرسیدند: این همون لباسه؟ وقتی گفتیم بله ایشان گفتند: «بدید من این لباسشو ببوسم یاد محمد حسین افتادم بارها با حسرت می گفت خوش به حال شهید صیاد کی بود که حضرت آقا تابوتشو بوسید!» به آقا گفتم: خیلی دوست داشتم دستمال اشک محمد حسین را به شما تقدیم کنم؛ الان نمیدونم کجاست ان شاء الله یه فرصت دیگه تقدیم میکنم! با خوشرویی تمام استقبال کردند. فرهاد جریان شهادت محمد حسین را تعریف کرد بعد به آقا گفت: «ما نمیدونیم که واقعاً اول محمدحسین تیر خورده چاقو خورده ضربه خورده...» آقا خیلی ناراحت شدند. عصایشان بغل دستشان کنار دسته مبل بود برداشتند گذاشتند جلویشان با دو دست تکیه دادند به آن و گفتند: تمام این افکاری که توی ذهن شما میگذره برای شهید فاصله اش به اندازه یک افتادن از روی یک اسب است! آقا که بلند شدند بروند زهرا آرام :گفت: «مامان به آقا بگو برام دعا کنن» گفتم خب چرا من بگم؟ ⬅️ ادامه دارد ....
: محمد علی جعفری پایان آقا که بلند شدند بروند زهرا آرام گفت: «مامان به آقا بگو برام دعا کنن» گفتم خب چرا من بگم؟ خودت بگو به آقا گفتم: «ببخشید حضرت آقا زهرا خانم با شما کار دارند.» آقا بهش نگاه کردند. زهرا :گفت آقا توی نماز شبهاتون دعام کنید.» فرهاد به آقا گفت: «درخواستی دارم اصلاً به محافظها نگاه نکرد. آقا گفتند:«بفرمایید. فرهاد گفت: آن شبی که محمدحسین تو گلستان هفتم شهید شد یک سری از بچه های هیئتی و بسیجی و سپاهی هم اونجا بودن الان تعدادی شون توی این اتاق هستند و میخوان شما رو ببینند. آقا گفتند:چه اشکال داره؟ به یکی از محافظها گفتند: بگید «بیان در را که باز کردند انگار به این بچه ها بهشت را داده اند، آمدند بیرون .مات و مبهوت. بعضی با بغض و بعضی با اشک دست آقا را بوسیدند. بعد از اینکه آقا رفتند دوستان محمدحسین ماندند، نشستند به روضه خواندن. مدام آن جمله آقا توی گوشم بود تمام این افکاری که توی ذهن شما میگذره برای شهید فاصله اش به اندازه یک افتادن از روی یک اسب است! بعد از پانزده شب برای اولین بار راحت سرم را گذاشتم روی بالش ته دلم آرام شده بود که پس محمد حسین موقع شهادت زجری نکشیده است. 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠