هیئت مجازی 🇮🇷
【• #قصه_دلبرے📚 •】 #فتحخون #قسمتدهم فرمود « اگر در سراسر این جهان ملجأ و مأوایی نیا
【• #قصه_دلبرے📚 •】
#فتحخون
#قسمتیازدهم
گوش کن که قافله سالار چه می خواند :
و لما توجه تلقاء مدین قال عسی ربی ان یهدینی السبیل آیا تو می دانی که از چه امام آیاتی که در شأن هجرت نخستین موسی است فرا می خواند ؟
عقل محجوب من که راه به جایی ندارد ...
ای رازداران خزاین غیب ، سكوت حجاب را بشكنید
و مهر از لب فروبسته اسرار !
برگیرید و با ما سخن بگویید .
آه از این دلسنگی که ما را صُمُُّ بُكم می خواهد ...
آه از این دلسنگی سر آنكه جهاد فی سبیل هلل با هجرت آغاز می شود در کجاست ؟
طبیعت بشری درجست و جوی راحت و فراغت است و سامان و قرار می طلبد . یاران !
سخن از اهل فسق و بندگان لذت نیست ، سخن از آنان است که اس لم آورده اند اما در جستجوی حقیقت ایمان نیستند . کنج فراغتی و رزقی مكفی ... دلخوش به نمازی غراب وار و دعایی که برزبان می گذرد اما ریشه اش در دل نیست ، در باد است . در جست و جوی مأمنی که او را ازمكر خدا پناه دهد ؛ در جست و جوی غفلت کده ای که او را از ابت لئات ایمانی ایمن سازد، غافل که خانه غفلت پوشالی است و ابت لئات دهر ، طوفانی است که صخره های بلند را نیز خرد می کند و در مسیر دره ها آن همه می غلتاند تا پیوسته به خاك شود. اگر کشاکش ابت لئات است که مرد می سازد ، پس یاران ، دل از سامان برکنیم و روی به راه نهیم . بگذار عبدا ل بن عمر ما را از عاقبت کار بترساند . اگر رسم مردانگی سرباختن است ، ما نیز چون سید الشهدا او را پاسخ خواهیم گفت ک : ه « ای پدر عبدالرحمن ، آیا ندانسته ای که از نشانه های حقارت دنیا در نزد حق این است که سر مبارك یحیی بن زکریا رابرای زنی روسپی از قوم بنی اسرائیل پیشكش برند ؟ آیا نمی دانی که بر بنی اسرائیل زمانی گذشت که مابین طلوع فجر و طلوع شمس هفتاد پیامبر را کشتند و آ نگاه در بازارهایشان به خرید و فروش می نشستند ،آن سان که گویی هیچ چیز رخ نداده است ! و خدا نیز ایشان را تا روز مؤاخذه مهلت داد ». اما وای از آن مؤاخذه ای . که خداوند خود اینچنین اش توصیف کرده است : اخذ عزیز مقتدر
•• بھقلمِدݪنشینِ:سیدمرتضےآوینے ••
#سفربـهمبدأتاریخ،ڪربلا🙃🤚
✅⇜ #ڪپےباذڪرصلوات
#شرعاحـلاݪاست:)
{•🍃🥀•} @heiyat_majazi
•X♥️X•
#قصه_دلبری
.
.
[نام رمان⇜آخرینعروس ]
/🍃 #قسمتیازدهم🍃/
حس کرد، بوی باران، بوی آسمان، بوی بهشت به مشام میرسد.
کاش میشد فقط یک دقیقه به خانه امام میرفتیم.
کاش میشد بر در خانه محبوب بوسه ای میزدیم و میرفتیم.
آرام آرام ازکنـارخانه امام عبور میکنیم و سـپس از کنار مأموران میگـذریم. ازخم کوچه که عبور میکنیم نفس راحتی
میکشیم.
آنجا را نگاه کن!
آن مادر را میگویم که کنارکوچه ایستاده است،گویا خسته شده است.
مقداری بار همراه خود دارد.
تو جلو میروی میخواهی به این مـادر پیر کمک کنی.
سـلام میکنی و از او میخواهی تا اجازه بدهـد وسایلش را به خانه
اش ببري.
او قبول میکند و خیلی خوشحال میشود. من جلو میآیم و از تو میخواهم مقداري از آن وسائل را به من بدهی قبول نمی
کنی و میگویی تو برو همان قلمت را نگه دار!!
معلوم میشود که هنوز از من دلخور هستی.
قدري راه میرویم.
مادر میگوید که خانه من اینجاست. تو وسایلش را زمین میگذاري.
اکنون او نگاهی به تو میکند و میگوید: پسرم!
اجر تو با مادرم، زهرا!
باشـنیدن نام حضـرت زهرا(علیها السـلام) اشک در چشمانت حلقه میزند. مادر به تو خیره میشود میفهمد که تو آشنایی!
غریبه نیستی!
او اصـرار میکنـدکـه بایـد به خـانه اش بروي.
هرچه میگـویی:
«من بایـد بروم»، قبـول نمیکنـد. او میخواهـ دتـا بـا یک
نوشیدنی،گلویی تازه کنی.
[بھ قلم⇜مهدیخادمیان ]
.
.
آرامش است
آخر اضطراب ها..☘↯
•X♥️X• @Heiyat_majazi