⊹📚⊹
#یه_قاچ_کتاب ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔
❜❜با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف كردم ... نمي دونستم چطور جلو برم و چي بگم ... مغزم كار نمي كرد
... از زماني كه حرف ها و اشك هاي همسرش رو پاي تلفن شنيده بودم حالم جور ديگه اي شده بود ...
همون طور، ساعت ها توي ماشين منتظر ... به پشتي صندلي تكيه داده بودم و از شيشه جلوي ماشين به
در ورودي آپارتمان نگاه مي كردم ...
بالاخره پيداش شد ... فكر مي كردم توي خونه باشه ... از تعطيل شدن مدرسه زمان زيادي مي گذشت ...
و براي برگشتن به خونه دير وقت بود ... اون هم آدمي مثل ساندرز كه در تمام اين مدت، هميشه رفت و
آمدهاش به موقع و برنامه ريزي شده بود ...
چراغ ها، زمين اون آسمون بي ستاره رو روشن كرده بود ... خيابون خلوتي بود ... و اون، خيلي آروم توي
تاريكي شب به سمت خونه اش برمي گشت ...
دست هاش توي جيبش ... و با چهره اي گرفته ... مثل سرداري كه از نبرد سنگيني با شكست و
سرافكندگ ي برمي گشت ... حرف ها و اشك هاي اون روز، برگشت رو براي اون هم سخت كرده بود ...
توي اون تاريكي، من رو از اون فاصله توي ماشن نمي ديد ... چند لحظه از همون جا فقط به چهره اش
نگاه كردم ...
به ورودي كه رسيد ... روي اولين پله ها جلوي آپارتمان نشست ... سرش رو توي دست هاش گرفت و
چهره اش از ديد من مخفي شد ...
چقدر برگشتن و مواجه شدن با آدم هاي خونه براش سخت شده بود ... توي اين مدتي كه زير نظر
داشتمش هيچ وقت اينطوري نبود ...
هيچ كدوم شون رو درك نمي كردم و نمي فهميدم ... فقط مي دونستم چيزي رو از افراد محترمي گرفتم
كه واقعا براشون ارزشمند بود ...
از جاش بلند شد كه بره تو ... در ماشين رو باز كردم و با شرمندگي رفتم سمتش ... از خودم و كاري كه با
اونها كرده بودم خجالت مي كشيدم ... هر چند شرمندگي و خجالت كشيدن توي قاموس من نبود ...
مي خواستم اون دبير رياضي رو مثل يه مسأله سخت حل كنم اما خودم توي معادلات ساندرز حل شدم ...
متوجه من شد كه به سمتش ميرم ... برگشت سمتم و بهم خيره شد ... چهره اش اون شادي قبل رو
نداشت ... و برعكس دفعات قبل، اين بار فقط من بودم كه به سمتش مي رفتم ... و اون آرام جلوي پله
هاي ورودي ايستاده بود .. .
حالا ديگه فاصله كمي بين ما بود ... شايد حدود دو قدم❛❛
و
‹ 💡 ›↝ #قسمت :هفتاد وچهارم
‹ 📝 ›↝ #اسم کتاب:مردی درآئینه
੭੭ قاچبهقاچ،جَهانرابِخوان
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹📚⊹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|♥️|••
❜❜↲میلادحسیننوگلزهراشدهامشب
گیتىزرُخشطورتجلاشدهامشب
دهمژدهىجانبخشبهعالمزقدومش
زیراکهدررحمتحقواشدهامشب... ❛❛
꩜ 🚩خیمهگاهمجازے
╰─ @Heiyat_Majazi
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
🎊
⏝
#خادمانه
ستون های امنیت ڪشور با صلابتمان
بر شانه هایی استوار است✋
ڪه جوانمردانه، فداییان راه ولایت🌱
و نگهبانان ایران عزیزمان شده اند🇮🇷
روز غیورمردان و شجاعان ایران زمین بر
پاسداران با غیرت مبارک باد☺️👏
#تقدیمبهخادمالخادمیـــنافسرولاییمهدے
#خادمینکانالعاشقانههایحلال_هیئتمجازی_رصدنما
𐚁
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🎊
⏝
⊹🍄⊹
#انعکاس ¦ ᴇɴᴇᴋᴀꜱ 🤍
❜❜ ↲ خدایا، شکرت که ولادت پربرکت
اباعبدالله، امام حسین علیه السلام
رو جشن میگیریم و این روز عزیز
توی تقویممون «روز پاسدار»
نامگذاری شده💛
و یه عالمه شکرت بهخاطر وجود
پاسدارهایی که از دل و جان برای
این مرز و بوم و این انقلاب مایه
میذارن و راه و روش حاج قاسمِ
رو ادامه میدن :)✨ ❛❛
‹ 🤲🏼 ›↝ #میلاد_امام_حسین (علیهالسلام)
‹ ☘ ›↝ #ماه_شعبان
੭੭ اِنعِکاسِجِلوهایاَزتو
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🍄⊹
⊹🕋⊹
#منبرنشین ¦ ᴍᴇɴʙᴀʀ ɴᴇꜱʜɪɴ 🌿
❜❜ ↲
جبرئیل هنگام تولد حسین علیه السلام
بر پیامبر نازل شد...
خبر شهادت و مصیبت های وارده بر امام رو به ایشان داد و گفت:
یا میتوانی دعا کنی خدا او را از این مصیبت نجات دهد؛
یا این مصیبت ذخیرهی گنهکاران امت تو باشد...
و پیامبر دومی را برگزید...🙃 ❛❛
‹ ⭐️ ›↝ #ولادتامامحسین
‹ 🌙 ›↝ #شعبان
੭੭ خاکیشُدَندتارَهِاَفلاکواکُنَند
╰─ @Heiyat_Majazi
⊹🕋⊹