eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Daricheh_Khadem ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (3) 📚 |•° رمان : قسمت9⃣ نشستم روی کاناپـ🛋ــه و زار زار گریه کردم😭همش به این فکر میکردم که چی شد به اینجا رسیدم،یه ارتباط غلط و بی دلیل!!!🏻♀توی همین فکرا بودم که کیوان زنگ زد _الو +الوسلام _سلام،خوبی؟ +خوبم _دارم میام خونه چیزی نمیخوای؟ +نه...منتظرتم بیا! _باشه،خداحافظ! یه بغض و خشم خاصی توی صداش حس کردم،نمیدونم چرا ناخودآگاه تنم لرزید..!😣میز شام رو چیدم،منتظر شدم تا بیاد!🙇🏻♀کمی دیر اومد؛حالت آشفته و بهم ریخته ای داشت! گفتم حتما خستگی کاره..بدون اینکه نگاهم کنه،نشست سر میز!گفتم دست وصورتتو بشور تا غذا رو بکشم گفت میخوام باهات حرف بزنم🗣گفتم باشه حالا شام بخوریم بعد..سرم داد زد گفت مگه کری!!😡گفتم میخوام باهات حرف بزنم! خشکم زد... کیوان تا حالا اینجوری باهام حرف نزده بود!به اجبار نشستم روی صندلی،زل زدم به کیوان تا ببینم این چه حرفیه که بخاطرش سرم داد زده!شروع کرد.. _چند وقتیه حواست به زندگیمون نیست،هست؟!😤 +چرا هست کیوان.. _مطمئنی؟! +با صدای لرزون گفتم آره😰 _حواست بود و نفهمیدی چقدر از هم فاصله گرفتیم!؟ +یعنی چی کیوان _ساکت!حرف نزن..گوش کن فقط! حواست هست و نفهمیدی هفته پیش تصادف کردم!🤕حواست هست که شبا تا دیروقت بیرون بودم و عین خیالت نشد! حواست هست که لوبیا پلو دوست ندارم الان بوش توی خونه پیچیده!حواست هست موهای ژولیده و شلختگی رو دوست ندارم؛اما دو هفته بیشتره اصلا به خودت نرسیدی؟!حواست هست ریش پرفسوری دوس نداری اما این ریش رو گذاشتم و تو غر نزدی!!😑حواست هست پیراهــ👔ـن چارخونه قرمز دوست نداری،الان با این پیراهن روبروت نشستم و هیچی نمیگی!؟ حواست هست کیوان جان،شد کیوان؟😩 حواست هست چند وقته موهاتو نوازش نکردم!!حواست هست چند وقته بهم نگفتی دوسـ💚ــتت دارم؟!!تو حواست کجا بوده که اینجا کنارم نبودی؟!جسمت اینجا بود،اما روحت..روحت معلوم نیست کجاها سیر میکرده.. 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (3) 📚 |•° رمان : قسمت 0⃣1⃣ با اینکه همه چتا رو پاک کرده بودم و دیگه خبری از صفحه های مجازی توی گوشیم نبود،اما باز میترسیدم و تو دلم خدا خدا میکردم کیوان چیزی از ارتباط غلطم نفهمیده باشه😰 ادامه داد.. _دوسش داری؟😒 +متعجب زده از سوالش،گفتم چی؟!😳 _چی نه کی!😠 +خب کی؟واضح حرف بزن _واضح نیست سوالم؟😤 +نه!😥 _افشین خانت!!!😡 انگار آب یخ ریخته باشن روی سرم!🏻♀ لال شده بودم،نمیتونستم چیزی بگم کیوان از کجا فهمیده بود!! من که همیشه چت ها رو پاک میکردم.. خودم رو زدم به اون راه.. با صدای لرزون گفتم افشین خان دیگه کیه!؟😓 _از من میپرسی!!!؟؟ هه هه... کیوان قهقه ای سر داد و گفت: _میشه دیگه برام نقش بازی نکنی😏 من همه چی رو میدونم!! +چی رو میدونی؟!😣 چرا درست حرف نمیزنی منم بفهمم؟! _خودتو به خریت نزن فرشته 🏻♂ دو هفته ست فهمیدم چه بلایی سر من و زندگیم آوردی همون روزی که افشین خانت بهت گفته بود دوسـ💚ـتت داره!!! همون روز دسـ👋ـتت برام رو شد! چرا سکوت کردی؟؟؟ میگفتی دوسش داری دیگه.. میگفتی اشغال...! فک کردی میتونی راحت خیانت کنی و منو بپیجونی!؟ کار خدا بود که دقیقا همون روزی که اون مرتیکه کثافت به زن من..!! به ناموس من ابراز علاقه میکرد و میخواست دل ببره و دلبری کنه یادت بره گند کاریاتو پاک کنی و منم نصف شبــ🌙 وسوسه بشم و گوشیتو📱 چک کنم.. دنیـ🌎ـا روی سرم خراب شده بود.. اشک از چشمام جاری شد 😭و روی گونه هام غلتید،نمیدونستم چی باید بگم! لعنت به من..کاش همه چیز رو زودتر از اینا تموم کرده بودم. قبل از اولین گفتن دوست دارم افشین.. قبل از اینکه لو برم.. قبل از اینکه بدبخت بشم.. کاش... 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (3) 📚 |•° رمان : قسمت 1⃣1⃣ غلط کردم کیوان.. غلط کردم..تروخدا منو ببخش😭 همه چی تموم شده...من سرم به سنگ خورده... تروخدا منو ببخش کیوان.. [کیوان] ببخشم!!؟؟چیکار کردی با من..؟😑 چیکار کردی با خودت؟😠 چی کم داشتی ها!!! گیرم که کم داشتی،باید با اون مرتیکه چت میکردی؟! دردی داشتی به خودم میگفتی چرا به یه نامحرم آخه!!!چراااا..😩 هر چی من گریه و عذر خواهی میکردم بی فایده بود،به پاش افتادم... همه چی رو براش توضیح دادم🗣 اما کیوان عصبی بود و گوششـ👂 به این حرفا بدهکار نبود!چشماش آماده باریدن بود،اما غرور مردونه اش اجازه باریدن نمی داد..کتشو برداشت رفت سمت در.. گفتم نرو کیوان..یه چیزی بگو.. اصلا بزن درگوشم..چرا هیچی نمیگی..تنهام نذار کیوان..برگشت زل زد تو چشمـ👀ـام چشماش کاسه ی خون شده بود گفت فرشته سقوط کردی،بدجوری ام سقوط کردی از چشمم افتادی..حیف اسم فرشته که رو تو گذاشتن،دیگه فرشته نیستی!!! در کوبید و رفت🚶♂ تو چشماش نفرت رو دیدم... تو چشماش غرور له شده شو دیدم.. نشستم پشت در و زانوی غم بغل کردم و های های گریه کردم کیوان 3شب تموم خونه نیومد!!🙎🏻♀ تو این چند سال سابقه نداشت یه شبم تنهام بذاره. اما سه شبانه روز تنهام گذاشت گوشیشـ📲ـم خاموش بود از ترس آبروریزی نمیتونستم ازخانواده و دوست و آشنا سراغش رو بگیرم سه شبانه روز اشک ریختم و اشک.. دریغ از یه لحظه آروم گرفتن.. بلند شدم وضو گرفتم دو رکعت نماز📿 خوندم،از خدا خواستم منو ببخشه و آبرومو حفظ کنه.. انقدر با خدا حرف زدم و گریه کردم که نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برد... شب بالاخره کیوان به خونه برگشت داغون داغون...انگار عزیزی رو از دست داده باشه!!!کیوان شکسته شده بود و من مسبب این بدبختی بودم.. 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (3) 📚 |•° رمان : قسمت 2⃣1⃣ چند روز گذشت.. کیوان حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد..! حتی نگاهمم نمیکرد☹️ حرفای منم هیچ تاثیری روش نداشت.. صبـ🌤ـح میرفت سرکار،شب دیر وقت برمیگشت..منتظر بودم بره دادگاه ⚖و تقاضای طلاق بده،منتظر بودم این خبر به گوش فک و فامیل برسه و انگشت نمای عالم و آدم بشم😞 اما چند ماه گذشت و خبری نشد..! توی اون چند ماه دلم خوش بود به دیدارهایی که با خانواده رخ میداد فقط اونجا بود که کیوان به اجبار باهام حرف میزد🗣 و حفظ ظاهر میکرد!فقط من میدونستم چه زجری میکشه از اینکه باهام هم کلام میشه و نقش بازی میکنه..! چند ماه تمام باهم زیر یه سقف بودیم اما جدا از هم... جز یه سلام و خداحافظ اونم با اکراه کلامی رد و بدل نمیشد.. طلاق عاطفی🤕 زندگی زیر یک سقف بدون هیچ ارتباطی.. ما چند ماه تمام فقط و فقط یه همخونه بودیم! این بی تفاوتی داشت خفه ام میکرد اگه تقاضای طلاق میداد انقدر زجر نمی کشیدم!کیوان انگار با سکوت🤐 و بی محلی داشت شکنجه ام میداد.. دیگه صبرم سر اومد.. یه شب که اومد خونه،طبق معمول رفتم پیشش برای دلجویی.. اما باز بی اثر بود گفتم یا ببخش یا طلاقم بده!!! چرا طلاقم نمیدی؟؟؟ چرا پیش خانواده ها آبرومو نمیبری آخه؟! میخوایی چی رو ثابت کنی؟!😤 پوزخندی میزد و چیزی نمیگفت.. من یه غلطی کردم..بهت بد کردم کیوان..میدونم! من به خودمم بد کردم.. لعنت به من.. اما تو بزرگی کن و ببخش! همش خودمو گول میزنم،میگم منو بخشیدی و گرنه طلاقم میدادی... اما آخه اگه بخشیدی پس رو کاناپه🛋 خوابیدنت چیه؟ حرف نزدنات چیه؟ بی محلیات چیه؟! جلوی مردم نقش بازی میکنی؛توی خونه زجر کشم میکنی؟! تروخدا یا ببخش یا طلاقم بده! راحتم کن دیگه تحمل ندارم... 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (3) 📚 |•° رمان : قسمت 3⃣1⃣ بارها و بارها حرف طلاق رو پیش کشیدم..هر بار که سر بحث باز میشد،کیوان یا سکوت اختیار میکرد یا عصبی میشد😡 و تیکه انداختناش شروع میشد!من رو متهم میکرد به خیلی از کارهایی که نکرده بودم..!متهم به خیلی از حرف هایی که اصلا نزده بودم! سخت بود برام تحمل حرفهایی که میزد اما چاره ای نداشتم جز اینکه آه بکشم و سکوت کنم.. گاهی خودمو میذاشتم جای کیوان.. شاید اگه منم جای اون بودم،باور نمیکردم که علاقه به نامحرمی وجود نداشت! شاید اگه منم جای کیوان بود شک میکردم.. اما..اما بعضی حرفها و تهمت هایی که بهم میزد خیلی آزار دهنده بود.. یه وقتایی که حرفهاش مثل نیش مار🐍 سمی میشد دیگه نمیتونستم سکوت کنم میگفتم من که دیگه هیچ برنامه ای تو گوشیم نیست! من که قول دادم دیگه خطا نکنم.. میگفت از کجا معلوم..!؟ بعدشم اصلا برام مهم نیست !! نصب کن اون برنامه های کوفتی رو.. افشین خانتم پیدا نکردی غصه نخورا.. آشغالای امثال افشین زیاده تو مجازی! اون نشد یکی دیگه...واسه اون وقت نکردی دلبری کنه..واسه این یکی دلبری کن!😏 با اون نشد قرار مدار بزاری،با این یکی بذار!🙄به اون نشد بگی دوستت دارم...به این یکی بگو..! حرفاش دیوونم میکرد..زجرم میداد..! چند باری خودمو راضی کردم که برای دادخواست طلاق📝 پا پیش بذارم تا از این جهنمی که توش هستم نجات پیدا کنم..اما نتونستم قدم از قدم بردارم! از یه طرف بحث آبرو در کار بود.. از طرفی بهم ریختن خانواده ها و رابطه فامیلی.. از طرفی من.. من واقعا کیوان رو دوست داشتم..!💚 و چقدر سخت بود ثابت کردن این جمله دو حرفی به کیوان!!!من از لحاظ روحی بهم ریخته بودم..آب خوش از گلوم پایین نمیرفت!هر کی منو میدید میگفت چقدر رنگ و روت زرد شده..😳چقدر بی حالی؛چرا انقدر لاغر شدی..؟!نکنه خبری شده؟!نکنه داری مامان میشی فرشته خانوم؟؟ خنده تلخی رو لبهام🙂 سبز میشد و میگفتم نه خبری نیست..اسم بچه که می اومد دوباره داغ دلم تازه میشد..بارها کیوان اصرار کرده بود بچه دار بشیم و من مخالفت کرده بودم!حالا با خودم میگفتم کاش خبری بود..کاش بچه ای در راه بود..حالا چقدر دلم میخواست مادر بشم..!اما فسوس.. 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (3) 📚 |•° رمان : قسمت افسوس..افسوس که فرصت ها رو از دست داده بودم..نه تنها فرصت برای به موقع مادر شدن رو از دست داده بودم ،بلکه دچار خطا شده بودم و دیگه هیچ جایی تو دل کیوان نداشتم..!برای آخرین بار رفتم سراغ کیوان... باهاش حرف زدم.. گفتم منو ببخش!😢 اینهمه گناه میکنیم خدا ما رو میبخشه و به رومون نمیاره... حالا من فقط یکبار ☝️خطا کردم! نمیگم خطام کوچیک بوده نه..!! اما قول دادم که تکرارش نکنم...همون یه بارم باور کن هیچ حسی از جانب من در کار نبود.. ببخش کیوان..! دلم تنگ شده برا صدات.. دلم تنگ شده برا شنیدن🎼 اسمم از روی لبات.. دلم تنگ شده برای جان گفتنات.. دلم برات تنگ شده کیوان😣 تروخدا ببخش.. کیوان سکوت کرد🤐 و لام تا کام حرفی نزددیگه طاقت این بی محلی و سکوت رو نداشتم. گفتم پس حالا که نمیبخشی طلاقم بده. من دیگه این وضع رو نمیتونم تحمل کنم.. گفت طلاق میخوای؟! باشه...فردا میرم دادگاه تقاضای طلاق میدم📋فقط تا روز جدایی حق نداری به کسی چیزی بگی.. خیره شدم به گلای قالی...اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم باشه!😓 نمیدونستم چی توی سرش میگذره! میخواست منو بترسونه یا جدی جدی دیگه میخواست طلاق بده!!! بالاخره تقاضای طلاق داد.. یه پامون تو دادگاه ⚖بود و یه پامون تو خونه...از ترس اون به هیچکس چیزی نگفتم. بالاخره روز موعود فرا رسید.. لباسامو توی چمدون👝 آماده کرده بودم که بعد محضر برگردم بردارم و برم خونه پدری.. رفتیم محضر.. بزور دو تا شاهد پیدا کردیم نشستیم تا نوبتمون بشه دل توی دلم نبود.. رنگ به رخ نداشتم!! همش با خودم میگفتم کاشکی همه چی یه خواب😴 باشه...و از خواب بیدار بشم.. اما خوابی وجود نداشت بعد یکسال تاوان گندی رو که زده بودم باید پس میدادم و آبروم جلوی خانواده ها میرفت.. اسممونو صدا زدن،رفتیم تو🚶♂🚶♀ نشستیم روی صندلی کنار هم. اول اسم منو صدا زدن. چشمهام بارونی شد و روی گونه ها غلتید؛دستام میلرزید😣 به هر جون کندن که بود امضاء ✍کردم و برگشتم سر جام نشستم... حس خفگی بهم دست داده بود..دلم مرگ میخواست!چه راحت زندگیمو باخته بودم.. چه راحت از کسی که دوسش داشتم جدا شدم..همش با خودم میگفتم خدایا من که بهت قول دادم.. من که به عهدم وفا کردم...پس چرا کمکم نکردی...چرا به دل کیوان نداختی منو ببخشه..پس کو رحمانیتت☹️..کو بزرگیت..پس کجایی خداااا...صدای دل شکستــ💔م رو چرا نشنیدی خدا..!!! نوبت کیوان شد.. رفت که امضا بزنه.. لرزش دستاشو حس میکردم خودکارو گ🖊رفت دستش،برد سمت دفتـ📖ــر..! یه نگاه به من.. یه نگاه به دفتر.. یه دفعه خودکار رو گذاشت روی میز... ازش پرسیدن _چی شد؟! امضا کنید لطفا! +نمیتونم.. _مگه شما نمیخواستی همسرتو طلاق بدی؟ +چرا.. _خب پس امضا کن دیگه برادر من!😕 +نمیتونم..! _چرا آقای محترم؟ +چون دوسش دارم..می بخشمش.. زل زد تو چشمام و گفت: وقتی خدا گفته "باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ گر کافر و گبر و بت پرستی باز آ که این درگه ما درگه نومیدی نیست صد بار گر توبه شکستی باز آ " پس من چه کارم🏻♂ می بخشمش🙂 پایان 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 1⃣0⃣ ❤️بسم رب الشهدا❤️ 📖مدتی است که کشور حال و هوای روزها و سال‌های دفاع مقدس را به خود گرفته و دوباره در کوچه ها عکس زیبایی را درقاب می‌بینیم که کنار اسم آن نام بلند و مقدس شهید را به خود گرفته است..✌️ نیز همانند شهدای هشت سال دفاع مقدس در عنوان جوانی از میان‌زندگی مادی،حقیقت اصلی زندگی را دریافته و رهسپار آسمان‌ها گردیدند..🕊 🔶بی شک مطالعه سبک زندگی شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم چراغ راهی خواهد بود برای آنان که در هیاهوی دنیا به دنبال الگوی مناسبی برای رسیدن به سعادت هستند..👣 👈صحبت از جوانی است چهارشانه و رعنا، که هنوز دهه سوم زندگی‌اش تمام نشده، شهید شد!😢 اما نه در سال‌های انقلاب و نه در دفاع مقدس بلکه در سال 1394 شمسی،آن‌هم در شام.. شهر حلب سوریه را می‌گویم.. خیلی از اوقات با مطالعه زندگی‌نامه شهدای گرانقدر با خود می‌گوییم هر چند همیشه مدیون رشادت ‌آنهاییم اما فضای آن زمان و نیاز کشور به دفاع،حضور و شهادت آنها را می‌طلبیده است..🌹 اما گویا شهادت مدافعین حرم عقیله بنی‌ هاشم حضرت زینب سلام الله علیها،تمام محاسبات متداول ذهن را به هم می‌ریزد..🙁 جدایی از تمام زرق و برق‌های شیرین دنیای این روزها،آن‌هم برای یک جوان که دومین سالگرد ازدواجش بدون حضور او در دنیا برگزار شد..💍 👈شهیدامین کریمی چنبلو نخبه مدافع حرمی که اصالتاً مراغه‌ای است‌ و ساکن تهران😎 متولد یکم فروردین سال 65. فارغ التحصیل رشته کامپیوتر. دانشجوی کارشناسی الکترونیک. ورزشکار حرفه‌ای در 4 رشته ورزشی. ✍وصیت‌نامه‌اش را خواندم،آخرین تراوشات ذهنی یک شهید در لحظات آخر زندگی☹️ «همسر مهربانم»😍 «همسر مهربان و عزیزم😊 ای دل آرام هستی من❤️ ای زیباترین ترانه‌ی زندگی من،ای نازنین...»💞 👈مخاطب این همه ابراز احساسات یک شهید،دیدن داشت. باید حرف‌های❣ «دل‌آرام»❣ این شهید جوان را برای تاریخ ثبت کرد.. 👈زهرا حسنوند متولد 1370 دانشجوی کارشناسی ارشد فقه و حقوق، اصالتاً خرم‌آبادی با صمیمیت و خوش صحبتی😊 با ما همراه شد و از زندگی خصوصی یک مجاهد مدافع حرم برایمان حرف زد..👌 از زندگی شیرین و دوست‌داشتنی‌ای که عمر ظاهری آن تنها 2 سال و 8 ماه بود..☹️ هرشب ساعت "21" با ما همراه باشید👌😊 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 2⃣ در رشته آمادگی جسمانی فعالیت می‌‌کنم.😌💪 سال 91 برای مسابقات آماده می‌شدم،مادر امین به مربی سپرده بود که دنبال دختر خوبی می‌گردد.🙈 روز آخر تمرینات قبل مسابقه بود که مادر مرا دید.😊 مربی پرسید قصد ازدواج نداری؟گفتم:‌ «فعلا نه، می‌خواهم درسم را ادامه دهم!🤓 تا به خانه رسیدم،مادر امین تماس📱 گرفتند!‌ اصلاً در حال و هوای ازدواج نبودم،می‌خواستم ارشد بخوانم،بعد دکترا،شغل و ... و بعد ازدواج☹️ ‌مادر امین گفتند اجازه بدهید یکبار از نزدیک همدیگر را ببینید😐اگر موافق بودید دیدارها را ادامه می‌دهیم اگر هم نپسندیدید، ضرری نمی‌‌کنید! اتفاقاً آن روز کنکور ارشد داشتم که مادر امین آمد😞 خیلی با عجله نشستیم و حرف زدیم عکس امین را آورده بود نشان بدهد😁 من،مادرم،مادر امین،مربی باشگاه.🙄 حاج خانم مختصری از شغل پسرش گفت و اجازه خواست با هم بیایند.. گفتم:هرچه بزرگتر هایم بگویند😌 با ساده‌ترین لباس به خواستگاری آمد😍 👕پیراهن آبی آسمانی ساده 👖شلوار طوسی با جوراب طوسی و ته ریش آنکارد شده..😎 💐یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود! 🍰با یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ!😋 هیچ وقت فراموش نمی‌کنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد..😊 پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرف‌ها به هم نزدیک‌تر شده بودند..😍 بعدها درباره این حرف‌های روز خواستگاری از او پرسیدم🙊 با خنده گفت: نمی‌دانم چه شد که حرف‌هایمان اینطور پیش رفت😃 گفتم: اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی😐😒 اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود.اصلاً گویا بنای آشنایی‌مان با شهادت پا گرفت..😍☺️ حتی پدرم به او گفت: «تو بچه‌ امروز و این زمونه‌ای چیزی از شهدا ندیدی چطور این همه از شهدا حرف می‌زنی؟»🤔 گفت: حاج آقا،ما هر چه داریم از شهدا داریم،الگوی من شهدا هستند..😊وعلاقه خاصی به شهدا دارم😌 آن روز با خودم فکر می‌کردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه؟😒🤔 مادرش گفت: از این حرف‌ها بگذریم،ما برای موضوع دیگری اینجا آمده‌ایم..😃 مادرم که پذیرایی کرد هم هیچ‌چیز برنداشت! ‌ فقط یک چای تلخ☕️ ‌ گفت رژیمم😐 (همه خندیدیم)😂😂 آن روز صحبت خصوصی نداشتیم،فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم..🙈 که دیدیم و پسندیدیم😁 آن‌هم چه پسندی☺️ با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد..😋 ادامه دارد..😉 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 3⃣ ✍وقتی آمد آنقدر شیرین زبان بود و خوب حرف می‌زد که به راحتی آدم را وابسته خودش می‌کرد😊 همیشه فکرمیکردم با سخت گیری خاصی که من دارم به این راحتی به هرکسی جواب مثبت نمیدهم😁 چون خودم در ورزشهای رزمی دفاع شخصی و کنگفو کار می کردم علاقه داشتم همسرم هم رزمی کار باشد🗡☺️ ‌هر رشته‌ای را اسم می‌بردم،امین تا انتهای آن را رفته بود😳 در 4 رشته ورزشی جودو،کنگفو،کاراته و کیک بوکسینگ مقام کشوری داشت،آن‌ هم مقام اول یا دوم!😑 همان جلسه اول گفت رشته ورزشی شما به نوعی برای خانم‌‌ها مناسب نیست و حتی پیشنهاد جایگزین‌هایی داد!😒 گویا مقالاتی در این زمینه نوشته بود و حتی رشته ورزشی جدیدی را ابداع کرده بود..😍 این جلسه اولین جلسه‌ای بود که ما تنها صحبت کردیم.. خصوصیات اخلاقیمان شباهت زیادی به هم داشت😊 امین واقعاً به طرف مقابل خیلی بها می‌داد😊 قبل از اینکه کاملاً ‌بشناسمش،فکر می‌کردم آدم نظامی پاسدار،با این همه غرور،افتخارات و تخصص در رشته‌های ورزشی چیزی از زن‌ها نمی‌داند!😒 اصلاً‌ زمانی نداشته که بین این‌همه زمختی به زن و زندگی فکر کند🤔 اما گفت«زندگی شخصی و زناشویی‌ و رابطه‌ام با همسرم برایم خیلی مهم است!مطالعات زیادی هم در این زمینه داشته‌ام و مقالاتی هم نوشته‌ام.» واقعاً بهت زده شده بودم..😐 با خودم می‌‌گفتم آدمی به این سن و سال چگونه این همه اطلاعات دارد🤔😐 انگار میدانست چگونه باید دل یک زن را به دست بیاورد..🙊 هیچ چیزی را به من تحمیل نمی‌کرد مثلاً‌ می‌گفت فلان رشته ورزش ضررهایی دارد،می‌توانید رشته خودتان را عوض کنید اما هرطور خودتان صلاح می‌دانید. من کنگفو کار می‌کردم که به نظر امین این رشته آدم را زمخت می‌کرد و حس مردانه به خانم می‌دهد. این‌ها موجب می‌شود که زن احساساتی نباشد. به جزئی ترین مسائل خانم‌ها اهمیت می‌داد👌واقعاً‌ بلد بود خودش را در دل یک زن جا بدهد! من همچنان گزینه سکوت را انتخاب کرده بودم..! درمقابل امین حرفی برایم نمانده بود..😶 ادامه دارد..😉 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 4⃣0⃣ همه چیز به سرعت پیش ‌رفت،آنقدر که مدت زمان بین آشنایی و جشن نامزدی فقط 14 روز طول کشید!😦 با سخت‌گیری که داشتم برنامه همیشگی‌ام برای عقد دائم حداقل یک سال، یک سال و نیم بود🙁 این مدت زمان را برای این می‌خواستم که حتماً با فرد مقابلم به‌طور کامل آشنا ‌شوم.بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار گردد🙈 29بهمن صیغه محرمیت خوانده شد. ‌اولین جایی که بعد محرمیت رفتیم لواسان بود😊😁 بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم: «شما هر جا خواستگاری رفتید دسته گل به این بزرگی می‌بردی که جواب مثبت بشنوی؟» گفت:«من اولین‌بار است به خواستگاری آمده‌ام!»😎 راست می‌‌گفت،هم امین و هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم😌 هر کس را که به امین معرفی می‌کردند نمی‌پذیرفت. جالب اینجاست که هر دومان حداقل 8 سال در بلوک‌های روبه‌روی هم زندگی می‌کردیم اما اصلاً یکدیگر را ندیده بودیم😐 حتی آنقدر امین سخت‌‌گیر بود که وقتی هم قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سخت‌ گیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد می‌شود😂 با این حال این امین مغرور و سخت‌گیربعد خواستگاری به مادرش می‌گفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود😉 بعد از ازدواج فهمیدم،امین قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود.🙂 آنجا گفته بود: «خدایا،تو می‌دانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است.کسی را می‌خواهم که این ملاک‌ها را داشته باشد» بعد رو به حضرت معصومه(سلام الله)ادامه داده بود«خانم؛هر کس این مشخصات را دارد نشانه‌ای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله)باشد.»😍 امین می‌گفت«هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم،اما نمی‌دانم چرا قبل خواستگاری شما،ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!»😊 مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد،فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام زهرا را شنید،گفته بود موافقم!😁 ‌به خواستگاری برویم! می‌گفت«با حضرت معصومه معامله کرده‌ام.» من هم قبل ازدواج،هر خواستگاری می‌‌آمد به دلم نمی‌نشست😞 برایم اعتقاد و ایمان همسر آینده‌ام خیلی مهم بود. دلم می‌‌خواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف.. می‌دانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است👌 شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت می‌دهد این چله را آیت‌الله حق‌شناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام👌👌👌 کار سختی بود اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترین‌ها،سختی بکشم..😞 آن‌هم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم😎 چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله،خواب شهیدی را دیدم. چهره‌اش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود. دیدم همه مردم به سر مزار او می‌روند و حاجت می‌خواهند اما به جز من هیچ‌کس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته..شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی😦 هیچ‌کس از چله من خبر نداشت.. به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاری‌ام آمد،شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود..😊 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (?) 📚 |•° رمان : همه چیز به سرعت پیش ‌رفت،آنقدر که مدت زمان بین آشنایی و جشن نامزدی فقط 14 روز طول کشید!😦 با سخت‌گیری که داشتم برنامه همیشگی‌ام برای عقد دائم حداقل یک سال، یک سال و نیم بود🙁 این مدت زمان را برای این می‌خواستم که حتماً با فرد مقابلم به‌طور کامل آشنا ‌شوم.بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار گردد🙈 29بهمن صیغه محرمیت خوانده شد. ‌اولین جایی که بعد محرمیت رفتیم لواسان بود😊😁 بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم: «شما هر جا خواستگاری رفتید دسته گل به این بزرگی می‌بردی که جواب مثبت بشنوی؟» گفت:«من اولین‌بار است به خواستگاری آمده‌ام!»😎 راست می‌‌گفت،هم امین و هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم😌 هر کس را که به امین معرفی می‌کردند نمی‌پذیرفت. جالب اینجاست که هر دومان حداقل 8 سال در بلوک‌های روبه‌روی هم زندگی می‌کردیم اما اصلاً یکدیگر را ندیده بودیم😐 حتی آنقدر امین سخت‌‌گیر بود که وقتی هم قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سخت‌ گیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد می‌شود😂 با این حال این امین مغرور و سخت‌گیربعد خواستگاری به مادرش می‌گفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود😉 بعد از ازدواج فهمیدم،امین قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود.🙂 آنجا گفته بود: «خدایا،تو می‌دانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است.کسی را می‌خواهم که این ملاک‌ها را داشته باشد» بعد رو به حضرت معصومه(سلام الله)ادامه داده بود«خانم؛هر کس این مشخصات را دارد نشانه‌ای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله)باشد.»😍 امین می‌گفت«هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم،اما نمی‌دانم چرا قبل خواستگاری شما،ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!»😊 مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد،فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام زهرا را شنید،گفته بود موافقم!😁 ‌به خواستگاری برویم! می‌گفت«با حضرت معصومه معامله کرده‌ام.» من هم قبل ازدواج،هر خواستگاری می‌‌آمد به دلم نمی‌نشست😞 برایم اعتقاد و ایمان همسر آینده‌ام خیلی مهم بود. دلم می‌‌خواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف.. می‌دانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است👌 شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت می‌دهد این چله را آیت‌الله حق‌شناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام👌👌👌 کار سختی بود اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترین‌ها،سختی بکشم..😞 آن‌هم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم😎 چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله،خواب شهیدی را دیدم. چهره‌اش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود. دیدم همه مردم به سر مزار او می‌روند و حاجت می‌خواهند اما به جز من هیچ‌کس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته..شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی😦 هیچ‌کس از چله من خبر نداشت.. به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاری‌ام آمد،شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود..😊 🍃 بھ قلم: ؟ 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 5⃣0⃣ 🎁امین وقتی از اولین سفر سوریه برگشت،گفت زهرا جان،سوغاتی‌ها را بیاور😍 برای شما یک هدیه مخصوص آورده‌ام😊گفتم:من که سوغات نخواسته بودم! مگر قرار نبود از حرم بیرون نروی که خطر تهدیدت نکند!😢 گفت: «حالا برو آن جعبه را بیار!»😃 یک تسبیح سبز به من داد..📿 با خودم گفتم من که تسبیح نخواسته بودم! گفت:«زهرا این یک تسبیح مخصوص است» گفتم«یعنی چی؟ یعنی گرونه؟»🤔 گفت:«خب گرون که هست اما مخصوصه این تسبیح به همه جا تبرک شده و البته با حس خاصی برایت آورده‌ام. این تسبیح را به هیچ‌کس نده»😊 تسبیح را بوسیدم و گفتم خدا می‌داند این مخصوص بودنش چه حکمتی دارد😚 بعد شهادتش،خوابم برایم مرور شد😔 تسبیح‌ام سبز بود که یک شهید به من داده بود.. طور خاصی امین را دوست داشتم😊خیلی خاص👌 همیشه به مادرم می‌گفتم: «من خیلی خوشبختم!خدا کند همسر آینده ی خواهرم هم مثل همسر من باشد😊هرچند محال است چنین همسری نصیبش بشه😌 عقدمان 29 اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب بود و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب(سلام الله) گره خورده بود.. عروسی‌مان 28 دی سال 92 بود.. تمام ولادت‌ها،اعیاد و هر مناسبتی از امین هدیه داشتم..🎁 در ایام عقد تقریباً هفته‌ای 2 بار برایم گل می‌خرید🌹 📚اولین هدیه‌اش دیوان حافظ بود. هرشب خودش یک شعر برایم می‌خواند و در موردش توضیح می‌داد..خیلی خوش ذوق بود☺️ 👌با اینکه من اهل شعر نبودم از اینکه او حرف بزند لذت می‌بردم و هیچ‌وقت خسته نمی‌شدم.فقط دلم می‌خواست حرف بزند😋 💍روز آماده شدن حلقه‌های ازدواجمان،گفت:باید کمی منتظر بمانیم تا آماده شود😉 گفتم:«آماده است دیگر منتظر ماندن ندارد!»😞 حلقه‌ها را داده بود تا 2 حرف روی آن حک شودZ&A،اول اسم هردومان روی هر دو حلقه حک شده بود😍😍 سپرده بود که به حالت شکسته حک شود نه ساده! واقعاً‌ از من هم که یک خانم‌هستم بیشتر ذوق داشت😌 بعدها که خوش‌پوشی امین را دیدم به او گفتم چرا در خواستگاری آنقدر ساده آمده بودی؟😒 به شوخی و به خنده گفت: می‌خواستم ببینم منو به خاطر خودم می‌‌خواهی یا به خاطر لباس‌هام!(همه می‌خندیم)😂😂😂 از این همه اعتماد به نفس بالا حیرت زده شده بودم و کلی با هم خندیدیم. 👗👔خرید لباس‌هایمان هم جالب بود لباس‌هایش را با نظر من می‌خرید. می‌گفت باید برای تو زیبا باشد! من هم دوست داشتم او لباس‌هایم را انتخاب کند. سلیقه‌اش را می‌پسندیدم.عادت کرده بودیم که خرید لباس‌هایمان را به هم واگذار کنیم☺️ 🎁یکبار با خانواده نشسته بودیم که امین برایم یک چادر مدل بحرینی هدیه خرید. چادر را که سرم کردم،پدرم گفت: «به ‌به، چقدر خوش سلیقه!» 👌امین سریع گفت: «بله حاج‌ آقا،خوش سلیقه‌ام که همچین خانمی همسرم شده!» 😊😉 ‌حسابی شوخ طبع بود.. وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم،با حساسیت زیادی انتخاب می‌کرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود. 👌حتی به خانم مزون‌دار گفت : «چین‌ها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً‌ خوب دوخته نشده!»😏 فروشنده عذرخواهی کرد😶 برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس،خانم مزون‌دار گفت : «ببخشید لباس آماده نیست!‌ گل‌هایش را نچسبانده‌ام!» با تعجب علت را پرسیدیم، گفت:«راستش همسر شما آنقدر حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گل‌ها را بچسبانم!» امین گفت:«اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم می‌چسبانم!»🤗 حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گل‌های لباس و دامن را و حتی نگین‌های وسط گل‌ها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند!☺️ تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار،چین‌های دامن مرا مرتب می‌کرد!‌ واقعاً خودم مردِ به این جزئی‌نگری که حساسیت‌های همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم..😯 امین بسیار باسلیقه بود.حتی تابلوهای خانه را میلی‌متری نصب می‌کرد که دقیقاً وسط باشد. 🔆یا مثلاً لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت: «این نور روی کریستال قشنگ‌تر است!» بالای سینک ظرفشویی را هم لامپ‌های کوچک ریسه‌ای وصل کرده بود و می‌گفت:«وقت شستن ظرف،چشم‌هایت ضعیف می‌شود!»😚 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 6⃣0⃣ امین همیشه عادت داشت کیف👛 مرا نگه دارد، میگفت «سنگین است!!» یادم است در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود. آنقدراین کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت: «آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید. شما داماد هستید!»😏 امین به او گفت«آخر کیفش سنگین است.» فیلمبردار با عصبانیت گفت:😡 «این کیف که دیگر سنگینی ندارد!!» بعدها هرکس زندگی خصوصی مارا می‌دید برایش سخت بود باور کند مردی با این‌همه سرسختی و غرور، چنین خصوصیاتی داشته باشد.امین همیشه می‌‌گفت: «مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش».🙈 موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم،خودش با محبت مرا در به اسارت خودش درآورده بود.واقعا سیاست داشت در مهربانیش😊 معمولاً سعی می‌کردیم برای هم وقت بگذاریم بسیاری از کارها را با هم انجام می‌دادیم حل جدول، فیلم دیدن و...دوستانش به خاطر دارند که همیشه امین یک کوله‌پشتی سنگین با خودش به محل کار می‌برد و به خانه می‌آورد. به او می‌گفتم«اگر این کوله به درد خانه می‌‌خورد بگذار اینجا بماند اگر هم وسایل اداره است با خودت خانه نیاور،کوله‌ات خیلی سنگین است.» چیزی نمی‌گفت یکی از دوستانش هم که از او پرسیده بود به او گفته بود خانه ما کوچک است همسرم اذیت می‌شود کتاب‌های من را جا به جا کند.☹️ امین از آنجا که برای زمان‌هایش برنامه‌ریزی داشت، می‌‌خواست اگر فرصتی در محل کار پیش آمد مطالعه کند و اگر لحظه‌ای در خانه فرصتی پیش آمد از آن هم بی‌‌نصیب نماند. علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت و واقعاً وابستگی خاصی به هم داشتیم،شاید بیش از حد😔 حتی بعد از عروسی هم خرید هدایایش ادامه داشت. اصلاً اگر دست خالی می‌آمد با تعجب می‌پرسیدم برام چیزی نخریدی؟! می‌گفت: «فکر می‌کنی یادم می‌رود برایت هدیه بخرم؟برو کوله‌ام را بیاور»😃 حتماً چیزی در کوله‌اش داشت؛ مجسمه،کتاب،پاپوش یا هر چیز دیگر... خیلی زیاد وابسته‌اش بودم😊 امین روزها وقتی از ادراه به من زنگ می‌زد و می‌پرسید چه می‌کنی اگر می‌گفتم کاری را دارم انجام می‌دهم می‌گفت:«نمی‌خواهد! بگذارکنار،وقتی آمدم با هم انجام می‌دهیم.» می‌گفتم: «چیزی نیست،مثلاً‌ فقط چند تکه ظرف کوچک است» می‌گفت:«خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم می‌شوریم!»😊 مادرم همیشه به او می‌‌گفت: «با این بساطی که شما پیش می‌روید همسر شما حسابی تنبل می‌شود ها!»😒 امین جواب می‌داد «نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است؟! زهرا رئیس من است.»😌 به خانه که می‌آمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش می‌گرفت و می‌گفت «سلام رئیس.»✋😊 عادت داشتم ناهار را منتظرش بمانم،صبحانه را دیرتر می‌خوردم. اوایل به امین نمی‌گفتم که ناهار نخوردم،ناراحت می‌شد.☹️ وقتی به خانه می‌آمد با هم ناهار می‌‌خوردیم حدود 5-4 وقت ناهار ما بود. خیلی لذت داشت این منتظر بودنش..😋 حتی ماه رمضان افطار نمی‌خوردم تا او بیاید. امین هم روزه‌اش را باز نمی‌کرد تا خانه. پیش آمده بود که ساعت 11-10 افطار خورده بودیم. واقعا لذت‌بخش بود این با هم بودنمان.حتی عادت داشتیم در یک بشقاب غذا بخوریم که در تمام این مدت کوتاه زندگی هیچ‌گاه ترک نشد حتی در میهمانی‌ها..👌☺️ امین ابهت و غرور خاصی داشت و واقعاً هر کس بیرون از خانه او را می‌دید تصور می‌‌کرد آدم بسیار جدی و حتی بد اخلاق است😠وقتی پایش را از خانه بیرون می‌گذاشت کلاً عوض می‌شد..! اما در خانه واقعاً آدم متفاوتی بود.تا درِ خانه را باز می‌کرد با چهره شاد و روی خندان😊شروع به شیطنت و شوخی می‌کرد😬 آخر شب هم خوردنی‌های مختلف می‌آوردیم و تا نیمه‌های شب فیلم و سریال و ..نگاه می‌کردیم.همان زمان‌ها هم با خودم می‌گفتم چقدر به من خوش می‌گذرد و چقدر زندگی خوبی دارم..☺️واقعا هم همین‌طور بود. من با داشتن امین خوشبخت‌ترین زن دنیا بودم..😌 ادامه دارد..😉 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 7⃣0⃣ گاهی در خانه با هم ورزش رزمی کار می‌‌کردیم. نانچیکو را به صورت حرفه‌ای به من یاد داد🗡 🔫تیراندازی با اسلحه شکاری با اهداف روی سنگ، برگ درخت و ..هردومان برای زندگی خیلی ذوق داشتیم..😊 آنقدر که وقتی کسی می‌گفت بچه‌دارشوید،با تعجب می‌گفتم چرا باید بچه‌دار شوم؟😳 وقتی این همه در زندگی خوشم چرا باید به این زودی یک مسئولیت دیگری را هم قبول کنم که البته وقت من و امینم را محدودتر می‌‌کند..😁 به امین می‌گفتم «تو بچه دوست داری؟»می‌گفت: «هروقت تو راضی شوی و دوست داشته باشی. تو خانم خانه‌ای. تو قرار است بچه را بزرگ کنی. پس تو باید راضی باشی.»😃 می‌گفتم؛«نه امین،نظر تو برای من خیلی مهم است. می‌دانی که هر چه بگویی من نه نمی‌گویم.»می‌گفت «هیچ‌وقت اصرار نمی‌‌کنم. باید خودت راضی باشی.»😊 من هم پشتم گرم بود. 👈تا کسی حرفی می‌زد،می‌گفتم فعلاً بچه نمی‌خواهم،شوهرم برایم بس است.شوهرم همه کسم است. فکر می‌کردم زمان زیادی دارم تا بچه‌دار شوم...😔 اواخر امین می‌گفت«زهرا خیلی بد است که ما این طور هستیم، باید وابستگی ما به هم کمتر شود...» انگار که می‌دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. برای من می‌‌ترسید. حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. اعتراض کردم که «چرا اینطور می‌گویی؟ خیلی خوب است که 2 سال و 8 ماه از زندگی مشترک ما می‌گذرد و این همه به هم وابسته‌ایم که روز به روز هم بیشتر عاشق هم می‌شویم.» واقعاً‌ علاقه ما به نسبت ابتدای آشناییمان خیلی بیشتر شده بود.گفت:«آره،خیلی خوب است اما اتفاق است دیگر..خدایی ناکرده...»😔 گفتم:«آهان! اگر من بمیرم برای خودت می‌ترسی؟»😡 گفت:«نه! زهرا زبانت را گاز بگیر این چه طرز حرف زدن است؟😡 اصلاً‌ منظورم این نیست!» از این حرف‌ها خیلی ناراحت می‌شد. گفتم:«همه از خدا می‌خواهند که اینقدر با هم خوب باشند!» دیگر چیزی نگفت.. 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 8⃣0⃣ برای جشن ازدواج برادرم آماده می‌شدیم.می‌دانستم امین قرار است به مأموریت برود اما تاریخ دقیق آن مشخص نبود..☹️ تاریخ عروسی و رفتن امین یکی شده بود.. به امین گفتم:«امین، تو که می‌دانی همه زندگیم هستی ...»😔 خندید و گفت:«می‌دانم!مگر قرار است شهید شوم.» گفتم:«خودت می‌دانی و خدا،که در دلت چه می‌گذرد اما می‌دانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند.» سر شوخی را باز کرد گفت:《مگر می‌شود من جایی بروم و خانمم را تنها بگذارم؟》😃 باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود. اول گفت می ‌خواهم به مأموریت اصفهان بروم. مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول می‌کشد. غصه‌ام شد..😔 گفتم:«تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشته‌ای..! خودت هم می‌دانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزه‌ات من چه حالی پیدا می‌‌کنم.😭 شب‌ها خواب ندارم و دائماً‌ با تو تماس می‌گیرم...» گفت:«ببین بقیه خانم‌ها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه می‌کنند و می‌گویند به سلامت!» گفتم:«نمی‌دانم آنها چه می‌کنند،شاید همسرشان برایشان مهم نباشد...» گفت:«مگر می‌شود؟»😳 گفتم:«من نمی‌دانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود...»😕 سریع گفت:«تو دوست نداری شوهرت شهید شود؟»‌ گفتم:«در این سن و سال دلم نمی‌خواهد تو شهید شوی.ببین امین حاضرم خودم شهید شویم اما تو نه!» گفت:«پس چطور است که در دعاهایت دائماً‌ تکرار می‌کنی یا امام حسین خودم و خانواده‌ام فدای تو شویم؟» گفتم:«قربان امام حسین بشوم،خودم فدایش می‌شوم اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر و...» برنامه سوریه‌اش را به من نگفته بود! فقط گفت آموزش نیروهای اعزامی به سوریه را به عهده دارم. گاهی کمی دیرتر به خانه می‌آیم...😊 کلی شکایت می‌کردم که بعد از ساعت کاری نماند و به خانه برگردد.😣 می‌خواست مرا هم سرگرم کند تا کمتر خانه باشم اما من برنامه باشگاه،استخر و ..را طوری چیده بودم که وقتی ساعت کاری او به اتمام می‌رسد،به خانه بیایم. دقیقاً این کار را انجام دادم تا سرم گرم نشود و از امین غافل نشوم! به خانه می‌آمدم و دائماً تماس می‌گرفتم که من غذا را آماده کردم و منتظرت هستم،کجایی؟! 🔆گاهی حتی بین روز مرخص ساعتی می‌گرفت و به خانه می‌آمد! می‌خندیدم و می‌گفتم بس که زنگ زدم آمدی؟ می‌گفت:«نه،دلم برایت تنگ شده...»😊 یک وقتایی که پنجشنبه و جمعه هم مأموریت داشت اواسط هفته مرخصی می‌گرفت و به خانه می‌آمد... آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی وقتی برای میهمانی به خانه مادرم می‌رفتیم،عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل بنشینم..🙊 هرچه می‌گفت:«بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم...» می‌گفتم:«من اینطور راحت‌ترم..دستم را روی زانوهایت می‌‌گذارم و می‌نشینم...»🙈 امین می‌گفت:«یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست»🤔 راستش را بخواهید دلم می‌‌‌خواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد..😌 امین همه جوره هوای من را داشت بنابراین عجیب نبود که تمام هستی‌ام را برای او بگذارم..😍 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 9⃣0⃣ انگار داشتیم کَل کَل می‌‌کردیم!😣 نمی‌دانم غرضش از این حرف‌ها چه بود🤔 وسط حرف‌ها،انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند..! گفت:«راستی زهرا احتمالاً گوشی‌ام آنتن هم نمی‌دهد.»😕 صدایم شکل فریاد گرفته بود.😠 داد زدم«آنتن هم نمی‌دهد!تو واقعاً‌ 15 روز می‌خواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمی‌دهد؟»😠 گفت:«آره،اما خودم با تو تماس می‌گیرم نگران نباش..»😊 دلم شور می‌زد..😢 گفتم:«امین انگار یک جای کار می‌لنگد.جان زهرا کجا می‌خواهی بروی؟»‌😢 گفت:«اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمی‌گذاری بروم. همش ناراحتی می‌کنی.» دلم ریخت..... گفتم:«امین، سوریه‌ می‌روی؟» می‌دانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است. گفت:«ناراحت نشوی‌ها، بله!» کاملاً یادم است که بی‌هوش شدم. شاید بیش از نیم ساعت. امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود.. تا به هوش آمدم ، گفت:«بهتر شدی؟» تا کلمه سوریه یادم آمد،دوباره حالم بد شد. گفتم:«امین داری می‌روی؟واقعاً‌ بدون رضایت من می‌روی؟» گفت:«زهرا نمیتوانم به تو دروغ بگویم..بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن..😔 حس التماس داشتم..😢 گفتم:«امین تو می‌دانی من چقدر به تو وابسته‌ام..تو می‌دانی نفسم به نفس تو بند است...»😔 گفت:«آره می‌دانم» گفتم:«پس چرا برای رفتن اصرار می‌کنی؟»😢 صدایش آرام‌تر شده بود،انگار که بخواهد مرا آرام کند... گفت:«زهرا جان من به سه دلیل می‌روم. دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س)‌ است.. دوست ندارم یک‌بار دیگر آنجا محاصره شود..! ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعه‌ایم؟ دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا،مگر ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم؟شیعه که حد و مرز نمی‌شناسد..! سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به این جا می‌آیند.زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع می‌کند؟» تلاش‌های امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمی‌کرد.. گفتم:«امین هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمی‌خواهد بروی.» گفت:«زهرا من آنجا مسئولم.می‌روم و برمی‌گردم اصلاً خط مقدم نمی‌روم.کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم.نگران نباش.» انگار که مجبور باشم گفتم:«باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!» آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمی‌توانست مرا راضی کند..😔 نمی‌دانم چگونه به او رضایت دادم. رضایت که نمی‌شود گفت..گریه می‌کردم و حرف می‌زدم؛دائم مرا می‌بوسید و می‌گفت «اجازه می‌دهی بروم؟» فقط گریه می‌کردم..😭 حالا دیگر بوسه‌هایش هم آرام‌ام نمی‌کرد. چرا باید راضی می‌شدم؟😔 امین،تنهایی،سوریه... به بقیه این کلمات نمی‌خواستم فکر کنم..😔 تا همین ‌جا هم زیادی بود! ادامه دارد..😉 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 0⃣1⃣ دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند،خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود..😢 خواب دیدم😴یک صدایی که چهره‌ای از آن به خاطر ندارم،نامه‌ای📝برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود"جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب(سلام الله علیها)منصوب شده است"و پایین آن امضا شده بود..😦 😭گریه امانم نمی داد..! گفت:«زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است.نه می‌توانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه می‌توانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟»😔 گفتم:«به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.»☹️ قول داد آخرین‌بار باشد. گفتم:«قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.»😢 خندید و گفت:«این که دیگر دست من نیست!» گفتم:«قول بده سوغاتی هم نخری.تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.» گفت:«باشه زهرا جان.اجازه می‌دهی بروم؟‌ پاشو قرآن را بیاور...» اشک‌هایم امانم نمی‌داد..😭 واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم😔اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند.. گفت:«برویم خانه حاجی؟» پدرم را میگفت..قبول نکردم! گفت:«برویم خانه پدر من؟» نمی‌خواستم هیچ‌جا بروم. گفت:«نمی‌توانم تو را اینطور بگذارم و بروم. تمام فکر و ذهنم پیش تو می‌ماند.پس بگذار بگویم آنها به اینجا بیایند.» گفتم:«نه، حرفش را نزن!می‌خوام تنها باشم. می‌خواهم گریه کنم.»😭😔 گفت:«پس به هیچ‌وجه نمی‌گذارم تنها بمانی.» با وجود تمام تلاش‌هایم،امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت.. امین وابستگی زیادی به زن و زندگی‌اش داشت اما وابستگی‌اش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود..👌 آن خواب سوریه ذهنم را آشفته کرده بود😣وقتی که راضی نشد بماند،به او گفتم: «امین درست است که من راضی به رفتن تو نیستم اما یک خوابی دیدم که می‌دانم حضرت زینب(سلام الله علیها)تو را دعوت کرده.» با خودم فکر می‌کردم خانم فقط برای زیارت امین را دعوت کرده. به من گفت:«چطور زهرا؟»🤔 خوابم را برای او گفتم و گفتم که حس کردم امضا حضرت زینب (سلام الله علیها) پای نامه بود...📝 به قدری خوشحال شده بود که حقیقتاً این خوشحالی با تمام شادی‌هایی که همیشه از او می‌دیدم بسیار بسیار متفاوت بود😍 اصلاً از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید.. می‌گفت:«اگر بدانی چقدر خوشحالم کرده‌ای زهرا جان،خانمم،عزیزم»😊🌹 عصبانی‌تر ‌شدم😡ترس یک لحظه رهایم نمی‌کرد..😥 گفتم:«بله،شما که به آرزویت می‌رسی، می‌روی سوریه،چرا که نه؟ چرا خوشحال نشوی مرا که تنها می‌گذاری؟مرا می‌خواهی چکار؟»😏 گفت:«انصافاً خودت که خوابش را دیده‌ای دیگر نباید که جلویم را بگیری.» گفتم:«خوابش را دیده‌ام اما این فقط خواب است!» گفت:«نگو دیگر!انگار انتخاب شده‌ام»😇 برای نرفتنش به او می‌گفتم:«امین می‌دانی عروسی بدون تو خوش نمی‌گذرد.»☹️ می‌گفت:«باور کن برای من هم رضا خیلی عزیز است اما اگر عروسی برادر خودم،حسین هم بود باید می‌رفتم.قول می‌دهم جبران ‌کنم.. ان‌شاء الله اربعین به کربلا می‌رویم.» گفتم:«ان‌شاء الله..سلامتی تو برای من بس است.»✋😔 وابستگی خاصی به هم داشتیم.واقعاً ارتباطمان عجیب و غریب بود. 29 مرداد 94،اولین اعزامش به سوریه بود که حدود 15 روز بعد برگشت..🚶 با اینکه رضا تنها برادرم است و خیلی برای ازدواجش شوق داشتم اما در روز جشن همه فهمیدند که من چقدر آشفته و ناراحتم😔غمگین و ماتم‌زده فقط نشستم و با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم!مهمان‌ها از مادرم می‌پرسیدند همسر زهرا کجا رفته که زهرا اینطور می‌کند..!؟🤔 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 1⃣1⃣ فردای آن شب وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد..📞 گفت:«زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده!😊برای همه دوستانم تعریف کرده‌ام» گفتم:«واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟»🤔 گفت:«پس چی؟این‌طور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب(س)دارم خانم هم مرا قبول کرده»😊 گفتم:«خب مطمئناً تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوق‌ات..» خوشحالی‌اش واقعی بود..هیچ‌وقت او را این‌طور ندیده بودم..😕 با خوشحالی و خندان رفت..😊🚶 هر روز با من تماس می‌گرفت گاهی اذان صبح،گاهی 12 شب و ...به تلفن همراه‌ام زنگ می‌زد..📱 روی یک تقویم برای مأموریت‌اش روزشمار گذاشته بودم🗓هرروز که به انتها می‌رسید با ذوق و شوق آن روز را خط می‌زدم و روزهای باقی‌مانده را شمارش می‌کردم..📆✏️ وقتی برگشت مقداری خوردنی از همان‌هایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورده بود..😋 می‌گفت:«چون من آنجا خورده‌ام و خوشمزه بود،برای تو هم خریدم تا بخوری!»😊 تقصیر خودش بود که مرا خیلی وابسته خودش کرده بود..حتی گردو هم از آنجا برایم خریده بود..😁 وقتی هم مأموریت می‌رفت اگر آنجا به او خوردنی می‌دادند،خوردنی‌ها را با خودش می‌آورد.این درحالی بود که همیشه در خانه میوه،تنقلات و آجیل داشتیم😃 وقتی از اولین سفر سوریه برگشت 14 شهریور بود.حدود 12:30 بامداد از مهرآباد تماس گرفت که به تهران رسیده است.نگفته بود که چه زمانی برمی‌گردد.خانه مادرم بودم. پدر،مادر و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و به آنها گفتم امینم آمد!همه از خواب بیدار شدند و منتظر امین نشستند..😴 حدود ساعت 3-2 امین رسید.تمام این فاصله را دائماً پیامک می‌دادم و می‌گفتم «کی می‌رسی؟» آخرین پیام‌ها گفتم «امین دیگر خسته شدم 5 دقیقه دیگر خانه باش!دیگر نمی‌توانم تحمل کنم.»😢 آن شب با خودم گفتم:«همه چیز تمام شد.»آنقدر بی‌تاب و بی‌قرار بودم که فکر می‌کردم وقتی او را ببینم چه می‌کنم؟🤔 می‌دوم🏃بغلش می‌کنم و می‌بوسمش..شاید ساکت می‌شوم😶شاید گریه می‌کنم😭 دائماً لحظه دیدن امین را با خودم مرور می‌کردم که اگر بعد 15 روز او را ببینم چه می‌کنم؟🤔 حال خودم نبودم.آن لحظات قشنگ‌ترین رؤیای بیداری من بود..😍 امینِ من،برگشته بود..🚶 سالم و سلامت..☺️ و حالا همه سختی‌ها تمام می‌شد! مطمئناً دیگر قرار نبود لحظه‌ای از امین جدا شوم!بی او عمری گذشت..😔 وقتی امین رسید واقعاً امین دیگری را می‌دیدم!خیلی تغییر کرده بود. قبلاً جذاب و نورانی‌ بود،اما این‌بار حقیقتاً نورانی‌تر شده بود..😊 👕یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او می‌آمد.کمی هم لاغر شده بود..☹️ تا همدیگر دیدم؛امین لبخند زد، من هم خندیدم..😃 ❤️انگار تپش قلب گرفته بودم..! دستم را روی قلبم گذاشتم! امین تمام دارایی من بود..❣ آن لحظه گفتم: «آخیش تمام سختی‌های زندگی‌ام تمام شد.. ان شاءالله دیگر هیچ‌وقت از من دور نشوی. اگر بدانی چه کشیده‌ام.»😢 سکوت کرده بود،گویا برنامه رفتن داشت اما نمی‌دانست با این وضعیت من چگونه بگوید! نزدیک عصر بود که گفت«به خانه برویم. می‌خواهم وسیله‌هایم را جمع کنم،باید بروم.» جا خوردم😦حس کرختی داشتم.. گفتم:«کجا می‌خواهی بروی؟بس است دیگر. حداقل به من رحم کن😔تو اوضاع و احوال مرا می‌دانی!قیافه مرا دیده‌ای؟» خودم حس می‌‌کردم خُرد شده‌ام..😔 گفتم:«می‌دانی من بدون تو نمی‌توانم نفس بکشم!دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن! خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی» گفت:«زهرا من وسط مأموریت آمده‌ام به تو سر بزنم و بروم.دلم برایت تنگ شده بود.باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمی‌روم» گفتم:«امین دست بردار عزیز دلم..من نمی‌توانم تحمل کنم باور کن نمی‌توانم..دوری تو را نمی‌توانم تحمل کنم..😔» حرف دانشگاه‌ام را پیش کشیدم.. گفتم:«امینم،من بدون تو نمی‌توانم درس بخوانم.اگر هم درس می‌خوانم به خاطر تو است.» خندید و گفت😃«بگو به خاطر خدا درس می‌خوانم.» گفتم:«به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی..» حتی من وقتی از خانه بیرون می‌رفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم!فقط بلوز،تی‌شرت،شلوار،کفش،کت‌تک یا هر وسیله‌ دیگری برای امین می‌خریدم.او هم عادت کرده بود.. می‌گفت:«باز برایم چه خریده‌ای؟»می‌گفتم: «ببین اندازه‌ات هست؟» می‌‌گفت:«مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً‌ اندازه برایم می‌خری»😊 مدتی که نبود،برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم:«امین این‌ها را بپوش ببین برایت اندازه است؟» با غصه این‌ حرف‌ها را به او می‌‌گفتم واقعا دلم می‌خواست بماند و دیگر نرود..😔 . 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 2⃣1⃣ نمیتوانستم خودم را کنترل کنم.😭 می‌گفت:«چرا گریه می‌کنی؟» چرایی اشک‌هایم مشخص بود..😔 لباس‌هایش را که جمع کرد. گفتم:«امین،این لباس جدیدها را هم با خودت ببر آنجا.»انگار آنقدر شرایط آنجا بد بود که گفت:«نه این لباس‌ها حیف است.بگذار وقتی برگشتم اینجا می‌پوشم.» خیلی از لباس‌هایش را حتی یکبار هم نپوشید..😢 لباس‌هایش را جمع کردم و همین‌طور اشک می‌ریختم😭خیلی سرد با او خداحافظی کردم باید آخرین تلاش‌هایم را می‌کردم گفتم:«به من،به پدر و مادرت رحم کن.😔 تو همه زندگی منی ببین با چه ذوق و شوقی برایت لباس خریده‌ام» گفت:«می‌روم و برمی‌گردم.قول می‌دهم» فقط یک روز کنارم بود!روز حرکت از صبح برای سامان‌دهی کارهایش به اداره رفت.حدود 7-6 عصر پرواز داشت. 16 شهریور بود. یک روز من به اتمام رسیده بود.. ️کلی وعده وعید داده بود تا آرامم کند.. قول داد وقتی برگشت چند روز به مشهد برویم،اربعین هم کربلا.. ️ نمی‌دانم چرا این‌بار دائماً‌ منتظر خبر بودم. با اینکه به من قول داده بود جای خطرناکی نیست،اما مدام سایت T NEWS که مخصوص اخبار مدافعین حرم است را بررسی می‌کردم.. چند شب خانه مادرشوهرم مانده بودم.اصلا آرام و قرار نداشتم.از سفر دوم 18-17 روز می‌گذشت و تماس‌های امین به 5-4 روز یک‌بار کاهش پیدا کرده بود. دلم آشوب بود..😭 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 3⃣1⃣ قرار بود پدر و مادرم برای تاسوعا و عاشورا به شهرستان بروند🚶دلم نمی‌خواست با آنها بروم☹️ به پدرم گفتم:«شوهرم قول داده عاشورا بر گردد..» بابا گفت:«اگر بیاید خودم قول می‌دهم حتی اگر خودم هم نیایم،تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم»✈️🚌 گفتم:«اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟» مادرم واسطه شد و گفت:«قول می‌دهم به محض اینکه خبر بدهد،تو را به تهران می‌رسانیم.حتی قبل از رسیدن او تو را به آنجا می‌رسانیم.»به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم..🚶 مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم..😔 داشتم اخبار را تماشا می‌کردم که با پدرم تماس گرفتند.نمی‌دانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم..😢 پدرم بدون اینکه چهره‌اش تغییر کند گفت:«نه من شهرستانم» تمام مکالمات بابا همین‌‌قدر بود اما با گریه و فریاد گفتم:«بابا کی با شما تماس گرفت؟»با اینکه اصلاً‌ دلم نمی‌خواستم فکرهایی که به ذهنم می‌رسد را قبول کنم اما قلب و دلم می‌گفت که امین شهید شده..😭 بابا گفت:«هیچ‌کس نبود» نمی‌دانم به بابا نگفته بودند یا می‌خواست از من پنهان کند که عادی صحبت می‌کرد تا من شک نکنم واقعاً‌ هم اگر می‌فهمیدم شرایط خیلی بدتر می‌شد مخصوصاً اینکه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم.. در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده می‌شد.. با خودم می‌گفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است.به پدر این حرف‌ها را زدم. بابا می‌گفت:«نه دخترم!مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمی‌رود؟ امین مسئول است شهید نمی‌شود.» به بابا گفتم:«این تلفن درباره شوهر من بود؟» گفت:«اسمی از شوهر تو نیاورد..» شماره تماس را دیدم📱شماره اداره امین بود! گریه کردم😭 بابا گفت:«در رابطه با کار خودم بود.وقتی کیفم را دزد برد،مدارکی در آن بوده.حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و ..شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند..📞 چرا فکر می‌کنی در مورد شوهر تو است؟» حرف‌ها را باور نمی‌کردم.. به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است.پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود! او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد..😢 😭با گریه و جیغ و داد مرا به بیمارستان بردند. تلفن همراهم را بالای سرم گذاشته بودم..📱 6 روز بود که با امین حرف نزده بودم،باید منتظر تماس او می‌ماندم.می‌گفتم:«صدای زنگ را بالا ببرید.امین می‌داند که من چقدر منتظرش هستم حتماً تماس می‌گیرد..! باید زود جواب تلفن را بدهم.» پدرم که متوجه شده بود دائماً می‌گفت: «نمی‌شود که گوشی بالای سر شما باشد. از اینجا دور باشد بهتر است.» می‌گفتم:«نه! شما که می‌دانید او نمی‌تواند هر لحظه و هر ثانیه تماس بگیرد.الآن اگر زنگ بزند باید بتوانم سریع جواب بدهم!من دلم برای امین تنگ شده😔یعنی چه که حالم بد است...» بابا راضی شد که گوشی کنار من بماند.شارژ باطری تلفن همراهم به اتمام رسید. به سرعت سیم‌کارت را با گوشی برادرم جابه‌جا کردم.دیوانه شده بودم. گفتم:«زود باش،زود باش،ممکن است در حین عوض‌کردن گوشی شوهرم تماس بگیرد.» برادرم رضااسم شهدا را دیده بود و می‌دانست که امین شهید شده..😢 هم او و هم خواهرم حالشان بسیار بد شده بود.به جز من و مادر همه خبر داشتند. 😢خواهرم شروع به گریه کرد. زن‌داداشم هم همین‌طور. گفتم:«چرا شما گریه می‌کنید؟» گفتند:«به حال تو گریه می‌کنیم😭تو چرا گریه می‌کنی؟» گفتم:«من دلم برای شوهرم تنگ شده!تو را به خدا شما چیزی می‌دانید؟» زن‌داداشم گفت:«نه،ما فقط برای نگرانی تو گریه می‌کنیم.» صورت زن‌داداشم را بوسیدم و بارها خدا را شکر کردم که خبر بدی ندارند. همین برای من کافی بود. مثل دیوانه‌ها شده بودم.. پدرم گفت:«می‌خواهی برویم تهران؟» گفتم:«مگر چیزی شده؟» گفت:«نه! اگر دوست نداری نمی‌رویم.» گفتم :«نه! نه! الآن شوهرم می‌آید.من آنجا باشم بهتر است.» شبانه حرکت کردیم و حدود ساعت 5 صبح به تهران رسیدیم🚙 گفتم:«به خانه پدر شوهرم برویم.اگر حال آنها خوب بود معلوم می‌شود که هیچ اتفاقی نیفتاده و خیال من هم راحت می‌شود اما اگر آنها ناراحت باشند...» 😢تا رسیدیم دیدم پدر شوهرم گریه می‌کند. پرسیدم:«چرا گریه می‌کنید؟» گفت:«دلم برای پسرم تنگ شده.» با تلفن همراهم دائماً‌ در موتورهای جستجوگر این جملات را می‌نوشتم: "اسامی دو شهید سپاه انصار" نتایج همچنان تکراری بود: "اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نمی‌باشد و تنها دو نفر به شهادت رسیده‌ا 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 4⃣1⃣ و به او گفتم:«به من می‌گویند شوهرت شهید شده😥خدا کند امین زنده باشد و تمام بنرها و تابلوهای شهادت او جمع شده باشد.» جلوی در که رسیدم دیدم هیچ بنر و پلاکاردی نیست!گفتم:«پس شوهرم شهید نشده!» به سمت مسجد که احساس می‌کردم خانه ما است رفتم.در را که باز کردم دیدم شوهرم نشسته!😦 دویدم و با رسیدن به امین،بوسیدمش! گفتم:«وای امین😦اگر بدانی این چند وقت چ خواب های بدی دیده ام همانجا نشستم و با ناباوری به پدرم گفتم: «بابا شوهر من شهید شده؟»😢 گفت:«هیچ نگو!مادر امین چیزی نمی‌داند.» مادر شوهرم ناراحتی قلبی داشت💔 مراعات مادر را می‌کردند.. فقط یادم است به سمت مادرم دویدم و گفتم «مامان شوهرم شهید شده»و بیهوش شدم.. دیگر هیچ چیز را به خاطر نمی‌آورم..😔 سریعاً‌ مرا بیمارستان شهید چمران رساندند. فشارم به شدت بالا رفته بود..😢 صداها را می‌شنیدم که دکتر به برادرم می‌گفت:«چرا فشارش بالا رفته؟برای خانمی با این سن چنین فشاری بعید است!» رضا گفت:«شوهرش شهید شده!»😔 حالم بدتر شد با گریه و فریاد😭 می‌گفتم:«نگو شوهرم شهید شده رضا،امین شهید نشده😭فقط اسمش مشابه شوهر من است😭چرا حرف بی‌خود می‌زنی؟» رضا کنارم آمد و آرام گفت:«زهرا من عکس امین را دیده‌ام!»😔 با این حرف دلم به هم ریخت..منتظر بودم شوهرم برگردد اما.. خیلی خیلی سخت است که منتظر مسافر باشی و او بر نگردد..😔 قرار بود اعزام دوم امین به سوریه 15روزه باشدبه من این‌طور گفته بود.. روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت📞 گفتم:«امین تو را به خدا 15 روزحتی 16روز هم نشود دیگر نمی‌توانم تحمل کنم!» 📝هر روز یادداشت می‌کردم که"امروز گذشت.." واقعاً روز و شب‌ها به سختی می‌گذشت. دلم نمی‌خواست بجز انتظار هیچ کاری انجام دهم.هر شب می‌گفتم:«خدا را شکر امروز هم گذشت» باقیمانده روزها تا روز پانزدهم را هم حساب می‌کردم گاهی روزهای باقی‌مانده بیشتر عذابم می‌داد..😣 هر روز فکر می‌کردم«10 روز مانده را چطور باید تحمل کنم؟ 9 روز،8 روز..ان‌شاءالله دیگر می‌آید،دیگر دارد تمام می‌شود.. دیگر راحت می‌شوم از این بلای دوری!» امین خبر داد«فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمی‌گردم.» با صدایی شبیه فریاد گفتم:«امین!به من قول 15 روز داده بودی. نمی‌توانم تحمل کنم..»😡 دقیقاً هجدهمین روز شهید شد..😔 حدود 6 روز بعد امین را برگرداندند معراج شهدا..😔 این فاصله زمانی هیچ‌چیز را به خاطر ندارم،هیچ‌چیز را.. وقتی به معراج رفتیم سعی کردم خودم را محکم نگه دارم.. می‌ترسیدم این لحظات را از دست بدهم و نگذراند کنارش بمانم..😔 قبل از رفتن به برادر شوهرم گفته بودم: «حسین؛پیکر را دیده‌ای؟مطمئنی که امین بود؟» گفت:«آره زن‌داداش.»😔 قلبم شکست💔گفتم:«حالا بدون امین چه کنم؟ما هزار امید و آرزو با هم داشتیم. قرار بود کارهای زیادی باهم انجام دهیم. با خودم می‌گفتم حالا باید بدون او چه کنم؟» پیکر را که آوردند دنبال امین می‌دویدم🏃نگذاشتم مادرم متوجه شود،فقط گفتم بگذارید با امین تنها باشم..😔 مکانی در معراج شهدا با هم تنها ماندیم. گفتم:«امینم؛ این رسمش نبود!تو راضی نبودی حتی دست‌هایم با چاقوی آشپزخانه زخم شود😭یادت هست وقتی دستم کمترین خراشی برمی‌داشت روی سینه‌ات می‌‌زدیی و می‌گفتی شوهرت بمیرد زهرا جان!😢 توکه تحمل ناراحتی من را نداشتی چطور دلت آمد که مرا تنها بگذاری؟»😢 خیلی گریه کردم😭انگار که از کسی خیلی ناراحت و دلگیر باشی برایش گلایه می‌کردم و می‌گفتم این رسمش نبود بی‌معرفت! خدا شاهد است دیدم از گوشه چشمش یک قطره اشک بیرون زد..😭 تا قطره اشک را دیدم با خودم گفتم: «از کجا معلوم امین برای شهادت رفته بود که بخواهم او را سرزنش کنم؟🤔او رفت تا دِینَش را ادا کند.حالا اگر گلچین شده و خدا دوست داشته او را با شهادت ببرد امین مقصر نیست» گفتم:«امین عزیزم،شهادت مبارکت باشد😔اما آن دنیا هوای مرا داشته باش و شفاعتم کن.» آخرین تلاش‌ها و التماس‌هایم بود«امین؛ مواظبم باش،مثل همان موقع‌ها که پشتم بودی و همیشه می‌گفتی فقط من و تو هستیم که برای هم می‌مانیم.»😔 با دیدن اشک‌ امینم مطمئن شدم دل امین با من است که من با این همه وابستگی حالا قرار است بدون او چه کنم..😔 گفتم:«حلالت کردم به جز خوبی هیچ‌چیز از تو ندیدم.» چند روز بعد از شهادتش انتظار داشتم حداقل بیاید با من حرف بزند.دائماً گلایه داشتم از خدا،از اطرافیانم،از همه آدم و عالم! دائم از خودم می‌پرسیدم:«چرا 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت5⃣1⃣ در خواب😴همه چیز برایم مرور شد و یادم آمد که شهید شده.. گفت:«من باید زود برگردم و نمی‌توانم زیاد حرف بزنم.»☹️ گفتم:«باشه حرف نزن😤من از حضرت زینب (سلام الله علیها)‌و از خدا خواسته‌ام که بیایی و جواب سؤالات مرا بدهی!پس زیاد حرف نزن دلم می‌خواهد بیشتر پیش من بمانی» گفت:«یک خودکار🖊بده تا بنویسم» گفتم:«تو به من نگفته بودی می‌روی شهید می‌شوی،گفتی می‌روی تا دِینَت را ادا کنی. به من قول داده بودی مراقب خودت باشی» خندید😀وگفت:«من در آن دنیا مذهبی زندگی کرده بودم.اسمم جزء لیست شهدا بود...📃 » می‌خواستم سریع همه سؤالاتم را بپرسم! گفتم:«در قبال این مصیبتی که روی قلب من گذاشتی و می‌دانی که دردی بزرگ‌تر از این برای من نبود،چطور دلت آمد مرا تنها بگذاری؟»😢(همیشه وقتی خبر شهادت همسر کسی را می‌شنیدم به شوهرم می‌گفتم ان‌شاءالله هیچ‌وقت هیچ‌کس چنین مصیبتی نبیند😔حاضر بودم بمیرم اما خدای نکرده هیچ وقت چنین داغی را نبینم) امین یک برگه از جیب‌اش در آورد که دور تا دور آن شبیه آیات قرآن،اسم خداوند و ..نوشته شده بود خودکار را از من گرفت🖊نوشت "همسر مهربانم،"دقیقاً عین این دو کلمه به همراه ویرگول را روی کاغذ نوشت.بعد گفت: «آره می‌دانم خیلی سخت است.ما در این دنیا آبرو داریم.خودم در این دنیا شفاعتت می‌کنم.»😊 انگار در لیستی که قرار بود شفاعت کند اسم مرا هم نوشت..😍 گفتم:«در این دنیا چی؟»🤔 گفت:«من نباید زیاد حرف بزنم..»😶 با این‌ حال انگار خودش هم طاقت نداشت حرف نزند☹️ احساس می‌کردم بیشتر دلش می‌خواهد حرف بزند تا بنویسد. گفت:«در این دنیا هم خودم مراقبت هستم. حواسم به تو هست» یک دفعه از خواب پریدم!اذان صبح بود.. بعد آن خواب آرام شدم. با خودم می‌گفتم:اگر شوهرم به مرگ عادی می‌مُرد چه می‌کردم؟الآن می‌دانم شهیده و شهید زنده است و همیشه کنارم می‌ماند، صدایم را می‌شنود😊 آن دنیا هم دستش باز است و شفاعتم می‌کند. چه بهتر از اینکه در آن دنیا چنین مجوزی دارم. چه چیزی از این می‌تواند بالاتر باشد؟ آرام و قرار گرفتم..😌 شوهر من به آرزویش رسیده بود و همین مرا آرام می‌کرد.. از طرفی اگر امین به مرگ طبیعی می‌مُرد باید برایش ناراحتی می‌کردم.خصوصاً اینکه در آن‌ صورت نمی‌دانستم وضعیت‌اش خوب است یا نه! اما اکنون می‌دانم خوش است و من به خوشی او خوشم و فقط ناراحتی‌ام از این است که امینم در کنارم نیست..😔 دیگران هم بعد از شهادتش خواب او را دیدند😴یکی از افراد می‌گفت:خواب دیدم تشییع شهید در سوریه برگزار شد و به جای اینکه تابوت او در دست مردم باشد،پیکر امین با لباس سفید و شال سیاه عزای اباعبدالله بر گردن،در دستانشان بود. می‌گفت:دیدم یک دختر بچه 3تا4 ساله در جلوی تشییع‌کنندگان به صورتی که صورتش رو به شهید بود،برخلاف مسیر حرکت دیگران حرکت می‌کرد و شعر می‌خواند..😢 می‌گفتاز شهید پرسیدم:«این دختر بچه کیست؟» امین لبخند زد و گفت:«این دختر از خاندان اهلبیت است!» انگار که به پیشواز شهید آمده بود! می‌گفت دیدم مردم مشایعت کننده هم به جای اینکه گریه کنند،کل می‌کشیدند و شادی می‌کردند! شخص دیگری هم خواب دیده بود امین مداح امام حسین (علیه السلام)‌ شده است!😦 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 6⃣1⃣ هیچ چیز قشنگ‌تر از این نیست که امین شهید شده و نمرده است😊 خدا خودش در قرآن وعده داده که شهید زنده است.هنوز هم هروقت به هر علتی نگران می‌شوم،شب به خوابم می‌آید و جوابم را می‌دهد😌 حتی در بیداری آرام شدنم را مدیون حضور امین‌ هستم! اتفاقاً شب گذشته(شب قبلا از مصاحبه حاضر)خواب دیدم آمده و می‌گوید: «بعد از 80-90 روز مأموریت آمده‌ام یک سر به خانمم بزنم»☺️ گفتم:می‌گویند«تو شهید شدی.»😢 گفت:«نه!من زنده‌ام.آخر بعضی‌ها زنده می‌مانند و بعضی‌ها می‌میرند.» گفتم:«زنده‌ای؟»😟 گفت:«آره،من زنده‌ام»🤗 گفتم:«پس بگذار خبر آمدنت را من به خانواده‌ها بگویم»😍 خندید..😃 با خودم فکر می‌کردم شاید اگر امینم روز پانزدهم برمی‌گشت،شهید نمی‌شد☹️ این فکر و خیال آزارم می‌داد! بعد شهادت امین،دوستانش می‌‌گفتند«اصلاً قرار به برگشت نبود!برنامه این بود که 2 ماه آنجا بمانیم!» همراهانش50 روز بعد از شهادت امین برگشتند🚶حرف‌ها را که شنیدم مطمئن شدم امین تاریخ شهادتش را به من گفته بود. امین همیشه به مادرش می‌گفت:«مادر شهید آینده!»😁 و خطاب به من ادامه می‌داد: «تو هم که همسر شهیدی ان شاءالله!» همه از دستش ناراحت می‌شدیم☹️ با خنده می‌‌گفت:«بالاخره که چی؟‌باید افتخار کنید اگر این‌طور شود» این حرف‌ها را حتی آن زمان که هیچ برنامه‌ای برای رفتن به سوریه نداشت غالباً با شوخی و خنده تکرار می‌کرد😃 من هیچ وقت تشییع جنازه نمی‌رفتم! حتی اگر این تشییع مربوط به اقوام بود یا حتی شهید.. فقط با دوستانم تشییع شهدای گمنام را شرکت می‌کردیم.. واقعیت این بود که همیشه از غصه و ناراحتی دوری می‌کردم،شاید هم فرار!🏃 پدر و مادرم قبل از ازدواج اجازه نمی‌دادند در هیچ مراسم تشییعی شرکت کنم. از نظر آنها چنین مراسم‌های در روحیه یک دختر اثر بد می‌گذاشت. به عبارتی هیچ وقت مستقیم با غم و غصه ارتباط نداشتم. حتی یکبار که با امین به زیارت امام رضا(علیه السلام) رفته بودیم،چند میت را که برای طواف آورده بودند دیدم. از شدت ناراحتی رنگ از صورتم پرید و خیره خیره جنازه‌ها را نگاه می‌کردم. امین تا متوجه شددستم را گرفت و مرا دور کرد.😢 هرچه گفتم بگذار حداقل ببینم چطور جنازه را می‌برندگفت:«نه!بیا این طرف» حتی اگر تلویزیون شبکه غمگین نشان می‌داد کانال را عوض می‌‌کرد چون می‌دید با دیدن صحنه‌های غمناک کاملاً به هم می‌ریزم و پکر می‌شوم😞 حتی گاهی گریه می‌کردم!😭 امین هم همیشه سعی می‌کرد مرا شاد نگه دارد.. 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 7⃣1⃣ راستش اینطور نبود که من تمام 24 ساعت به فکر شهدا باشم و در مراسم آنها شرکت کنم. با اینکه اردوهای راهیان نور هم شرکت می‌کردم و آرزو می‌کردم لیاقت شهادت نصیب من هم شود،اما همان زمان وقتی خانواده‌های شهدا را می‌دیدم همیشه فکر می‌کردم که این داغ واقعاً سنگین و غیر قابل تحمل است.. ترجیح می‌دادم همه داغ مرا ببینند اما من داغ عزیزانم را نبینم☹️من قدرت تحمل سختی را نداشتم. یادم هست یک‌بار در شلمچه یکی از دوستانم گفت:«اگر جنگ شود همسرم را به جنگ می‌فرستم تا شهید شود» آن زمان من مجرد بودم.خیلی جدی گفتم:«من محال است چنین اجازه‌ای بدهم!یعنی چه که من ازدواج کنم و همسرم شهید شود؟ اجازه نمی‌دهم همسرم شهید شود😒 چون من آدم وابسته‌ای هستم.. به من گفت:«این چه حرفی است که می‌زنی؟مگر مسلمان نیستی؟»😏 بعد از شهادت امین به من گفت:«زهرا!من اصلاً دلم نمی‌خواهد همسرم شهید شود..» گفتم:«دیدی خدا اصلاً به حرف‌های ما کاری ندارد»😔 همسر من شهید شد و او تازه می‌گفت: «راست می‌گفتی،چرا باید همسرم شهید شود؟» البته بعد از لحظاتی به او گفتم:«آن زمان سن من خیلی کم بود و شاید فکرم هنوز ناپخته،اما الآن من به شهادت امین افتخار می‌کنم😊 امین می‌توانست طور دیگری از دنیا برود. امین خیلی خوب بود که خدا به بهترین نحو و با احترام زیاد او را برد.. من خوشحالم که آن دنیا همسرم را دارم☺️ می‌گفت:«به خدا با تعریف‌های تو آدم حسادت می‌کند! تو چقدر محکم شدی زهرا! تو آدم احساساتی بودی😦 یاد نیت قبل از ازدواج خودم می‌افتم؛از خدا خواسته بودم خیر و عافیت دنیا و آخرت نصیبم شود و کسی جلوی راهم قرار بگیرد که این دعا محقق شود. بعد از شهادت امین،پدرم می‌گفت:«زهرا جان خودت خیر دنیا و آخرت را خواستی پس دیگر گریه نکن» تا وقتی امین بود،به محض اینکه ناراحت می‌شدم کنارم می آمد و آرام‌ می‌کرد. حالا هم واقعاً انگار چیزی تغییر نکرده،وقتی بعد از ناراحتی و بی‌تابی زیاد ناگهان آرام می‌شوم،مطمئنم امین کنارم حضور دارد😊من آدمی نیستم که به سادگی آرام شوم. ناراحتی‌ امین کلاً 10 دقیقه هم طول نمی‌کشد و اصلاً آدم کینه‌ای نبود😀 نهایت 5 دقیقه پیاده‌روی آرامش می‌کرد و بعد کلاً موضوع را فراموش می‌کرد🙂 ✉️بعضی از پیامک‌هایش را حتی همان زمان نامزدی و محرمیت برای خودم یادداشت می‌کردم. حرف‌هایش برایم شیرین و جالب بود😍 یادم می‌آید پیامک طنزی برایش فرستادم که می‌گفت:مردها اگر همسرشان در دوران نامزدی زمین بخورند،قربان و صدقه همسرشان می‌روند یک ماه که می‌‌گذرد رفتارشان عوض می‌شود و آنقدر ادامه پیدا می‌کند که در نهایت بعد از چند سال راضی می‌شوند که از زمین زنده بلند نشود!😂 به امین گفتم:واقعاً مردها همینطورند؟ گفت:«بگذار اگر خدایی نکرده،زبانم لال،یک زمانی زمین خوردی و من جلوی همه خم شدم و دست‌هایت را بوسیدم متوجه می‌شوی که من مثل آنها نیستم»😊💪 خیلی احساساتی و مهربان بود☺️با خودم فکر می‌کردم این پسر چقدر با شعور است،چقدر فهمیده و آقاست! از همنشینی با چنین مردی لذت می‌بردم 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| ( 4) 📚 |•° رمان : قسمت اخـــر به امین حساسیت بالایی داشتم. بعد ازشهادتش یکی ازدوستانش به خانه ماآمد و به من گفت مراحلال کنید! گفتم چرا؟🤔 گفت:واقعیتش یک‌بار چندنفر از رفقا باهم شوخی می‌کردیم😁 امین هم که پایه ثابت شیطنت جمع ما بود. یکی ازبچه‌ها روی امین آب ریخت💦امین هم چای دستش بود☕️چای راروی او ریخت. دوستش ادامه داد:«حلالم کنید!من ناخودآگاه به صورتش زدم و چون با ناخنم بلندبودصورتش زخمی شد!»😔 همان لحظه گفت:«حالاجواب زنم راچه بدهم؟»😂 به او گفتیم:«یعنی تو اینقدر زن ذلیلی؟😒 گفت:«نه!اماهمسرم خیلی حساس است.ناچار به همسرم می‌گویم شاخه درخت خورده وگرنه پدرتان را درمی‌آورد!😂 یادم آمد کدام خراشیدگی را می‌گفت.. ازمأموریت زنجان برمی‌گشت. ازخوشحالی دیدنش داشتم می‌‌‌خندیدم که بادیدن صورتش خنده ازلب‌هایم رفت و باناراحتی گفتم:😢«صورتت چه شده؟» گفت:«فکرکن شاخه درخت خورده اینقدرحساس نباش😊 گفتم:«باشه.چمدانت رابگذار کفش‌هایت رادر نیاور.چندلحظه منتظربمانی آماده می‌شوم برویم داروخانه وبرایت پمادبخریم تاجای خراش روی صورتت نماند! امین که می‌دانست من خیلی حساسم مقاومت نکرد. گفت:«باشه،آماده شو» و با خنده ادامه داد😃«من هم که اصلاً خسته نیستم!» گفتم:«می‌دانم خسته‌ای؛خسته نباشی! اماتقصیر خودت است که مراقب خودت نبودی!باید برویم پمادبخریم» از آنجا که مردها زیاد به این مسائل توجه نمی‌کنند،هر شب خودم پماد را به صورتش می‌زدم و هر روز و شاید هر لحظه جای خراشیدگی را چک می‌کردم و با ناراحتی به او می‌گفتم😢«پس چرا خوب نشد؟» اولین بار که از سوریه برگشت به او گفتم:«امین جای خراش صورتت هنوز مانده. من خیلی ناراحتم»😔 گفت:«نگران نباش دفعه بعد که به سوریه بروم و برگردم جای خراشم خوب می‌شود خیالت راحت»☺️ گفتم:«خداکند زودتر خوب شود.خیلی غصه می‌خورم صورتت را می‌بینم»😢 👌راست می‌گفت درمعراج صورتش رادقت کردم خداراشکرخراشیدگی‌اش محو شده بود😔 یکی از دوستان امین بعد از شهادتش حرف جالبی می‌زد،می‌‌گفت:«شما باید خیلی خوشحال باشید که دو سال و 8 ماه با یکی از اولیای خدا زندگی کردید و بهترین لذت را بردید. افراد زیادی هستند که60-50 سال زندگی می‌کنند اما لذت‌های 3 ساله شما را نمی‌برند.»واقعاً شاید من به اندازه 300 سال شیرین زندگی کردم که تماماً لذت بود.😊 ما واقعاً مانند دو دوست بودیم🙊 با هم به پیاده‌روی و ..می‌رفتیم..🚶 قول داده بود که بعد از بازگشت از سوریه، راپل را هم به من آموزش دهد.😍 با تعجب به او می‌گفتم:«فضایی نداریم که بخواهی به من آموزش بدهی!» گفت:«آن با من!»😉 ذوق و شوق داشت..☺️ من مانند یکی از دوستانش بودم و او هم برای من..😋 نگاهش به خانم این نبود که مثلاً تنها وظیفه زن ماندن در خانه و انجام کارهای خانه است! وقتی کار خیری انجام می داد،دلش نمی‌خواست کسی متوجه شود،حتی من! کارت سرپرستی ایتام را در جیب‌اش دیده بودم! بعد از شهادت امین،یکی از همکارانش تعریف می‌کرد در یکی از سفرهای استانی دختربچه‌ سرایدار،نامه‌ای✉️به امین داد تا به آقای رئیس جمهور بدهد. امین به همکاران گفت:تا این نامه به دفتر و مراحل اداری‌اش برسد زمان می برد،بیایید خودمان پول بگذاریم و بگوییم رئیس جمهور فرستاده است! همین کار را کردیم.البته بیشترین مبلغ را امین تقبل کرد و هدیه در پاکتی به پدر بچه اهدا شد. اشک شوق پدر دیدنی بود...😢 امین به درس،تندرستی، ورزش خیلی اهمیت میداد.همیشه برنامه‌هایش را یادداشت می‌کرد. ادامه برخی ورزش‌ها و برنامه جدی برای تحصیلات تکمیلی در رشته الکترونیک داشت. البته باشوخی و خنده می‌گفت:«چون همسرم حقوق خوانده،حتماًبعد از اتمام تحصیلاتم،این رشته را هم می‌خوانم😃نمی‌شود که خانمم حقوق‌دان باشد و من بی‌اطلاع!»😉 بسیار به روز و مایه افتخار بود.😍 آنقدر از او حرف می‌زدم و به داشتنش مغرور بودم که برادرم سر به سرم می‌گذاشت و می‌گفت:«انگار فقط زهرا شوهر دارد😂از آسمان یک شوهر آمده فقط برای زهرا!» 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🕊شهید گرانقدر «امین کریمی چنبلو» سحرگاه هشتم محرم الحرام،مصادف با 30 مهر ماه1394 درشهرحلب سوریه آسمانی شد.. 🔆پیکر مطهر این شهید والامقام، مجاهد و مدافع حرم مطهر عقیله بنی هاشم،زینب کبری(س)پس از انتقال به ایران اسلامی در 6آبان سال 1394 تشییع و بنا به وصیت وی در حرم مطهر امام زاده علی‌اکبر(علیه السلام) چیذر تهران آرام گرفت..😔 ✍به پایان آمـد این دفتر/حکایت همچنان باقیست 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃