•.🧡📚.•
.
.
•• #قصّه_بشنو ••
قسمت پنجاه وهشتم:سرطان
باورم نمی شد...
کتاب :فرار از جهنم
نویسنده :سید طاها ایمانی
.
.
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•.🧡📚
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 59 ◠
چند وقتی ازشون خبری نبود..
⊹کتاب : ◡ فرار از جهنم ◠
⊹نویسنده : ◡سید طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 60 ◠
هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید...
⊹کتاب : ◡ فرار از جهنم ◠
⊹نویسنده : ◡سید طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 60 ◠
حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد...
⊹کتاب : ◡ فرار از جهنم ◠
⊹نویسنده : ◡سید طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 61 ◠
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد...
⊹کتاب : ◡ فرار از جهنم ◠
⊹نویسنده : ◡سید طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 62 ◠
از خوشحالی گریه ام گرفته بود...
⊹کتاب : ◡ فرار از جهنم ◠
⊹نویسنده : ◡سید طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 63 ◠
اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید...
⊹کتاب : ◡ فرار از جهنم ◠
⊹نویسنده : ◡سید طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 64 ◠
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم واونجا بایستم...
⊹کتاب : ◡ فرار از جهنم ◠
⊹نویسنده : ◡سید طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 65 ◠
شوخی نمی کنی...
⊹کتاب : ◡ فرار از جهنم ◠
⊹نویسنده : ◡سید طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 66 ◠
نمی دونستم چطور باید رفتار کنم...
⊹کتاب : ◡ فرار از جهنم ◠
⊹نویسنده : ◡سید طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 66 ◠
من ایستاده بودم ونگاهش می کردم...
⊹کتاب : ◡ فرار از جهنم ◠
⊹نویسنده : ◡سید طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 67 ◠
دیگه نتونستم ادامه بدم...
⊹کتاب : ◡ فرار از جهنم ◠
⊹نویسنده : ◡سید طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡2 ◠
قهوه رو برداشتم و رفتم بيرون ... افسرپشت میز زل زده بود بهم ... چهره اش جدید بود ... نهایتابیست
و چند ساله ... سرم تیر میکشید ... تحمل نگاهش رو نداشتم ...
- به چي زل زدي تازه كار؟ ...
هیچی قربان ...
و سریع سرش رو انداخت پایین...
قهوه رو گذاشتم روي میزش و رفتم رختكن ... شلوارم رو عوض كردم و بدون اينكه برم سمت دفتر،
راهم رو گرفتم طرف در خروجي ...
هی كجا میری؟ ...
بابی حوصلگي چرخيدم سمتش ...
می بینی دارم ميرم بیرون ...
- كور نيستم دارم می بینم ... منظورم اینه كدوم گوري میری؟ ... همین چند دقیقه پیش بهت گفتم یه
پرونده جدید داریم ...
منتظر نشدم جمله اش تموم بشه ... رفتم سمت خروجي ...
توی ماشین منتظرت مي مونم ...
در ماشین رو باز كرد ... تا چشمش به من افتاد با عصبانيت، پرونده هاي دستش رو پرت كرد روي صندلی
عقب ...
- با معده خالي؟ ... همین چند دقیقه پیش هر چي توي شكمت بود رو بالا آوردي... هنوز هيكلت بوي گند
میده ... اون وقت دوباره ...
- هر احمقي مي دونه قهوه ... هر چقدرم قوی خماري رو از بین نمی بره ...
شیشه ماشین رو كشید پایین ... و با عصبانيت زل زد توي صورتم ...
میدونی چیه توم؟ ... من یه احمقم كه نگران سلامتي توئم ... واینکه معلق یا اخراجت نكنن ... اما همه
اش تا الان بود ... دیگه واسم مهم نيست ... هر غلط میخوای بكني بكن ... دیگه نمي تونم پشت
سرت راه بيوفتم و كثافت كاري هات رو جمع كنم ...
بابی حوصلگي چشمم رو چرخوندم و نیم نگاهي بهش انداختم ...
- من ازت خواسته بودم كثافت كاري هام رو جمع كني؟ ...
تکیه دادم به صندلي و چشم هام رو بستم ...
- وقتي رسیدیم صدام كن.
⊹کتاب : ◡ مردی درآئینه ◠
⊹نویسنده : ◡سید طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 3◠
مشاهدات اولیه صحنه جنايت .... نوجواني با موهاي نیمه ژوليده ... قد، حدودا 188 ... شلوار جین آبي پر
رنگ ... تی شرت ليمويي ... پیراهن چارخانه سبز و آبي غرق خون ... و رد خوني كه روي زمين كشيده
شده بود ...
دستكش ها رو دستم كردم و رفتم بالاي سر جنازه ... هنوز دل و روده ام بهم مي پیچید ... ودیدن جنازه
غرق خون حالم رو بدتر مي كرد ... چند دقيقه بعد، دوباره حالم بهم خورد ...
دیگه بدتر از این نمي شد ... جلوي همه ... بالاي سر جنازه ...
افسرپلیس
كه چند قدمي مون ايستاده بود ... با حالت تمسخرآمیزی بهم تيكه انداخت ...
- بهت نمي خورد تازه كار باشي ... خوبه توي این سن *، اميدت به آينده رو از دست ندادي و به پليس
ملحق شدي ...
اوبران با ناراحتي بهم نگاه كرد ...دیگه تحمل تمسخر اونها رو نداشتم ... برگشتم بالاي سر جنازه ...
- چند تا از ناخن هاي دستش بر اثر سائیدگی روي زمین شكسته ... از حالتش مشخصه تا آخرین لحظه
براي دفاع از خودش جنگيده ... و توي آخرین لحظات هم براي درخواست كمك، روي زمین خودش رو
كشيده ... اما به خاطر ضربات و شدت خونریزی، نتونسته خودش رو به جايي برسونه ... كسي اون رو
ندیده نخواسته ببينه ...
- احتمال داره عضو گروه گنگ یا فروش مواد دبيرستاني باشه ... بین گنگ ها زیاد درگیری پیش میاد ...
سرم رو آوردم بالا و محكم توي چشمهاش نگاه كردم ... وقت، وقت انتقام بود ...
اینجاست كه تفاوت بین كارآگاه تازه كار واحد جنايي با یک پلیس گشت كهنه كار مشخص ميشه ...
حتی پلیس تازه كاري مثل من مي دونه وقتی یه درگیری توي دبیرستان پیش بیاد ... اولین انگشت اتهام
میره سمت گنگ هاي دبیرستاني ... پس هي مواد فروش كه تيپ لباس پوشيدنش عین بچه هاي عادی
سالم و درس خونه ... روي ساعدش از این مدل خالكوبي ها نمی كنه ... كه از 100 متري مثل آژیر قرمز
براي پلیس ها جلب توجه كنه ...این خالكوبي هر چي هست ... مال زندگي قبلي این بچه است
⊹کتاب : ◡ مردی درآئینه ◠
⊹نویسنده : ◡ طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
#قصّه_بشنو
قسمت 4
پیداكردن یه آدم ... اونم از روي رنگ رژش ... توي ي دبیرستان به آن بزرگي بی فایده است ... عین
پیدا كردن یه قطره آب وسط درياست ...
بابی حوصلگي چرخيدم سمتش ... هنوز سرم گیج بود و دل و روده ام بهم ميپیچید ...
یه بار گفتم تكرارشم نمي كنم ... بهانه هم قبول نمي كنم ...
و رفتم سمت دفتر دبیرستان ... معاون مدیر اونجا بود اما اثري از خودش نبود يعني... قتل یه دانش آموز
دبیرستانی توي ساعت درسی از نظر مدیر چیز مهمي نبود؟ یاچیزب اون دانش آموز رو از بقیع
مستثني مي كرد؟ ...
معاون پشت سرم راه افتاده بود ...
- كارآگاه منديپ ... اگه به چیزی یا كمكي نیاز دارید من در خدمت شمام ...
محكم توي صورتش نگاه كردم ... حالت چهره اش تمام نظرياتم رو تقويت مي كرد ... چرا مدیراینجا نیست؟
بدون اینکه بهش توجه كنم در رو باز كردم و رفتم داخل ... منشي از جاش بلند شد و اومد سمتم ... اما
قبل از اينكه چیزی بگه ... من وسط اتاق مدیر ایستاده بودم ...
محكم و با حالتي كاملا تهاجمي اولین حمله رو شروع كردم...
- چه كسي پاي تلفنه ... كه صحبت باهاش از قتل یه دانش آموز توي ساعت درسي ... توي مدرسه ای
كه تو مديرش هستي مهمتره؟ ... واست مهم نيست؟ ...یا به هردلیلی از مرگ اون دانش آموز
خوشحالي؟ ...
خشكش زد ... هنوز تلفن توي دستش بود ...
چند قدم جلوتر رفتم ... حالا ديگه دقیقا جلوي میزش ایستاده بودم ... كمي خم شدم و هر دو دستم رو
گذاشتم روي میز ... و محكم توي چشم هاش زل زدم ...
- ازت پرسيدم كي پشت خطه؟ ...
فریاد دومم بی نتیجه بود ... سریع به خودش اومد و تلفن رو گذاشت ...
- شما هميشه و با همه اينطور پرخاشگر برخورد ميکنيد ؟...
از جاش بلند شد و رفت سمت در ... و در رو پشت سر منشیش بست ...
یادم نمیاد جواب سوالم رو گرفته باشم؟ ...
چند لحظه صبر كرد ... سعي مي كرد به خودش و شرایط مسلط بشه ... اما چه نیازی كار داشت؟
...
- تلفن فوري و شخصي بود ... و اگه قصد دار این بار سوال كنيد چه كار شخصي ای مي تونه از پیگیری
یه قتل توي ي دبیرستان من مهم تر باشه ... یادآوری كنم براي پاسخ به چنین سوال هايي و سركشی
توي امور شخصی من و دبيرستانم ... باید دلیلی داشته باش كه این سوال ها با تحقیق درباره قتل رابطه
داره ... كه در این صورت، لازم مي دونم یه تماس شخصي دیگه بگیرم ... البته این بار با وكيلم... دلیلی
وجود داره كه تماس هاي كاري من به این قتل مربوط باشه؟
⊹کتاب : ◡ مردی درآئینه ◠
⊹نویسنده : ◡سید طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 5 ◠
دوباره داشتم كنترلم رو از دست مي دادم ... دلم مي خواست با مشت بزنم توي دهنش ... دستم رو مشت
كرده بودم اما سعي مي كردم خودم رو كنترل كنم ...
برگشت پشت ميزش ...
- كارآگاه ... ...؟
- منديپ ... توماس منديپ
به نظر میاد شما كارتون رو خوب بلدی كه با این شرایط ظاهري ... اداره پليس به شما هنوز اجازه كار
كردن ميده ... اما باید بگم ... منم كارم رو خوب بلدم ... مي دونید چي مدرسه ما رو یکی از آرام ترین و
بهترین دبیرستان هاي ایالت كرده ... و باعث شده بالاترین امتيازها رو داشته باشيم؟...
من مي تونم از چند صد متري افراد مسئله دار رو بشناسم ... و برام خیلی جالبه افسر پليس واحد جنایی
رو... این وقت از روز ... توي چندین شرایطی ميبينم ...
چند لحظه سكوت كرد ...
پیشنهاد مي كنم كارتون رو خارج از این دبیرستان شروع كنید ... چون من بچه هاي شرور رو قبول نمیکنم .. . و همینطور كه می بینید در تشخيص آدم هاي مسئله دار هم خیلی خوبم ...
هیچ چیز از آبرو و رتبه علمي دبیرستان واسم مهمتر نيست ... پس دوستانه ازتون خواهش كنم ... بدون
وسط كشيدن پای دبیرستان ، پرونده رو حل كنید ... البته ما از هیچ كمكي دریغ نمی کنیم ...
تمام سلول هاي بدنم گر گرفته بود ... انگار توي مغزم سرب داغ مي كردن ... به هر زحمتي بود خودم رو
كنترل كردم ... مي دونستم مي خواد من رو براي شروع یه درگیری تحريك كنه ... اما چرا؟ ... چي توی
فكر و پشت این رفتار آرام بود؟ ...
بدون گفتن كلمه اي از در خارج شدم ... معاون سریع پشت سرم مي اومد ... چند قدمي كه رفتم برگشتم
سمتش ...
میخوام همین الان كل چارت تحصیلی كريس تادئو رو ببينم ... با تمام نكات و جزئيات ... اسامی
دوست هاش ... و هر كسي كه توي این دبیرستان لعنتي باهاش حرف مي زده...
پشت سر معاون ... توي مسیر چشمم به اولین پلیسی كه افتاد رفتم سمتش ...
- سریع به قیچی آهن بر با دستكش بیار ... از دفتر اصلي كه اومدم بيرون حاضر باشه ...
پرونده كريس رو داد دستم ... به محض باز كردنش ... اولین نظریه ام تایید شد ... عكس روي پرونده ...
عكس كريس تادئو نبود ... شاید چهره ها یکی بود ... اما این عكس، تيپ و شخصيت توي عكس ...
متعلق به اون جنازه نبود ...
کریس تادئو ي 16 ساله اي كه به قتل رسيده ... با عكس توي پروندهاش خیلی فرق داشت
⊹کتاب : ◡مردی درآئینه ◠
⊹نویسنده : ◡سید طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡6 ◠
موهاي ژل زده و نيمه بلند... تی شرت مشكي ... و ...
حالت موها و چهره اش توي عكس ... دقیقاعین گنك هاي شر دبيرستاني بود ... با اون چهره ها ي
دردسرساز و خراب كار ...
سرم رو بالا آوردم و به معاون پوزخند زدم ...
- اون مدیر فوق العاده تون كه گفت بچه هاي شرور رو نمي پذيره ... تشخیص در مورد شناخت مسئله
دارها اغراق بیش از حد بود؟ یااین... بچه به دلیل خیلی مخصوصی استثناء پذيرش شده بوده؟ ...
چند لحظه صبر كرد ... حرف هاي زیادی پشت چشم هاش بود و از توي مغزش حركت مي كرد ... در
نهايت فقط لبخند سنگینی زد ...
- بابت برخوردهاي آقاي مدیر عذرمي خوام ... ذاتا فرد بدي نیست امادبیرستان از همه چیز واسش
مهمتره ...
مكث كرد ... و دوباره ...
- از همه چیز ...
تاکیدش " از همه چیز " ... قابل تامل بود ... و با تاكيدخودمدیر روي آبرو و اعتبار علمي دبیرستان
همخوني داشت ....
غیرمستقیم مي خواست حرف بزنه؟ ... یادر شرایطی بود كه با كمي فشار و هل دادن ... خیلی چیزها
براي گفتن مي تونست داشته باشه ...
- و چي شد كه كريس رو قبول كرديد؟ ...
- قبل از اينكه آقاي ... به عنوان مدیر اینجا انتخاب بشه ... کریس دانش آموز این دبیرستان بود ... و
آقاي مدیر هیچ دانش آموزي رو به راحتي و بي دلیل اخراج نمي كنه ...
پرونده رو دادم دست خانمي كه كنار دستگاه كپي و فكس ايستاده بود ...
یه كپي مي خوام ... از تمام صفحات ... چیزی جا نيوفته ...
و دوباره چرخيدم سمت معاون ... کپی گرفتن، بهانه چند لحظه اي بود كه زمان بيشتري براي فكر روی
سوال بعدي بخرم ...
- از وقتي مدیر جدید اومده چند تا دانش آموز رو اخراج كرديد؟... با چه بهانه هايي؟ ...
حالت چهره اش عوض شد ... مطمئن شدم دلائل زیادی براي غیرمستقیم صحبت كردن داره ... لبخند
رضايت كوچكي كه چهره اش رو پر كرده بود و سعي در كنترلش داشت ...
این چیزها، چیزهایی كه در موردش حرف بزنیم
⊹کتاب : ◡ مردی درآئینه ◠
⊹نویسنده : ◡ طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡7 ◠
قیچی آهن بر رو گرفتم و راه افتادم سمت پله ها ... اوبران از دور اومد طرفم ...
پیدایش نكرديد، مگه نه؟ ...
با تعجب زل زد بهم ...
- از كجا فهم دیدی؟ ...
این مدرسه زیادی تمييزه ... زیادی ...
باقیچی، قفل لاكر كريس رو شكست ... اولین چیزی رو كه بعد از باز شدن اون در ... اصلا انتظار نداشتم
... مواجه شدن با بوي اسپري خوش بو كننده فضا بود ...
- واسه یه پسر دبيرستاني زیادی مرتبه ... گفتي زیادی اینجا تمييزه منظورت همین بود؟ ...
چند لحظه به وسیله های توش خيره شدم و اونها رو بالا و پایین كردم ...
- نه ... در بيروني لاكر تازه رنگ شده ... اما نه توي این چند ساعت ...
دسته كلیدم رو از جيبم در آوردم و خیلی سریع شروع كردم به تراشيدن رنگ روي در ... رنگ ها ورقه
ورقه از روش كنده شد ...
چیکار مي كني توماس؟ ...
و دستم رو محكم گرفت.
⊹کتاب : ◡ مردی درآئینه ◠
⊹نویسنده : ◡ طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 7 ◠
نظریه ام رو اثبات مي كنم ... طبق گفته هاي مدیر و ظاهر این مدرسه ... هیچ خبري از گنگ های
دبیرستانی نیست ... اما به در لاكر نگاه كن ... قبلا روش با اسپري طرح كشيده بودن ... طرحي كه قطعا
كار خود مقتوله .. . اما فكر مي كنم خودشم پاكش كرده ...
طوري بهم نگاه مي كرد كه انگار هیچ چیزی از حرف هام رو نمي فهمید ...
- فكر مي كني از كادر مدرسه كسي توي قتل كريس تادئو نقش داشته؟ ...
قطعا مدیر و معاونش هر دو از مظنونین این پرونده بودن ... مدیر كه من رو پيچوند و مودبانه تهدید
كرد ... و داشت با آستانه تحملم بازی مي كرد ... و نمي دونستم قتل اون دانش آموز براش مهم نبود یا به
نحوي از این اتفاق خوشحال بود؟ ... و معاوني كه پشت حالت هاش ... هزاران فكر و نظریه خوابيده بود
...
اما هنوز براي به زبان آوردن هر حدسي زود بود ...
توي حیاط ... سمت پاركينگ ... دوباره چشمم به خون روي زمین افتاد ... جنازه رو برده بودن و حالا فقط
آثار جنازه بود روي زمين كه رنگ خون به خودش گرفته بود ...
پاهام از حركت ايستاد ... و نگاهم روي اون خون ها خشك شد ... چيه وقت به ديدن اين صحنه ها عادت
نكردم ... برعكس ... براي من، هیچی وقت ديدن جنازه هاي غرق خون... تكه تكه شده ... زخمي ... سوخته
... عادي نشد ...
- چرا خشكت زده؟ ...
صداي اوبران، من رو به خودم آورد ...
- هنوز گیجی از سرت نرفته؟ یا اینکه ... یه چیز جدید پیدا كردي؟ ...
نگاهم رو از لوید گرفتم ... اما درست قبل از اينكه دوباره حركت كنم چشمم به دختري هم سن و سال
مقتول افتاد... با فاصله از نوار زرده به "صحنه جرم وارد نشوید " ... ایستاده بود ... نمي تونستم چشم
ازش بردارم ... نه به خاطر زیبا بودنش ...
اون تنها كسي بود كه بین تمام آدم هاي اون روز .. . با اندوه به صحنه جنايت نگاه مي كرد
⊹کتاب : ◡ مردی درآئینه ◠
⊹نویسنده : ◡ طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 8 ◠
اوبران اومد سمتم ...
چی شده توم؟ ... به چي خیره شدي؟
اون دختر رو نگاه كن ... همون كه تل مخمل زرد با موهاي بلند قهوه اي داره ... بین تمام آدم هايي كه
امروز بهشون برخوردیم .. . مطمئنم اون تنها كسیه كه به خاطر كريس تادئو گریه كرده ...
با حالتي بهم نگاه مي كرد انگار داره به به احمق گوش مي كنه ...
- اما اون كه رژ بنفش نزده ...
حوصله اش رو نداشتم ... چرا باید با كسي حرف مي زدم كه فكر مي كنه يه احمقم ... بدون توجه به
اوبران راه افتادم سمت اون دختر ...
تا متوجهم شد ... نایستاد ... سریع شروع به حركت كرد ... دو مرتبه صداش كردم اما با همون سرعت
مي رفت و بهم بي توجهي مي كرد ... دویدم و از پشت كوله اش رو كشيدم ...
نمی خواي بشنو یاواقعا كري؟ ...
توي این فاصله لوید هم رسید ...
- من لویداوبران هستم و ايشون همكارم توماس منديپ از واحد جنايي ... میشه چند لحظه با شما
صحبت كنيم؟ ...
کیفش رو دوباره گذاشت روي شونه اش ... و در حالي كه سعي مي كرد صداش رو كنترل كنه و خودش رو
مسلط و بي تفاوت نشون بده یه.. قدم عقب رفت ...
- من چیزی نمیدونم ... چند بار ديده بودمش اما اصلا نمي شناختمش ... اونجا هم ايستاده بودم ... عین
بقیع ... مي خواستم ببينم چه خبره ... فقط همین ...
دوباره ي كیفش رو جا به جا كرد ... عصبي شده بود و اون بند كيف واسش نقطه تعادل ...
- دوست بودیدیا محبتت یه طرفه بوده؟ ...
پاش بین زمین و آسمون خشك شد ... و برگشت سمتم ...
چی ؟ ...
چشم هاش توي حیاط دبیرستان ، دو دو مي زد ... مي ترسيد؟ ... اي نگران بود؟ ... حالت جدي به خودش
گرفت ... كمي هم تهاجمي ... آشفتگي درونش رو بین اون حالت ها مخفي كرد ...
- گفتم كه من اصلا اون رو نمي شناختم ...
- پس چرا به خاطرش گریه كردي؟ ... خوب پاك شون نكردي ... هنوز جاي اشك ها گوشه چشمت
مونده ...
جمله تمام نشده يهو دستش رو آورد بالا سمت چشمش ... پوزخند معناداري صورتم رو پر كرد ... و سرم
رو جلو بردم ... تقریبا نزديك گوشش ...
- به این چیز كه تو الان خوردي میگن گول ... این حركتي كه كرد يعني تمام مدت، حق با من بود
... حالا جواب سوال هام رومیدی یا میخواهی بار ديگه تكرارشون كنم؟
⊹کتاب : ◡ مردی درآئینه ◠
⊹نویسنده : ◡ طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 9 ◠
صدا و لبش به لرزه افتاد ... دندون هاش رو محكم بهم فشار مي داد شاید بهتر بتونه خودش رو كنترل
كنه ... و صداش بريده ي بریده اومد ...
یه بار ... گفتم یه... بار ديگه هم ... میگم ... من ... اون رو... نمي شناختم ...
اوبران دخالت كرد و سعي كرد آرومش كنه ... عین هميشه وقتي نباید حرف بزنه یا عمل كنه دخالت می
كرد ...
- نشناختن تو هم عین نشناختن بقیه است؟ ... هیچ کس دبیرستان ، اون رو نمي شناسه ... چيه
كسي اون رو نديده ... هیچ كسي ازش خاطره نداره ... واسه هیچ كسي مهم نبوده یه ... چیزی رو می
دوني؟ ...
انگار خیلی وقته واسه همه مرده یا... شاید واسش آرزوي مرگ مي كردن ... لابد اشك هايي هم كه تو
امروز واسش می ریخت ... همه از سر شادي بوده ...
اوبران، من رو كشید عقب ...
می فهمي چي كار مي كني؟ ... نمي توني مجبورش كني حرف بزنه يا... اینجا پایین شهر نيست ... هر
غلطي مي خواي بكني ...
هلش دادم كنار ...
دیگه نه تنها لبش ... كه صورت و چشم هاش ... و دست و پاش هم مي لرزید ... فقط یه قدم تا موفقيت و پیروزی
مونده بود یه... قدم كه بالاخره یع نفر در مورد كريس تادئو حرف بزنه ...
خیلی آروم رفتم طرفش ... دستم رو كردم توي جیبم و گوشیم رو در آوردم ... از چهره مقتول عكس
گرفته بودم ... از اون سمت كه رژ بنفش توي صورتش كشيده شده بود... از اون طرف صورتش كه سمت
زمین افتاده بود و خون تا سمت گوش هاش پيش رفته بود ...
بدون اینکه چیزی بگم ... عكس رو باز كردم و يهو گوشي رو بردم جلوي صورتش ...
- كسي رو مي شناسي كه چنین رژی به لبش بزنه؟ ...
تعادلش رو از دست داد ...عقب عقب رفت و محكم افتاد روي زمین ... اشك مثل سیل از چشم هاش میجوشید ...
چيه وقت نگاه كردن به چهره غرق خون ... و چشم هاي بی روح و نيمه باز كسي كه دوستش داشته
باشي ... كار راحتي نبوده ...
رفتم سمتش و نیم خیز نشستم
⊹کتاب : ◡ مردی درآئینه ◠
⊹نویسنده : ◡ طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 10 ◠
اشك هاي اون به هق هق هاي عمیق تبدیل شده بود ... حتی نمی تونست از روي زمين بلند بشه ...
اوبران با عصبانيت، من رو كنار کشید ...
می فهمي چي كار كردي؟ ... مي فهمي الان كجاي شهر ايستادم یا اینکه هنوز مستي؟ ... فكر كردی
پدر و مادرش خبر دار بشن باهاش چي كار كردي راحت ولت مي كنن؟ ... اول زنده زنده پوستت رو می
كنن ... بعد هم استخوان هات رو مي اندازن جلوي سگ هاشون ...
اونقدر سرش رو جلو آورده بود و با غيض حرف مي زد ... كه حس مي كردم هر لحظه است كه آب دهنش
پرت بشه روي سر و صورتم ...
- فكر كردي مادر و پدر فوقِ هاي كلاس این بچه ... اگه هي سر سوزن تخیل كنن ممكنه اسم بچه شون
وسط بیاد ... اصلا ميزارن بیاد اداره پليس تا حتي دوستانه بخوایم بهش نگاه كنيم؟ ... چه برسه به سوال
و بازجويي ...
پس خفه شو و بزار كارم رو بكنم ...
كمك كردم از جاش بلند شه و بشينه لب جدول ... چند دقيقه بعد، گریه اش فقط اشك بود ... اشك هایی
كه آرام و یکی در ميون شده بود ... و من سكوت كرده بودم ... مي دونستم هر لحظه كه بتونه ديگه
خودش حرف مي زنه ... آماده حرف زدن شده بود ... كه سر و كله معاون مدرسه پیدا شد ...
تا چشمش به اون افتاد ... رنگش پرید و چشم هاش شروع به دو دو زدن كرد ... واقعا صحنه جالبي برای
دیدن بود... صحنه اي كه لبخند پوزخند گونه من رو به خنده عمسق و بلندي تبدیل كرد ... حالتي كه با
ملحق شدن معاون به ما، حتمایه لحظه هم براي حمله به اون صبر نكرد ...
- واو (wow (... چه جالب ... توي این دبیرستان به این بزرگي ... چقدر زود ما رو پیدا كردی آقاي بولتر
... انگار به قلاده سگ، مكان ياب بسته باشي ... تو یه چشم بهم زدن ... درست زماني كه مي خواستم
با دانش آموز شما صحبت كنم ... زیادی جالب نيست؟ ...
به زحمت سعي كرد لبخند بزنه ...
- ازم خواسته بودید افرادي رو كه با كريس تادئو ارتباط داشتن رو ليست كنم ... اطلاعات تماس شون رو
هم به ترتيب اولويت نوشتم
لیست رو داد دست اوبران ... به من نزديك شد ... خیلی محكم توي چشم هام زل زد و صداش رو آورد
پایین تر ...
- بهتره خدا رو شكر كنید كه من زودتر خبردار شدم ... و به جاي آقاي پروياس من اینجام ... و الا ... نه
تنها شانس حرف زدن با این دانش آموز رو از دست مي دادي ... كه باید تاوان حرف زدن باهاش رو هم،
بدون حضور وکیل دبیرستان پس مي دادي
⊹کتاب : ◡ مردی درآئینه ◠
⊹نویسنده : ◡ طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻🎧𐇻
.
.
ˊˋ #قصّه_بشنو ˊˋ
.
⊹قسمت : ◡ 11 ◠
به اون دختر نگاهي كرد و با لبخند گفت ...
- نگران نباش لوسی... هر چي مي دوني بهشون بگو ... مطمئن باش آقاي مدیر از هیچی خبردار نمي شه
... دهن من قرصه ...
این رو گفت و از ما جدا شد ... با رفتن آقاي بولتر، معاون دبيرستان ... ظرف يك روز، دومین نظریه من
هم تایید شد ...
حالا مي دونستم براي پیدا كردن سر این كلاف، باید از كدوم طرف حركت كنم ...
- بازم آب مي خوای یادیگه مي توني حرف بزني؟ ...
چشم هاش غصه دار بود ... اما با وجود اينكه ترس و نگراني توي وجودش موج مي زد ... براي حرف زدن
تصمیم قطعي گرفته بود ...
- در مورد كريس چي میخواید بدونيد؟ ...
می دونم سابقا عضو هي گروه گنگ بوده ... مي دونم رویه اش رو عوض كرده و توي دو ترم گذشته
حسابي سعي كرده نمراتش رو بكشه بالا ... و براي ورود به دانشگاه تلاش كنه... مي دونم تو بهش علاقمند بودي ... كه احتمال قوي همه چیز یک طرفه بوده ... و الان ديگه مي دونم چرا هیچ كس در مورد
کریس حرفي نمي زنه ...دریغ از اينها هر چي كه مي دوني ...
اما قبل از هر چیزدیگه ای مي خوام یه چیز دیگه رو بدونم ... دفتر دبيرستان از كجا به این سرعت فهمید
ما كجاییم ... و داریمبا هم حرف میزنیم ؟ ...
واین او رو هم مي دونستم كه حرف زدن تحت چنین شرایطی ... و با این همه ترس و نگراني ... برای یه
بچه 16 ساله چقدر سخته به خاطرامتیاز كالج و دانشگاهه ... دریغ از گرفتن امتیاز درسي باید امتياز، تاييده و معرفي نامه از طرف
دبیرستان بگیری ... يعني از طرف مدیر ...
اگه آقاي پروياس تایید نكنه ... معلم ها امتیازی كافي رو بهت نميدن و شانست براي ورود به یه دانشگاه
خوب از بین ببره ... مخصوصا معرفي نامه و بورس یه كالج ...
نمي دونم جاهاي دیگه هم اينطوري هست ... اصلا این كار قانوني هست یانه ... ولی دبیرستان اینطوریه. ...
یه عده از بچه ها واسه گرفتن امتیاز بیشتر ... خبرچینی مي كنن ... و بعدش اتفاقات ز یادی ممكنه بيوفته
... حتی اگر بگن توي دستشويي ها هم دوربین گذاشته ... من تعجب نمي كنم ...
حالا حالت تدافعي مدیر نسبت به مدرسه اش ... و ترس لوسي از حرف زدن با ما كاملا قابل درك بود ...
هر چند تمام شجاعتش رو جمع كرده بود ... اما نمي خواستم بيشتر از اين، توي چنین شرایطی قرار بدم...
- آخر ین سوال ... دختري رو با رژ بنفش تیره می شناسي؟
⊹کتاب : ◡ مردی درآئینه ◠
⊹نویسنده : ◡ طاها ایمانی ◠
.
.
◠ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ◡
.
.
𐇻🎧𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :12
چند لحظه سكوت كرد ...
- لالا ... فامیلش رو بلد نيستم ... اما چند بار ديدم پایین راه پله هاي غربي منتظرش بود ... بقیه دوست
هاي قديمش رو نمي شناسم ...
خیلی آروم دستم رو گذاشتم روي شونه اش ...
می دونم تو دختري نیستی كه به گنگ ها نزديك بشي ... از كمكت واقعا متشكرم ... امیدوارم اگه چیز
بیشتری به نظرت رسید بازم بهمون كمك كني ... و مطمئنم مي دوني كجا پیدامكني ...
دست كردم توي جیبم و كارتم رو بهش دادم ...
هنوز چند قدمي از هم دور نشده بودیم كه برگشت سمت ما ...
- آقاي ساندرز ... دبیر ریاضی مون ... كلاس رياضي وشیمی من و كريس با هم بود يعني... من از روی
برگه انتخاب واحد اون انتخاب كردم ...
آقاي ساندرز با بچه ها ارتباط خیلی خوبي داره ... علی الخصوص به كريس خیلی نزديك بود ...
زماني كه هم سن و سال اينها بودم ... محبوب ترین درسم، رياضي و كامپيوتر بود ... كدنویسی هام حرف نداشت.
با شنيدن اسم دبیر ریاضی ... برا يک لحظه برگشتم به گذشته ... شاید درخشان ترین سال هاي عمرم.
لیست رو از دست اوبران گرفتم ...
- فكر مي كنم بایداسم مدیر رو توي لیست مظنونین اصلي قرار بدیم ...
حرف هاش رو مي شنيدم اما ذهنم جاي دیگه بود ...
- كجايي توماس؟ ... شنیدی چی گفتم؟ ...
- اسم ساندرز توي لیست نیست ...
لیست رو از دستم گرفت ...
يعني ارتباط مقتول با دبیر ریاضیش مخفيانه بوده؟ ...
ناحودآگاه نگاهم توي حیاط چرخید ...
بعید مي دونم ... وقتی به دانش آموز خبر داشته ... قطعا اونها هم مي دونستن ... اونم با این مراقبت شدید ...
- شاید به نظرشون موضوع خاصي نبوده كه بخوان بهش توجه كنن ...
شاید ... شاید هم نه ... به هر حال اینم یه سوال ديگه بود... سوالي كه مي تونست هیچ ربطي به قتل
نداشته باشه ... اما قطعا دنیل ساندرز، سوژه اي بود كه باید باهاش حرف مي زد.
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :13
خونه قدیمی ... دو طبقه اماتمیز و نوسازي شده ...
مادرش هنوز گریه مي كرد ... به زحمت مي تونست حرف بزنه ... برام عجيب بود ... از زماني كه خبر مرگ
پسرشون رو شنيده بودن، چند ساعت مي گذشت ... هيو بچه شرور، چیزی نبود كه اين همه به خاطرش
گریه كنن ...
پدرش براي بانك كار مي كرد ... و مادرش خياط لباس هاي مجلسي و پرام ... هر دوشون به سختي كار
مي كردن تا بتونن پسرشون رو به هي كالج و دانشگاه خوب بفرستن ... تا بتونه آينده خوبي داشته باشه ...
چیزی كه كريس هم، توي سال آخر عمرش به دنبالش بود .
دیدن تلاش خانواده باعث شده بود مسيرش رو عوض كنه؟ یا... بعد از عوض شدن مسيرش، تلاش
خانواده چند برابر شده بود؟ ... هر چند، مادرش بيشتر از سه سال بود كه به براي كمك به مخارج خانواده
وارد عرصه شده بود ...
چیزی مبهم و گنگ توي ذهنم موج مي زد ... چیزی كه هیچ سوالي آرامش نمي كرد و نمي تونستم پيداش
كنم ... چیزی كه توي حرف هاي پدر و مادرش هم بهش اشاره اي نمي شد ...
تنها اشاره ارزشمند ... اسم ساندرز بود ... اونها حتي به اينكه پسرشون سابقا عضو هي گروه گنگ بوده،
اشاره اي نكردن ...
- لالا ... دختري رو به این اسم مي شناسيد؟ ...
با شنيدن این اسم ... هر دوشون جا خوردن ... چشم هاي مادرش پرید و نگاهي كه توش نگراني با قدری
ترس قاطي شده بود رو، چرخوند سمت همسرش ... ذهن خودش نمي تونست جوابي براش پیدا كنه ...
آقاي تادئو كمي خودش رو روي مبل جا به جا كرد ... نسبت به همسرش، كنترل بيشتري روي چهره اش
داشت ... اما اون هم ...
خیر كارگاه ... ما هرگز چنین اسمي رو نشنیدیم ...
هیچ جمله اي به این اندازه نمي تونستم مطمئنم بشم كه اونها دارن خیلی چیزها رو مخفي مي كنن ...
اما چرا؟ ... چرا باید به افرادي كه دنبال پیدا كردن قاتل پسرشون هستن دروغ بگن؟ ...
اوبران هنوز مي خواست با اونها صحبت كنه ... اما صحبت باهاشون ديگه فایده ای نداشت ... نمي شد به
چيه حرف شون اعتماد كرد ... نه تا وقتي كه به جواب این چرا پی... مي بردم ...
از جا بلند شدم ...
- خانم تادئو ... مي تونید اتاق كريس رو بهم نشون بديد؟ ...
نگاهي به همسرش كرد و از جا بلند شد ... انگار منتظر اجازه و تایید اون بود ...
نسبت به همسرش كنترل كم تري روي خودش داشت ... ديبا از همديگه جداشون مي كردم يا... اینطوری
دیگه نمي تونست در پاسخ سوال ها به شوهرش تكیه كنه ... و اوضاع آشفته درونش این فرصت رو در
اختيارم مي گذاشت كه جواب اون چرا رو پیدا کنم..
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻