فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊹🌙⊹
#شـبهاے_بلھبرون ¦ ꜱʜᴀʙ ʙᴀʟᴇ ʙᴏʀᴏɴ 🌌
عاشق حواسش جمعه..
راهیان نور!
نه رزقه نه قسمته،
فقط #دعوت عه...
‹ 🔓 ›↝ #راهیان_نور
੭੭ لالهزارِدیگَریمیرویَداَزخونِشَهید
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🌙⊹
⊹♥️⊹
#پناه_امن ¦ ᴘᴀɴᴀʜᴇ ᴀᴍɴ🫀
به یقین روز حسابرسی خواهد آمد و
همه به عدالتی که اینروزها به دنبالش
میگردند، می رسند چرا که خداوند به
مهمترین آفریدهاش سوگند یاد کرده:
❜❜ ↲سوگند به فرشتگانی که روحِ
بدکاران را به شدت از بدن هایشان
بر می کنند!¹ و سوگند به فرشتگانی
که روحِ نیکوکاران را بهآرامی و نرمی
بیرون می آورند ²..✨🌙❛❛
‹ 💌 ›↝ ‹ سورۀ نازعات ›💛
੭੭ تواَگَرمَرابِرانیدَرِدیگَرینَکوبَم
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹♥️⊹
⊹🌸⊹
#دلآرا ¦ ᴅᴇʟᴀʀᴀ 💞
❜❜↲ میگفت؛
وقتیعاشقِامامزمامعجلالله'
میشیدیگهیچگناهی
بهتحالنمیده'•
خیلیراستمیگفت💖-(:❛❛
‹ 💟 ›↝ #شعبان
‹ 🖇 ›↝ #امام_زمان
੭੭ حَواسَمهَستچیتودِلِتمیگذَره
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🌸⊹
⊹📜⊹
#عهدنامه ¦ ᴀʜᴅɴᴀᴍᴇ 🏷
❜❜↲ توی این روزاهایی که هممون دوست داشتیم،کربلا باشیم و قسمتمون نشده،
عهد امروزمون با امام زمان جانمون(عج)
خواندن زیارت عاشورا باشه 🌱
اما چرا؟!
طبق روایات امام صادق(؏)،
ثواب خواندن زیارت عاشورا کمتر زیارت حرم امام حسین نیست و ثواب هزار حج و هزار عمره و هزار جهادی رو داره که در رکاب پیامبر(ص)انجام بشه،
حاجات انسان برآورده می شه و از جهنم نجات پیدا میکنه
و ثواب کسی را دارد که در کربلا به یاری امام حسین به شهادت رسیده باشه.
آقا جان💚
ثوابت زیارت عاشورایی که امروز میخونیم رو به شما هدیه میکنیم، شما هم امشب حرم امام حسین(؏) ما رو یاد بکنید و تبریک ما رو قبول کنید و به دست حضرت زهرا برسونید. ❛❛
‹ 📩 ›↝ #امام_زمان
‹ 📬 ›↝ #ولادت_امام_حسین
੭੭ میشَوَدراهینِشانَمدَهیکهمَرابهتوبِرِسانَد
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹📜⊹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊹🌧⊹
#سلام_حضرت_باران ¦ ʜᴀᴢʀᴀᴛᴇ ʙᴀʀᴀɴ 🖐🏼
❜❜↲ به غریبه ها نگیم حالِ بدمون رو . .
آخه ما صاحب داریم :)♥️ ❛❛
‹ 🐚 ›↝ #امام_زمان
‹ ☁️ ›↝ #ماه_شعبان
੭੭ عَجِّلعَلیٰظُهورِکاِیاولیناُميد
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🌧⊹
⊹🌻⊹
#نسل_مهدوی ¦ ɴᴀꜱʟᴇ ᴍᴀʜᴅᴀᴠɪ 👨👩👧👦
❜❜↲⚠️ شرایط سخت؛
گاهی استعدادهای نهفته را شکوفا میکنه و چیزهایی را اثبات میکنه که قبلا شاید به عکس اون اعتقاد داشتید، پس بذارید بچهها، گاهی با ناکامی و گاهی با شرایط سخت (البته در حد توانشون) هم روبهرو بشن😊🤌
♨️ مهیابودن همهی امکانات برای بچهها، اونها را تابآور و سختجان نمیکنه و یقینا برای شرایط زندگی آینده آماده نمیشن❛❛☺️👌
‹ 💫 ›↝ #تربیت_فرزند
‹ 🐣 ›↝ #والدین
੭੭ اینخانِوادهنَسلِنِجاتوهِدایَتَند
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🌻⊹
6.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊹💞⊹
#طواف_دل ¦ ᴛᴀᴠᴀꜰᴇ ᴅᴇʟ 😇
❜❜↲ ام البنین که چار یل بی قرینه داشت
تنها مدال عشق علی را به سینه داشت
این زن که خاک را به نظر کیمیا کند
آیا شود که روزیِ ما کربلا کند؟!🙃🌱❛❛
‹ 🕊 ›↝ #شنبههای_امالبنینی
‹ 🌿 ›↝ #دخیلکیاامالقمر
੭੭ ماگِرِفتارِتاننَه،بَلکهدُچارِتانشُدهایم
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹💞⊹
enc_17382447721396416536353.mp3
2.18M
⊹🎧⊹
#نوازش_روح ¦ ɴᴀᴠᴀᴢᴇꜱʜᴇ ʀᴏʜ 🎼
❜❜↲ آمدی که رعیتت زیر پر و بال ارباب به الله برسد...💚✨❛❛
‹ 👂🏼 ›↝ #ولادتامامحسین
‹ 🎙 ›↝ #سلحشور
੭੭ گوشِدِلسِپُردهایمبهتو
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🎧⊹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|🤍|••
❜❜↲ از فُطرُس ملک
به همه ی پرشکستهها
حَیِّ عَلیٰ کرامت ِگهوارهی حسین!♥️❛❛
꩜ 🚩خیمهگاهمجازے
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🌘⊹
#سربهمُهر ¦ ꜱᴀʀ ʙᴇ ᴍᴏʜʀ 📿
❜❜↲ إِلٰهِى إِنْ دَعانِى إِلَى النَّارِ عَظِيمُ عِقابِكَ فَقَدْ دَعانِى إِلَى الْجَنَّةِ جَزِيلُ ثَوابِكَ
معبودم، اگر بزرگی مجازاتت مرا بهسوی آتش فرا خوانده،
هرآینه ثواب برجستهات مرا بهسوی بهشت دعوت کرده🥺🌱 ❛❛
‹ 🕊 ›↝ #مناجات_شعبانه
‹ 💚 ›↝ #ماه_شعبان
੭੭ اُفتادهاَستعَرشِخُداروۍخاکها
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🌘⊹
⊹📚⊹
#یه_قاچ_کتاب ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔
❜❜↲ اول از همه رفتم سراغ مايكل ... در رو كه باز كرد، با ديدن من بدجور بهم ريخت ...
- اتفاقي افتاده؟ ... طرف تروريست بود؟ ...
در رو پشت سرم بستم ... و رفتم سمت آشپزخونه ... بدجور گلوم خشك شده بود ...
- از امروز ديگه آزادي ... مي توني برگردي به هر زندگي اي كه دوست داري ... اون آدم با هيچ گروه
تروريستي اي توي عراق ارتباط نداره ...
با حالت خاصي اومد سمتم ...
- من نگفتم عراق ... گفتم دارن ميرن ايران ... به نظرم اين هيجان انگيزتره ... فكرش رو بكن طرف
جاسوس ايران باشه ...
براي چند لحظه شوكه شدم يا... ران زي چ ي نبود كه بشه به سادگي از كنارش عبور كرد ... اما ديگه باور
يا نكه اونها افراد خطرناكي باشن توي نظرم از ب ني رفته بود ...
خنده تلخ و سنگيني به زور روي لب هام قرار گرفت ...
- وقتي داشتي بررسيش مي كردي به چيزي برخوردي؟ ...
هيجان جاسوس بازيش آروم شد ...
- نه ...
بطري آب رو گداشتم سر جاش و در يخچال رو بستم ...
- خوب پس همه چيز تمومه ... همه اش يه اشتباه بود ... چه عراق ... چه ايران ...
يعني - اين همه تلاش الكي بود؟ ...
زدم به شونه اش و خنديدم ...
- اون كي بود كه چند روز پيش داشت از شدت ترس شلوارش رو خراب مي كرد؟ ... برو خوشحال باش
همه چي به خوبي تموم شده
دست كردم توي كيفم ... و دو تا صد دلاري ديگه در آوردم ... پول رو گذاشتم روي پيشخوان آشپزخانه
اش ...
- متشكرم مايك ... مي دونم گفتي نرخت بالاست ... من از پس جبران كارهايي كه كردي برنميام ... اما
اميدوارم همين رو قبول كني ...
با حالت خاصي زل زد توي چشم هام ...
- هي مرد ... چه اتفاقي افتاده؟ ... نكنه فهميدي قراره به زودي بميري؟ ...
جا خوردم ...
- واسه چي؟ ...
- آخه يهو اخلاقت خيلي عوض شده ... مهربون شدي ... گفتم شايد توي خيابون فرشته مرگ رو ديدي
در حالي كه هنوز مي خنديدم رفتم سمت در خروجي ...
- اتفاقا توي راه ديدمش و سفارش كرد بهت بگم ... واي به حالت اگه يه بار ديگه بري سراغ خلاف ... يا
اينكه اطلاعات ساندرز جايي درز كنه و بفهمم ازش استفاده كردي ... اون وقت خودش شخصا مياد
سراغت و يطوري اين دنيا رو ترك مي كني كه به اسم جاندو * دفنت كنن ...
خنده اش گرفت ...
- حتي نتونستي 10 ثانيه بيشتر چهره اصليت رو مخفي كني ...
در رو باز كردم و چند لحظه همون طوري توي طاق در ايستادم ...
- مايكل ... يه لطفي در حق خودت بكن ... زندگيت رو عوض كن ... نزار استعدادت اينطوري هدر بشه ...
تو واقعا ارزشش رو داري ...
و از اونجا خارج شدم ... نمي دونم چه برداشتي از حرف هام كرد ... شايد حتي كوچك ترين اثري روي
اون نداشت ... اما با خودم گفتم اگه كي ي توي جواني من پ مداي ي شد و ا ني رو بهم مي گفت ... "تو
ارزشش رو داري توماس ... زندگيت رو عوض كن "... شايد اون وقت، جايي كه آرزوش رو داشتم
يا ستاده بودم.❛❛
‹ 💡 ›↝قسمت: هفتاد وسوم
‹ 📝 ›↝ اسم کتاب :مردی در آئینه
੭੭ قاچبهقاچ،جَهانرابِخوان
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹📚⊹
⊹📚⊹
#یه_قاچ_کتاب ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔
❜❜با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف كردم ... نمي دونستم چطور جلو برم و چي بگم ... مغزم كار نمي كرد
... از زماني كه حرف ها و اشك هاي همسرش رو پاي تلفن شنيده بودم حالم جور ديگه اي شده بود ...
همون طور، ساعت ها توي ماشين منتظر ... به پشتي صندلي تكيه داده بودم و از شيشه جلوي ماشين به
در ورودي آپارتمان نگاه مي كردم ...
بالاخره پيداش شد ... فكر مي كردم توي خونه باشه ... از تعطيل شدن مدرسه زمان زيادي مي گذشت ...
و براي برگشتن به خونه دير وقت بود ... اون هم آدمي مثل ساندرز كه در تمام اين مدت، هميشه رفت و
آمدهاش به موقع و برنامه ريزي شده بود ...
چراغ ها، زمين اون آسمون بي ستاره رو روشن كرده بود ... خيابون خلوتي بود ... و اون، خيلي آروم توي
تاريكي شب به سمت خونه اش برمي گشت ...
دست هاش توي جيبش ... و با چهره اي گرفته ... مثل سرداري كه از نبرد سنگيني با شكست و
سرافكندگ ي برمي گشت ... حرف ها و اشك هاي اون روز، برگشت رو براي اون هم سخت كرده بود ...
توي اون تاريكي، من رو از اون فاصله توي ماشن نمي ديد ... چند لحظه از همون جا فقط به چهره اش
نگاه كردم ...
به ورودي كه رسيد ... روي اولين پله ها جلوي آپارتمان نشست ... سرش رو توي دست هاش گرفت و
چهره اش از ديد من مخفي شد ...
چقدر برگشتن و مواجه شدن با آدم هاي خونه براش سخت شده بود ... توي اين مدتي كه زير نظر
داشتمش هيچ وقت اينطوري نبود ...
هيچ كدوم شون رو درك نمي كردم و نمي فهميدم ... فقط مي دونستم چيزي رو از افراد محترمي گرفتم
كه واقعا براشون ارزشمند بود ...
از جاش بلند شد كه بره تو ... در ماشين رو باز كردم و با شرمندگي رفتم سمتش ... از خودم و كاري كه با
اونها كرده بودم خجالت مي كشيدم ... هر چند شرمندگي و خجالت كشيدن توي قاموس من نبود ...
مي خواستم اون دبير رياضي رو مثل يه مسأله سخت حل كنم اما خودم توي معادلات ساندرز حل شدم ...
متوجه من شد كه به سمتش ميرم ... برگشت سمتم و بهم خيره شد ... چهره اش اون شادي قبل رو
نداشت ... و برعكس دفعات قبل، اين بار فقط من بودم كه به سمتش مي رفتم ... و اون آرام جلوي پله
هاي ورودي ايستاده بود .. .
حالا ديگه فاصله كمي بين ما بود ... شايد حدود دو قدم❛❛
و
‹ 💡 ›↝ #قسمت :هفتاد وچهارم
‹ 📝 ›↝ #اسم کتاب:مردی درآئینه
੭੭ قاچبهقاچ،جَهانرابِخوان
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹📚⊹